عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است
راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است
پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست
دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است
سربلندیها در آواز سبکباری بود
نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است
تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد
گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است
گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت دور نیست
پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است
خوار چون مینای خالی در نظرها میشود
هرکه در بزم محبت یکنفس خندیده است
در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه
بسملی دیدم که پا تا سر به خون غلطیده است
راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است
پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست
دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است
سربلندیها در آواز سبکباری بود
نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است
تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد
گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است
گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت دور نیست
پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است
خوار چون مینای خالی در نظرها میشود
هرکه در بزم محبت یکنفس خندیده است
در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه
بسملی دیدم که پا تا سر به خون غلطیده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بر هر که نیک دیده گشادم فنای تو است
بر هر دری که روی نهادم سرای تو است
حقا که حلقه در گنج سعادت است
گوشی که متصل شنوای صدای تو است
جبریل از شرف پر خود سایبان کند
بر آن سری که افسرش از خاک پای تو است
چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را
آن را که دست در عمل کیمیای تو است
سرمایهٔ دو کون به یک بینوا دهد
هر پابرهنهای که به گیتی گدای تو است
از غیر خویشتن ز کجی عیبپوش باش
آن جامه راست چون به قد کبریای تو است
با رنج بیشمار به هر گوشه صد مسیح
نالان فتاده چشم به راه دوای تو است
بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت
زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است
ای خاک کوی دوست رسی چون به دیدهام
بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است
از دست چرخ با دل گرم آه سرد را
قصاب آنچه میکشی اینک سزای تو است
بر هر دری که روی نهادم سرای تو است
حقا که حلقه در گنج سعادت است
گوشی که متصل شنوای صدای تو است
جبریل از شرف پر خود سایبان کند
بر آن سری که افسرش از خاک پای تو است
چون صبح یک نفس کند اکسیر دهر را
آن را که دست در عمل کیمیای تو است
سرمایهٔ دو کون به یک بینوا دهد
هر پابرهنهای که به گیتی گدای تو است
از غیر خویشتن ز کجی عیبپوش باش
آن جامه راست چون به قد کبریای تو است
با رنج بیشمار به هر گوشه صد مسیح
نالان فتاده چشم به راه دوای تو است
بست آنچه نقش بر دل ما، ز آب مغفرت
زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است
ای خاک کوی دوست رسی چون به دیدهام
بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است
از دست چرخ با دل گرم آه سرد را
قصاب آنچه میکشی اینک سزای تو است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
میکنم طوفی نمیدانم که طوف کوی کیست
هست محرابی نمیدانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
میکشد هرسو نمیدانم سر گیسوی کیست
شعلهای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خونآلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم میرسد
باز باد آشفتهساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون میگریزد هم ز لیلی میرمد
من نمیدانم که آن وحشینگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتشخوی کیست
هست محرابی نمیدانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
میکشد هرسو نمیدانم سر گیسوی کیست
شعلهای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خونآلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم میرسد
باز باد آشفتهساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون میگریزد هم ز لیلی میرمد
من نمیدانم که آن وحشینگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتشخوی کیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یک نفس بی یاد جانان زندگانی مشکل است
بی حدیث لعل او شیرین بیانی مشکل است
غیر شرح عشق گنجایش ندارد زندگی
بی غمش در هر دو عالم زندگانی مشکل است
اهل دل بی شورش مطرب نیاید در سماع
بی تلاطم بحر را رقص روانی مشکل است
گفتمش ای دیده سودایی چنین کار تو نیست
بر فراز قلعه دل دیدبانی مشکل است
در کمینگاه است دشمن از پی تاراج دل
در هجوم خواب غفلت پاسبانی مشکل است
وصل ممکن نیست ای غافل چه میخواهی ز دهر
گشتن آگه از نشان بی نشانی مشکل است
تا تو از سر نگذری نتوان تو را سردار کرد
تا نبازی دل در این ره دلستانی مشکل است
رد مکن از گلّه قربانیان قصاب را
جان من بی سگ در این صحرا شبانی مشکل است
بی حدیث لعل او شیرین بیانی مشکل است
غیر شرح عشق گنجایش ندارد زندگی
بی غمش در هر دو عالم زندگانی مشکل است
اهل دل بی شورش مطرب نیاید در سماع
بی تلاطم بحر را رقص روانی مشکل است
گفتمش ای دیده سودایی چنین کار تو نیست
بر فراز قلعه دل دیدبانی مشکل است
در کمینگاه است دشمن از پی تاراج دل
در هجوم خواب غفلت پاسبانی مشکل است
وصل ممکن نیست ای غافل چه میخواهی ز دهر
گشتن آگه از نشان بی نشانی مشکل است
تا تو از سر نگذری نتوان تو را سردار کرد
تا نبازی دل در این ره دلستانی مشکل است
رد مکن از گلّه قربانیان قصاب را
جان من بی سگ در این صحرا شبانی مشکل است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به رخ شکستن طرف کلاه بابت کیست
نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست
تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد
ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست
چو نیست رخصت اظهار داستان فراق
کشیدن از دل پر درد آه بابت کیست
ز لطف اگر بنمایی ترحمی بر ما
نگاهکی کنی ار گاهگاه بابت کیست
ابا ز بردن دل میکنی در این نوبت
ز غمزه تو گرفتن گواه بابت کیست
بروز خویش چو خط سر زد از رخش قصاب
سفر نمودن شبهای تار بابت کیست
نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست
تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد
ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست
چو نیست رخصت اظهار داستان فراق
کشیدن از دل پر درد آه بابت کیست
ز لطف اگر بنمایی ترحمی بر ما
نگاهکی کنی ار گاهگاه بابت کیست
ابا ز بردن دل میکنی در این نوبت
ز غمزه تو گرفتن گواه بابت کیست
بروز خویش چو خط سر زد از رخش قصاب
سفر نمودن شبهای تار بابت کیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
باد رنجور آن تنی کز درد او بیمار نیست
خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست
بینصیب آن دل که زخم از تیر مژگانی نخورد
وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست
تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو
بر نمیگردم دگر اینبار چون هر بار نیست
پا ز فرمان قضا بیرون نهادن مشکل است
هیچکس را ره برون زین حلقه پرگار نیست
نغمهسنجان حقیقت مست حیرت خفتهاند
در بساط عشق گویا هیچکس هشیار نیست
گر گریزان نیستم از سنگ طبع ناکسان
در جهان قصاب ما را شیشهای در بار نیست
خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست
بینصیب آن دل که زخم از تیر مژگانی نخورد
وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست
تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو
بر نمیگردم دگر اینبار چون هر بار نیست
پا ز فرمان قضا بیرون نهادن مشکل است
هیچکس را ره برون زین حلقه پرگار نیست
نغمهسنجان حقیقت مست حیرت خفتهاند
در بساط عشق گویا هیچکس هشیار نیست
گر گریزان نیستم از سنگ طبع ناکسان
در جهان قصاب ما را شیشهای در بار نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
سیر دنیا یک قدم نشو و نمایی بیش نیست
همچو گل در صحبت باد صبایی بیش نیست
نقد حسن او به دست ما چو آید میرود
وصل عاشق را به کف رنگ حنایی بیش نیست
دیده باطن دو عالم را تماشا میکند
چشم ظاهربین چراغ پیش پایی بیش نیست
عاشق از یک دیدن قاتل تسلی میشود
کشته او را نگاهش خونبهایی بیش نیست
مقصد رندان ز عالم واله هم گشتن است
ورنه این آیینه گیتی نمایی بیش نیست
زاد راهی گیر ای قصاب آمد وقت کوچ
کاین همه معموره یک مهمانسرایی بیش نیست
همچو گل در صحبت باد صبایی بیش نیست
نقد حسن او به دست ما چو آید میرود
وصل عاشق را به کف رنگ حنایی بیش نیست
دیده باطن دو عالم را تماشا میکند
چشم ظاهربین چراغ پیش پایی بیش نیست
عاشق از یک دیدن قاتل تسلی میشود
کشته او را نگاهش خونبهایی بیش نیست
مقصد رندان ز عالم واله هم گشتن است
ورنه این آیینه گیتی نمایی بیش نیست
زاد راهی گیر ای قصاب آمد وقت کوچ
کاین همه معموره یک مهمانسرایی بیش نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بیصرفه این بزمگهایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بیثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بیصرفه این بزمگهایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بیثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همرهان بر سینه بی دلدار سنگ ما عبث
میکند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیلهبازیهای گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث
چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است
مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث
نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند
میدود زین راه ناهموار خنگ ما عبث
ما به ابروی بتی قصاب دل را دادهایم
بسته بر این تیغ جوهردار زنگ ما عبث
میکند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیلهبازیهای گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث
چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است
مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث
نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند
میدود زین راه ناهموار خنگ ما عبث
ما به ابروی بتی قصاب دل را دادهایم
بسته بر این تیغ جوهردار زنگ ما عبث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای با رخ تو خال سفید و سیاه و سرخ
چون دیده غزال سفید و سیاه و سرخ
عکس رخ تو و آن خط شبرنگ کرده است
آیینه را جمال سفید و سیاه و سرخ
بنما به رنگ چون شفق از زیر ابر زلف
ابروی چون هلال سفید و سیاه و سرخ
گردیده دست و جوهر تیغت ز خون خصم
در عرصه جدال سفید و سیاه و سرخ
سنبل شکفت و لاله دمید و شکوفه ریخت
بر پای هر نهال سفید و سیاه و سرخ
بیچاره زرپرست ز غم مرد تا که برد
یک پاره وبال سفید و سیاه و سرخ
قصاب عید شد که چو طاووس گلرخان
سازند روی و بال سفید و سیاه و سرخ
چون دیده غزال سفید و سیاه و سرخ
عکس رخ تو و آن خط شبرنگ کرده است
آیینه را جمال سفید و سیاه و سرخ
بنما به رنگ چون شفق از زیر ابر زلف
ابروی چون هلال سفید و سیاه و سرخ
گردیده دست و جوهر تیغت ز خون خصم
در عرصه جدال سفید و سیاه و سرخ
سنبل شکفت و لاله دمید و شکوفه ریخت
بر پای هر نهال سفید و سیاه و سرخ
بیچاره زرپرست ز غم مرد تا که برد
یک پاره وبال سفید و سیاه و سرخ
قصاب عید شد که چو طاووس گلرخان
سازند روی و بال سفید و سیاه و سرخ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
کی تواند هر طبیبی چاره هجران کند
مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند
کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر
ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند
در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانهای
بر نمیداریم روی از خاک تا باران کند
از سرم باری گران بر دوش خویش افکندهاند
ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند
اهل عشرت جمله مدهوشاند در مجلس مگر
چشم ساقی نشئهای در کار میخواران کند
ما پریشان خفتگان را خواب غفلت برده است
بوی زلفی کو که ما را هم ز بیداران کند
میکند سنگیندلان را حرص روزی بیقرار
آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند
بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ
شمع روشن میشود تا دیده را گریان کند
جانسپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار
امر کن تا آنکه قربان تو گردد آن کند
مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند
کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر
ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند
در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانهای
بر نمیداریم روی از خاک تا باران کند
از سرم باری گران بر دوش خویش افکندهاند
ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند
اهل عشرت جمله مدهوشاند در مجلس مگر
چشم ساقی نشئهای در کار میخواران کند
ما پریشان خفتگان را خواب غفلت برده است
بوی زلفی کو که ما را هم ز بیداران کند
میکند سنگیندلان را حرص روزی بیقرار
آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند
بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ
شمع روشن میشود تا دیده را گریان کند
جانسپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار
امر کن تا آنکه قربان تو گردد آن کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
به عشقی کردهام در بحر مأوا تا چه پیش آید
به دامن چون صدف پیچیدهام پا تا چه پیش آید
چو کف پامال طوفانم چو خس سیلیخور موجم
سراسر میروم در روی دریا تا چه پیش آید
در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی
به خاک افتادهام با قد رعنا تا چه پیش آید
دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد
به زلفش میکنم پیوند سودا تا چه پیش آید
گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم
قماری میکنم با اهل دنیا تا چه پیش آید
ز سیلاب سرشک لالهگون قصاب در هجرش
پر از خون میکنم دامان صحرا تا چه پیش آید
به دامن چون صدف پیچیدهام پا تا چه پیش آید
چو کف پامال طوفانم چو خس سیلیخور موجم
سراسر میروم در روی دریا تا چه پیش آید
در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی
به خاک افتادهام با قد رعنا تا چه پیش آید
دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد
به زلفش میکنم پیوند سودا تا چه پیش آید
گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم
قماری میکنم با اهل دنیا تا چه پیش آید
ز سیلاب سرشک لالهگون قصاب در هجرش
پر از خون میکنم دامان صحرا تا چه پیش آید
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
اسیران را زیانی از گرفتاری نمیباشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمیباشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبتدیده را یارای خودداری نمیباشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمیباشد
چه مست غفلتی؟ یکچند ترک بادهنوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمیباشد
ز دستاندازِ بیانداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمیباشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمیباشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبتدیده را یارای خودداری نمیباشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمیباشد
چه مست غفلتی؟ یکچند ترک بادهنوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمیباشد
ز دستاندازِ بیانداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمیباشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر دم از شوق تو چشم اشگبارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولیهای خویش
قطرههای خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند
بس که در پای دلم بشکسته خار آرزو
سبزه میترسم به طرف جویبارم گل کند
غنچه پیکان ز هر عضو تنم بنمود روی
وقت آن آمد که دیگر لالهزارم گل کند
بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست
خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند
ریختم قصاب خاری را که در راه کسان
سخت میترسم که آخر در کنارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولیهای خویش
قطرههای خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند
بس که در پای دلم بشکسته خار آرزو
سبزه میترسم به طرف جویبارم گل کند
غنچه پیکان ز هر عضو تنم بنمود روی
وقت آن آمد که دیگر لالهزارم گل کند
بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست
خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند
ریختم قصاب خاری را که در راه کسان
سخت میترسم که آخر در کنارم گل کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند
چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
طعمه مور ضعیفام عاقبت در زیر خاک
گر به روی تخت همدوش سلیمانم کند
گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک
گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند
خرقه و سجاده بر من سدّ راه وحدت است
کو جنونی کز لباس شید عریانم کند
از تغافلهای چشمت در خمار افتادهام
با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند
کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید به من
گوشه چشمی که چون آیینه حیرانم کند
مادر ایام ای قصاب دائم میدهد
خون به جای شیر چون خواهد که مهمانم کند
چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
طعمه مور ضعیفام عاقبت در زیر خاک
گر به روی تخت همدوش سلیمانم کند
گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک
گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند
خرقه و سجاده بر من سدّ راه وحدت است
کو جنونی کز لباس شید عریانم کند
از تغافلهای چشمت در خمار افتادهام
با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند
کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید به من
گوشه چشمی که چون آیینه حیرانم کند
مادر ایام ای قصاب دائم میدهد
خون به جای شیر چون خواهد که مهمانم کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
نشستن با تو و بر خود نبالیدن ستم باشد
تو را دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد
توان تا سوخت چون پروانه پیش شمع رخسارت
چو بلبل از هجوم درد نالیدن ستم باشد
چو خوانا گشت خط عارضت متراش از تیغش
که خط از روی این مصحف تراشیدن ستم باشد
کنار خود ز آب دیده خرم میتوان کردن
به کشت خویشتن باران نباریدن ستم باشد
تو آموزی طریق مصلحتبینان و میدانی
ز حرف دشمنان از دوست رنجیدن ستم باشد
توان تا سوختن چون شمع در بزم نکورویان
چراغ خلوت فانوس گردیدن ستم باشد
ز افعال جهان قصاب دائم چشم حیرت را
ز خود پوشیدن و عیب کسان دیدن ستم باشد
تو را دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد
توان تا سوخت چون پروانه پیش شمع رخسارت
چو بلبل از هجوم درد نالیدن ستم باشد
چو خوانا گشت خط عارضت متراش از تیغش
که خط از روی این مصحف تراشیدن ستم باشد
کنار خود ز آب دیده خرم میتوان کردن
به کشت خویشتن باران نباریدن ستم باشد
تو آموزی طریق مصلحتبینان و میدانی
ز حرف دشمنان از دوست رنجیدن ستم باشد
توان تا سوختن چون شمع در بزم نکورویان
چراغ خلوت فانوس گردیدن ستم باشد
ز افعال جهان قصاب دائم چشم حیرت را
ز خود پوشیدن و عیب کسان دیدن ستم باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
روز نوروز علاج شب هجران نکند
رفع غم، بستگیِ چاک گریبان نکند
عشق سیلاب عظیمی است مشو غافل از او
خانهای نیست که سیل آید و ویران نکند
عاشق یک جهت آن است که روزی صدبار
میرد از درد و نگاهی سوی درمان نکند
بنده پادشهی باش که بر درگه او
نیست موری که بزرگی چو سلیمان نکند
روز اول به سر زلف تو دادم دل را
تا کسی منعم از این حال پریشان نکند
قصد من کن ز نگاهی که مرا تیغ دگر
در جگر کار چو آن خنجر مژگان نکند
هیچجا بر سر راهش نرسیدی قصاب
که تو را از نگهی بیسروسامان نکند
رفع غم، بستگیِ چاک گریبان نکند
عشق سیلاب عظیمی است مشو غافل از او
خانهای نیست که سیل آید و ویران نکند
عاشق یک جهت آن است که روزی صدبار
میرد از درد و نگاهی سوی درمان نکند
بنده پادشهی باش که بر درگه او
نیست موری که بزرگی چو سلیمان نکند
روز اول به سر زلف تو دادم دل را
تا کسی منعم از این حال پریشان نکند
قصد من کن ز نگاهی که مرا تیغ دگر
در جگر کار چو آن خنجر مژگان نکند
هیچجا بر سر راهش نرسیدی قصاب
که تو را از نگهی بیسروسامان نکند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
روزی که خط به گرد رخش جلوهگر شود
آیا چه فتنهها که به دور قمر شود
از دیدهام فغان که به تحریر نامهات
چندان نماند آب که مکتوب تر شود
پر دور نیست تشنه لعل لب تو را
در خاک استخوانش اگر نیشکر شود
ای دل شب وصال به پروانه کوته است
خود را رسان به شمع مبادا سحر شود
قطع طمع ز سر چو کنی گل کند وصال
این نخل چون بریده شود بارور شود
پاکیزهطینتان نرمند از جفای دهر
کی خشگسال مانع آب گهر شود
ای شمع غم مدار که پروانه تو را
چون سوخت تار و پود کفن بال و پر شود
روی تو را چو دید به مژگان رسید اشک
اول نهال گل آخر ثمر شود
قصاب در خیال ز خود رفتنیم کو
ازسرگذشتهای که به ما همسفر شود
آیا چه فتنهها که به دور قمر شود
از دیدهام فغان که به تحریر نامهات
چندان نماند آب که مکتوب تر شود
پر دور نیست تشنه لعل لب تو را
در خاک استخوانش اگر نیشکر شود
ای دل شب وصال به پروانه کوته است
خود را رسان به شمع مبادا سحر شود
قطع طمع ز سر چو کنی گل کند وصال
این نخل چون بریده شود بارور شود
پاکیزهطینتان نرمند از جفای دهر
کی خشگسال مانع آب گهر شود
ای شمع غم مدار که پروانه تو را
چون سوخت تار و پود کفن بال و پر شود
روی تو را چو دید به مژگان رسید اشک
اول نهال گل آخر ثمر شود
قصاب در خیال ز خود رفتنیم کو
ازسرگذشتهای که به ما همسفر شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
عشق آن روزی که با دلها نمک را تازه کرد
شورش دیوانه با صحرا نمک را تازه کرد
ابر تا برداشت نم، از دیده من خون گریست
این سزای آنکه با دریا نمک را تازه کرد
باز تن همچون کباب در نمک خوابیده شد
دل چو با آن آتشینسیما نمک را تازه کرد
همچو خط گردید بر گرد لبش بیاختیار
هرکه به آن لعل شکّرخا نمک را تازه کرد
پاره خواهم ساخت از شور جنون زنجیرها
زلفش امشب با من شیدا نمک را تازه کرد
روی در بهبود زخم ناوکش آورده بود
غمزه آمد با جراحتها نمک را تازه کرد
شورش و آشوب شبهای جدایی گرم شد
حسن او قصاب تا با ما نمک را تازه کرد
شورش دیوانه با صحرا نمک را تازه کرد
ابر تا برداشت نم، از دیده من خون گریست
این سزای آنکه با دریا نمک را تازه کرد
باز تن همچون کباب در نمک خوابیده شد
دل چو با آن آتشینسیما نمک را تازه کرد
همچو خط گردید بر گرد لبش بیاختیار
هرکه به آن لعل شکّرخا نمک را تازه کرد
پاره خواهم ساخت از شور جنون زنجیرها
زلفش امشب با من شیدا نمک را تازه کرد
روی در بهبود زخم ناوکش آورده بود
غمزه آمد با جراحتها نمک را تازه کرد
شورش و آشوب شبهای جدایی گرم شد
حسن او قصاب تا با ما نمک را تازه کرد