عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند
خواب در چشم پر آب نگرانش بستند
هر کجا بود در آفاق دل شیدانی
کارسن زلف تو در گردن جانش بستند
نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو
چون سر از خاک بر آورد میانش بستند
خواست سوسن که کند وصف قد سرو سهی
پیش بالای بلند تو زبانش بستند
تیر مژگان تو هرگاه که بنشست بدل
مرهمی بود که بر ریش غمانش بستند
نکته ای خواست بگوید ز میان تو کمال
با تبسم ز لبت راه گمانش بستند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
دل در طلیت روی به صحرای غم آورد
جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد
ما را هوس زلف تو در کوی نو انداخت
حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد
محروم مران از در خویشم که گدا را
امید عطا بر در اهل کرم آورد
روزی که بسر وقت من آنی همه گویند
شاهیست که در کوی گدائی قدم آورد
فریاد من از غمزه شوخ تو که در دهر
آئین جفا کاری و رسم ستم آورد
باد این سر سودا زده خاک ره آن باد
کز کوی نو جان در تن ما دم بدم آورد
نقش دل و دین شست کمال از ورق جان
تا وصف خط و خال بتان در قلم آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل ز داروخانه دردت دواه دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر کسی داره از آن حضرت نعنای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
کشته شمشیر غم یعنی شهید عشق را
زندگی این بس که از تو خونبها دارد امید
دارم امیدی که پابم بر بساط قرب راه ب
این گدا بنگر که وصل پادشا دارد امید
ر سر راه طلب شد خاک چشم انتظار
همچنان از خاک پایت تونیا دارد امید
دولت بوسیدن پای نمی یابد کمال
با چنین کوتاه دستی مرحبا دارد امید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دل گرمم ز نو بر آتش غم سوخته باد
آتش عشق تو دره جان من افروخته باد
جان که خو کرده به نشریف جفاهای تو بود
چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد
جگر خسته ز پیکان تو گر پاره شود
هم از آن کیش به یک تیر دگر دوخته باد
چون نظر دوخت به هر نیر نو چشم آن همه تیر
یک به یک، در نظر دوخته اندوخته باد
قیمت بنده چه داند که بصد جان عزیز
هم نسیم سر یک موی تو بفروخته باد
تو برخ شمعی و پروانه جانسوز کمال
شمع افروخته پروانه او سوخته باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دل مقیم در آن جان جهان می باشد
خاطر آنجاست که آن جان جهان می باشد
خوش بود دل نگرانی بچنان دلبندی
که بدین کس دل او هم نگران می باشد
گر شدم عاشق و میخواره مرا عیب مکن
پیر من کاین همه در طبع جوان می باشد
هر کجا می گذرم عاشق و رندم خوانند
عاشق آری همه جانی به نشان می باشد
تا نسوزی نشود شمع دلت نورانی
شمع را روشنی خاطر از آن می باشد
همه شهر بگفتند و گفتند خلاف
که فلانرا طمع وصل فلان می باشد
از غم هجر میندیش کمالا چندین
که فلک گاه چنین گاه چنان می باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل من بیئو دگر دیده بینا چه کند
دیده بی منظر خوب تو نماشا چه کند
زان لبمه می ندهد دل که نظر بر گیرم
چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند
داغ و دردی که رسه از تو مرا حق دل است
دل حق خود نکند از تو تقاضا چه کند
عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه جان
حالیا کرد بصد پاره دگر تا چه کند
پارسا از ورع و زهد قبول تو نیافت
تا عنایت نبود فائده اینها چه کند
بار بیجرم گرفتم همه را کشت امروز
هیچ با خود نکند فکر که فردا چه کند
کرده از هر طرفی درد و بلاقصد کمال
در میان همه مسکین تن تنها چه کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
دل من صحبت دلدار دگر می طلبد
خاطرم بار دگر بار دگر می طلبد
بار بد مهر غم عاشق مسکین چو نخورد
لاجرم مونس و غمخوار دگر می طلبد
چه روم پیش طبیبی که چو دردم دانست
دمبدم بر دلم آزار دگر می طلبد
گر نهد بار جفا بار موافق بر بار
گر چه باریست گران بار دگر می طلبد
شد ملول از لب و گفتار مکرر دل تنگ
دهن تنگ شکر بار دگر می طلبد
دیده راسته نظر بر گذر سرو قدان
قامت دیگر و رفتار دگر می طلبد
بلبل است از گل با خار به آزار کمال
که گل دیگر و گلزار دگر می طلبد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
دوش باد سحری زلف تو می افشانید
جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید
بافت بوی تو و چون زلف تو گردیده بسر
آنکه در مجلس ما مجمره می گردانید
وعظ در مجلسیان هیچ نمی کرد اثر
درد مند نو زد آمی همه را گریانید
آنهب افسون کنان پرسش دلها فرمود
ب انی بر سوختگیها نمکی افشانید
دودها از خط و خال تو ز هر سه برخاست
پرتو روی تو نا باز کرا سوزانید
بوی خون می دمد از خاک شهیدان غمت
این نه خونیست که با خاک توان پوشانید
غمزه تا چند کنی رنجه به آزار کمال
که بصد تیغ نخواهد ز تو دل رنجانید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
دوش چشمم ز فراق تو به خون تر میشد
آه من بی مه رویت به فلک بر میشد
اشک می آمد و میشست ز پیش نظرم
هرچه جز نقش تو در دیده مصور میشد
مه بکوی تو شب چارده خود بینه می گشت
چو به آئینه روی تو برابر میشد
هر کجا زان آب شیرین سخنی می گفتند
سخن قند نگفتم که مکرر می شد
قدر وصل تو دل امروز نکو می دانست
اگر آن دولتش این بار میسر می شد
هر نسیمی که شب از زلف تو در مجلس ما
می گذشت از دم او شمع معنبر میشد
آنکه وقتی نگران بود بر آن روی کمال
گر همی دید کنونش نگرانتر می شد
صفت عارض چون آب تو در دفتر خویش
بیشتر زآن ننوشتم که ورق تر میشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
دوش در خانه ما ماه فرود آمده بود
خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود
تا به بینیم به طلعت میمون فالش
فرعه انداخته بودیم و نکو آمده بود
نا تمامی مه آنشب همه را روشن شد
که چو آئینه به او روی برو آمده بود
با خیال لب و آن عارض نازک در چشم
آب دولت همه را باز بجو آمده بود
می دمید از دم مشکین صبا بوی بهشت
بوی بردیم که او زآن سر کو آمده بود
هر که دیدیم چو چشم و سر زلفش آنجا
مست و آشفته آن سلسله مو آمده بود
دل دیوانه خود سوخته چون عود کمال
آن پری روی ملک خوی ببو آمده بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
دوشم خیال روی تو در سر فتاده بود
گوشی در بهشت برویم گشاده بود
تا تو ز در درآنی و مجلس دهی فروغ
شب نا بروز شمع به پا ایستاده بود
ساقی به یاد روی توام هر قدح که داد
آب حیات بود که خوردم نه باده بود
جام از لب تو خواست گذشتن به ناز کی
آن صاف دل بین که چه مقدار ساده بود
در خواب دیدمت که بمن دست می دهی
دولت نگر که دوش مرا دست داده بود
سرگشته که بود روان پیش تو چو شمع
جانی بدست کرده و بر کف نهاده بود
درد ارچه کم نبود ز هر سو کمال را
دوش از فراق روی تو چیزی زیاده بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
دوشم دل از غم تو بر آتش همی طپید
وز دیده باخیال لبته آب میچکید
زآن لب چو میشنید حدیثی دل کباب
میسوخت چون نمک بجراحت همی رسید
در پیش میفکند سر خود قتیل عشق
از شر این گناه کز آن تیغ می برید
نا کرده سر قلم سر زلفت کجا کشیم
دال است زلف تو نتوان بی قلم کشید
پیش تو روز و شب چه برم نام مهر و ماه
چون مهر دیگری نتوان بر تو به گزید
گیرم که باد با تو برد آه این ضعیف
از باد تاله پشه کمتر توان شنید
چشم کمال روی تو دید و بگریه گفت
چشم رونده چون تو در اقلیم ها ندید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
دوشم ز قبله روی بر آن آستانه بود
اشکم ز دیده سوی درت هم روانه بود
در سر می صبوحی و در دیدهها خمار
جان بی لب تو تشنه جام شبانه بود
دل بود و آه و ناله بر آن در کشید باز
چون شمع جان سوخته خود در میانه بود
از خال و عارض تو فتادم ببند زلف
مرغی که شد بدام سبب آب و دانه بود
جانم ز زخم غمزه به چشم تو می گریخت
از خستگیش میل به بیمار خانه بود
چون در سخن شد آن لب شیرین شکر فشان
در گوشها حکایت شیرین فسانه بود
القصه زین فسانه مراد دل کمال
شرح غم تو بود و دگرها بهانه بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
دی خرامان برهی بار مرا پیش آمد
فتنه آورد بمن روی بلا پیش آمد
زلف مشکینش اگر داشت به عاشق سر جنگ
با من آن روی بعد گونه صفا پیش آمد
محتشم وار به هر سو که شد آن مه او را
هم ره عاشق درویش گدا پیش آمد
تحفة لایق معشوق چو در دست نداشت
عاشق زار بزاری و دعا پیش آمد
بر رخم گه چو در گه چو عقیق آمده اشک
دیده را بی رخ او بین که چها پیش آمد
ره غلط کردم و پی گم به ملاقات رقیب
بازم آن رهزن دلها ز کجا پیش آمد
نیست در عشق تو خون مژه مخصوص کمال
که ازین سیل درین رو همه را پیش آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دیدی که بار وعده خود را وفا نکرد
ما را بخویش خواند و بخلوت رها نکرد
بسیار لابه کردم و زاری و بیخودی
آن ناخدای ترس در بسته وا نکرد
گر بود در میانه حدیثی چرا نگفت
س ور داشت شکوه ای ز من آندم چرا نکرد
رفتم بدان امید که حاجت کند روا
از در روانه کردم و حاجت روا نکرد
ما را چو موی خویش پریشان فرو گذاشت
وز روی لطف چشم عنایت به ما نکرد
أهم شنید لیک نفرمود رحمتی
نبضم بدید درد دلم را دوا نکرد
گفتم که روی دل به سوی دیگری کنم
حسن وفا و عهد قدیمش رها نکرد
نی نی شکایتی نتوان کرد ای کمال
سلطان وقت اگر نظری با گدا نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
ذکر مه کردم شبی روی توأم آمد
باد شب کردم به دل با سر زلفت فتاد
بیاد گر نمائی با دو دال زلف قد چون الف
هر کجا در عشق مظلومیست یابد از تو داد
دور بادا از دو زلفت دست ما سودانیان
یا کسی انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گفته بودی چون کنی یادم شود درد تو کم
تا چنین کردیم گفتی آن زبادت شد زیاد
با خیال آنکه دوزد چشم بر رویت کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
رخت گلبرگ خودرو مینماید
در او از ناز کی رو مینماید
ز خوبیها که در تست از هزاران
دهانت بکسر مو مینماید
خیال عارضت در چشم گریان
چو آب چشمه در جو مینماید
رخ خود دید گل در آب و گفتا
اگر نکنم غلط او مینماید
به روی دوست مانند ست خورشید
به چشم گرم آزان رو مینماید
چو مطرب خواند ابیات نو گویند
که این گوینده خوشگو می نماید
کمال از وصف آن به هرچه گونی
بوجهه عقل نیکو می نماید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
رخ نو نور بماه تمام می بخشد
چو خلعتی که شهی با غلام می بخشد
مرا که کشته مجرم ز لب پیام رسان
که باز عمر نومه آن پیام می بخشد
بیار سیب ذقن گرچه نقره خام است
که باغبان به گدا هرچه خام می بخشد
حریم وصل تو چون کعبه منزلی به صفاست
مرا صفای عجب آن مقام میبخشد
به باد زلف و رخ تست پیر مجلس را
دم و نفس که به هر صبح و شام میبخشد
مرد باده فروشم که شیخ جام خود اوست
هرآنکه زو مددی خواست جام میبخشد
کمال بوسه دهم با تو گفت با دشنام
به هر دو نقل خوشم هر کدام می بخشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
رخی چنین که تو داری کدام مو دارد
خدا همیشه ز چشم بدت نگه دارد
بکش نخست مرا گر گه محبت تست
که بنده از همه بسیار تر گنه دارد
غلام آن سگ کویم که چون شناخت مرا
بر آستان تو کمتر ز خاک ره دارد
به چین زلف سیه چشمت آهوی ختن است
که بر کنار گل و سبزه خوابگاه دارد
همیشه تشنه وصلت ز شوق زلف و زنخ
دو دست در رسن و دیده سوی چه دارد
قیامتست بخوبی رخت که در وی زلف
بجرم زیر بری نامه سیه دارد
چو کوس حسن زدی قلب عاشقان مشکن
که تاج و تخت شهان زینت از سیه دارد
کمال فهم سخن نیست در گدا طبعان
سخن در است و تعلق بگوش شه دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
رویت به چنین دیده تماشا نتوان کرد
وصل تو بدینه سینه تمنا نتوان کرد
تا دیده نخست از نظرت وام نگیرد
نظارة آن صورت زیبا نتوان کرد
تا همت عالی نشود رهبر خاطر
اندیشه آن قامت و بالا نتوان کرد
گر نیغ کشد دشمن و گره طعنه زند دوست
قطع از تو و سودای تو قطعا نتوان کرد
در دولت خوبی به گدایان در خویش
لطفی بکن امروز که فردا نتوان کرد
تو دارو و درمان دل و دیده ریشی
بیرون ز دل و دیده ترا جا نتوان کرد
دردی ز تو در جان کمالست که آنرا
الا به وصال تو مداوا نتوان کرد