عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ما بی به روی تو آهم ز ثریا بگذشت
بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت
چمن جان مرا غنچه شادی بشکفت
تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت
سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب
لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت
بی که فرمودم از آن لب دل خود را پرهیز
صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت
ای که گفتی ببرم نه تو پیش طبیب
در این رنج که کارم ز مداوا بگذشت
دی بر آن خاک در از جان رمقی داشت کمال
جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
پای بوس چون منی حیف است گفتی بر زبانت
زاهد کم خواره میشد دم به دم باریکتر زین
نیک گفتی نیک پیش تا ببوسم آن دهانت
گر دل او گه گهی می رفت در فکر میانت
زآن میان و زآن دهان پرسد دلم سر بقین را
بی نشان از بینشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لیلة المعراج زلفت بر گذشتم
در میان قاب قوسینش نکندست ابروانت
سر بر آن در میزنم باشد در آری سر به بیرون
این همه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یک شب مجالم ده چوشمع آن لب گزیدن
گفت تو گرمی مخور کین انگبین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از شوق اشکت
می چکد درهای گوناگون ز لفظ درفشانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا خیالت را دلمه منزلگه است
از مه تو منزل من پر مه است
گر لبت بوسم ز بسمل چاره نیست
کافتتاح ملح از بسم الله است
یک شبی با ما نشین کز دور عمر
یک شبی ماندست و آن هم کوته است
محنت هجر تو ساعت ساعت است
دولت وصل تو ناگه ناگه است
تا چه گونی حاضرم و مستمع
چاکران را گوش بر حکم شه است
من به دزدی گیرم آن چاه ذقن
کانکه عقل کل ببردست آن چه است
ریختی بر هر رهی خون کمال
تا نگویند این چه خون بیره است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ترا با من سر باری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ترا در کوی جانان خانه ای هست
به هر کوئی چو من دیوانه ای هست
بزن چوبش که دزدست آن سر زلف
بدست ار نیست چوبت شانه ای هست
منور شد ز رویت دیده دل نیز
کز آن به نور در هر خانه ای هست
نشان آنکه رویت خرمنم سوخت
بر آن آتش ز خالت دانه ای هست
سماع ما به زاهد در نگیرد
درین صحبت مگر بیگانه ای هست ت
مزن ای خم شکن بر صوفیان سنگ
که زیر خرقه شان پیمانه ای هست
کمال ار نیست هیچت لایق دوست
غزل های تر رندانه ای هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ترا دو رخ به دو خط فن دلبری آموخت
تو از دو چشم و دو چشم از تو ساحری آموخت
تو طفل مکتب حسنی معلم تو دو چشم
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
فریب و مکر به غمزه چه میدهی تعلیم
وشه گیر چه حاجت مزوری آموخت
کجا درست کنند اهل زهد تخته عشق
که مشکل است به میمون دروگری آموخت
به دور حسن نو آن عارف است و حرف شناس
که نوع زهد سترد و قلندری آموخت
کی که قیمت خاک درت به عاشق گفت
بهاشناسی جوهر به جوهری آموخت
کمال برد به نطق از شکر سبق گوئی
لبت به طوطی طبعش سخنوری آموخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
چشم شوخ نو هر کرا کشتست
اول از رشک آن مرا کشتست
به شکر گفته اند دشمن کش
دوستان را لبت چرا کشتست
غم تو لشکر سلیمان است
که چو مورم به زیر پا کشته است
گفته ای خونبهای کشت منم
همه را عشق خونبها کشته است
خسته غمزه را لب تو دواست
خستگان ترا دوا کشته است
آفتاب از تو حسن میدزدد
صبح از آن رو چراغ ها کشته است
وعده کشتی بده به کمال
جان من وعدهای کرا کشته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چشم غم دیده ما را نگرانی به شماست
قامتت شاهد عدل است که می گویم راست
سرو بالات چرا سایه ز ما باز گرفت
اری این نیز هم از طالع شوریده ماست
چین ابروی تو دیدم شدم آشفته چو زلف
عین لطفی تو تاب عتاب تو کراست
خواستم رفت از این ملک بکلی لیکن
باز گردیدم از آن عزم چو مقصود اینجاست
کمترین بند، غربت زده مسکین را
خود پرستی که چه حال است و در این شهر کجاست
از شفاخانه احسان تر از بهر نجات
خستگان را طمع مرهم و امید دواست
حرمت حرقت خود گرچه نهان میدارم
باردار زاشک عنابی و از چهره زردم پیداست
شمع و من دوش به هم سوز درون می گفتیم
شمع را اشک روان بود و مرا جان می کاست
من نه امروز به مهر تو مقید شده ام
که ز روز ازلم داعیه عشق تو خاست
بندم از تست گشایش ز نو میباید جست
دردم از تست دوا هم ز نو می باید خواست
با که گویم بجز از بار گرم درد دلی ست
وز که جویم بجز از دوست مرادی که مراست
هست انواع پریشانی و درد دل و نیست
هیچ در دست من خسته دوانی که رواست
خاک راه توام ای خاک درت تاج سرم
تاجدار است کمال ارچه تهیدست و گداست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چشم مسلمان کش تو کافر مست است
هندوی زلف تو آفتاب پرست است
دل که ز دستم برفت و با تو در افتاد
زود بیفتد ز با چو رفته ز دست است
زلف تو در چشم ما بی تدش صید
زانکه به دریا فکنده این همه شست است
باد به گلزار زانک بوی نو آورد
شاخ گل تازه را همیشه شکست است
پیش تو کردند باز وصف قد سرو
مرغ به بانگ بلند گفت که پست است
لطف تو گفتا به مرحبا دهمت دست
لطف تو با ما همیشه از سر دست است
غمزه اش این کمال حاضر دل باش
شیشه نگه دار از آن حریف که مست است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
چشم ز خیال تو پر از نور تجلیست
چشمی که چنین است به دیدار تو اولیست
صورنگر از آن صورت و معنی چو خبر داشت
انگیختن صورت چینش به چه معنیست
بر طرف چمن سور به صد شرم بر آید
از سایة قد تو که همسایه طوبیست
زآن طاق دو ابرو که بخوبی شده طاقند
کریست در آن طاق که منسوب به کسریست
خونی که به جو میرود از دبدة مجنون
سیلی است که راه گذرش بر در لیست
زآن زلف به دردم شده رنجور چو ایوب
از لب شکری ده که شفاخانه عیسی ست
هر خوب که در چشم کمال آبد و محبوب
را گوید به از آنی نو و فکری به ازین نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
حسن پس، بار مرا، مهر و وفا گر نیست نیست
و شیوه عاشق کشان غیر از جفا گر نیست نیست
در سر او اینکه ریزد خون ما گر هست هست
کشته را از آن لب امید خونبها گر نیست نیست
عشرت و عیش بتان با عاشقان جور و جفاست
عیش وعشرت باش گو او را مرا گر نیست نیست
هست شب ها مجلس ما را به رویش تمام
شمع دیگر در میان جمع ما گر نیست نیست
خاک پاش از گریه چون کحل الجواهر ساختم
دید گوهرفشان را توتیا گر نیست نیست
آن حدیث چون شکر ما را پسندست و کمر
این دهان پیدا میان هم در قبا گر نیست نیست
روز و شب دریوزه گر بس گرڈ کوی او کمال
بر در سلطان ما دیگر گدا گر نیست نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
خاک درت به چشم من از صد چمن به است
باغی خوش است عارضت اما ذقن به است
کوی نو خواهد این دل آواره نی بهشت
مرغ غریب را ز گلستان وطن به است
تنها نه روی نسبت به از گلرخان چین
بوی تو هم ز نکهت مشک ختن به است
گفتی به دستبوس نو بوسی زبان کنم
در دست کسی چه سود شکر در دهن به است
چون چشم سوز نیست دهان تو در خیال
ما را همیشه چشم بدان دوختن به است
ای دل حدیث دوست به است از در عدن
این نکته گوش کن که ز در عدن به است
گویند گفته تو بود از تو به کمال
من بلبلم بلی سخن من ز من به است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خرابه دل من پر شد از محبت دوست
مباد هیچ دلی خالی از مودت دوست
کدام دولت و فرصت نیافت هر که بیافت
سعادت شرف وصل بار و صحبت دوست
اگرچه در خور او خدمتی نمی آید
شویم معتکف آستان خدمت دوست
رسد بغایت همت چنانکه دلخواه است
را از زبان و دست و دل من ز شکر نعمت دوست
کمال خسته دل و نامراد و بیحاصل
چه باشد ار به مرادی رسد ز دولت دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خضرجان آب حیات از لب دلجوی نو یافت
موسی انوار تجلی همه از روی تو یافت
مرده را زنده از آن کرد مسیحا به دمی
کردم باد سحر گاه ازل بوی تو یافت
خواجه هر دو سرا احمد محمود خصال
حسن اخلاق و مکارم همه از خوی تو یافت
هر که را بود سری در سر سودای تو شد
وانکه را بود دلی گمشده در کوی نو یافت
در میان ظلمات سر زلف تو کمال
همچو خضر آب حیات از لب دلجوی تو یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
خطت چو خضر به آب حیات نزدیک است
به آن لبان چو شکر نبات نزدیک است
ز خاک پای تو سر سبزی ایست سرها را
به این سخن سر زلف دوتات نزدیک است
نشان کوثر و طوبی که میدهند از دور
به چشم ما وقد دلربات نزدیک است
حکایت دل پرخون ما پرسش از جام
که پیش لعل لب جانفزات نزدیک است
اگرچه گربه کنان دور از آن لبیم و کنار
به چشم تشنه خیال فرات نزدیک است
به رخ چگونه ترانه پادوهای سرشک
چنین که شاه دل از غم به مات نزدیک است
کمال جان به لب آورد بر امید وفات
دلش بجوی که وقت وفات نزدیک است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خطت سبز و لبت مشک و گلاب است
دهانت ذره رویت آفتاب است
تو گنج حسن و بس خانه دل
که از شوق چنین گنجی خراب است
دل من بی به روی تو سوزان
چو کتان از وجود ماهتاب است
شبی کان آستان بالین من نیست
چه جای بستر و چه جای خواب است
برو ناصح مترسان از عذابم
که دیدار تو ما را خود عذاب است
بحمد الله ندارم دامن تر
اگر بر خرقهام داغ شراب است
کمال آن خاک در از گریه تر ساز
که در باران امید فتح آب است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خیال روی او در دیده نور است
مخوانش دل که از دلبر صبور است
به آن رخ میکند دعوی خویشی
به تابان و لیکن خویش دور است
میان نیستی دیدیم و هستی
میان بار ما خیر الأمور است
مرا با آن بهشتی رو به آتش
سلاسل خوشتر از گیسوی حور است
کمال این یک غزل گوباش کوتاه
ز کوتاهی چه نقصان زېور است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
داغ عشقت بر رخ جانها نشان دولت است
هر که محروم است ازین دولت سزای محنت است
گر بلا افزون فرستی من بدین نعمت هنوز
شکر می گویم که در شکرت مزید نعمت است
از بزرگی گر سگ خود خوانیم که گه رواست
هر که شد خاک درت او را به از صد عزت است
گر به بینی عاشقی در گربه ای زاهد چو اشک
از نظر مگریز کان باران ز ابر رحمت است
زحمت آن در مده ای سر که از ما دوست را
این گرانی بس که جان بر آستان خدمت است
با تو در دوزخ مرا نار وعذاب سلسله
خوشتر از رخسار و زلف حوریان جنت است
نیست جز وصلی ازو در پوزه جان کمال
آفرین بر جان درویشی که صاحب همت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
درد تو به از دوست ای دوست
اندوه تو جانفزاست ای دوست
دریوزه گر در تو از تو
جز درد و بلا نخواست ای دوست
با آنکه ز مفلسی ندارم
چیزی که ترا سزاست ای دوست
پیش نو نهم دو چشم روشن
گریم نظر مناست ای دوست
گفتی کشمت ولی روانیست
اگر دوست کشد رواست ای دوست
دل هرچه به ومن قامتت گفت
آورد خدای راست ای دوست
کردم به قد تو این غزل راست
بنویس کمال راست ای دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
درد کز دل خاست درمانیش نیست
خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست
از لبت دورم چو مهجورم ز تو
جان ندارد هر که جانانیش نیست
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست
پیشه رندان پارسا طفل رهست
لاجرم جز چشم گریانیش نیست
نیست مسکینی که بر بویت چو عود
دود پیدا سوز پنهانیش نیست
پیر ما بوسی از آن لب بر نکند
چون کند بیچاره دندانیش نیست
نیست بیار لذتی در خور کمال
بی نمک خوانی که مهمانیش نیست