عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
باز تیر غمزه او بر دل ما کی رسد
این نظر تا بر کی افتد این بلا تا کی رسد
داوری جانها نها آن ابروان بر طاقها
دست کوتاه من محروم آنجا کی رسد
کرده اند آن لب طمع شاهان نه تنها چاکران
چون گدا بسیار شد ما را ز حلوا کی رسد
ذره را صد پاره باید کرد وقت پایبوس
چون گدا بسیار شد با ما ذره ذره خاک آن پا کی رسد
کی رسد گفتم به بالای تو چشم از زیر پای
گفت آن آبی است از پستی و بالا کی رسد
از لبش دشنام میخواهی طلب در هر دعا
با گدا مرسوم سلطان بی تقاضا کی رسد
آن ذقن بی سوز سینه کی بدست آید کمال
سیب شیرین است و بی آسیب گرما کی رسد
این نظر تا بر کی افتد این بلا تا کی رسد
داوری جانها نها آن ابروان بر طاقها
دست کوتاه من محروم آنجا کی رسد
کرده اند آن لب طمع شاهان نه تنها چاکران
چون گدا بسیار شد ما را ز حلوا کی رسد
ذره را صد پاره باید کرد وقت پایبوس
چون گدا بسیار شد با ما ذره ذره خاک آن پا کی رسد
کی رسد گفتم به بالای تو چشم از زیر پای
گفت آن آبی است از پستی و بالا کی رسد
از لبش دشنام میخواهی طلب در هر دعا
با گدا مرسوم سلطان بی تقاضا کی رسد
آن ذقن بی سوز سینه کی بدست آید کمال
سیب شیرین است و بی آسیب گرما کی رسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
با سرود و آه و ناله میرود اشکم چو رود
در پیش مستان محبت این بود رود و سرود
عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند
مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود
با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست
از دو رود دیده ما باد بر باران درود
تا چرا نبغ تا خودو زره گردد سپر
جنگها شد گاه ما را با زره گاهی بخود
شوق بالای تو خون از چشم ما بر خاک ریخت
هر کجا سیلی که آمد آمد از بالا فرود
گفتم از سیب سمرقندی به و نار خجند
با زنخدان و لب چون قند گفتا به نبود
گر نگیری چست و چابک سیب سبعینش کمال
پیش اهل عشق باشی کاهل زیر و فرود
در پیش مستان محبت این بود رود و سرود
عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند
مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود
با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست
از دو رود دیده ما باد بر باران درود
تا چرا نبغ تا خودو زره گردد سپر
جنگها شد گاه ما را با زره گاهی بخود
شوق بالای تو خون از چشم ما بر خاک ریخت
هر کجا سیلی که آمد آمد از بالا فرود
گفتم از سیب سمرقندی به و نار خجند
با زنخدان و لب چون قند گفتا به نبود
گر نگیری چست و چابک سیب سبعینش کمال
پیش اهل عشق باشی کاهل زیر و فرود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
با عارض تو زلف دم از نقشه چین زند
بر آب حد کیست که نقشی چنین زند
باید چو ساعد توز سیمش به آستین
هر کس که دست در تو چو آن آستین زند
رضوان ز شوق آنکه چو طوبی کنی خرام
جاروب راهت از مژه حور عین زند
جان و دلم فدات بگو غمزه را که باز
تیغی بر آن گمارد و نیری براین زند
زلف که داد مالش صد پهلوان به بند
باد صباش گیرد و خوش بر زمین زند
دزدیست طره تو که سرها برد بروز
ترکیست چشم تو که ره عقل و دین زند
جان آفرین زند چو دو چشم تو بر کمال
تبر از گشاد غمزه سحر آفرین زند
بر آب حد کیست که نقشی چنین زند
باید چو ساعد توز سیمش به آستین
هر کس که دست در تو چو آن آستین زند
رضوان ز شوق آنکه چو طوبی کنی خرام
جاروب راهت از مژه حور عین زند
جان و دلم فدات بگو غمزه را که باز
تیغی بر آن گمارد و نیری براین زند
زلف که داد مالش صد پهلوان به بند
باد صباش گیرد و خوش بر زمین زند
دزدیست طره تو که سرها برد بروز
ترکیست چشم تو که ره عقل و دین زند
جان آفرین زند چو دو چشم تو بر کمال
تبر از گشاد غمزه سحر آفرین زند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
با غم عشق تو دل کیست که محرم باشد
با لب لعل تو جان چیست که همدم باشد
هر کرا دولت سودای تو شد دامن گیر
فارغ از محنت و آسوده دل از غم باشد
نسبت روی تو چنان نتوان کرد به ماه
که به حسن از رخ زیبای تو پر کم باشد
خنک آن جان که شد از آتش سودای نور گرم
خرم آن دل که به غمهای تو خرم باشد
گر دمی دست دهد روی تو دیدن مارا
حاصل از عمر گرانمایه همان دم باشد
مفلس کوی مغانرا به خرابات غمش
دولت جام به از مملکت جم باشد
گر ببوسیدن پایت برسد دست کمال
او بدین پایه به عشاق مقدم باشد
با لب لعل تو جان چیست که همدم باشد
هر کرا دولت سودای تو شد دامن گیر
فارغ از محنت و آسوده دل از غم باشد
نسبت روی تو چنان نتوان کرد به ماه
که به حسن از رخ زیبای تو پر کم باشد
خنک آن جان که شد از آتش سودای نور گرم
خرم آن دل که به غمهای تو خرم باشد
گر دمی دست دهد روی تو دیدن مارا
حاصل از عمر گرانمایه همان دم باشد
مفلس کوی مغانرا به خرابات غمش
دولت جام به از مملکت جم باشد
گر ببوسیدن پایت برسد دست کمال
او بدین پایه به عشاق مقدم باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
با منت لطف جز ستم نبود
ننگ چشمی ترا کرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر نو جان خراب
پیش تو این متاع کم نبود
با لبت شهد اگر چه شیرین است
آنچنان حلقه سوز هم نبود
گفته سوزمت بر آتش غم
گر غم روی تست غم نبود
در وقا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم کمال
بر سر بیدلان قلم نبود
ننگ چشمی ترا کرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر نو جان خراب
پیش تو این متاع کم نبود
با لبت شهد اگر چه شیرین است
آنچنان حلقه سوز هم نبود
گفته سوزمت بر آتش غم
گر غم روی تست غم نبود
در وقا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم کمال
بر سر بیدلان قلم نبود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد
صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد
گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی
هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد
بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی
تا زلف تو از هر سو منشور بیاویزد
گو چشم نو کمتر خور خون در مسکینان
بیمار ز پر خوردن شرطیست که پرهیزد
افتاد رقیب از پا چون اشک به أه ما
زین گونه نیفتادست این بار که برخیزد
تا شد به لبت همدم دل سوخت ز غم جان هم
در موم زنند آتش با شهد چو آمیزد
از جور سر زلفت نگریخت کمال آئی
عیار که شبرو شد از سلسله نگریزد
صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد
گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی
هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد
بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی
تا زلف تو از هر سو منشور بیاویزد
گو چشم نو کمتر خور خون در مسکینان
بیمار ز پر خوردن شرطیست که پرهیزد
افتاد رقیب از پا چون اشک به أه ما
زین گونه نیفتادست این بار که برخیزد
تا شد به لبت همدم دل سوخت ز غم جان هم
در موم زنند آتش با شهد چو آمیزد
از جور سر زلفت نگریخت کمال آئی
عیار که شبرو شد از سلسله نگریزد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید
برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید
به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را
کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید
کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر
کارگر از آتش بپرهیزد چو شمعی سوختن باید
پیاد صبح در کویت طوافی کردی لیکن
نمی ترسم که چون گردم زخاک بات برباید
در آن حضرت کجا باشد مرا امکان گردیدن
که مقبل بنده ای باید که آن درگاه را شاید
بسی دلبستگی دارد به زلفت عقل سودائی
مرا زین عقدۂ مشکل ندانم تا چه بگشاید
چو ماه عبد اگر شامی به سر وقت کمال آئی
ترا حسن رخ و او را سعادتها بیفزاید
برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید
به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را
کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید
کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر
کارگر از آتش بپرهیزد چو شمعی سوختن باید
پیاد صبح در کویت طوافی کردی لیکن
نمی ترسم که چون گردم زخاک بات برباید
در آن حضرت کجا باشد مرا امکان گردیدن
که مقبل بنده ای باید که آن درگاه را شاید
بسی دلبستگی دارد به زلفت عقل سودائی
مرا زین عقدۂ مشکل ندانم تا چه بگشاید
چو ماه عبد اگر شامی به سر وقت کمال آئی
ترا حسن رخ و او را سعادتها بیفزاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
به حلقه که ز زلفت با خبر ببرد
خبر ز جان و دل و عقلها ز سر بیرد
برم ز زلف تو بونی چو رخ نمانی باز
مشام بوی خوش از نافه در سحر ببرد
اگر ز نبر فرسنی تحبی وی دل
ببند نامه به پیکان که نیز تر ببرد
به فکر آن لب شیرین چنان ضعیف شدم
که گیردم مگس و پیش او بپر بپرد
چه منت است که من دل به خدمتت ببرم
که چشم تو صد زآن به یک نظر ببرد
بدرد و حسرت آن غمزه نرگس بیمار
بر آن است که با خاک چشم تر ببرد
کمال بر در جانان بر ببر جانرا
که هر که رفت بر آن در چنین بسر ببرد
خبر ز جان و دل و عقلها ز سر بیرد
برم ز زلف تو بونی چو رخ نمانی باز
مشام بوی خوش از نافه در سحر ببرد
اگر ز نبر فرسنی تحبی وی دل
ببند نامه به پیکان که نیز تر ببرد
به فکر آن لب شیرین چنان ضعیف شدم
که گیردم مگس و پیش او بپر بپرد
چه منت است که من دل به خدمتت ببرم
که چشم تو صد زآن به یک نظر ببرد
بدرد و حسرت آن غمزه نرگس بیمار
بر آن است که با خاک چشم تر ببرد
کمال بر در جانان بر ببر جانرا
که هر که رفت بر آن در چنین بسر ببرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به خال لب خط سبزت قرابتی دارد
لب تو از دم عیسی نیابتی دارد
مگر محزر اشکم که ساخت سرخیها
به لوح چهره خیال کتابتی دارد
شب فراق تو تیره است و من از آن به هراس
شبی که ماه ندارد مهابتی دارد
چو پهلوی رخت افتم نیاز بوسه کتم
دعای صبح، امید اجابتی دارد
کسی که دید لب لعلت از می رنگین
ندیده ایم که میل انابتی دارد
نشسته خوش من و ساقی بکار خود چستیم
اگر چه محتسب ما صلابتی دارد
کمال گفته تو دلپذیر از آن معنی است
با که معنی سخنانت قرابتی دارد
لب تو از دم عیسی نیابتی دارد
مگر محزر اشکم که ساخت سرخیها
به لوح چهره خیال کتابتی دارد
شب فراق تو تیره است و من از آن به هراس
شبی که ماه ندارد مهابتی دارد
چو پهلوی رخت افتم نیاز بوسه کتم
دعای صبح، امید اجابتی دارد
کسی که دید لب لعلت از می رنگین
ندیده ایم که میل انابتی دارد
نشسته خوش من و ساقی بکار خود چستیم
اگر چه محتسب ما صلابتی دارد
کمال گفته تو دلپذیر از آن معنی است
با که معنی سخنانت قرابتی دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
به خانه ای که چنین میهمان فرود آید
همای سدره در آن آشیان فرود آید
زمی سعادت و طالع که او شبی چون ماه
به کلبة من بی خان و مان فرود آید
از تشنگی دل و جان بر چه زنخدانش
گه این زچاه برآید که آن فرود آید
به چشم نرگس اگر سرو بیند آن رخسار
کجا سرش به گل بوستان فرود آید
چو فرج ژاله که آید به اوج غنچه فرود
غم تو در دل تنگ آنچنان فرود آید
چو اشک را ز دویدن پا زد آبله ها
رها کنم که بر آن استان فرود آید
کمال اشک ترا نیک نام شد باران
که گفته اند لقب ز آسمان فرود آید
همای سدره در آن آشیان فرود آید
زمی سعادت و طالع که او شبی چون ماه
به کلبة من بی خان و مان فرود آید
از تشنگی دل و جان بر چه زنخدانش
گه این زچاه برآید که آن فرود آید
به چشم نرگس اگر سرو بیند آن رخسار
کجا سرش به گل بوستان فرود آید
چو فرج ژاله که آید به اوج غنچه فرود
غم تو در دل تنگ آنچنان فرود آید
چو اشک را ز دویدن پا زد آبله ها
رها کنم که بر آن استان فرود آید
کمال اشک ترا نیک نام شد باران
که گفته اند لقب ز آسمان فرود آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
بر دل از غمزه خدنگی زدی آن هم گذرد
چون گذشت از سپر سینه ز جان هم گذرد
من اگر سینه ز پولاد بسازم چو دلت
گر خدنگ نظر این است از آن هم گذرد
تو اگر بگذری از سرو بخوش رفتاری
اشک گلگون من از آب روان هم گذرد
گر دهنده اهل نظر پیش تو دشنام رقیب
ما نخواهیم که نامش به زبان هم گذرد
نگذرد گریهام از ابر بهاران تنها
کز فلک بینو مرا آه و فغان هم گذرد
بر سر عاشق اگر سیل بلا آبد باز
از دل و دیده خونابه چکان هم گذرد
گفتی از سر گذرد در طلب دوست کمال
سر چه باشد ز سر و جان و جهان هم گذرد
چون گذشت از سپر سینه ز جان هم گذرد
من اگر سینه ز پولاد بسازم چو دلت
گر خدنگ نظر این است از آن هم گذرد
تو اگر بگذری از سرو بخوش رفتاری
اشک گلگون من از آب روان هم گذرد
گر دهنده اهل نظر پیش تو دشنام رقیب
ما نخواهیم که نامش به زبان هم گذرد
نگذرد گریهام از ابر بهاران تنها
کز فلک بینو مرا آه و فغان هم گذرد
بر سر عاشق اگر سیل بلا آبد باز
از دل و دیده خونابه چکان هم گذرد
گفتی از سر گذرد در طلب دوست کمال
سر چه باشد ز سر و جان و جهان هم گذرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بر عزیزان غمزة شوخ تو خواری می کند
غمزه تو خواری و زلف تو باری میکند
در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو
این یکی بی صبری و آن بیقراری می کند
اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی
مهربانی مینماید دوستداری می کنند
عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش
عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می کنند
خاک را هم من بمن گر بگذری آن لطف تست
آب را بر خاک لطف خویش جاری می کند
چون ز پیشم میروی جان میسپارم من بغم
هر کرا شد عمر لابد جان سپاری می کند
گر چه بود اول گدای شهر ما اکنون کمال
تا به آن به کرد پاری شهریاری می کند
غمزه تو خواری و زلف تو باری میکند
در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو
این یکی بی صبری و آن بیقراری می کند
اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی
مهربانی مینماید دوستداری می کنند
عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش
عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می کنند
خاک را هم من بمن گر بگذری آن لطف تست
آب را بر خاک لطف خویش جاری می کند
چون ز پیشم میروی جان میسپارم من بغم
هر کرا شد عمر لابد جان سپاری می کند
گر چه بود اول گدای شهر ما اکنون کمال
تا به آن به کرد پاری شهریاری می کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
به مجلسی که از روی نو پرده بر گیرند
چراغ و شمع بر افروختن ز سر گیرند
چو در محاوره آنی به منطق شیرین
لب و دهان تو صد نکته بر شکر گیرند
ز خاک راه تو گو روی ما غبار بگیر
که اهل عشق چنین خاک را به زر گیرند
به دوستی که اگر پای بر دو دیده نهی
هنوزت اهل دل از دیده دوستتر گیرند
دل ار مقابل آن ابروان نهد مه نو
گناه او همه بر چشم کج نظر گیرند
از باده در سر رندان جنون شود مستی
به یاد روی نوار ساغری دگر گیرند
بر آستان نو جانها ز سوز و آه کمال
اگر نه آب زند گریه جمله در گیرند
چراغ و شمع بر افروختن ز سر گیرند
چو در محاوره آنی به منطق شیرین
لب و دهان تو صد نکته بر شکر گیرند
ز خاک راه تو گو روی ما غبار بگیر
که اهل عشق چنین خاک را به زر گیرند
به دوستی که اگر پای بر دو دیده نهی
هنوزت اهل دل از دیده دوستتر گیرند
دل ار مقابل آن ابروان نهد مه نو
گناه او همه بر چشم کج نظر گیرند
از باده در سر رندان جنون شود مستی
به یاد روی نوار ساغری دگر گیرند
بر آستان نو جانها ز سوز و آه کمال
اگر نه آب زند گریه جمله در گیرند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
بوی خوشت چو همدم باد سحر شود
حال دلم ز زلف تو آشفته تر شود
تا عقل خرده دان نبرد پی به نیستی
مشکل که از دهان تو هیچش خبر شود
شیرینی لب تو چه گویم که وصف آن
گر بر زبان خامه رود نی شکر شود
عکس جمال در قدح می نکن که گل
خوبست و چون در آب فته خوبتر شود
بر آستانت سجده شکر آرم ار مرا
روزی از آن مقام مجال گذر شود
طبعم چنان به نکهت زلف تو شد لطیف
کر باد مشک بوی مرا درد سر شود
از زلف او سخن به درازی کند کمال
ز صف دهانش کن که سخن مختصر شود
حال دلم ز زلف تو آشفته تر شود
تا عقل خرده دان نبرد پی به نیستی
مشکل که از دهان تو هیچش خبر شود
شیرینی لب تو چه گویم که وصف آن
گر بر زبان خامه رود نی شکر شود
عکس جمال در قدح می نکن که گل
خوبست و چون در آب فته خوبتر شود
بر آستانت سجده شکر آرم ار مرا
روزی از آن مقام مجال گذر شود
طبعم چنان به نکهت زلف تو شد لطیف
کر باد مشک بوی مرا درد سر شود
از زلف او سخن به درازی کند کمال
ز صف دهانش کن که سخن مختصر شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
بهار آمد خبر از می فرستید
سلام گل به باد از پی فرستید
درود عود یک یک گوش دارید
بگوش می درود نی فرستید
اگر دست از ادا کونه کند چنگ
به ناخنهای چنگی نی فرستید
نسیم زلف جان پیوند لیلی
به مجنون جدا از حی فرستید
زمین بوس کمان ابروی دوست
ازقند بند نی بر وی فرستید
مرو زر می خرند اینجا نه زاری
دعای عاجزان تاکی فرستید
کمال از فقر چون بنشست بر خاک
گلیم او به رهن می فرستید
سلام گل به باد از پی فرستید
درود عود یک یک گوش دارید
بگوش می درود نی فرستید
اگر دست از ادا کونه کند چنگ
به ناخنهای چنگی نی فرستید
نسیم زلف جان پیوند لیلی
به مجنون جدا از حی فرستید
زمین بوس کمان ابروی دوست
ازقند بند نی بر وی فرستید
مرو زر می خرند اینجا نه زاری
دعای عاجزان تاکی فرستید
کمال از فقر چون بنشست بر خاک
گلیم او به رهن می فرستید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
بی تو مرا زندگی بکار نیاید
نعمت بی دوست خوشگوار نیابد
تاتو نیانی چو آرزو به کنارم
هیچ مرادیم در کنار نیابد
تا ندهی زلف بیقرار به دستم
خاطر من بر سر فرار نیابد
گرسگ خود خوانیم اهانت تست آن
ورنه مرا زین حدیث عار نیابد
چشم عیادت ازو کراست که گر نیز
خاک شوم بر سر مزار نیابد
کس نتواند گرفت آن رسن زلف
تا بسر خود به پای دار نیابد
نقد دو عالم بنه کمال که آنجا
جان گرانمایه در شمار نیابد
نعمت بی دوست خوشگوار نیابد
تاتو نیانی چو آرزو به کنارم
هیچ مرادیم در کنار نیابد
تا ندهی زلف بیقرار به دستم
خاطر من بر سر فرار نیابد
گرسگ خود خوانیم اهانت تست آن
ورنه مرا زین حدیث عار نیابد
چشم عیادت ازو کراست که گر نیز
خاک شوم بر سر مزار نیابد
کس نتواند گرفت آن رسن زلف
تا بسر خود به پای دار نیابد
نقد دو عالم بنه کمال که آنجا
جان گرانمایه در شمار نیابد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
بی لبت در جگر تشنه لبان آب نماند
بی سر زلف تو در رشنه جانه ناب نماند
تا شمال رخت افتاد بخاطر ما را
به دو چشم نو که در دید: ما خواب نماند
بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان
گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند
در چمن باد صبا بوی تو آورد ز شرم
رنگ در روی گل و لاله سیراب نماند
دولت وصل تو رفت از سر و شة عیش حرام
کامرانی نتوان کرد چو اسباب نماند
محتسب گو در مسجد بگل امروز برار
که ز ابروی تو ما را سر محراب نماند
گو ببندید در میکده بر روی کمال
کش ز سودای لبته ذوق می ناب نماند
بی سر زلف تو در رشنه جانه ناب نماند
تا شمال رخت افتاد بخاطر ما را
به دو چشم نو که در دید: ما خواب نماند
بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان
گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند
در چمن باد صبا بوی تو آورد ز شرم
رنگ در روی گل و لاله سیراب نماند
دولت وصل تو رفت از سر و شة عیش حرام
کامرانی نتوان کرد چو اسباب نماند
محتسب گو در مسجد بگل امروز برار
که ز ابروی تو ما را سر محراب نماند
گو ببندید در میکده بر روی کمال
کش ز سودای لبته ذوق می ناب نماند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بیمار ترا کس نتوانست دوا کرد
هم درد تو خوشتر که علاج دل ما کرد
عشاق قلندر صفت از عشق نمیرند
آنکس که بمیرد همه گویند خطا کرد
با پیر من از عشق بکی گفت بپرهیز
زد کفش برو از غضبه و رو بعصا کرد
داد از سر کین زلف تو سرها همه بر باد
بازش بسر خویش ندانم که رها کرد
خشنودم از آن غمزه دلجو که ز شوخی
هر وعده که کردی به جفا جمله وفا کرد
گر داشت غباری ز خط آئینه رویت
گیرد به کنارش چو توجه به صفا کرد
چون دید کمال آن خط ورځ فاتحه بر خواند
شب بود فریب سحرى بر تو دعا کرد
هم درد تو خوشتر که علاج دل ما کرد
عشاق قلندر صفت از عشق نمیرند
آنکس که بمیرد همه گویند خطا کرد
با پیر من از عشق بکی گفت بپرهیز
زد کفش برو از غضبه و رو بعصا کرد
داد از سر کین زلف تو سرها همه بر باد
بازش بسر خویش ندانم که رها کرد
خشنودم از آن غمزه دلجو که ز شوخی
هر وعده که کردی به جفا جمله وفا کرد
گر داشت غباری ز خط آئینه رویت
گیرد به کنارش چو توجه به صفا کرد
چون دید کمال آن خط ورځ فاتحه بر خواند
شب بود فریب سحرى بر تو دعا کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
بیمار عشق جز لب او آرزو نکرد
این نوش دارو ار دگری جست و جو نکرد
ریش دل تو گفت بمرهم نکو کنم
دردا که کرد وعده خلاف و نکو نکرد
شکل قدم ندید و سرم نیز بر قدم
طفل است چون نظاره چوگان و گو نکرد
دستی ندید غاشق مسکین بگردنی
تا روزگار خاک وجودش سبو نکرد
هرگز نریخت چشم من آبی بجای خون
در پیش مردم این قدم آبرو نکرد
یک روز نام خویش نوشتم بروی نان
آنرا ز ننگ من سگ کوی تو بو نکرد
در دین عشق راست نشد قبله کمال
تا روی دل بقامت چون سرو او نکرد
این نوش دارو ار دگری جست و جو نکرد
ریش دل تو گفت بمرهم نکو کنم
دردا که کرد وعده خلاف و نکو نکرد
شکل قدم ندید و سرم نیز بر قدم
طفل است چون نظاره چوگان و گو نکرد
دستی ندید غاشق مسکین بگردنی
تا روزگار خاک وجودش سبو نکرد
هرگز نریخت چشم من آبی بجای خون
در پیش مردم این قدم آبرو نکرد
یک روز نام خویش نوشتم بروی نان
آنرا ز ننگ من سگ کوی تو بو نکرد
در دین عشق راست نشد قبله کمال
تا روی دل بقامت چون سرو او نکرد