عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غبار همدانی
لیلی و مجنون
شنیدم روزی از رندی قدح نوش
بسان لاله از خون پیرهن پوش
که لیلی را چو رنگ ارغوانی
شد از هجران مجنون زعفرانی
به دل زخم فراقش کارگر شد
چنان کز چشم خود بیمارتر شد
پریشان گشت زلف تابدارش
نهان در میغ شد ماه عذارش
به روز و شب نمی خورد و نمی خفت
همی نالید و می موئید و می گفت
صبا چون بگذری بر کوی مجنون
عبیر افشان کنی گیسوی مجنون
چه باشد گر ز روی مهربانی
بری پیغامی از من سوی مجنون
بگوئی روزگار نوجوانی
به لیلی شد سیه چون موی مجنون
کمان شد قد لیلی تا ازو جست
خدنگ قامت دلجوی مجنون
همی پالوده خون از چشم جادو
به یاد نرگس جادوی مجنون
چنان بگریست کاندر کوه بگذشت
سرشک لیلی از زانوی مجنون
صباحی چند با محنت به سر برد
به حسرت رخت از این عالم به در برد
خدنگ قدش از غم چون کمان شد
خدنگ آسا به خاک و خون نهان شد
به دشت افتاد مجنون زار و دلتنگ
چو سیل آورده شاخی در بن سنگ
نبودی گر دو چشم اشکبارش
نبودی فرق با مشتی غبارش
ز اشک و آه در صحرا شب و روز
گهی ماهی شدی گه کرم شب سوز
به شب از شعله آه شرر بار
نمایان بود در دامان کهسار
نمی گویم ز غم خونین دلی داشت
به خون غلطیده مرغ بسملی داشت
نبود آگه که جانان از جهان رفت
تنش بگداخت جان نیز از میان رفت
مگو دل عود سوزی از شرر پر
زجاجی جامی از خون جگر پر
چو بشنید این ز سوز سینه زد جوش
شبان روزی به کوه افتاده مدهوش
سحر گه برق وار از کوه برجست
کمر چون نی به عزم ناله بربست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا
که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را
به صحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر
به روی عالم آرایت بیارا روی زیبا را
دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو
نظر بر ناظران افکن ببین اهل تماشا را
چه مهر است آن نمی دانم که عالم هست در آتش
ز روی خویش بخشد نور هر دم چشم بینا را
الا ای یوسف مصر ملاحت تا به کی داری
بدین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را
تو حلوا کرده ای پنهان مگس ها جمله سرگردان
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را
الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر
نه دل ترک تو خواهد کرد نه تو ترک یغما را
جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من
که ترکان دوست میدارند دایم شور و غوغا را
سخن با مرد صحرایی الا ای مغربی کم گوی
که صحرایی نمیداند زبان اهل دریا را
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چون تافت بر دل من پرتو جمال حبیب
بدید دیده ی جان حسن بر کمال حبیب
چه التفات بلذات کائنات کند
کسی که یافت دمی لذت وصال حبیب
به دام و دانه عالم کجا فرود آید
دلی که گشت گرفتار زلف و خال حبیب
خیال ملک دو عالم نیاورد به خیال
سری که نیست دمی خاای از خیال حبیب
حبیب را نتوان یافت در دو کَون مثال
اگر چه هر دو جهان هست بر مثال حبیب
درون من نه چنان از حبیب مملو شد
که گر حبیب در آید بود مجال حبیب
بدانصفت دل و جان از حبیب پر شده است
که از حبیب ندارم نظر بحال حبیب
چه احتیاج بود دیده را به حسن برون
چو در درون متجلی شود جمال حبیب
ز مشرق دلت چه کرد طلوع
هزار بدر برفت از نظر هلال حبیب
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ای کرده متجلی رخت از دیده هر خوب
وی حسن و جمال همه خوبان به تو منسوب
بر صفحه ی رخساره ی هر ماه پری روی
حرفی دو سه از دفتر حسنت شده مکتوب
محبوب ز هر روی به جز روی تو نبود
خود نیست به هر وجد به جز روی تو محبوب
بر عکس رخت چشم زلیخا نگران بود
در آینه ی روی خوش یوسف یعقوب
در شاهد و مشهود تویی ناظر و منظور
در عاشق و معشوق تویی طالب و مطلوب
در میکده ها غیر تو را می نپرستند
آن کس که کند سجده بر سنگ و گل و چوب
جاروب غمت کرد مرا جامه ی دل پاک
وین خانه کنونست به کام دل جاروب
زان زلف پراکنده و زان غمزه فتان
پر گشت جهان سربسر از فتنه و آشوب
محجوب نباشد ز رخت مغربی ای دوست
گر خود به خود است از رخ زیبای تو محجوب
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
مرا که لعل لبت ساقی است و جام شراب
از آن دو نرگس مست توام مدام خراب
مرا که زمزمه ی قول دوست در گوش است
چه حاجت است آواز چنگ عود و رباب
فتاده بر رخ دلبر به طالع مسعود
نخست چشم که بگشود چشم بخت از خواب
بدین صفت که منم مست ساقی باقی
عجب که باز شناسم شراب را ز سراب
کسی که بی خبر از ِلذت و الم باشد
نه از نعیم بود آگهیش نه ز عذاب
چو با وجود تو من هیچ نیستم از نیست
به هیچ وجه مگردان رخ که مشو در تاب
خطاب اگر نکنی با من این عجب نبود
که سایه را نکند هیچ آفتاب خطاب
مجو ز مغربی آفتاب در طریقت عشق
که کسی نجست ز مستان و عاشقان آداب
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست
کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست
قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان
کو بلندی در جهان کاو را نظرها پست نیست
هست با بست سر زلفش دل ما در جهان
ورنه چیزی را دل ما در جهان پست نیست
دل بدان عهد است دل پیمان که با دلدار نیست
خود دلی کاو عهد آن دلدار را بگسست نیست
هیچ کس را دل ز دام زلف او بیرون نجست
اینکه بتواند دلی از دام زلفش جَست نیست
زلف او گر می کند تاراج دلها حاکم است
هر چه او خواهد کند، بر وی کسی را دست نیست
گر مرا در دست بودش جان نثارش کردمی
چون کنم چیزی نثارش؟! کان مرا در دست نیست
باید اندر عشق او از خود بکل وارسته شد
کان که در عشقش بکل از خویشتن وارست نیست
از پی پیوند او، از خویشتن باید برید
بی بریدن زان که هرگز کس بدو پیوست نیست
هستی ای گر مغربی را هست، آن هستی اوست
مغربی را اینکه از خود هیچ هستی هست نیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
حسن روی هر پریرویی ز حسن روی اوست
آب حسن دلبری هر سو روان از جوی اوست
کعبه اهل نظر رخسار جانبخش وی است
قبله ارباب دل طاق خم ابروی اوست
هر کسی گرچه بسوئی روی آرد ولی
در حقیقت روی خلق جمله عالم سوی اوست
مسکن و ماوای جانها زلف مشکینش بود
مجمع مجموع دلها حلقه گیسوی اوست
تابند از وی، طلب او را کسی طالب نشد
جست و جویی گر بود باز از جست و جوی اوست
دست رومی رخش از رنگ خطش قوتیست
برک چشمش در پناه طره هندوی اوست
آنکه از چشم پریرویان بصد افسونکی
دل زمردم میرباید غمزه جادوی اوست
هیچ گویی نیست خالی زان پریرو اینجهان
دل بهر کوئی که می آید فراوان کوی اوست
مغربی زان میکند میلی بکامش زانکه او
هرکرا رنگی و بوئی هست، رنگ و بوی اوست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بیدل و دلدار نتوانم نشست
بیجمال یار نتوانم نشست
صحبت یارم چه می آید بدست
پیش با اغیار نتوانم نشست
ساقیم چون چشم مست او بود
یک زمان هشیار نتوانم نشست
چون بت و زنّار، زلف روی اوست
بی بت و زنّار نتوانم نشست
بسر امید وعده دیدار گل
بیش از این با خار نتوانم نشست
بلبل آسا در گلستان رخش
یکدم از گفتار نتوانم نشست
یار باز آمد ببازار ظهور
گفت بی بازار نتوانم نشست
زانکه در خلوتسرای خویشتن
بی الوالابصار نتوانم نشست
چون هزاران کار دارد هر زمان
یکزمان بیکار نتوانم نشست
برفکندم پرده از رخسار خویش
پرده بر رخسار نتوانم نشست
مغربی را گفت، بنگر بر رخم
زانکه بی نظاره نتوانم نشست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چو باده چشم تو خوده است دل خراب چراست
چو حال تست در آتش جگر کباب چراست
ز پیچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت
چو زوست تابش رویت از و شباب چراست
چو نیست عهد شکن غیر زلف بر شکنت
بگو که با دل مسکنت این عتاب چراست
ز من هرآنچه تو گوئی و آن همی شنوی
چو من صدای توام با من این خطاب چراست
چو نیست غیر تو کس از که میشوی پنهان
چو ناظر او توئی در رخت نقاب چراست
اگر چه در خم چوگان تست گوی دلم
ز چیست منقلب آخر در انقلاب چراست
ز باد بپرس که بحر از چه گشت آشفته
ز بحر بپرس که کشتی در اضطراب چراست
چو ما هر آنچه تو دادی بما همان خوردیم
زیاده هیچ نخوردیم پس حساب چراست
هرآنکه باز نکرده است گوش هوش روترا
برش حدیث حقایق فسانه است و حکایت
کتاب مغربی چون نسخه کتاب تواست
ازو مپرس که این حرف در کتاب چراست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
با منست آنکس که بودم طالب او با منست
هم تنم را جان شیرین است و هم جانرا تن است
از برای او همی کردم کنار از ما و من
باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است
آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود
وآنچه گلخن مینمود اکنون بدیدم گلشن است
از صفای چهره از خلوت جان صفاست
وز فروغ نور روش خانه دل روشن است
همچنان کاو در دل مسکین ما دارد وطن
زلف مشکینش دل مسکین ما را مسکن است
در شب تاریک مویش مهر رویش رهنماست
کاروان چشم و دارا گرچه چشمش روشن است
سر برآورد از گریبان جهان چون آفتاب
یوسف حسنش از آن کاو را جهان پیراهنت
دست در دامان وصل او زدم لیکن چو نیک
دیده بگشودم بدیدم دست او در دامن است
چون نباید آفتاب مشرقی در مغربی
چونکه او را در درون دل هزاران روزنست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
از دهانش بسخن جز اثری نتوان یافت
از میانش بمیان جز کمری نتوان یافت
گفتمش چون قمری گفت بگو چون قمرم
چونکه بر سرو روانی قمری نتوان یافت
گفتمش ماه و خوری گفت که بر چرخ چنین
سرو قد زهره جبین ماه خوری نتوان یافت
از سر زلف وی اخبار دلم پرسیدم
گفت از گمشده تو خبری نتوان یافت
تا شده همچو نسیم سحری بی سر و پای
سحری بر سر کویش گذری نتوان یافت
نیست خالی نفسی روی تو از جلوه گری
همچو رویت بجهان جلوه گری نتوات یافت
گفته بودی که تو بر ما دگری بگزیدی
چون گزینم که بحسنت دگری نتوان یافت
بهر تیر غم عشقش سپری میجستم
گفت جانا که به از من سپری نتوان یافت
مغربی آینه سان تا نشوی پاک و لطیف
سوی خو هیچ ز خوبان نظری نتوان یافت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
نهان پیر تو خویش آفتاب رخت
از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد
عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت
حجاب روی تو گر هست نیست جز تابش
وگرنه چیست دگر تا برد حجاب رخت
بغیر چشم تو در روی تو نکرد نگاه
از آنکه دیده کس را نبود تاب رخت
نوشته اند بر اوراق چهره خوبان
بخط خوب دوسه آیت از کتاب رخت
بآبروی تو سوگند میخورد جانگ
که دل در آتش سوزنده است ز آب رخت
دلا همیشه رخت منقلب بجانب ماست
بسوی هیچکسی نیست انقلاب رخت
چگونه روی بغیر جناب ما آرد
از آنکه بس متعالی بود جناب رخت
بسی بمشرق و مغرب طلوع کرد و غروب
که تا بمغربی ظاهر شد آفتاب رخت
سحرهای غمزه جادوی او بی انتهاست
عشوه های طره هندوی او بی انتهاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
دل شد اندر پیچ و تاب حلقه گیسوی اوست
پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست
در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است
تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
راها در هر نفس زانسوی او بی انتهاست
ره بکویش هر که برد از وی برون ناید دگر
چون برون آید دگر چون کوی او بی انتهاست
بهر هر دل هر طرف مهراب دیگر مینهد
ابروش زان قبله ابروی وی بی انتهاست
طاقت نیروی بازویش کجا دارد دلم
زانکه دل بیطاقت و نیروی او بی انتهاست
مغربی را کوی دل اندر خم چوگان اوست
عرصه میدان برای کوی او بی انتهاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ریخت خونم که این شراب من است
سوخت جانم که این کباب من است
چونکه چشمش خراب و مستم دید
گفت کاین بیخود و خراب من است
چونکه در بوته غمم بگداخت
گفت در زیر لب که آب من است
چون در آن آب روی خود را دید
گفت کاین عکس آفتاب من است
کرد با عکس روی خویش خطاب
یعنی این مظهرخطاب من است
گفت با تو عتاب ها دارم
گر ترا طاقت عتاب من است
آنچه پرسی ازو جواب شنید
گفت سایل که این جواب من است
مهر رویش بمغربی میگفت
پرتو ذات تو حجاب من است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آنکس که دیده در طلب او مسافر است
عمریست تا که در دل و جانم مسافر است
وانکس که دید روی بتان حسن روی اوست
در حسن روی خویش بهردیده ناظر است
دل را بسحر غمزه خوبان همی برد
آن غمزه را نگر که زهی غمزه و ساحر است
از چشم او مپرس که ترکیست جنگجوی
از زلف او مگوی که هندوی کافر است
گفتم که مگر ذاکرم آن دوست را بخود
خود راست کز زبان من آندوست ذاکر است
غایب نباش یک نفس از دوست زانکه دوست
در غیبت و حضور تو پیوسته حاضر است
حسن وی است آنکه مرا ورانه اوّلست
عشق من است آنکه مرا ورانه آخر است
کز فنون عشوه گری ماهر است دوست
دل از فنون عشوه گری سخت ماهر است
ایمغربی نو دیده بدست آر زانکه دوست
چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت
بکسی رمزی از آن باز نمییارم گفت
مطرب عشق درین پرده مرا سازی زد
که بکس هیچ از آن ساز نمییارم گفت
گفت با من سخن عشق بآواز بلند
آنچه او گفت بآواز نمییارم گفت
زیر لب خنده کنان عشوه کنان با دل من
آنچه گفت آن لب طناز نمییارم گفت
آنکه او را پر پرواز نباشد هرگز
بر او از پر و پرواز نمییارم گفت
لذت لعل لب و جام غم انجام ترا
به پی ذوق ز آغاز نمییارم گفت
شرح آن طرّ طرار نمیدانم داد
سحر آن غمزه غماز نمییارم گفت
مغربی با دل دمساز چو دمساز نه
با تو سر دل دمساز نمییارم گفت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است
کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
موسی کلیم است که دارد ید بیضا
عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است
چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان
کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است
او را نتوان گفت که از آدم و حواست
کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است
یغمای دل خلق جهان میکند این کرد
ماننده ترکان همگی باز دو برده است
با حسن رخش حسن خلایق همه هیچست
با لعل لبش جام مصفا همه درد است
هر دل که براو نقش جهان بود منقّش
نقش رخ او آمده آنرا بسترد داشت
کس نیست که نقش رخ خودرا بچنین کرد
در راه هوا جمله بکلّی نسپرده است
ای مغربی از دلبر خود کوی سخن را
کاو نه عرب و نه عجم و رومی و کرد است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد
بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
پوشیده بود روی تو در زیر موی تو
چون بازگشت موی تو از هم پدید شد
جان جهان که در خم زلف نو بد نهان
زلف تو را بهر شکن و خم پدید شد
بر ملک نیستی لب لعلت سحرگهی
یک دم دمید و عالم از آن دم پدید شد
مجروح نیش غمزه ی مرد افکن تو را
هم از لب چه نوش تو مرهم پدید شد
برهر دلی که گشت جمال تو جلوه گر
در وی هزار نقش دمادم پدید شد
تا شد یقین که شادیت اندر غم دلست
دل را هزار خرّمی از غم پدید شد
خورشید آسمان ولایت ظهور یافت
تا مغربی ز عالم مغرب پدید شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
بتم باهر سری هر سو سروکار دگر دارد
غمش با هر دلی سودا و بازار دگر دارد
جمال و عشق آن دلبر ز هر معشوق و هر عاشق
بگاه جلوه نظاّری و دیداری دگر دارد
اگرچه دیده ی گلزار روی او مشو قانع
که روی او جز این گلزار، گلزاری دگر دارد
اگر او‌دیده دادت که دیدارش بدو بینی
طلب کن دیده ی دیگر که دیداری دگر دارد
اگر در ساعتی صد بار رخسارش به صد دیده
همی بینی مشو قانع که رخساری دگر دارد
چو گفتارش بدان گوشی که او بخشید بشنیدی
برو گوشی دگر بستان که گفتاری دگر دارد
مگو در شهر و بازارش خریدارش منم تنها
که در هر شهر و بازاری خریداری دگر دارد
تو تنها نیستی بیمار آن چشم شوخ آن دلبر
که چشمش چون تو در هر گوشه بیماری دگر دارد
نه تنها مغربی باشد گرفتار سر زلفش
که زلف او بهر مویی گرفتاری دگر دارد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
نشان و نام مرا روزگار کی داند
صفات و ذات مرا غیر یار کی داند
کسی که هستی خود را به خود بپوشاند
دگر کسیش به جز از کردگار کی داند
مرا که گمشده ام در تو، کس کجا یابد
که غرق بحر تو را در کنار کی داند
مرا که نور نیم اهل نور کی داند
مرا که نار نیم اهل نار کی داند
چو من زهر دو جهان رَخت خویش برچیدم
به روز حشر از اهل شمار کی داند
مرا که نیست شدم در تو، هست نشناسد
مرا که مست توام، هشیار کی داند
به پیش آنکه یکی دید صد هزار بگو
ندیده غیر یکی صد هزار کی داند
کسی که اسیر دل و جان و عقل و نفس بود
مرا که رسته ام از هر چهار کی داند
ز مغربی خبری کز حصار کَون دهید
کسی که هست اسیر حصار کی داند