عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۲ - به دوستی نوشته است
مخدوم مهربان من: از آن زمان که رشته مراودت حضوری گسسته و شیشه شکیبائی از سنگ تفرقه و دوری شکسته، اکنون مدت دو سال افزون است که نه از آن طرف بریدی و سلامی و نه از این جانب قاصدی و پیامی.
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۹ - از خراسان به نواب طهماسب میرزا نوشته
نفسی فداء لارض انت ساکنه. در نظر شریف هست که هنگام ادراک حضور مکرر در خلوت های اوتراق و روزهای سواری عجز و الحاح و اضطراری میکردم که شما راضی شوید دست از این پیره زنه بردارم، یک باره طلاقش بدهم، مردانه مطلق العنان باشم، شما منع و تحذیر فرمودید نگذاشتید و خود رفتید و مرا همچنان دوستاق و اسیر در چنگ عجوزک نادلپذیر گذاشتید. حالا نمیدانید هر روز بچه رنگی خود مینماید، جان میفریبد، دل میرباید. یقین پنج شش هزار سال از عمر کثیفش رفته، باز مثل دختر چارده ساله دهان غنچه عارضش لاله همه جا جلوه میکند؛ کو کجاست آن که فرمود غری غیری بابی افدیه و امی شیران در تاب این کمندند؛ اینجا مرد مرتضی علی است صلواه الله و سلامه علیه. حالا اگر شاهزاده خبر شود که:
برف پیری مینشیند بر سرم
باز طبعم نوجوانی میکند
شما و خدا بمن بیچاره چه خواهند گفت و بر من بدبخت چه خواهدگذشت؟ اگر عمر وفا کند باز بتبریز بیایم، باید مثل عاصی در روز محشر باشم؛ بل کافر در نار سفر.
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل بچه حال است
این بار که آدم از طهران بتبریز میرفت، لابد و ناچار حقیقت احوال را راست و روشن خدمت شاهزاده نوشتم و شما را بشهادت خواستم؛ ترسیدم بدذاتی برود، حرفی بزند بدتر شود؛ بهتر آن بود که عیب خود را خود عرض کند. والسلام
برف پیری مینشیند بر سرم
باز طبعم نوجوانی میکند
شما و خدا بمن بیچاره چه خواهند گفت و بر من بدبخت چه خواهدگذشت؟ اگر عمر وفا کند باز بتبریز بیایم، باید مثل عاصی در روز محشر باشم؛ بل کافر در نار سفر.
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل بچه حال است
این بار که آدم از طهران بتبریز میرفت، لابد و ناچار حقیقت احوال را راست و روشن خدمت شاهزاده نوشتم و شما را بشهادت خواستم؛ ترسیدم بدذاتی برود، حرفی بزند بدتر شود؛ بهتر آن بود که عیب خود را خود عرض کند. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۱۸ - به یکی از امیرزادگان نبشته
قربانت شوم: پروانه مبارکه رسید و جا داشت که سواد مداد آن را به جای مردمک در چشم ها جا دهم و نقد جان را نثار سطور مشک بار نمایم.
خط کاجنحه الطواویس اغتدی
لحسوده کبراثن الآساد
معنی یسلسل کالعقود و انه
لذوی الحقود سلاسل الاقیاد
ازین برفی که بر خلاف عادت موسم آمده و سرما پیش افتاد شکایت فرموده بودید و بسیار به جا بود چرا که هیچ چیز بی جا و بی هنگام خوب نیست، مگر عشق، آن هم باعتقاد ادیب صابر که میگوید:
گویند که هر چیز بهنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
والسلام
خط کاجنحه الطواویس اغتدی
لحسوده کبراثن الآساد
معنی یسلسل کالعقود و انه
لذوی الحقود سلاسل الاقیاد
ازین برفی که بر خلاف عادت موسم آمده و سرما پیش افتاد شکایت فرموده بودید و بسیار به جا بود چرا که هیچ چیز بی جا و بی هنگام خوب نیست، مگر عشق، آن هم باعتقاد ادیب صابر که میگوید:
گویند که هر چیز بهنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
مراسله قائم مقام به محمدعلی پاشا
سلام هب من ریاض القلب و تاه علی نسیم الخلد و هز من خمائل الانس وفاق شمایل القدس علی حضره الجاه و القدر و کعبه العز و الفخر و محیه الفضل و المجد و مهبط الشوق و الوجد و مختلف الاهواء و مجتمع الآراء و منتجع الآمال و مرتجع الاقبال، لازال محطا للرجال، محاطا بالجلال و بعد فالارواح جنود مجنده ما تناکر منها اختلف و ما تعارف ائتلف.
یا قوم اذنی لبعض انحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
کانی ائتلفت مع الامیر الاجل فی عالم الازل و القیت حبا یدوم الی الابد و لایفوته طول الامد، بل یزید الحب علی الحب فلا املک عنان القلب کانما حثحثوا قوادمه اوام خشف بذی شت و طباق یطیر نحو جناب الامیر شوقا و وجدا و لا یبالی غورا و نجدا یا لیتنی کنت معه او اقدران اتبعه فما انا الاکامرئ ذهب الزمان ببعضه و ترک بعضه فی ارضه و قلبی فی مصر العزیز و جسمی فی ارض تبریز و من عجب الزمان حباه شخص ترحل بعضه و البعض باق و لقدها حبی فی عامی هذا عزم الحج و قصد البیت و کنت اعلل النفس بلعل و لینت، راجیا ان یساعدنی الجد بطوف البیت العتیق و وصل الخل الشفیق فلم تسعد فی الفرصه و ما رزقت الرخصه و صدنی الدهر عن مقصد الاصل و منعت من نعمه الوصل فسار الرکاب و رحل الصحاب و بقیت فردا فی العباد، نائیا عن نیل المراد، باکیا منحرفه الفوآد، فاتخذ المراسلات بدلاعن المواصلات و اخذت الیراع لکشف القناع عن وجه الحال و شرح نبذمما یحتویه البال فابی ان یکتب سوره الغرام و یدنو شعله الضرام لانی الآن من فوادح الامر و سوانح الدهر فی حاله لاتکشفها المقاله و لاتدرج فی الرساله و این الاقلام من شرح آلام تحرق نار الغضاء و یضیق عنها الفضاء و تجذر منهاالارض و السماء لاتسعها الطروس و ان تجدها الدروس و لن ینفذها الایام و لایبلغها الاعوام فان شئتم الوقوف علی بعض من حالی الکلیل فاسئلوا عن خلیلی الجلیل و سمیری الخبیر و امینی المکین حیدر علیخان، انه علیم بذات الصدور و امین بحفظ سری و کنت اخترته قدیما من صحبی و قربت مکانه عندی. حتی اتخذه ولدا و حسبته قلبا و کبدا فبعد ما وصل الی جنابکم و اناخ المطی ببابکم ینوب فی کل الامور عنی و ینظر الیکم بعینی و یجاوبکم بلسانی و یخبرکم عن جنانی و لما کان الاهداء و الاتحاف عاده بین الخلان الالاف، اهدیت بنادی الامیر الکبیر کساء من صوف قسمیر و ان کانت فی غایه الحقاره ولم تجزبعز الاماره لکنها ارسلت من بیت و لاینسب الی آل العباء و لا ضیران ینظر الامیر بعین القبول و یلبسه اقتداء بالرسول صلوات الله علیهم اجمعین الی یوم الدین نسئل الله ان یویدکم بجنوده و یدیم وجود کم بمنه وجوده.
آمین آمین والسلام خیر ختام ثبت الله قدمی یوم القیام
یا قوم اذنی لبعض انحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
کانی ائتلفت مع الامیر الاجل فی عالم الازل و القیت حبا یدوم الی الابد و لایفوته طول الامد، بل یزید الحب علی الحب فلا املک عنان القلب کانما حثحثوا قوادمه اوام خشف بذی شت و طباق یطیر نحو جناب الامیر شوقا و وجدا و لا یبالی غورا و نجدا یا لیتنی کنت معه او اقدران اتبعه فما انا الاکامرئ ذهب الزمان ببعضه و ترک بعضه فی ارضه و قلبی فی مصر العزیز و جسمی فی ارض تبریز و من عجب الزمان حباه شخص ترحل بعضه و البعض باق و لقدها حبی فی عامی هذا عزم الحج و قصد البیت و کنت اعلل النفس بلعل و لینت، راجیا ان یساعدنی الجد بطوف البیت العتیق و وصل الخل الشفیق فلم تسعد فی الفرصه و ما رزقت الرخصه و صدنی الدهر عن مقصد الاصل و منعت من نعمه الوصل فسار الرکاب و رحل الصحاب و بقیت فردا فی العباد، نائیا عن نیل المراد، باکیا منحرفه الفوآد، فاتخذ المراسلات بدلاعن المواصلات و اخذت الیراع لکشف القناع عن وجه الحال و شرح نبذمما یحتویه البال فابی ان یکتب سوره الغرام و یدنو شعله الضرام لانی الآن من فوادح الامر و سوانح الدهر فی حاله لاتکشفها المقاله و لاتدرج فی الرساله و این الاقلام من شرح آلام تحرق نار الغضاء و یضیق عنها الفضاء و تجذر منهاالارض و السماء لاتسعها الطروس و ان تجدها الدروس و لن ینفذها الایام و لایبلغها الاعوام فان شئتم الوقوف علی بعض من حالی الکلیل فاسئلوا عن خلیلی الجلیل و سمیری الخبیر و امینی المکین حیدر علیخان، انه علیم بذات الصدور و امین بحفظ سری و کنت اخترته قدیما من صحبی و قربت مکانه عندی. حتی اتخذه ولدا و حسبته قلبا و کبدا فبعد ما وصل الی جنابکم و اناخ المطی ببابکم ینوب فی کل الامور عنی و ینظر الیکم بعینی و یجاوبکم بلسانی و یخبرکم عن جنانی و لما کان الاهداء و الاتحاف عاده بین الخلان الالاف، اهدیت بنادی الامیر الکبیر کساء من صوف قسمیر و ان کانت فی غایه الحقاره ولم تجزبعز الاماره لکنها ارسلت من بیت و لاینسب الی آل العباء و لا ضیران ینظر الامیر بعین القبول و یلبسه اقتداء بالرسول صلوات الله علیهم اجمعین الی یوم الدین نسئل الله ان یویدکم بجنوده و یدیم وجود کم بمنه وجوده.
آمین آمین والسلام خیر ختام ثبت الله قدمی یوم القیام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۵ - در بیان معرفت عشق و تحقیق آن
چون سمند فکرتم جولان نمود
گوی معنی از دو عالم در ربود
پرتو عشق آمد این افسانه چیست
آشنا داند که این بیگانه نیست
عالمی دانم به گفتگوی عشق
در میان یک تن ندارد بوی عشق
عشق بر چرخ حقیقت اختراست
از محبت یک قدم بالاتر است
عشق بر نابودنی سودا کند
عشق در ویرانه ها غوغا کند
عشق را یکسان نماید کفر و دین
عشق را نبود غم شک و یقین
عشق شاهان را چه در تاب افکند
خلوتی را در خرابات افکند
عشق غواصست در دریای حق
مرکبش روحست در دریای حق
شهسوار عشق چون لشکر کشد
خواجه را در خدمت چاکر کشد
در حقیقت حل مشکلهاست عشق
صیقل آئینه ی دلهاست عشق
ضد عقلست این حکایت گوشدار
تا به عقل اندر نکوشی هوشدار
عقل گوید جبه و دستار کو
عشق گوید خانه ی خَمار کو
عقل هستی می کند کاین درخور است
عشق مستی می کند کاین خوشتر است
عقل می گوید پریشانی مکن
عشق می خندد که نادانی مکن
عقل گوید کارسازی می کنم
عشق گوید پاکبازی می کنم
عقل می سازد که این آسوده کیست
عشق می سوزد که این آلودگیست
عقل می خندد که این ننگست و نام
عشق می پرد که این دانه است و دام
عقل گوید که خدائی می کنم
عشق گوید پارسائی میکنم
عشق هم جویای عشق است ای پسر
جان جانها جای عشق است ای پسر
ملک عشق آمد ورای کاینات
فارغ از غوغای افعال و صفات
عشق و عاشق را قلم در کش تمام
تا همه معشوق ماند والسلام
گر ز معشوقت خیالی بر سر است
نیست معشوق آن خیالی دیگراست
هرچه در فهم تو آید آن توئی
برگذر اینجا نمی گنجد دوئی
عشق را گیرم که در قرآن نگفت
عشق را در گنج ما اوحی نهفت
رَب ارنی از زبان عشق گفت
لی مَعَ اللّه از زبان عشق سفت
عشق نبود پیشه ی هر بوالهوس
عشق را هم عاشقان دانند و بس
گوی معنی از دو عالم در ربود
پرتو عشق آمد این افسانه چیست
آشنا داند که این بیگانه نیست
عالمی دانم به گفتگوی عشق
در میان یک تن ندارد بوی عشق
عشق بر چرخ حقیقت اختراست
از محبت یک قدم بالاتر است
عشق بر نابودنی سودا کند
عشق در ویرانه ها غوغا کند
عشق را یکسان نماید کفر و دین
عشق را نبود غم شک و یقین
عشق شاهان را چه در تاب افکند
خلوتی را در خرابات افکند
عشق غواصست در دریای حق
مرکبش روحست در دریای حق
شهسوار عشق چون لشکر کشد
خواجه را در خدمت چاکر کشد
در حقیقت حل مشکلهاست عشق
صیقل آئینه ی دلهاست عشق
ضد عقلست این حکایت گوشدار
تا به عقل اندر نکوشی هوشدار
عقل گوید جبه و دستار کو
عشق گوید خانه ی خَمار کو
عقل هستی می کند کاین درخور است
عشق مستی می کند کاین خوشتر است
عقل می گوید پریشانی مکن
عشق می خندد که نادانی مکن
عقل گوید کارسازی می کنم
عشق گوید پاکبازی می کنم
عقل می سازد که این آسوده کیست
عشق می سوزد که این آلودگیست
عقل می خندد که این ننگست و نام
عشق می پرد که این دانه است و دام
عقل گوید که خدائی می کنم
عشق گوید پارسائی میکنم
عشق هم جویای عشق است ای پسر
جان جانها جای عشق است ای پسر
ملک عشق آمد ورای کاینات
فارغ از غوغای افعال و صفات
عشق و عاشق را قلم در کش تمام
تا همه معشوق ماند والسلام
گر ز معشوقت خیالی بر سر است
نیست معشوق آن خیالی دیگراست
هرچه در فهم تو آید آن توئی
برگذر اینجا نمی گنجد دوئی
عشق را گیرم که در قرآن نگفت
عشق را در گنج ما اوحی نهفت
رَب ارنی از زبان عشق گفت
لی مَعَ اللّه از زبان عشق سفت
عشق نبود پیشه ی هر بوالهوس
عشق را هم عاشقان دانند و بس
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۷ - در بیان سماع و کیفیت آن میفرماید
صبحدم بر کف نهادم جام عشق
تا شدم سرمست و بی آرام عشق
دل که در دستم نیامد دامنش
چون شفق در خون زدم پیراهنش
در مشام جانم آمد بوی دوست
چون ملک چرخی زدم در کوی دوست
ساقی آمد جام جان افروزداد
بلبلان را مژده نوروز داد
عندلیب باغ شوق از وصف اوست
اهل مجلس را برون آرد ز پوست
هر یک از مستی نوائی ساخته
غلغلی در عرش و فرش انداخته
گرد هستیها ز دامن توخته
پای همت بر دو عالم کوفته
از میان برخاسته گفت و شنود
رهروان غیب در عین شهود
حاضران جمع یک رنگ آمده
شیشه اغیار بر سنگ آمده
حاجیان کعبه صدق و صفا
بسته احرام از بیابان وفا
در حریم قدس مرغان حرم
کرده هنگام نوا از سر قدم
ای ندانسته بجز نام سماع
حال بیحاصلت هنگام سماع
خوب گفتند آن خداوندان حال
نیست نفس زنده را این می حلال
صدهزار آشفته اینجا گمره است
مبتدی را زین سخن دوری به است
نی سماع اندیشه طبع و هواست
تا برون نائی از این ره کی رواست
بی تکلف چون درآید رد مکن
حالت مستان بجهد خود مکن
تا برعنائی نکوبی دست و پا
زانکه این فسق است در راه خدا
در سماعت مژده جانان رسد
بوی پیراهن سوی کنعان رسد
این مفرح بهر هر مخمور نیست
لایق آن جز دل پرنور نیست
این طریق پاکبازان خداست
نی محل مشت زرق بیحیاست
عالمی آشفته سودای اوست
پاک از این بد گوهران دریای اوست
این گدایان را که بینی بی خبر
خود پرستانند از اینها درگذر
مرد معنی را طلب کن زینهار
اهل صورت را نباشد اختیار
این همه جغدان این ویرانه اند
از نوای بلبلان بیگانه اند
از تکلف خویشتن بر تافته
حاش لله گر نشانی یافته
رسم و عادت را روش پنداشته
مذهب مردان دین بگذاشته
خرقۀ را دام لقمه ساخته
بهرنانی دین و دنیا باخته
ای برای نام رفته جنگشان
خصمشان روز قیامت ننگشان
دور از این صورت نمایان گدا
گر بمعنی یابدار راه خدا
دامن یک بنده آزاد گیر
از حسینی این نصیحت یاد گیر
جهد میکن تا بگوش معنوی
هرچه من گفتم هم از خودبشنوی
بر در دل معتکف باش ای پسر
یاد میدارم من این پند از پدر
علت بس مشکل آمد بود تو
ورنه سهلست از تو تا مقصود تو
ساقیا جام صبوحی در خوراست
کز می دوشین خمارم در سراست
وقت آن آمد که از آب و گلی
در هوای صبحدم سازی تلی
خیز تا یک دم دو جیحون در کشیم
خط می در ربع مسکون در کشیم
قیل و قال ما ندارد رونقی
بحر می بینی برافکن زورقی
گر همه دریا در این زورق خوری
باشد این کشتی بپایانی بری
چونکه نه دریا ماند و نه زورقت
گوهری بخشد محیط مطلقت
عالمی بینی ز دل بیدل همه
طالب دریا و بر ساحل همه
ساقیا می ده که این افسانه بود
هرچه گفتم وصف این خمخانه بود
رطل ما بستان لبالب بازده
پس سقیهم ربهم آواز ده
گر فتوحی بی تکلف میرسد
مدعی را کی تصرف میرسد
در خراباتی که این می میدهند
قیمت صد جان بیک جو میدهند
شبروی کردم در این راه مخوف
تا مگر یابم بسرحد وقوف
مرکب از توفیق حق میتاختم
جز تحیر منزلی نشناختم
چون بدانستم که حیرت در ره است
پس یقینم شد که خاموشی به است
طول و عرضی خواستم این نامه را
مصلحت نامد شکسته خامه را
تا شدم سرمست و بی آرام عشق
دل که در دستم نیامد دامنش
چون شفق در خون زدم پیراهنش
در مشام جانم آمد بوی دوست
چون ملک چرخی زدم در کوی دوست
ساقی آمد جام جان افروزداد
بلبلان را مژده نوروز داد
عندلیب باغ شوق از وصف اوست
اهل مجلس را برون آرد ز پوست
هر یک از مستی نوائی ساخته
غلغلی در عرش و فرش انداخته
گرد هستیها ز دامن توخته
پای همت بر دو عالم کوفته
از میان برخاسته گفت و شنود
رهروان غیب در عین شهود
حاضران جمع یک رنگ آمده
شیشه اغیار بر سنگ آمده
حاجیان کعبه صدق و صفا
بسته احرام از بیابان وفا
در حریم قدس مرغان حرم
کرده هنگام نوا از سر قدم
ای ندانسته بجز نام سماع
حال بیحاصلت هنگام سماع
خوب گفتند آن خداوندان حال
نیست نفس زنده را این می حلال
صدهزار آشفته اینجا گمره است
مبتدی را زین سخن دوری به است
نی سماع اندیشه طبع و هواست
تا برون نائی از این ره کی رواست
بی تکلف چون درآید رد مکن
حالت مستان بجهد خود مکن
تا برعنائی نکوبی دست و پا
زانکه این فسق است در راه خدا
در سماعت مژده جانان رسد
بوی پیراهن سوی کنعان رسد
این مفرح بهر هر مخمور نیست
لایق آن جز دل پرنور نیست
این طریق پاکبازان خداست
نی محل مشت زرق بیحیاست
عالمی آشفته سودای اوست
پاک از این بد گوهران دریای اوست
این گدایان را که بینی بی خبر
خود پرستانند از اینها درگذر
مرد معنی را طلب کن زینهار
اهل صورت را نباشد اختیار
این همه جغدان این ویرانه اند
از نوای بلبلان بیگانه اند
از تکلف خویشتن بر تافته
حاش لله گر نشانی یافته
رسم و عادت را روش پنداشته
مذهب مردان دین بگذاشته
خرقۀ را دام لقمه ساخته
بهرنانی دین و دنیا باخته
ای برای نام رفته جنگشان
خصمشان روز قیامت ننگشان
دور از این صورت نمایان گدا
گر بمعنی یابدار راه خدا
دامن یک بنده آزاد گیر
از حسینی این نصیحت یاد گیر
جهد میکن تا بگوش معنوی
هرچه من گفتم هم از خودبشنوی
بر در دل معتکف باش ای پسر
یاد میدارم من این پند از پدر
علت بس مشکل آمد بود تو
ورنه سهلست از تو تا مقصود تو
ساقیا جام صبوحی در خوراست
کز می دوشین خمارم در سراست
وقت آن آمد که از آب و گلی
در هوای صبحدم سازی تلی
خیز تا یک دم دو جیحون در کشیم
خط می در ربع مسکون در کشیم
قیل و قال ما ندارد رونقی
بحر می بینی برافکن زورقی
گر همه دریا در این زورق خوری
باشد این کشتی بپایانی بری
چونکه نه دریا ماند و نه زورقت
گوهری بخشد محیط مطلقت
عالمی بینی ز دل بیدل همه
طالب دریا و بر ساحل همه
ساقیا می ده که این افسانه بود
هرچه گفتم وصف این خمخانه بود
رطل ما بستان لبالب بازده
پس سقیهم ربهم آواز ده
گر فتوحی بی تکلف میرسد
مدعی را کی تصرف میرسد
در خراباتی که این می میدهند
قیمت صد جان بیک جو میدهند
شبروی کردم در این راه مخوف
تا مگر یابم بسرحد وقوف
مرکب از توفیق حق میتاختم
جز تحیر منزلی نشناختم
چون بدانستم که حیرت در ره است
پس یقینم شد که خاموشی به است
طول و عرضی خواستم این نامه را
مصلحت نامد شکسته خامه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
به دل کرم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
زسینه این دل بی معرفت را می کنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
من بی دل نمی فهمم تکلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
بود آرایش معشوق حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را
دو مصرع در سبک روحی کلیم آن طور بنماید
که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
زسینه این دل بی معرفت را می کنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
من بی دل نمی فهمم تکلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
بود آرایش معشوق حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را
دو مصرع در سبک روحی کلیم آن طور بنماید
که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
بس که ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی
اشک مریز این قدر شور مکن کباب را
گریه گرفت در حنا پنجه ی آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
بس که ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بس که ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بس که ز ننگ بخت من گشته به طبع ها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ی بی حساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل کلیم این همه از چه می کنی
اشک مریز این قدر شور مکن کباب را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
بگذاشتم به هم بد و نیک زمانه را
آزاده ام، نه دام شناسم، نه دانه را
سرمای سرد مهری گل بود در چمن
آتش زدیم خار و خس آشیانه را
کنج قفس بایمنی او بهشت نیست
بی دام دیده ایم ازین گوشه دانه را
از حلقه های زلف تو داغم که می دهند
انگشتر سلیمان انگشت شانه را
تیر مراد من به هدف بر نمی خورد
در خانه ی کمان بنهم گر نشانه را
خواهم اگر زگوشه ی عزلت برون روم
گم می کنم زنابلدی راه خانه را
در کوی یار سربنه و خود برو، کلیم
با خود مبر امانت این آستانه را
آزاده ام، نه دام شناسم، نه دانه را
سرمای سرد مهری گل بود در چمن
آتش زدیم خار و خس آشیانه را
کنج قفس بایمنی او بهشت نیست
بی دام دیده ایم ازین گوشه دانه را
از حلقه های زلف تو داغم که می دهند
انگشتر سلیمان انگشت شانه را
تیر مراد من به هدف بر نمی خورد
در خانه ی کمان بنهم گر نشانه را
خواهم اگر زگوشه ی عزلت برون روم
گم می کنم زنابلدی راه خانه را
در کوی یار سربنه و خود برو، کلیم
با خود مبر امانت این آستانه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
طره ات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگیست
می کند آخر کفن آلوده دنیا مرا
می شکافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بسترنیم
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان می کند گویا مرا
می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
طره ات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگیست
می کند آخر کفن آلوده دنیا مرا
می شکافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بسترنیم
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان می کند گویا مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را
ربودم دلنشین زخمی که می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست
که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن کمر هر کس دلش چاکست و حیرانم
که چندین شانه در کارست یک موی میانش را
کلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن کن
که این گل برنمی تابد نگاه باغبانش را
ربودم دلنشین زخمی که می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست
که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن کمر هر کس دلش چاکست و حیرانم
که چندین شانه در کارست یک موی میانش را
کلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن کن
که این گل برنمی تابد نگاه باغبانش را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
بر سر خود می کند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
من آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را می سوزم ار یک مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف
قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
بس که محنت بر سر محنت نصیبم می شود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
گر سرم راهست سامانی همه سودای تست
نقد داغست ار به چیزی دسترس باشد مرا
ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک هم نفس باشد مرا
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم، ناکس اگر کاری به کس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را می سوزم ار یک مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف
قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
بس که محنت بر سر محنت نصیبم می شود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
گر سرم راهست سامانی همه سودای تست
نقد داغست ار به چیزی دسترس باشد مرا
ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک هم نفس باشد مرا
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم، ناکس اگر کاری به کس باشد مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
که خریدی ز غم گردش دوران ما را
دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند
کم بها کرد تهی دستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را
در چمن دیده زنظاره گل می پوشم
تا نگیرد نمک آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره آدم نشدیم
گرچه زود است قضا اینهمه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید بآن زلف پریشان ما را
خصمی زشت بآئینه چه نقصان دارد
چه غم ازدشمنی مردم نادان ما را
چون گهر غربت ما به ز وطن خواهد بود
دربدر گو بفکن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم
باز دل می دهد آن عشوه پنهان ما را
دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند
کم بها کرد تهی دستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را
در چمن دیده زنظاره گل می پوشم
تا نگیرد نمک آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره آدم نشدیم
گرچه زود است قضا اینهمه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید بآن زلف پریشان ما را
خصمی زشت بآئینه چه نقصان دارد
چه غم ازدشمنی مردم نادان ما را
چون گهر غربت ما به ز وطن خواهد بود
دربدر گو بفکن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم
باز دل می دهد آن عشوه پنهان ما را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
هر کس بقبله ای کرد روی نیاز خود را
هند و صنم پرستد، من سرو ناز خود را
نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
بی سجده می گذارم اکنون نماز خود را
در کنج نامرادی تا کی ز منع دشمن
در زیر سر گذارم دست دراز خود را
از نقش پا بر شکم گرچه همی گذارد
بر آستان جانان روی نیاز خود را
پروانه سان نگردد هر دم بگرد شمعی
خواهد کلیم بیدل عاشق گداز خود را
هند و صنم پرستد، من سرو ناز خود را
نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
بی سجده می گذارم اکنون نماز خود را
در کنج نامرادی تا کی ز منع دشمن
در زیر سر گذارم دست دراز خود را
از نقش پا بر شکم گرچه همی گذارد
بر آستان جانان روی نیاز خود را
پروانه سان نگردد هر دم بگرد شمعی
خواهد کلیم بیدل عاشق گداز خود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
ترک چشمت می کند آماجگه محراب را
ما طمع داریم ازو دلجوئی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربانست دایم خانه قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده نایاب را
عاقلانرا با خم زنجیر زلفت همسریست
یاد می گیرند ار دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر کوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد زخط اعراب را
زخم تیغت قبله دلهاست چسبانتر خوشست
ابروان پیوسته می باید بلی محراب را
چون هدف ما یکطرف تا چند و خلفی یکطرف
کوه از یک تیغ می نالد بنازم تاب را
یک سبب پیدا نکرد از بهر ناکامی خویش
گرچه بر هم زد کلیم این عالم اسباب را
ما طمع داریم ازو دلجوئی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربانست دایم خانه قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده نایاب را
عاقلانرا با خم زنجیر زلفت همسریست
یاد می گیرند ار دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر کوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد زخط اعراب را
زخم تیغت قبله دلهاست چسبانتر خوشست
ابروان پیوسته می باید بلی محراب را
چون هدف ما یکطرف تا چند و خلفی یکطرف
کوه از یک تیغ می نالد بنازم تاب را
یک سبب پیدا نکرد از بهر ناکامی خویش
گرچه بر هم زد کلیم این عالم اسباب را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ز آه گرمی آتش زنم سراپا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش بخانه افتاده است
بکوی عشق کنون گرم می کنم جا را
گشاده روئی ساحل بکار ما نیاد
سرشک برد بساحل سفینه ما را
اگر ببادیه گردی نمی روم، چه عجب
جنون من نشناسد زشهر صحرا را
دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را
کلیم هر سر مویت فتیله داغیست
ز بسکه سوز درون گرم کرده اعضا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش بخانه افتاده است
بکوی عشق کنون گرم می کنم جا را
گشاده روئی ساحل بکار ما نیاد
سرشک برد بساحل سفینه ما را
اگر ببادیه گردی نمی روم، چه عجب
جنون من نشناسد زشهر صحرا را
دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را
کلیم هر سر مویت فتیله داغیست
ز بسکه سوز درون گرم کرده اعضا را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
قرار می برد از خلق آه و زاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما