عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
مرا دلی است بدان زلف تابدار یکی
مرا سری است بر آن خاک رهگذار یکی
ز لوح خاطر عاطر غبار غیر بشوی
که شرط عشق بود دل یکی و یار یکی
ببند بر همه خوبان، که نوبهار ترا
هنوز گل نشکفته است از هزار یکی
بیند دیده چو نرگس ز خوب و زشت جهان
که گل یکیست در این بوستان و خار یکی
غمین مباش گر از دل قرار شد، شاهی
چو کارهای جهان نیست برقرار یکی
مرا سری است بر آن خاک رهگذار یکی
ز لوح خاطر عاطر غبار غیر بشوی
که شرط عشق بود دل یکی و یار یکی
ببند بر همه خوبان، که نوبهار ترا
هنوز گل نشکفته است از هزار یکی
بیند دیده چو نرگس ز خوب و زشت جهان
که گل یکیست در این بوستان و خار یکی
غمین مباش گر از دل قرار شد، شاهی
چو کارهای جهان نیست برقرار یکی
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۴
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۷
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
امیرشاهی سبزواری : مفردات
شمارهٔ ۷
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٧ - وله ایضاً
ترک من بر سطح مه خطی مدور میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۵ - وله ایضاً
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۵ - وله در مدح علاءالدین حسین
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۴ - وله ایضاً قصیده در مدح طغایتمورخان
ترا سزد بصفا ماه آسمان گفتن
ترا بحسن توان زینت جهان گفتن
اگر تو از درم ای حور چهره باز آئی
توان مقام مرا خلد جاودان گفتن
کج است در نظر قد چون صنوبر تو
سخن ز راستی سرو بوستان گفتن
اگر تو قصد بجانم کنی روا نبود
به پیش طلعت جانان مرا ز جان گفتن
بترک جان و جهان زود میتوانم گفت
بترک صحبت جانان نمیتوان گفتن
بدان هوس که ز طبعت برون کنم صفرا
توان سرشک مرا آب ناردان گفتن
ز رشک رسته در تو بس عجب نبود
تن ضعیف مرا تار ریسمان گفتن
وصال همچو توئی گر بجهد دست دهد
توان بترک تن و جان و خان و مان گفتن
نه لایقست ز لطف چو تو سبکروحی
جواب عاشق بیچاره سرگران گفتن
کنون چو داد غزل داد طبعت ابن یمین
بوصف خال و خط و زلف دلبران گفتن
میان خامه ببند و زبان او بگشای
پس از غزل بمدیح خدایگان گفتن
فروغ اختر شاهنشهی طغایتمور
که میتوانش بحق شاه شه نشان گفتن
زمین درگه او را ز بس جلالت و جاه
توان بگاه بیان سطح آسمان گفتن
جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر
سخن ز منزلت اوج لا مکان گفتن
بروز معرکه گر برگ نی بکف گیرد
توان ز قوتش آن برگ را سنان گفتن
کمینه بنده که از درگهش روان گردد
توان بکشور اعداش مرزبان گفتن
ز عدل او شده با گوسفند گرگ چنان
که میتوان ز شفقت سگ شبان گفتن
جواب خصم ترا زیبد ای همایون فر
برأی پیر و باقبال نوجوان گفتن
همان زمان که نهی پای بر زمین عدو
بر آسمان رسد آوای الامان گفتن
بجز تو در همه عالم نمیرسد کس را
پناه اهل زمین خسرو زمان گفتن
عطای یکدمه بذل ترا بمجلس انس
توان ذخیره صد گنج شایگان گفتن
شنوده ام ز سخنهای سوزنی بیتی
مناسب ار چه توانم نظیر آن گفتن
ولی بصورت تضمین چرا ادا نکنم
چو میتوان سخن خوش برایگان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز عدل او بره با گرگ توأمان گفتن
جهانپناه شها بنده پرورا از آنک
که تا بود بجهان صنعت زبان گفتن
مدیح جاه تو گویم که مدح همچو توئی
زبان بنده تواند بصد بیان گفتن
تو یوسفی و سلیمان صفت فریضه شدست
دعات بر همه ابنای انس و جان گفتن
همیشه تا بود اندر حضور اهل خرد
ز ارغوان صفت طبع زعفران گفتن
ز دیده بر رخ چون زعفران خصم تو باد
چنانکه می نتوان آب ارغوان گفتن
ترا بحسن توان زینت جهان گفتن
اگر تو از درم ای حور چهره باز آئی
توان مقام مرا خلد جاودان گفتن
کج است در نظر قد چون صنوبر تو
سخن ز راستی سرو بوستان گفتن
اگر تو قصد بجانم کنی روا نبود
به پیش طلعت جانان مرا ز جان گفتن
بترک جان و جهان زود میتوانم گفت
بترک صحبت جانان نمیتوان گفتن
بدان هوس که ز طبعت برون کنم صفرا
توان سرشک مرا آب ناردان گفتن
ز رشک رسته در تو بس عجب نبود
تن ضعیف مرا تار ریسمان گفتن
وصال همچو توئی گر بجهد دست دهد
توان بترک تن و جان و خان و مان گفتن
نه لایقست ز لطف چو تو سبکروحی
جواب عاشق بیچاره سرگران گفتن
کنون چو داد غزل داد طبعت ابن یمین
بوصف خال و خط و زلف دلبران گفتن
میان خامه ببند و زبان او بگشای
پس از غزل بمدیح خدایگان گفتن
فروغ اختر شاهنشهی طغایتمور
که میتوانش بحق شاه شه نشان گفتن
زمین درگه او را ز بس جلالت و جاه
توان بگاه بیان سطح آسمان گفتن
جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر
سخن ز منزلت اوج لا مکان گفتن
بروز معرکه گر برگ نی بکف گیرد
توان ز قوتش آن برگ را سنان گفتن
کمینه بنده که از درگهش روان گردد
توان بکشور اعداش مرزبان گفتن
ز عدل او شده با گوسفند گرگ چنان
که میتوان ز شفقت سگ شبان گفتن
جواب خصم ترا زیبد ای همایون فر
برأی پیر و باقبال نوجوان گفتن
همان زمان که نهی پای بر زمین عدو
بر آسمان رسد آوای الامان گفتن
بجز تو در همه عالم نمیرسد کس را
پناه اهل زمین خسرو زمان گفتن
عطای یکدمه بذل ترا بمجلس انس
توان ذخیره صد گنج شایگان گفتن
شنوده ام ز سخنهای سوزنی بیتی
مناسب ار چه توانم نظیر آن گفتن
ولی بصورت تضمین چرا ادا نکنم
چو میتوان سخن خوش برایگان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز عدل او بره با گرگ توأمان گفتن
جهانپناه شها بنده پرورا از آنک
که تا بود بجهان صنعت زبان گفتن
مدیح جاه تو گویم که مدح همچو توئی
زبان بنده تواند بصد بیان گفتن
تو یوسفی و سلیمان صفت فریضه شدست
دعات بر همه ابنای انس و جان گفتن
همیشه تا بود اندر حضور اهل خرد
ز ارغوان صفت طبع زعفران گفتن
ز دیده بر رخ چون زعفران خصم تو باد
چنانکه می نتوان آب ارغوان گفتن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ایها العشاق از آن نامهربان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر به لعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم ز لعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون ز سودای فلان بس شد مرا
گر ز تاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه ی سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر به لعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم ز لعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون ز سودای فلان بس شد مرا
گر ز تاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه ی سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
باشد از من باز کمتر غم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا
آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا
بی رخ جان پرورش دارم دلی
همچو ریشی مانده از مرهم جدا
تا غریق بحر هجران گشته ام
چشمه ی چشمم نشد از نم جدا
بس که امواج پیا پی می زند
کس نیارد کردنش از یم جدا
گفتمش جانا نپنداری مگر
من به کام از درگهت گشتم جدا
گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز
گشت ناکام از بهشت آدم جدا
روزگار احباب را چون روز و شب
در پی هم دارد و از هم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا
آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا
بی رخ جان پرورش دارم دلی
همچو ریشی مانده از مرهم جدا
تا غریق بحر هجران گشته ام
چشمه ی چشمم نشد از نم جدا
بس که امواج پیا پی می زند
کس نیارد کردنش از یم جدا
گفتمش جانا نپنداری مگر
من به کام از درگهت گشتم جدا
گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز
گشت ناکام از بهشت آدم جدا
روزگار احباب را چون روز و شب
در پی هم دارد و از هم جدا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
تا بر آن قامت و بالا نظر افتاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ای خسروی حسن
شد به تلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ای
دیده شد در هوسش دجله ی بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت به سرشکم نشود نرم بلی
کی شود نرم به آب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اند بر آنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل به داد دگری
تا به دل می رسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ای خسروی حسن
شد به تلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ای
دیده شد در هوسش دجله ی بغداد مرا
هرگزم شاد مبادا دل اگر میل کنم
که کند عشق تو از بند غم آزاد مرا
عشق تو همدم من بود مرا پیوسته
هست با جان صنما عشق تو همزاد مرا
دل سختت به سرشکم نشود نرم بلی
کی شود نرم به آب آهن و پولاد مرا
آتش و آب دل و دیده دلیل اند بر آنک
زود چون خاک دهد عشق تو بر باد مرا
من نه آنم که کنم میل به داد دگری
تا به دل می رسد از عشق تو بیداد مرا
با غم هجر تو چون ابن یمین میسازم
تا سعادت کند از وصل تو دلشاد مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای گشته از صفای رخت شرمسار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب
از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب
ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش ز روی کار غم غمگسار آب
گفتم کنون بمردم چشمم امیددار
آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست
آری فزون شود همی از نوبهار آب
از لطف تست جانم و جانم همه توئی
خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب
ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی
بردش ز روی کار غم غمگسار آب
گفتم کنون بمردم چشمم امیددار
آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
گر چه با ترکانه چشم مست او دارم عتاب
هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب
در خم چوگان زلف او دل سرگشته را
همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب
با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست
کی بگل پنهان توان کردن فروغ آفتاب
گر ندارم روی دیدن روی او را ز احتشام
میتوان دیدن خیالش را دریغا نیست خواب
چشم او را من بگفتم ترکتازی تا بکی
زینسخن کردست خود را هندوی زلفش بتاب
گر بعمری در رهی با من درنگی افتدش
همچو عمر اندر زمان گیرد سوی رفتن شتاب
آن مه تابان ندارد آگهی کابن یمین
شد ز تاب مهر او همچون کتان از ماهتاب
هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب
در خم چوگان زلف او دل سرگشته را
همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب
با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست
کی بگل پنهان توان کردن فروغ آفتاب
گر ندارم روی دیدن روی او را ز احتشام
میتوان دیدن خیالش را دریغا نیست خواب
چشم او را من بگفتم ترکتازی تا بکی
زینسخن کردست خود را هندوی زلفش بتاب
گر بعمری در رهی با من درنگی افتدش
همچو عمر اندر زمان گیرد سوی رفتن شتاب
آن مه تابان ندارد آگهی کابن یمین
شد ز تاب مهر او همچون کتان از ماهتاب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بیتو ایجان و جهان کار من از دست برفت
دل شیدا ز برم تا بتو پیوست برفت
عقلم آمد که بصبرم کند ارشاد و لیک
چون مرا دید چنین شیفته ننشست برفت
سنبل زلف تو چون سلسله جنباند ز دور
بیخود از جا دل سودا زده برجست برفت
دل اسیر خم ابروی کمان پیکر تست
چاره ئی نیست کنون تیر چو از دست برفت
تا تو رفتی رمقی در تن من داشت مقام
او هم اندر عقبت بار سفر بست برفت
گفتم از عشق تو بی خویشتنم گفت بلی
هر که هشیار در آمد بر ما مست برفت
دسترس داشت بدان طرفه نگار ابن یمین
چشم بد تا که رسانید کش از دست برفت
دل شیدا ز برم تا بتو پیوست برفت
عقلم آمد که بصبرم کند ارشاد و لیک
چون مرا دید چنین شیفته ننشست برفت
سنبل زلف تو چون سلسله جنباند ز دور
بیخود از جا دل سودا زده برجست برفت
دل اسیر خم ابروی کمان پیکر تست
چاره ئی نیست کنون تیر چو از دست برفت
تا تو رفتی رمقی در تن من داشت مقام
او هم اندر عقبت بار سفر بست برفت
گفتم از عشق تو بی خویشتنم گفت بلی
هر که هشیار در آمد بر ما مست برفت
دسترس داشت بدان طرفه نگار ابن یمین
چشم بد تا که رسانید کش از دست برفت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بحسن روی تو خورشید عالم آرانیست
بلطف رسته دندان تو ثریا نیست
توئی چو سرو ولی سرو ماهرخ نبود
توئی چو ماه ولی ماه سرو بالا نیست
ز جان غلام قد همچو سرو آزادت
شدم ولی سخن راست با تو یارا نیست
ز دست غم بر هم گر ترا بجانب من
نظر بعین عنایت بود فاما نیست
از اینطرف که منم نیست در میان میلی
میان تست اگر هست لیک پیدا نیست
بزلف کافرت ایمان ندارد ابن یمین
اگر چو زلف تو شوریده وش ز سودا نیست
ز چین زلف تو هر حلقه ئی بدست دلیست
عجب که مملکت زنگبار یغما نیست
بلطف رسته دندان تو ثریا نیست
توئی چو سرو ولی سرو ماهرخ نبود
توئی چو ماه ولی ماه سرو بالا نیست
ز جان غلام قد همچو سرو آزادت
شدم ولی سخن راست با تو یارا نیست
ز دست غم بر هم گر ترا بجانب من
نظر بعین عنایت بود فاما نیست
از اینطرف که منم نیست در میان میلی
میان تست اگر هست لیک پیدا نیست
بزلف کافرت ایمان ندارد ابن یمین
اگر چو زلف تو شوریده وش ز سودا نیست
ز چین زلف تو هر حلقه ئی بدست دلیست
عجب که مملکت زنگبار یغما نیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بر ماه و سرو آید هر لحظه صد قیامت
ز آن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم ز کویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش ز آنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آنلحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت
ز آن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم ز کویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش ز آنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آنلحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دوش چه دانی مرا بی تو چه بر سر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
لشکر غم بر سرم بی حد و بی مر گذشت
در هوس لعل تو در شب همچون شبه
سیم روانم ز جزع بر رخ چون زر گذشت
آب گذشت از سرم بس که بباریدم اشک
در غم عشقت ببین چیست مرا سر گذشت
درد غم عشق او می نپذیرد دوا
رنج مبر ای صبا کار از آن در گذشت
چون دل دیوانگان بسته به زنجیر شد
باد صبا چون بر آن زلف معنبر گذشت
دوش دلم چون خلیل تا سحر و وقت شام
ز آن صنم آذری بر سر آذر گذشت
بر دل ابن یمین گر چه گران بود هجر
لیک به امید وصل دوش سبک تر گذشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ساقی بیا که موسم آب چو آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است