عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای در طلبت همۀ عالم گم
افلاطون رفته فرو در خم
سرگشتۀ کوی تواند افلاک
آشفتۀ موی تواند انجم
از شش جهت آوازۀ عشاق
بر خواسته تا فلک هفتم
در وادی عشق تو طفل رهند
پیران طریقت بل هُم هُم
کی مردم دیده ترا بیند
ای بیرون از افق مردم
بحریست عمیق پر از گرداب
یک قطرۀ اوست دو صد قلزم
گر شیر فلک باشی بمثل
دم در کش و هیچ مجنبان دم
زد دانۀ خال تو راه خیال
فریاد ز رهزنی گندم
یا آنکه ز پای طلب بنشین
یا مفقر از سر هستی قم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
از عشق تو اندر تاب و تبم
وز شوق تو در وجد و طربم
از شمۀ لطف تو سلمانم
وز شعلۀ قهر تو بو لهبم
هندوی بت خال تو شدم
رسوای تو در عجم و عربم
با سر ره عشق تو می پویم
گر مانده شود پای طلبم
من بندۀ حلقه بگوش توام
جز این نبود حسب و نسبم
خود را بشمار غلامانت
می آورم، و دور از ادبم
ای شام غمم را صبح امید
بازآ که شود چون روز، شبم
از عشق تو سینه لبالب غم
وز شوق تو آمده جان بلبم
گر سوخته مفتقرت چه عجب
از خامی مدعیان عجبم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از تو بیداد وز من ناله و فریاد خوش است
چهچه از بلبل و از گل همه بیداد خوش است
حسن لیلی بی سرگشتگی مجنون است
شور شیرین و فداکاری فرهاد خوش است
بندۀ شیفتۀ روی تو را آزادی است
عشق در تربیت بنده و آزاد خوش است
شعلۀ روی تو در خرمن دل آتش زد
حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
تا بکی در پی کوته نظرانی نگران
چشم دل باز بکن صنعت استاد خوش است
خوی دیو از دل دیوانۀ خود بیرون کن
گر ترا آمدن روی پریزاد خوش است
بیمی از سیل فنا نیست ز بد عاقبتی است
ورنه این طرح دلاویز ز بنیاد خوش است
مفتقر! لشگر غم گر که خرابت نکند
شادمان باش که در کشور آباد خوش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست
دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست
از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست
عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست
بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست
طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست
از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست
مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلۀ قافیه پردازی نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
فدائیان ره عشق دوست مرد رهند
چه جان دهند به جانان ز بند تن برهند
ز شاهراه طریقت حقیقت ار طلبی
در آخرین نفست، اولین قدم بدهند
بروز چاه طبیعت بدر که چون صدیق
زمام مملکت مصر در کفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان مستند
که بی تکلفی از دام این جهان برهند
صفای دل بطلب رو سفید خواهی بود
وگرنه ای چه بسا رو سفید و دل سیهند
ز شور آن لب شیرین بنال چون فرهاد
که خسیروان جهان فکر افسر و گلهند
نظر به ملک دو گیتی کجا گدایان راست
که در قلمرو وحدت یگانه پادشهند
چه شمع، گاه تجلی بیزم شاهد جمع
بروز حمله وری یکه تاز بزمگهند
چه گیسوان مسلسل بدور روی نگار
عجب مدار که سلطان عشق را سپهند
اگرچه مفتقر از ذره کمتر است ولی
امیدوار به آنان بود که مهر و مهند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گر تیر غمی بشست گیرد
بر سینۀ ما نشست گیرد
پشت فلک از تجلی او
همچون دل ما شکست گیرد
یک غمزۀ آن دو نرگس مست
صد شهر خراب و مست گیرد
این خام در آرزوی جامی است
کز میکدۀ الست گیرد
از بادۀ عشق نیست گردد
تا دل ز هر آنچه هست گیرد
گاهی ز حقایق معانی
زان صورت حق پرست گیرد
سیر رشتۀ کار خود بیابد
گر زلف تو را بدست گیرد
در بند تو مفتقر شد آزاد
بستی چه کسی ز بست گیرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
رموز عشق را جز عاشق صادق نمی داند
حدیث حسن عذرا را بجز وامق نمی داند
مرا شوقی بود در دل که اظهارش بود مشکل
چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی داند
علاج دردمند عشق صبر است و شکیبائی
ز من بشنو، طبیب ماهر حاذق نمی داند
بلی سر حقیقت راز مردان طریقت جوی
لسان عشق را البته هر ناطق نمی داند
نیندیشد ز آخر هر که ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمی داند
نشاید مشت خاکی را چه آتش سرکشی کردن
که هر سنجیده خود را بر کسی فائق نمی داند
مده فرماندهی در ملک دل دیو طبیعت را
که عقل این حکمرانی را بر او لایق نمی داند
بعیب ظاهر مخلوق بر باطن مکن حکمی
که مکنون خلائق را بجز خالق نمی داند
بپرس از مفتقر هر نکته ای کز عشق می خواهی
فنون عشق عذرا را بجز وامق نمی داند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خسته ای را که دگر طاقت و قوت نبود
گر تفقد نکنی شرط مروت نبود
پدر پیر فلک را نبود مهر و وفا
شفقت نیز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو قرینم ز چه اندر همه عمر
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر که در این در به غلامی شده پیر
گر شود رانده از این در ز فتوت نبود
کس به مقصد نرسد گر نکنی همراهی
قطع این مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همۀ کون و مکان کوی امید
جز در صاحب دیوان نبوت نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دوش هاتف غیبی حل این معما کرد
سود هر دو عالم یافت هر که با تو سودا کرد
از رموز لوح عشق هر که نکته ای آموخت
در محاسن رویت صد صحیفه انشا کرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرایت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا کرد
آن یگانۀ دوران تا دم از تجلی زد
عرصۀ دو گیتی را رشک طور سینا کرد
کرد با دل عشاق نالۀ دل مطرب
آنچه را که با موسی نغمۀ «انا الله» کرد
کرد لعل دلجویش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسی کرد یا دم مسیحا کرد
یا که معنی حسنش رونقی به صورت داد
کسب هر کمالی بود صورت از هیولا کرد
قیس عامری عمری سر به کوه و صحرا زد
تا که سرّی از عشق لیلی آشکارا کرد
تیشۀ فداکاری کند ریشۀ فرهاد
شور عشق، شیرین را در زمانه رسوا کرد
عشوۀ گل رویش داد دلستانی داد
طبع مفتقر را چون عندلیب شیدا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا بکی ای نوش جان می زنیم نیشتر
زخم از این بیشتر یا دل از این ریشتر
ز آه من اندیشه کن بیخ جفا تیشه کن
مهر و وفا پیشه کن بیشتر از پیشتر
در نظر اهل دل سادگی آزادگی است
جز متصنع مدان از همه بد کیش تر
عاقبت اندیشی از عاشق صادق مجوی
نیست کس از خودپرست عاقبت اندیش تر
دشمن جان شد مرا مدعی دوستی
وز همه بیگانه تر هر که بدی خویش تر
ای بنصاب جمال یافته حدّ کمال
نیست مرا آرزو جز نظری بیشتر
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درویش تر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گوهر عمر گرانمایه بود گرچه نفیس
لیگ از بهر نثار تو متاعیست خسیس
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس
گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم
لیک با شیر قوی پنجۀ عشقشت جلیس
لشگر عشق بغارتگری کشور عقل
کرد کاری که نه مرئوس بماند و نه رئیس
عشق دردیست که درمان نپذیرد هرگز
ره بجائی نبرد فکر دو صد رسطالیس
نکتۀ عشق نگنجد به هزاران دفتر
عشق درسی نبود ور چه مدرس ادریس
گوهر عشق بجوی از صدف صدق و صفا
ورنه افسانه و تلبیس بود از ابلیس
عمر اگر می گذرد با تو نعیمی است مقیم
زندگی بی غم عشق تو عذابی است بئیس
آنچه را مفتقر از عشق سخن می گوید
لوح سیمین بطلب با قلم زر نویس
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز شور عشق تو گر ز عندلیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر سو نگریدیم کسی چون تو ندیدیم
اکنون نگرانیم که هر سو نگریدیم
شوریده سر اندر طلب سرو رسایت
هر چند دویدیم به جائی نرسیدیم
افسوس صد افسوس که اندر قدم دوست
جانی نفشاندیم و چه بسمل نطپیدیم
عمریست که از آتش شوق تو کبابیم
وز شربت دیدار تو روزی نچشیدیم
دل رفت و دلآرام نیامد ببر ما
جان بر لب و لعل نمکینی نمکیدیم
داغیم که از لاله رخی بهره نبردیم
مردیم که با سرو چمانی نچمیدم
آخر نه مگر لوح دل از غیر تو شستیم
یا چون قلم از شوق تو با سر ندویدیم
راندند به چوگان ز سر کوی تو ما را
چون گوی بدادیم سر و پا نکشیدیم
گر عهد مودت تو شکستی نشکستیم
ور رشتۀ الفت تو بریدی نبریدیم
در بند غمت بنده صفت حلقه به گوشیم
وز دام تو چون آهوی وحشی نرمیدیم
تشریف غمت بر دل و با درد فراقت
جفتیم ولی جامۀ طاقت ندریدیم
با مفتقر این نکته مسیحا دم ما گفت
ما در تو بجز آه دمادم ندمیدیم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
از رقیبان تو تا چند من اندیشه کنم
بیخ اندیشۀ بد را چه خوش از ریشه کنم
پیش بینی کند از مرحلۀ عشقم دور
شیوۀ رندی و مستی پس از این پیشه کنم
بیشۀ شیر هوا را بزنم آتش عشق
تا کی از کم خردی بیمی از این بیشه کنم
ریشۀ تفرقه را بر کنم از این دل ریش
تا که در گلشن توحید مگر ریشه کنم
از ره صدق و صفا راه وفا گیرم پیش
تا به کی پیروی خلق جفا پیشه کنم
مفتقر سینه زند جوش ز سودای نگار
چارۀ درد دل خویش از این شیشه کنم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
لالۀ روی تو را شمع جهان افروزم
عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم
نه در آن آینۀ حسن بگیرد آهم
نه دل نازل او را بگدازد سوزم
رشتۀ عمر توانم ز عمت تازه کنم
دیده از روی تو هرگز نتوانم دوزدم
در فراق تو دُر اشک بسی افشاندم
گوهری باز ز وصل تو نمی اندوزم
بهر تحقیق حقایق چه به مکتب آیم
جز حدیث غم عشق تو نمی اموزم
روزگاری ز تو دارم که نگنجد به بیان
قدمی رنجه کن اینک شب و اینک روزم
پوزش مفتقر اندر بر جانان چه کند
من ناچیز چه باشم که چه باشد پوزم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
من بناخن غم سینه می خراشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت ناله ای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چاره ای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بسکه در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
به هوای کوی تو آمدم که رها ز بند هوا شوم
به امید روی تو آمدم که مگر ز تو کام‌روا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار کام‌روا شدم
نه چنان دچار بلا شدم که دگر به فکر دوا شوم
همه روزه روزی من غمست همۀ شبم شب ها تست
نه چنان کمند تو محکم است که امید آنکه رها شوم
نه مرا به خویش دهی رهی، نه ز خویشتن دهی آگهی
نه دلالتی و نه همرهی، متحیرم به کجا شوم
نه ز سفرۀ تو نواله ای نه ز غمزۀ تو حواله ای
نه مرا به درد پیاله ای کرمی که ز اهل صفا شوم
نه تو راست لطف و عنایتی نه مراست قوت و طاقتی
به کدام شوری و حالتی من بینوا به نوا شوم
نه بدانوازیم آمدی نه به سر فرازیم آمدی
نه به نغمه سازیم آمدی که ز شوق بی سر و پا شوم
نه به حال مفتقرت نظر که زند به سوی تو بال و پر
نه به سرپرستی او گذر که به زیر ظل هما شوم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم
چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم
به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم
به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم
شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون
چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم
نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین
نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم
منم طوطی و با زاغ و زغن در یک قفس رفتم
منم دستان ولیکن با غراب البین همدستم
همای عرش پیما بودم و از طالع وارون
کنون همراز باز آز در این منزل پستم
نگارا گر پر و بال مرا خستیّ و بشکستی
ولی عهد مودت را من بشکسته نشکستم
چه دریای غمت دیدم وداع جسم و جان گفتم
چه جویای لبت گشتم ز جوی زندگی جستم
نگارا مفتقر را نیست کن چندانکه بتوانی
بجرم آنکه پندارد که من با هستیت هستم