عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۷
گر بوئی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سر یابی
از خجلت دانائی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۸
در صومعه و مدرسه گشتیم بسی
در دهر نبود، هیچ فریادرسی
رندی ز کجا و زهد و سالوس کجا
دین و دنیا بهم ندیده است کسی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۹
صد حیف ایدل که مرد دیدار نه‌ای
واقف به تجلیات اسرار نه‌ای
قانع به همینی که دو چشمت باز است
خرگوش صفت، و لیک بیدار نه‌ای
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۱
عُمرم همه صرف شد در این خونخواری
تا در صف محشرم چه بر سر آری
یک نام مقدست اگر قهار است
در لطف هزار نام دیگر داری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۳
در مهد هوی غنوده‌ای معذوری
دیده نه چو ما گشوده‌ای معذوری
دل زین عالم نمیتوانی بر کند
در عالم دل نبوده‌ای معذوری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۴
تا دست به سبحه میزنی زناری
تا روی به دوست مسکینی دیداری
دیریست که در طواف بیت اللهی
غیری تا در توهم اغیاری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۸
از دوری راه تا بکی آه کنی
منزل نشناسی و همین آه کنی
یا رب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصه کوتاه کنی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۰۰
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
این کز تو توان ستد همین کالبد است
در مزبله گو مباش چند اندیشی
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۳
فلک دگر نتواند گشود کار مرا
کرشمه‌ای نتوانـــد کشید بار مرا
چه طرف بندم ازین آسمان که همچون خود
نهاده است به سرگشتــــگی مـــدار مرا
اگر فراق اگر وصل دوزخی دارم
بیا ببین چـــه بهشت است روزگــــار مرا
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۷
داند آنکس که ز دیدار تو بر خوردار است
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است
ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۵
جز نیم نفس نیست غم و شادی عالم
بر نیم نفس من چه بگریم چه بخندم
گو سرو برافراز که از جلوه هلاکم
گو چهره برافروز که بر شعله سپندم
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۷
ما بهر هلاک خود هلاکیم
ز آلایش آب و خاک، پاکیم
عین عشقیم و آن حسنیم
تادست بهم دهیم خشتیم
تا چشم بهم نهیم خاکیم
روح محضیم و جان پاکیم
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۳
فیض عجبی یافتم از صبح ببینید
این جادهٔ روشن ره میخانه نباشد
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۶
دامن هر دو جهان از کف غم برهانم
گر بچنگم فتد از چرخ گریبان و سری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۳
در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود
کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود
در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود
سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود
باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود
در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود
بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود
عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود
عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود
همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود
داستان هستی عرفی و دعوی های او
این زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۵
ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود
تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود
به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار
که بمیرم من و جان از پی محمل برود
بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب
این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود
گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال
حسرت روی تو حیف است که از دل برود
چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات
کو رسولی که بر جادوی بابل برود
آید انگشت گزان روز جزا در محشر
آن که ابله به جهان آید و عاقل برود
تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی
ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۶
خوش آن محفل که از می گر سرایم رو بسوزاند
به هر جانب که غلتم داغ در پهلو بسوزاند
میا در باغ ما رضوان که نخل آرای این گلشن
به هر جانب که رو آرد، نسیمش رو بسوزاند
لبم گر با ترنم آشنا گردد در این معنی
صد آتش خانه از یک نعره ی یا هو بسوزاند
ز بهر عافیت زانو نرنجانی که از گرمی
سر شوریده ی من عشق را زانو بسوزاند
اگر یک دم نفس در دل نگهدارم، ز هر مویم
جهد برقی که چندین خانه از هر سو بسوزاند
چنان با نیک و بد عرفی، به سر بر کز پس مردن
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۷
نرنجم گر به بالینم مسیحا دیر می آید
که می داند بر بیمار از جان سیر می آید
هوس هم جوش عشق آمد، وه چه ظلم است این
که روباه مزور همعنان شیر می آیذ
شهنشاهی به ملک دلبری در ترکتاز آمد
... ز نور حسنش مهر و مه زیر می آید
نمکسایی کن ای عشق از برای زخم بیدردان
که زخم با نمک سود از دیم شمشیر می آید
منم آن مست ای عرفی، کز لب شیون تراز من
ترنم زود می رنجد، تبسم دیر می آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ می خورد
خدمت درد می کند، نعمت داغ می خورد
طوبی و خلد عافیت، می نخرم به مشت خس
زان که تذرو این چمن، طمعهٔ زاغ می خورد
از چمنی نمی برد، نعمت برگزیده را
آن که وظیفهٔ ثمر، از همه باغ می خورد
بی ادبی است موسی ام، ره بدهی به طور خود
کو لب شعله می گزد، شمع و چراغ می خورد
این چمن محبت است، الحذر ای بهشتیان
بوی گل بهشت ما، مغز دماغ می خورد
عرفی تشنه را ز من، مژده که گر نایستد
آب حیات از کف، خضر سراغ می خورد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۹
حرم پویان دری را می پرستند
فقیهان دفتری را می پرستند
گروهی زشت خویند اهل دانش
که زیب و زیوری را می پرستند
از آن دعوی به شیخ و برهمن ماند
که هر یک داوری را می پرستند
برافکن پرده تا معلوم گردد
که یاران دیگری را می پرستند
عجب داریم ما از اهل عصیان
که دامان تری را می پرستند
به هر عزت که عشاق مجازی
ز ما خود خوشتری را می پرستند
ز اهل درد شو عرفی که این جمع
گرامی گوهری را می پرستند