عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد
عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم
که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد
وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران
گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد
تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم
در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد
از آن نفس که شنیدم حکایتی ز دهانت
بجان تو که دل من هوای هیچ ندارد
امید من ز خیالت چنین نبد ز کمالت
ک رانه گیرد و زارم بدست هجر گذارد
عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم
که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد
وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران
گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد
تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم
در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد
از آن نفس که شنیدم حکایتی ز دهانت
بجان تو که دل من هوای هیچ ندارد
امید من ز خیالت چنین نبد ز کمالت
ک رانه گیرد و زارم بدست هجر گذارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
چو بار زیستن اهل درد نپسندید
چرا بقتله من خسته نیغ دیر کشید
حکایت دل بیمار باورش نفتاد
که تا معاینه آنرا به چشم خویش ندید
حدیث سوختگان زود زود آتش را
فرو نیامد تا از کباب خون نچکید
ز رقص گوشه نشین توبه کرده بود و سماع
رخ تو دید و از آن عهد نیز بر گردید
به خاک راه رسید آن کمند زلف دراز
چو من فرو ترم از خاک ره بمن نرسید
میان هر مژه چشمم به حیرت است که اشک
پای آبله در خارها چگونه دوید
کمال در سخن اکثر معانی تو نوشت
نکر شناخته لذة لکل جدید
چرا بقتله من خسته نیغ دیر کشید
حکایت دل بیمار باورش نفتاد
که تا معاینه آنرا به چشم خویش ندید
حدیث سوختگان زود زود آتش را
فرو نیامد تا از کباب خون نچکید
ز رقص گوشه نشین توبه کرده بود و سماع
رخ تو دید و از آن عهد نیز بر گردید
به خاک راه رسید آن کمند زلف دراز
چو من فرو ترم از خاک ره بمن نرسید
میان هر مژه چشمم به حیرت است که اشک
پای آبله در خارها چگونه دوید
کمال در سخن اکثر معانی تو نوشت
نکر شناخته لذة لکل جدید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چه کم شود ز تو ای مه که برمنت گذر افتد
که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد
شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی
نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد
دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش
نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد
بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان
وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد
تو تیغ بر کش و ناوک بدست غمزه رها کن
که این خدنگ ازو بر نشانه کارگر افتد
من از لیت نتوانم که جانه برم به سلامت
بمیرد آخر کار آن مگس که در شکر افتد
همه خیال تو بندد کمال خسته به محمل
چو سوی منزل خاکش عزیمت سفر افتد
که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد
شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی
نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد
دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش
نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد
بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان
وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد
تو تیغ بر کش و ناوک بدست غمزه رها کن
که این خدنگ ازو بر نشانه کارگر افتد
من از لیت نتوانم که جانه برم به سلامت
بمیرد آخر کار آن مگس که در شکر افتد
همه خیال تو بندد کمال خسته به محمل
چو سوی منزل خاکش عزیمت سفر افتد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
حلقه پیش رخ از طره آن به واشد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل
گه بخنده نمک و گه بسخن حلوا شد
هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش
خارهائی که بر آمد همگی خرما شد
کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب
تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب
زانکه با شید چو پیوست الف شیدا شد
جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر
بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد
بافت از سر خدا آگهی غیب کمال
تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل
گه بخنده نمک و گه بسخن حلوا شد
هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش
خارهائی که بر آمد همگی خرما شد
کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب
تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب
زانکه با شید چو پیوست الف شیدا شد
جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر
بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد
بافت از سر خدا آگهی غیب کمال
تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خانه دیده ز دیدار تو روشن باشد
بیت احزان من از روی تو گلشن باشد
سرو هر چند سرافراز بود در بستان
پیش بالای بلند تو فروتن باشد
آن همه درد کز آئینه رویت برخاست
اثر آه من سوخته خرمن باشد
نبرم تا به قیامت به زبان نام بهشت
اگرم خاک سر کوی تو مسکن باشد
طرف عاشق خود گیر که تا مدعیان
همه دانند که حق برطرف می باشد
گر تو عار نداری که منت دارم دوست
بعد ازینم چه غم از طعنه دشمن باشد
طرفه مرغیست دل خانه برانداز کمال
که مدامش سر کوی نو نشیمن باشد
بیت احزان من از روی تو گلشن باشد
سرو هر چند سرافراز بود در بستان
پیش بالای بلند تو فروتن باشد
آن همه درد کز آئینه رویت برخاست
اثر آه من سوخته خرمن باشد
نبرم تا به قیامت به زبان نام بهشت
اگرم خاک سر کوی تو مسکن باشد
طرف عاشق خود گیر که تا مدعیان
همه دانند که حق برطرف می باشد
گر تو عار نداری که منت دارم دوست
بعد ازینم چه غم از طعنه دشمن باشد
طرفه مرغیست دل خانه برانداز کمال
که مدامش سر کوی نو نشیمن باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
خوشا غمی که برویم ز روی او آید
که هرچه آید از آن رو مرا نکو آید
به شوخی آمدن و ناشکستش دل را
گرانترست ز سنگی که بر سبو آید
سوار اشک که راند به هر طرف گلگون
چو خاک پای تو بیند روان فرو آید
صبا گرفته کمند بنفشه دستاویز
که شب به حلقه آن زلف مشکبو آید
بدان خیال که بیند رخ نو گل در آب
روانتر از دگران بر کنار جو آید
چه جای چشمه حیوان که جوی های بهشت
اگر دهان نو بابة بجست و جو آید
کمال وصل میانت چگونه بنویسد
که آن سخن بزبان قلم چو مو آید
که هرچه آید از آن رو مرا نکو آید
به شوخی آمدن و ناشکستش دل را
گرانترست ز سنگی که بر سبو آید
سوار اشک که راند به هر طرف گلگون
چو خاک پای تو بیند روان فرو آید
صبا گرفته کمند بنفشه دستاویز
که شب به حلقه آن زلف مشکبو آید
بدان خیال که بیند رخ نو گل در آب
روانتر از دگران بر کنار جو آید
چه جای چشمه حیوان که جوی های بهشت
اگر دهان نو بابة بجست و جو آید
کمال وصل میانت چگونه بنویسد
که آن سخن بزبان قلم چو مو آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
در عشق تو ترک سره چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد
جان نیز اگر فرستم آنجا
این تحفه مختصر چه باشد
ای مردم چشم روشن من
بر من فکنی نظر چه باشد
گفتی چکنی اگر کشم تیغ
بسم الله گره دگر چه باشد
چون کشتن بنده بر نو سهل است
لطفی کنی این قدر چه باشد
هر چند کم است فرصت وصل
خوش زندگینیست هر چه باشد
گویند کمال در دلت چیست
اندیشه او دگر چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد
جان نیز اگر فرستم آنجا
این تحفه مختصر چه باشد
ای مردم چشم روشن من
بر من فکنی نظر چه باشد
گفتی چکنی اگر کشم تیغ
بسم الله گره دگر چه باشد
چون کشتن بنده بر نو سهل است
لطفی کنی این قدر چه باشد
هر چند کم است فرصت وصل
خوش زندگینیست هر چه باشد
گویند کمال در دلت چیست
اندیشه او دگر چه باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
در غم دلدار کس را این دل انگاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
ناز های و هوی مستان زاهدان در زحمشند
را عاشقانرا از می عشق تو هشیاری مباد
خون دل آمد شرابم نقل: دشنام رقیب
گر دل باران خود دارد بر آتش همچنین
هیچکس را اینچنین خواری و خونخواری مباد
اینچنی جز با منش باری و غمخوار مباد
چشم بیدار مرا گر خواب می پوشد نظر
بانگ مرغ از دام چون بخشد فرح صیاد را
جز خیالش مونسی در خواب و بیداری میاد
کار دل در زلف او جز ناله و زاری مباد
از طلب گر می فزاید داغ و درد او کمال
در دل ریش تو جز درد طلبکاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
ناز های و هوی مستان زاهدان در زحمشند
را عاشقانرا از می عشق تو هشیاری مباد
خون دل آمد شرابم نقل: دشنام رقیب
گر دل باران خود دارد بر آتش همچنین
هیچکس را اینچنین خواری و خونخواری مباد
اینچنی جز با منش باری و غمخوار مباد
چشم بیدار مرا گر خواب می پوشد نظر
بانگ مرغ از دام چون بخشد فرح صیاد را
جز خیالش مونسی در خواب و بیداری میاد
کار دل در زلف او جز ناله و زاری مباد
از طلب گر می فزاید داغ و درد او کمال
در دل ریش تو جز درد طلبکاری مباد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند
می برد بند خود آخره نه چنانش بستند
رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته
چه سببه بود که بر رشته جانش بستند
خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب
بردندش همه بر روی و دهانش بستند
در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت
آب شوریدگیی کرد روانش بستند
هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را
این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند
بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم
گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند
زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال
مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند
می برد بند خود آخره نه چنانش بستند
رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته
چه سببه بود که بر رشته جانش بستند
خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب
بردندش همه بر روی و دهانش بستند
در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت
آب شوریدگیی کرد روانش بستند
هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را
این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند
بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم
گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند
زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال
مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
دگر گفتی نجویم بر تو بیداد
مبارک مرد و آنگه کردی آزاد
چه منت باشد از میاد بیرحم
که پای مرغ بسمل کرده بگشاد
چه حاصل زآنکه شیرین از لب خویش
پس از کشتن دهد حلوای فرهاد
فراموشم نخواهی شد چو الحمد
در آن دم که به تکبیر آوری باد
به بادت می فرستم خدمت و باز
نمی خواهم که بر تو بگذرد باد
شدم خاک و به هر سو برد بادم
کسی کز دوست دور افتد چنین باد
کمال از خون دل تر سازه نامه
سلام خشک چون نتوان فرستاد
مبارک مرد و آنگه کردی آزاد
چه منت باشد از میاد بیرحم
که پای مرغ بسمل کرده بگشاد
چه حاصل زآنکه شیرین از لب خویش
پس از کشتن دهد حلوای فرهاد
فراموشم نخواهی شد چو الحمد
در آن دم که به تکبیر آوری باد
به بادت می فرستم خدمت و باز
نمی خواهم که بر تو بگذرد باد
شدم خاک و به هر سو برد بادم
کسی کز دوست دور افتد چنین باد
کمال از خون دل تر سازه نامه
سلام خشک چون نتوان فرستاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد
نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
پرتوی ز آینه روی جهان آرایت
مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد
شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت
نافه آهوی چین طرف ریحان آمد
تا رسید از سر کوی تو نسیمی به بهشت
میر بنده خاک درت روضه رضوان آمد
سالها پیش وصال تو بنتوان گفتن
کآنچه بر جان من از محنت هجران آمد
دل به امید سرا پرده وصلت هیهات
رفت چندانکه ره عمر به پایان آمد
هر که را در دو جهان آرزوی روی تو نیست
حیوانیست که در صورت انسان آمد
ای که دل می طلبی در شکن زلفش جوی
زآنکه او مجمع دلهای پریشان آمد
که رساند به کمال از سر کوی تو نشان
پای امید چو اندر ره نقصان آمد
نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
پرتوی ز آینه روی جهان آرایت
مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد
شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت
نافه آهوی چین طرف ریحان آمد
تا رسید از سر کوی تو نسیمی به بهشت
میر بنده خاک درت روضه رضوان آمد
سالها پیش وصال تو بنتوان گفتن
کآنچه بر جان من از محنت هجران آمد
دل به امید سرا پرده وصلت هیهات
رفت چندانکه ره عمر به پایان آمد
هر که را در دو جهان آرزوی روی تو نیست
حیوانیست که در صورت انسان آمد
ای که دل می طلبی در شکن زلفش جوی
زآنکه او مجمع دلهای پریشان آمد
که رساند به کمال از سر کوی تو نشان
پای امید چو اندر ره نقصان آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید
خطی چنان لطیف بمامی توان کشید
نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت
چون نقش بست خط نو چست و روان کشید
مونی که در سر قلم نقش بند بود
نقش دهان ننگ تو گونی بد آن کشید
چشمت چه خوش کشید به ابرو کمان حسن
بیمار بود طرفه چگونه کمان کشید
بر پای ناز کن ز سرم سایه ای فتاد
مجروح شد که بار گرانی چنان کشید
خواهم نخست بر سر زلفت فشاند جان
وانگه چو باد زلف ترا رایگان کشید
شبها کشی آه و فغان بر درتکمال
درویش هر چه داشت بر آن استان کشید
خطی چنان لطیف بمامی توان کشید
نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت
چون نقش بست خط نو چست و روان کشید
مونی که در سر قلم نقش بند بود
نقش دهان ننگ تو گونی بد آن کشید
چشمت چه خوش کشید به ابرو کمان حسن
بیمار بود طرفه چگونه کمان کشید
بر پای ناز کن ز سرم سایه ای فتاد
مجروح شد که بار گرانی چنان کشید
خواهم نخست بر سر زلفت فشاند جان
وانگه چو باد زلف ترا رایگان کشید
شبها کشی آه و فغان بر درتکمال
درویش هر چه داشت بر آن استان کشید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد
گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر
بخرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد
گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر
بخرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند
خواب در چشم پر آب نگرانش بستند
هر کجا بود در آفاق دل شیدانی
کارسن زلف تو در گردن جانش بستند
نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو
چون سر از خاک بر آورد میانش بستند
خواست سوسن که کند وصف قد سرو سهی
پیش بالای بلند تو زبانش بستند
تیر مژگان تو هرگاه که بنشست بدل
مرهمی بود که بر ریش غمانش بستند
نکته ای خواست بگوید ز میان تو کمال
با تبسم ز لبت راه گمانش بستند
خواب در چشم پر آب نگرانش بستند
هر کجا بود در آفاق دل شیدانی
کارسن زلف تو در گردن جانش بستند
نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو
چون سر از خاک بر آورد میانش بستند
خواست سوسن که کند وصف قد سرو سهی
پیش بالای بلند تو زبانش بستند
تیر مژگان تو هرگاه که بنشست بدل
مرهمی بود که بر ریش غمانش بستند
نکته ای خواست بگوید ز میان تو کمال
با تبسم ز لبت راه گمانش بستند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
دل در طلیت روی به صحرای غم آورد
جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد
ما را هوس زلف تو در کوی نو انداخت
حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد
محروم مران از در خویشم که گدا را
امید عطا بر در اهل کرم آورد
روزی که بسر وقت من آنی همه گویند
شاهیست که در کوی گدائی قدم آورد
فریاد من از غمزه شوخ تو که در دهر
آئین جفا کاری و رسم ستم آورد
باد این سر سودا زده خاک ره آن باد
کز کوی نو جان در تن ما دم بدم آورد
نقش دل و دین شست کمال از ورق جان
تا وصف خط و خال بتان در قلم آورد
جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد
ما را هوس زلف تو در کوی نو انداخت
حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد
محروم مران از در خویشم که گدا را
امید عطا بر در اهل کرم آورد
روزی که بسر وقت من آنی همه گویند
شاهیست که در کوی گدائی قدم آورد
فریاد من از غمزه شوخ تو که در دهر
آئین جفا کاری و رسم ستم آورد
باد این سر سودا زده خاک ره آن باد
کز کوی نو جان در تن ما دم بدم آورد
نقش دل و دین شست کمال از ورق جان
تا وصف خط و خال بتان در قلم آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل ز داروخانه دردت دواه دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر کسی داره از آن حضرت نعنای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
کشته شمشیر غم یعنی شهید عشق را
زندگی این بس که از تو خونبها دارد امید
دارم امیدی که پابم بر بساط قرب راه ب
این گدا بنگر که وصل پادشا دارد امید
ر سر راه طلب شد خاک چشم انتظار
همچنان از خاک پایت تونیا دارد امید
دولت بوسیدن پای نمی یابد کمال
با چنین کوتاه دستی مرحبا دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر کسی داره از آن حضرت نعنای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
کشته شمشیر غم یعنی شهید عشق را
زندگی این بس که از تو خونبها دارد امید
دارم امیدی که پابم بر بساط قرب راه ب
این گدا بنگر که وصل پادشا دارد امید
ر سر راه طلب شد خاک چشم انتظار
همچنان از خاک پایت تونیا دارد امید
دولت بوسیدن پای نمی یابد کمال
با چنین کوتاه دستی مرحبا دارد امید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دل گرمم ز نو بر آتش غم سوخته باد
آتش عشق تو دره جان من افروخته باد
جان که خو کرده به نشریف جفاهای تو بود
چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد
جگر خسته ز پیکان تو گر پاره شود
هم از آن کیش به یک تیر دگر دوخته باد
چون نظر دوخت به هر نیر نو چشم آن همه تیر
یک به یک، در نظر دوخته اندوخته باد
قیمت بنده چه داند که بصد جان عزیز
هم نسیم سر یک موی تو بفروخته باد
تو برخ شمعی و پروانه جانسوز کمال
شمع افروخته پروانه او سوخته باد
آتش عشق تو دره جان من افروخته باد
جان که خو کرده به نشریف جفاهای تو بود
چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد
جگر خسته ز پیکان تو گر پاره شود
هم از آن کیش به یک تیر دگر دوخته باد
چون نظر دوخت به هر نیر نو چشم آن همه تیر
یک به یک، در نظر دوخته اندوخته باد
قیمت بنده چه داند که بصد جان عزیز
هم نسیم سر یک موی تو بفروخته باد
تو برخ شمعی و پروانه جانسوز کمال
شمع افروخته پروانه او سوخته باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دل مقیم در آن جان جهان می باشد
خاطر آنجاست که آن جان جهان می باشد
خوش بود دل نگرانی بچنان دلبندی
که بدین کس دل او هم نگران می باشد
گر شدم عاشق و میخواره مرا عیب مکن
پیر من کاین همه در طبع جوان می باشد
هر کجا می گذرم عاشق و رندم خوانند
عاشق آری همه جانی به نشان می باشد
تا نسوزی نشود شمع دلت نورانی
شمع را روشنی خاطر از آن می باشد
همه شهر بگفتند و گفتند خلاف
که فلانرا طمع وصل فلان می باشد
از غم هجر میندیش کمالا چندین
که فلک گاه چنین گاه چنان می باشد
خاطر آنجاست که آن جان جهان می باشد
خوش بود دل نگرانی بچنان دلبندی
که بدین کس دل او هم نگران می باشد
گر شدم عاشق و میخواره مرا عیب مکن
پیر من کاین همه در طبع جوان می باشد
هر کجا می گذرم عاشق و رندم خوانند
عاشق آری همه جانی به نشان می باشد
تا نسوزی نشود شمع دلت نورانی
شمع را روشنی خاطر از آن می باشد
همه شهر بگفتند و گفتند خلاف
که فلانرا طمع وصل فلان می باشد
از غم هجر میندیش کمالا چندین
که فلک گاه چنین گاه چنان می باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل من بیئو دگر دیده بینا چه کند
دیده بی منظر خوب تو نماشا چه کند
زان لبمه می ندهد دل که نظر بر گیرم
چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند
داغ و دردی که رسه از تو مرا حق دل است
دل حق خود نکند از تو تقاضا چه کند
عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه جان
حالیا کرد بصد پاره دگر تا چه کند
پارسا از ورع و زهد قبول تو نیافت
تا عنایت نبود فائده اینها چه کند
بار بیجرم گرفتم همه را کشت امروز
هیچ با خود نکند فکر که فردا چه کند
کرده از هر طرفی درد و بلاقصد کمال
در میان همه مسکین تن تنها چه کند
دیده بی منظر خوب تو نماشا چه کند
زان لبمه می ندهد دل که نظر بر گیرم
چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند
داغ و دردی که رسه از تو مرا حق دل است
دل حق خود نکند از تو تقاضا چه کند
عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه جان
حالیا کرد بصد پاره دگر تا چه کند
پارسا از ورع و زهد قبول تو نیافت
تا عنایت نبود فائده اینها چه کند
بار بیجرم گرفتم همه را کشت امروز
هیچ با خود نکند فکر که فردا چه کند
کرده از هر طرفی درد و بلاقصد کمال
در میان همه مسکین تن تنها چه کند