عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
چشمت به سعی غمزه در فتنه باز کرد
زلفت به ظلم دست تطاول دراز کرد
محمود را چه جرم که شد پای بند عشق
آن فتنه ها همه سر زلف ایاز کرد
گویند ناز پر بېرة مهر و عشق من
شد بیشتر بروی تو چندان که ناز کرد
من در زمانه پایه و قدری نداشتم
سودای قامت تو مرا سرفراز کرد
روی تو برد از دلم اندیشه بهشت
ناز تو از نعیم مرا بی نیاز کرد
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فراز کرد
ننشست بر وجود ضعیفت مگس کمال
از تار عنکبوت مگر احتراز کرد
زلفت به ظلم دست تطاول دراز کرد
محمود را چه جرم که شد پای بند عشق
آن فتنه ها همه سر زلف ایاز کرد
گویند ناز پر بېرة مهر و عشق من
شد بیشتر بروی تو چندان که ناز کرد
من در زمانه پایه و قدری نداشتم
سودای قامت تو مرا سرفراز کرد
روی تو برد از دلم اندیشه بهشت
ناز تو از نعیم مرا بی نیاز کرد
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فراز کرد
ننشست بر وجود ضعیفت مگس کمال
از تار عنکبوت مگر احتراز کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
چشم تو التفات بمردم نمی کند
بر خستگان غمزه ترحم نمی کند
زلفت کشید شانه و گفتا فرو نشین
بر آفتاب سایه تقدم نمی کند
اشکم ز عکس روی تو شبها در تو بافت
بر ماهتابه قافله ره گم نمی کند
جان محب بخنده نمی آید از نشاط
تا زیر لب حبیب تبسم نمی کند
چندانکه میتوان سخن دل بما بگو
عاشق بصوت و حرف تکلم نمی کند
صوفی بدور لعل لبت سنگسار باد
گر سر فدای خشت سر خم نمی کند
بی عشق گلرخی نسراید غزل کمال
بلبل که مست نیست ترنم نمی کنند
بر خستگان غمزه ترحم نمی کند
زلفت کشید شانه و گفتا فرو نشین
بر آفتاب سایه تقدم نمی کند
اشکم ز عکس روی تو شبها در تو بافت
بر ماهتابه قافله ره گم نمی کند
جان محب بخنده نمی آید از نشاط
تا زیر لب حبیب تبسم نمی کند
چندانکه میتوان سخن دل بما بگو
عاشق بصوت و حرف تکلم نمی کند
صوفی بدور لعل لبت سنگسار باد
گر سر فدای خشت سر خم نمی کند
بی عشق گلرخی نسراید غزل کمال
بلبل که مست نیست ترنم نمی کنند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
چشم توأم به غمزه خونخوار می کشد
آن خونبها بود که دگر بار میکشد
ترسم کشند از حسدم بار و همنشین
گر گویم این بکس که مرا بار میکشد
آن قامت چو تیر و دو ابروی چون کمان
پیوسته میکشد دل و همواره میکشد
در انتظار کشتن خود تا یکی چو شمع
می سوزدم چو عاقبت کار می کشد
فکر میان او مکن ای دل که این خیال
تن را تار می کند و زار می کشد
ای آنکه صحتم طلبی زود تر مرا
بنما به آن طبیب که بیمار می کشد
بسیار زنده کرد لبش گفته ای کمال
بسیار هم مگوی که بسیار می کشد
آن خونبها بود که دگر بار میکشد
ترسم کشند از حسدم بار و همنشین
گر گویم این بکس که مرا بار میکشد
آن قامت چو تیر و دو ابروی چون کمان
پیوسته میکشد دل و همواره میکشد
در انتظار کشتن خود تا یکی چو شمع
می سوزدم چو عاقبت کار می کشد
فکر میان او مکن ای دل که این خیال
تن را تار می کند و زار می کشد
ای آنکه صحتم طلبی زود تر مرا
بنما به آن طبیب که بیمار می کشد
بسیار زنده کرد لبش گفته ای کمال
بسیار هم مگوی که بسیار می کشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
چشم تو که آرام دل خلق جهان برد
سحری است که از سیمبران نقد روان برد
زلف تو که روز سهم در نظر آورد
هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند
احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد
بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن
سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد
میرفت بدریای غمش کشتی عمرم
نا عاقبت کار فراقش به کران برد
گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات
زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد
تا زلف چو چوگان و زنار فروبست
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار
هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد
لطف غزلیات کمال است که او را
آوازه حسن تو در اطراف جهان برد
سحری است که از سیمبران نقد روان برد
زلف تو که روز سهم در نظر آورد
هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند
احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد
بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن
سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد
میرفت بدریای غمش کشتی عمرم
نا عاقبت کار فراقش به کران برد
گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات
زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد
تا زلف چو چوگان و زنار فروبست
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار
هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد
لطف غزلیات کمال است که او را
آوازه حسن تو در اطراف جهان برد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چشم خوشت آندم که سر از خواب برآورد
مستم بوی گوشه محراب برآورد
بنمود سر زلف تورو از طرف بام
از غیرت آن ماه فلک تاب برآورد
گلبرگ رخت شمع لطافت چو برافروخت
دود از جگر لاله سپر آب بر آورد
منسوخ شد از لعل نو افسانه شیرین
آن روز که شور از شکر ناب برآورد
در بحر غمت چشم گهر بار من امروز
مانند خم بر سر سیلاب بر آورد
اسباب نشاط و طربم بود مهیا
عشق توام از جمله اسباب برآورد
در آتش غم سوخت کمال از هوس خام
پنداشت که عشق تو سر از خواب برآورد
مستم بوی گوشه محراب برآورد
بنمود سر زلف تورو از طرف بام
از غیرت آن ماه فلک تاب برآورد
گلبرگ رخت شمع لطافت چو برافروخت
دود از جگر لاله سپر آب بر آورد
منسوخ شد از لعل نو افسانه شیرین
آن روز که شور از شکر ناب برآورد
در بحر غمت چشم گهر بار من امروز
مانند خم بر سر سیلاب بر آورد
اسباب نشاط و طربم بود مهیا
عشق توام از جمله اسباب برآورد
در آتش غم سوخت کمال از هوس خام
پنداشت که عشق تو سر از خواب برآورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چشم شوخت دل عاشق به هوس میگیرد
همچو صیاد که بلبل به نفس میگیرد
دل از آن غمزه ننالد که حرامی همه وقت
راه بر قافله از بانگ جرس میگیرد
روی تو از طرف ماست به جنگ سر زلف
چه عجب آتش اگر جانب خس میگیرد
پرتو روی تو تنها نه مرا خرمن سوخت
آتش عشق بتان در همه کس میگیرد
نیست در دور لبت نقل و شکر کاسد و بس
جام می هم به لب امروز مگس میگیرد
صبحدم میزدم آهی ز تو روشنتر از این
چه کنم درد دلم راه نفس میگیرد
پیش معشوق کش این جان که برند از تو کمال
گر به مطرب ندهی جامه عسس میگیرد
همچو صیاد که بلبل به نفس میگیرد
دل از آن غمزه ننالد که حرامی همه وقت
راه بر قافله از بانگ جرس میگیرد
روی تو از طرف ماست به جنگ سر زلف
چه عجب آتش اگر جانب خس میگیرد
پرتو روی تو تنها نه مرا خرمن سوخت
آتش عشق بتان در همه کس میگیرد
نیست در دور لبت نقل و شکر کاسد و بس
جام می هم به لب امروز مگس میگیرد
صبحدم میزدم آهی ز تو روشنتر از این
چه کنم درد دلم راه نفس میگیرد
پیش معشوق کش این جان که برند از تو کمال
گر به مطرب ندهی جامه عسس میگیرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
چشم مستت گو شمال نرگس پر خواب داد
طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما
گوسفند کشتنی چون خواهد از قاب داد
روشن است امشب شب ما گوئی آن مه پاره باز
پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد
پیش چشم او بمیرم کو به بیماران خویش
از تبسم شکر از لب شربت عناب داد
با خیال آنکه دوزد دیده در رویش کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما
گوسفند کشتنی چون خواهد از قاب داد
روشن است امشب شب ما گوئی آن مه پاره باز
پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد
پیش چشم او بمیرم کو به بیماران خویش
از تبسم شکر از لب شربت عناب داد
با خیال آنکه دوزد دیده در رویش کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد
عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم
که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد
وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران
گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد
تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم
در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد
از آن نفس که شنیدم حکایتی ز دهانت
بجان تو که دل من هوای هیچ ندارد
امید من ز خیالت چنین نبد ز کمالت
ک رانه گیرد و زارم بدست هجر گذارد
عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم
که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد
وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران
گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد
تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم
در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد
از آن نفس که شنیدم حکایتی ز دهانت
بجان تو که دل من هوای هیچ ندارد
امید من ز خیالت چنین نبد ز کمالت
ک رانه گیرد و زارم بدست هجر گذارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
چو بار زیستن اهل درد نپسندید
چرا بقتله من خسته نیغ دیر کشید
حکایت دل بیمار باورش نفتاد
که تا معاینه آنرا به چشم خویش ندید
حدیث سوختگان زود زود آتش را
فرو نیامد تا از کباب خون نچکید
ز رقص گوشه نشین توبه کرده بود و سماع
رخ تو دید و از آن عهد نیز بر گردید
به خاک راه رسید آن کمند زلف دراز
چو من فرو ترم از خاک ره بمن نرسید
میان هر مژه چشمم به حیرت است که اشک
پای آبله در خارها چگونه دوید
کمال در سخن اکثر معانی تو نوشت
نکر شناخته لذة لکل جدید
چرا بقتله من خسته نیغ دیر کشید
حکایت دل بیمار باورش نفتاد
که تا معاینه آنرا به چشم خویش ندید
حدیث سوختگان زود زود آتش را
فرو نیامد تا از کباب خون نچکید
ز رقص گوشه نشین توبه کرده بود و سماع
رخ تو دید و از آن عهد نیز بر گردید
به خاک راه رسید آن کمند زلف دراز
چو من فرو ترم از خاک ره بمن نرسید
میان هر مژه چشمم به حیرت است که اشک
پای آبله در خارها چگونه دوید
کمال در سخن اکثر معانی تو نوشت
نکر شناخته لذة لکل جدید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چه کم شود ز تو ای مه که برمنت گذر افتد
که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد
شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی
نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد
دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش
نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد
بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان
وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد
تو تیغ بر کش و ناوک بدست غمزه رها کن
که این خدنگ ازو بر نشانه کارگر افتد
من از لیت نتوانم که جانه برم به سلامت
بمیرد آخر کار آن مگس که در شکر افتد
همه خیال تو بندد کمال خسته به محمل
چو سوی منزل خاکش عزیمت سفر افتد
که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد
شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی
نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد
دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش
نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد
بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان
وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد
تو تیغ بر کش و ناوک بدست غمزه رها کن
که این خدنگ ازو بر نشانه کارگر افتد
من از لیت نتوانم که جانه برم به سلامت
بمیرد آخر کار آن مگس که در شکر افتد
همه خیال تو بندد کمال خسته به محمل
چو سوی منزل خاکش عزیمت سفر افتد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
حلقه پیش رخ از طره آن به واشد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل
گه بخنده نمک و گه بسخن حلوا شد
هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش
خارهائی که بر آمد همگی خرما شد
کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب
تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب
زانکه با شید چو پیوست الف شیدا شد
جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر
بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد
بافت از سر خدا آگهی غیب کمال
تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل
گه بخنده نمک و گه بسخن حلوا شد
هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش
خارهائی که بر آمد همگی خرما شد
کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب
تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب
زانکه با شید چو پیوست الف شیدا شد
جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر
بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد
بافت از سر خدا آگهی غیب کمال
تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خانه دیده ز دیدار تو روشن باشد
بیت احزان من از روی تو گلشن باشد
سرو هر چند سرافراز بود در بستان
پیش بالای بلند تو فروتن باشد
آن همه درد کز آئینه رویت برخاست
اثر آه من سوخته خرمن باشد
نبرم تا به قیامت به زبان نام بهشت
اگرم خاک سر کوی تو مسکن باشد
طرف عاشق خود گیر که تا مدعیان
همه دانند که حق برطرف می باشد
گر تو عار نداری که منت دارم دوست
بعد ازینم چه غم از طعنه دشمن باشد
طرفه مرغیست دل خانه برانداز کمال
که مدامش سر کوی نو نشیمن باشد
بیت احزان من از روی تو گلشن باشد
سرو هر چند سرافراز بود در بستان
پیش بالای بلند تو فروتن باشد
آن همه درد کز آئینه رویت برخاست
اثر آه من سوخته خرمن باشد
نبرم تا به قیامت به زبان نام بهشت
اگرم خاک سر کوی تو مسکن باشد
طرف عاشق خود گیر که تا مدعیان
همه دانند که حق برطرف می باشد
گر تو عار نداری که منت دارم دوست
بعد ازینم چه غم از طعنه دشمن باشد
طرفه مرغیست دل خانه برانداز کمال
که مدامش سر کوی نو نشیمن باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
خوشا غمی که برویم ز روی او آید
که هرچه آید از آن رو مرا نکو آید
به شوخی آمدن و ناشکستش دل را
گرانترست ز سنگی که بر سبو آید
سوار اشک که راند به هر طرف گلگون
چو خاک پای تو بیند روان فرو آید
صبا گرفته کمند بنفشه دستاویز
که شب به حلقه آن زلف مشکبو آید
بدان خیال که بیند رخ نو گل در آب
روانتر از دگران بر کنار جو آید
چه جای چشمه حیوان که جوی های بهشت
اگر دهان نو بابة بجست و جو آید
کمال وصل میانت چگونه بنویسد
که آن سخن بزبان قلم چو مو آید
که هرچه آید از آن رو مرا نکو آید
به شوخی آمدن و ناشکستش دل را
گرانترست ز سنگی که بر سبو آید
سوار اشک که راند به هر طرف گلگون
چو خاک پای تو بیند روان فرو آید
صبا گرفته کمند بنفشه دستاویز
که شب به حلقه آن زلف مشکبو آید
بدان خیال که بیند رخ نو گل در آب
روانتر از دگران بر کنار جو آید
چه جای چشمه حیوان که جوی های بهشت
اگر دهان نو بابة بجست و جو آید
کمال وصل میانت چگونه بنویسد
که آن سخن بزبان قلم چو مو آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
در عشق تو ترک سره چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد
جان نیز اگر فرستم آنجا
این تحفه مختصر چه باشد
ای مردم چشم روشن من
بر من فکنی نظر چه باشد
گفتی چکنی اگر کشم تیغ
بسم الله گره دگر چه باشد
چون کشتن بنده بر نو سهل است
لطفی کنی این قدر چه باشد
هر چند کم است فرصت وصل
خوش زندگینیست هر چه باشد
گویند کمال در دلت چیست
اندیشه او دگر چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد
جان نیز اگر فرستم آنجا
این تحفه مختصر چه باشد
ای مردم چشم روشن من
بر من فکنی نظر چه باشد
گفتی چکنی اگر کشم تیغ
بسم الله گره دگر چه باشد
چون کشتن بنده بر نو سهل است
لطفی کنی این قدر چه باشد
هر چند کم است فرصت وصل
خوش زندگینیست هر چه باشد
گویند کمال در دلت چیست
اندیشه او دگر چه باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
در غم دلدار کس را این دل انگاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
ناز های و هوی مستان زاهدان در زحمشند
را عاشقانرا از می عشق تو هشیاری مباد
خون دل آمد شرابم نقل: دشنام رقیب
گر دل باران خود دارد بر آتش همچنین
هیچکس را اینچنین خواری و خونخواری مباد
اینچنی جز با منش باری و غمخوار مباد
چشم بیدار مرا گر خواب می پوشد نظر
بانگ مرغ از دام چون بخشد فرح صیاد را
جز خیالش مونسی در خواب و بیداری میاد
کار دل در زلف او جز ناله و زاری مباد
از طلب گر می فزاید داغ و درد او کمال
در دل ریش تو جز درد طلبکاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
ناز های و هوی مستان زاهدان در زحمشند
را عاشقانرا از می عشق تو هشیاری مباد
خون دل آمد شرابم نقل: دشنام رقیب
گر دل باران خود دارد بر آتش همچنین
هیچکس را اینچنین خواری و خونخواری مباد
اینچنی جز با منش باری و غمخوار مباد
چشم بیدار مرا گر خواب می پوشد نظر
بانگ مرغ از دام چون بخشد فرح صیاد را
جز خیالش مونسی در خواب و بیداری میاد
کار دل در زلف او جز ناله و زاری مباد
از طلب گر می فزاید داغ و درد او کمال
در دل ریش تو جز درد طلبکاری مباد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
دگر گفتی نجویم بر تو بیداد
مبارک مرد و آنگه کردی آزاد
چه منت باشد از میاد بیرحم
که پای مرغ بسمل کرده بگشاد
چه حاصل زآنکه شیرین از لب خویش
پس از کشتن دهد حلوای فرهاد
فراموشم نخواهی شد چو الحمد
در آن دم که به تکبیر آوری باد
به بادت می فرستم خدمت و باز
نمی خواهم که بر تو بگذرد باد
شدم خاک و به هر سو برد بادم
کسی کز دوست دور افتد چنین باد
کمال از خون دل تر سازه نامه
سلام خشک چون نتوان فرستاد
مبارک مرد و آنگه کردی آزاد
چه منت باشد از میاد بیرحم
که پای مرغ بسمل کرده بگشاد
چه حاصل زآنکه شیرین از لب خویش
پس از کشتن دهد حلوای فرهاد
فراموشم نخواهی شد چو الحمد
در آن دم که به تکبیر آوری باد
به بادت می فرستم خدمت و باز
نمی خواهم که بر تو بگذرد باد
شدم خاک و به هر سو برد بادم
کسی کز دوست دور افتد چنین باد
کمال از خون دل تر سازه نامه
سلام خشک چون نتوان فرستاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد
نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
پرتوی ز آینه روی جهان آرایت
مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد
شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت
نافه آهوی چین طرف ریحان آمد
تا رسید از سر کوی تو نسیمی به بهشت
میر بنده خاک درت روضه رضوان آمد
سالها پیش وصال تو بنتوان گفتن
کآنچه بر جان من از محنت هجران آمد
دل به امید سرا پرده وصلت هیهات
رفت چندانکه ره عمر به پایان آمد
هر که را در دو جهان آرزوی روی تو نیست
حیوانیست که در صورت انسان آمد
ای که دل می طلبی در شکن زلفش جوی
زآنکه او مجمع دلهای پریشان آمد
که رساند به کمال از سر کوی تو نشان
پای امید چو اندر ره نقصان آمد
نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
پرتوی ز آینه روی جهان آرایت
مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد
شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت
نافه آهوی چین طرف ریحان آمد
تا رسید از سر کوی تو نسیمی به بهشت
میر بنده خاک درت روضه رضوان آمد
سالها پیش وصال تو بنتوان گفتن
کآنچه بر جان من از محنت هجران آمد
دل به امید سرا پرده وصلت هیهات
رفت چندانکه ره عمر به پایان آمد
هر که را در دو جهان آرزوی روی تو نیست
حیوانیست که در صورت انسان آمد
ای که دل می طلبی در شکن زلفش جوی
زآنکه او مجمع دلهای پریشان آمد
که رساند به کمال از سر کوی تو نشان
پای امید چو اندر ره نقصان آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید
خطی چنان لطیف بمامی توان کشید
نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت
چون نقش بست خط نو چست و روان کشید
مونی که در سر قلم نقش بند بود
نقش دهان ننگ تو گونی بد آن کشید
چشمت چه خوش کشید به ابرو کمان حسن
بیمار بود طرفه چگونه کمان کشید
بر پای ناز کن ز سرم سایه ای فتاد
مجروح شد که بار گرانی چنان کشید
خواهم نخست بر سر زلفت فشاند جان
وانگه چو باد زلف ترا رایگان کشید
شبها کشی آه و فغان بر درتکمال
درویش هر چه داشت بر آن استان کشید
خطی چنان لطیف بمامی توان کشید
نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت
چون نقش بست خط نو چست و روان کشید
مونی که در سر قلم نقش بند بود
نقش دهان ننگ تو گونی بد آن کشید
چشمت چه خوش کشید به ابرو کمان حسن
بیمار بود طرفه چگونه کمان کشید
بر پای ناز کن ز سرم سایه ای فتاد
مجروح شد که بار گرانی چنان کشید
خواهم نخست بر سر زلفت فشاند جان
وانگه چو باد زلف ترا رایگان کشید
شبها کشی آه و فغان بر درتکمال
درویش هر چه داشت بر آن استان کشید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد
گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر
بخرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد
گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر
بخرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد