عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای روشنی از روی تو چشم نگران را
این روشنی چشم مبادا دگر آنرا
یا حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی
جان نگران را دل صاحب نظران را
زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد
آن بی خبران را نگر این بی بصران را
از پیش من آن جان جهان را گذرانید
تا خوش گذرانیم جهان گذران را
جان از سر کوی تو ندارد سر پرواز
مرغی که چمن یافت نجوید طیران را
گفتم بحق آن دل سنگین که وفایی
وقعی نبود پیش تو سوگند گران را
بنما بکمال آن لب و خون خوردن او بین
کآن باده حلال است چنین نقل خوران را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای زغمت دل به جفا مبتلا
بی تو به صد گونه بلا مبتلا
ساکن کوی تو به چنگ رقیب
چون به سگ خانه گدا مبتلا
همچو دل خون شده از دست تست
با رخ ما آن کف پا مبتلا
با تو چه گویم که چها میکشد
دایم از آن زلف دو تا مبتلا
غصه خط یا غم خالت خورم
بین که شد این دل به چها مبتلا
کرد در آیینه نظر حسن تو
دید به خود نیز ترا مبتلا
هجر بسر شد به نیاز کمال
یافت رهایی به دعا مبتلا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ای غمت یار بی نوایی ها
با من از دیرش آشنایی ها
از چراغ رخت به خانه چشم
در شب تیره روشنایی ها
گفت پای از رهت گریزانم
تا به کی این گریز پایی ها
سگ کویت به من نمود رقیب
بودش این هم ز خود نمایی ها
مفلسانیم مست و باده طلب
می کنیم از لبت گدایی ها
نه سمرقندئی نه زاهد چیست
خنکی ها و پارسایی ها
پاکبازی بشوی دست کمال
به من روشن از دغائی ها
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بعد از امروز آشکارا دوست می دارم تو را
از تو چون پوشم نگارا دوست می دارم تو را
در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست
دوست می دارد مرا تا دوست می دارم تو را
خواه در دل باش ساکن خواه درجان شو مقیم
گر در این جایی ور آن جا دوست می دارم تو را
عارم آید پیش سرو و لاله رفتن در چمن
تا بدان رخسار و بالا دوست می دارم تو را
گر نباشی دوست دارم دوست دارم همچنان
ز آنکه من بی این تمنا دوست می دارم تو را
دیده و دل هر یکی تنها تو را دارند دوست
خود من بی دل نه تنها دوست می دارم تو را
گفته ای خون ریزمت تا دشمنم داری کمال
من خود از بهر چنین ها دوست می دارم تو را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بگذار در آن کوی من اشک فشان را
تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
مپسند بران رخ که فتد سایه ی گلبرگ
گلبرگ تحمل نکند بار گران را
دشوار کشد نقش دو ابروی تو نقاش
آسان نتوانند کشیدن دو کمان را
گفتم که لبت زیر دو دندان چو بگیرم
دارم نگهش گفت نگه دار زبان را
غیر از دل عاشق چو نشد چیز بتان گم
این طرفه چه کردند دهان را و میان را
بوسی دو لبش گفت بیا و ذقن یار
شد ضامن آن وعده هم این را و هم آن را
بگرفت کمال آن ذقن اکنون به تقاضا
آری به دل خصم بگیرند ضمان را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما
که در تو کار نکردست درد کاری ما
شنوده ام که گشودی زبان به دشنامم
عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما
گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف
به گوش او برسان ذکر بی قراری ما
هزار بار به جان بار محنتت بردیم
به هیچ بر نگرفتی تو بردباری ما
اگر چه از دو جهان کردیم قطع امید
به لطف و رحمت تو هست امیدواری ما
سزد که ذیل کرم بر گناه ما پوشند
به روز حشر چو بینند شرمساری ما
کمال در سگ کویش علو همت بین
که عار آیدش از همدمی و یاری ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
جانا ز گرد درد پر باد دامن ما
وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت
ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم
تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما
گفتم تیغ بر کش گفتی گناه باشد
باد این گنه همیشه از تو به گردن ما
دی می شدم در آن کو آمد ندا ز هر سو
کای عاشق سر و زر مگذر به گلشن ما
دانی چه گفت عیسی با عاشقان دنیی
چندین حجاب بیند از نیم سوزن ما
شب با کمال ای تن در خواب شو که آن ماه
آید به دزدی دل بر بام و روزن ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
چشمت از گوشه ی تقوا به در آورد مرا
مست و غلطان سوی اهل نظر آورد مرا
خرقه ی ارزق من باز به می گلگون شد
عشق هر دم به دگر رنگ برآورد مرا
داده پیش از دگران جام میم پیر مغان
آن تهی ناشده جام دگر آورد مرا
باده هر چند که خوردم به لبش تشنه ترم
تشنگی نقل و شکر بیشتر آورد مرا
خواهد آمد به سرم مست صبوحی زده باز
سحری هاتف غیب این خبر آورد مرا
اشکم از بهر نثار قدم دوست به چشم
مردمی کرد و به دامن گهر آورد مرا
جستم از حال دل رفته نشانی ز نسیم
بوی یار آمد و از جان خبر آورد مرا
جان چاشنی ای زان لب شیرین طلبید
غم هجر آمد و خون جگر آورد مرا
باده بی نرگس مخمور توام کرد خراب
مشک بی طره ی تو دردسر آورد مرا
مست و سودا زده چون نرگس ساقیست کمال
مگر آن می زلب چون شکر آورد مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چشمت به غمزه کشت من بی گناه را
خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
مردم ز مه حساب گرفتند سالها
نگرفت در حساب جمال تو ماه را
جوهر که قیمتی است کشندش به احتیاط
من هم به دیده می کشم آن خاک راه را
از همت گدای تو باشد فرو هنوز
بی عرش اگر کشند شهان بارگاه را
سلطان حسن گو سوی دلها نظر گمار
ملک آن اوست کو بنوازد سپاه را
نام کمال خواجه که درویش خوانده ای
درویش خوانده ای به غلط پادشاه را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را
از ناله ی مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را
مردم به دور روی تو در گریه اند از آه من
شرطست باران ریختن در موسم گل باد را
گفتی ز بنیاد افکنم آن را که بر من دل نهد
گر جرم این باشد نخست از من بنه بنیاد را
حاشا که از غم های تو من بنده باشم در گله
هست از غمت آزادگی هم بنده هم آزاد را
بوسی به شیرین کاری ار کردم تراش از تو چه شد
عیبی نباشد سوی خود تیشه زدن فرهاد را
ذکر بلند قامتش می آیدم در گوش جان
ای پارسا بهر خدا آهسته خوان اوراد را
منع کمال از عاشقی جان برادر کی توان
پند پدر مانع نشد رسوای مادر زاد را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چشم و ابروی تو گویند که در مذهب ما
حق بود کشتن عشاق و علیه الفتوی
با رقیب ار به سر من تو شبیخون آری
او میا گو بسر من همه وقتی تو بیا
مثل است اینکه بود مردن با یاران عید
کشت غم وامق و مجنون تو بکش نیز مرا
هر چه خواهم من از آن لب تو بلا دفع کنی
بخششی کن به گدایی که کند دفع بلا
همه کس ناز تو جویند نه چون من به نیاز
همه دشنام تو خواهند نه چون من به دعا
به سلامت که نخواهم رود سوی تو باد
حیفم آید که سلام تو فرستم به صبا
قصه ی درد جدایی چو نویسیم کمال
دل جدا ناله کند خامه جدا نامه جدا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
چو زلف تو بود از تکبر دوتا
به بادی بیفتاد مسکین ز پا
گشودن ز زلفت گره مشکل است
درین شیوه مو می شکافد صبا
بکش دامن حسن چون گل ز ناز
که بر قد تو دوختند این قبا
کس آن خاک ره جز به مژگان نرفت
به چشم از پی آن رود توتیا
کجا می دهد دستم از بخت ید
که پایش ببوسم پس از مرحبا
مرا زان نظر انقدر چشم هست
که در چشم عاشق بود خوش حیا
دهان تو میم است و بالا الف
خدا آفرید آن دو از بهر ما
مکن پیش من ذکر حلوای لب
چو کردی بکن رحمتی بر گدا
گدای در ماست گفتی کمال
چنین است شی الله ای پادشا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را
که ازو به هم برآری همه وقت حلقه ها را
به دوصد ادب برآن در چو خطاست برگذشتن
حرکات نامناسب ز چه رو بود صبا را
نشود ز گرد فتنه سر کوی دوست خالی
به دو زلف اگر بروبد همه عمر خاک پا را
شب و روز غیر دردی نخورم بر آستانت
که دوای خوب رویان نرسد من گدا را
چه دهی دلم که بخشم ز بلای خود امانت
به عطا مکن حوالت به بلا سپار ما را
چو به دست خویش تیغم بزنی دمی رها کن
که ز ساعدت بگیرم به حواله خون بها را
مدهید گو طبیبان به کمال مرهم جان
چو سپرد جان به جانان چه کند دگر دوا را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
دام دلهاست زلف دلبر ما
خوانمش دام ظله ابدا
صید از آن دام زلف چو بجهد
زآنکه دامی است پیچ پیچ و دوتا
تا جدا ساختی ز بند دو زلف
دل من ساختی ز بند جدا
گه کشم ناز و گه کشم زلفت
بنگر کز تو می کشیم چها
ریخت خونهای تازه در کویت
تا بریدند سر دو زلف ترا
گوید آن زلف لا چو خواهم وصل
چند گوید سیاه رو لالا
خاک راه تو شد کمال و تو زلف
هم نکردی به خاک راه رها
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
در چمن می رفت ذکر قامت دلدار ما
سرو دامن بر زد و آمد به بستان راست پا
تا چرا پیراهن اول آن تن نازک بسود
می کند از غیرت آن در برش گرمی قبا
ما نکو دانیم شکر نعمت و حق نمک
زیر آن لب از تو یک دشنام و از ما صد دعا
گفته ای دستت برم گر مرحبا خواهی زمن
گر بدان ساعد کشی تیغت هزارت مرحبا
دل به انگشت تخیل بسکه زلفت می کشد
عاقبت خواهد دریدن بر سر او تارها
غمزه ات گر آشنایی را کشد نبود عجب
جان من نشنوده ای قصاب جوید آشنا
وعده نازیم کردی این همه تاخیر چیست
آن نخواندی در بلا بهتر که در بیم بلا
چند گویی شد به دریا سیل مژگانت کمال
ای ملالت گو رها کن یک زمان ما را به ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دل بردی و دین رواست اینها
ای جان جهان چهاست اینها
بندم ز غمت جدا شد از بند
از جور و ستم جداست اینها
گفتی دهمت هزار دشنام
دشنام مگو دعاست اینها
خاک ره و گرد پاش گرد آر
ای دیده که توتیاست اینها
بر روی تو خال های مشکین
بر دل همه داغ هاست اینها
چشم خوش و خال خوش خط خوش
از جمله بتان کراست اینها
دل شد ز کمال غایب و عقل
گر نیست به تو کجاست اینها
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دل چو رفت از دست گو دلبر بیا
گو انیس جان غم پرور بیا
بی بر چشمم جهان تاریک شد
تا ببینم ای بلند اختر بیا
ما چو از یاد رخت در جنتیم
سوی ما ای چشمه کوثر بیا
بارها می آمدی چون مه ز بام
کوری حاسد شبی از در بیا
دست خشک ای دلبر جانان مرو
هیچت ار نبود به چشم تر بیا
گر ز راه مسکنت در کوی دوست
در نگنجی از ره دیگر بیا
با کمال آن سیمبر بنگر چه گفت
زر نداری سوی ما کمتر بیا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دلم رفته و گم شد در آن کو مرا
توان یافت گر اوست دلجو مرا
صبا آمد و رفت عقلم به باد
ز زلف که آورد این بو مرا
رقیبش بدم گفت و دانست راست
دریغا ندانست نیکو مرا
مرا عاقبت خواهد آن غمزه کشت
چنین گر نباشد بکش گو مرا
میفکن دگر کشتن من به هجر
که بسیار شد منت او مرا
چو با من نخواهد که بویش رسد
چرا زنده دارد به این بو مرا
کمین بنده ماست گفتی کمال
کم است این قدر بیش ازین گو مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را
داغی بکش به سینه غلام کمینه را
زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است
گردن کشی چراست به تو عنبرینه را
ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف
کز طاقها شکست فتد آبگینه را
خال رخت ز بنده بدزدید عقل و دین
شب با چراغ یافت متاع بهینه را
در لطف اگر چه دهان و لبت یکی است
ما چشم کرده ایم ز خاتم نگینه را
درهاست در سفینه شعرم که پیش شاه
آنها کشم به بنده ببخشد خزینه را
شاه از تو گر سفینه طلب میکند کمال
باید روانه ساخت به دریا سفینه را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دل و جان تا رهند از بند بگشا زلف مشکین را
به پایت میفتد آخر رها کن یک دو مسکین را
ز چندان تیر کز شوخی ز مژگان بر تراشیدی
یکی بر جان من افکن چه خواهی کرد چندین را
سر زلف ترا در چین بدین صورت رخ نگین
چرا پر می کشد چندین مصور صورت چین را
ز زحمت هایخود شرمنده آن استانم من
که از بیمار دردسر بود پیوسته بالین را
به تسخیر خیال آن پری پیکر شب هجران
دو چشم در فشان من فرو ریزند پروین را
میان گریه های تلخ در دل نگذرانیمش
که نتوان بگذرانیدن به تلخی جان شیرین را
کمال از هر مژه اشکت مگر همرنگ سلمان شد
که از اشعار مردم برد معنی های رنگین را