عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
به مجلسی که از روی نو پرده بر گیرند
چراغ و شمع بر افروختن ز سر گیرند
چو در محاوره آنی به منطق شیرین
لب و دهان تو صد نکته بر شکر گیرند
ز خاک راه تو گو روی ما غبار بگیر
که اهل عشق چنین خاک را به زر گیرند
به دوستی که اگر پای بر دو دیده نهی
هنوزت اهل دل از دیده دوستتر گیرند
دل ار مقابل آن ابروان نهد مه نو
گناه او همه بر چشم کج نظر گیرند
از باده در سر رندان جنون شود مستی
به یاد روی نوار ساغری دگر گیرند
بر آستان نو جانها ز سوز و آه کمال
اگر نه آب زند گریه جمله در گیرند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
بوی خوشت چو همدم باد سحر شود
حال دلم ز زلف تو آشفته تر شود
تا عقل خرده دان نبرد پی به نیستی
مشکل که از دهان تو هیچش خبر شود
شیرینی لب تو چه گویم که وصف آن
گر بر زبان خامه رود نی شکر شود
عکس جمال در قدح می نکن که گل
خوبست و چون در آب فته خوبتر شود
بر آستانت سجده شکر آرم ار مرا
روزی از آن مقام مجال گذر شود
طبعم چنان به نکهت زلف تو شد لطیف
کر باد مشک بوی مرا درد سر شود
از زلف او سخن به درازی کند کمال
ز صف دهانش کن که سخن مختصر شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
بهار آمد خبر از می فرستید
سلام گل به باد از پی فرستید
درود عود یک یک گوش دارید
بگوش می درود نی فرستید
اگر دست از ادا کونه کند چنگ
به ناخنهای چنگی نی فرستید
نسیم زلف جان پیوند لیلی
به مجنون جدا از حی فرستید
زمین بوس کمان ابروی دوست
ازقند بند نی بر وی فرستید
مرو زر می خرند اینجا نه زاری
دعای عاجزان تاکی فرستید
کمال از فقر چون بنشست بر خاک
گلیم او به رهن می فرستید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
بی تو مرا زندگی بکار نیاید
نعمت بی دوست خوشگوار نیابد
تاتو نیانی چو آرزو به کنارم
هیچ مرادیم در کنار نیابد
تا ندهی زلف بیقرار به دستم
خاطر من بر سر فرار نیابد
گرسگ خود خوانیم اهانت تست آن
ورنه مرا زین حدیث عار نیابد
چشم عیادت ازو کراست که گر نیز
خاک شوم بر سر مزار نیابد
کس نتواند گرفت آن رسن زلف
تا بسر خود به پای دار نیابد
نقد دو عالم بنه کمال که آنجا
جان گرانمایه در شمار نیابد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
بی لبت در جگر تشنه لبان آب نماند
بی سر زلف تو در رشنه جانه ناب نماند
تا شمال رخت افتاد بخاطر ما را
به دو چشم نو که در دید: ما خواب نماند
بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان
گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند
در چمن باد صبا بوی تو آورد ز شرم
رنگ در روی گل و لاله سیراب نماند
دولت وصل تو رفت از سر و شة عیش حرام
کامرانی نتوان کرد چو اسباب نماند
محتسب گو در مسجد بگل امروز برار
که ز ابروی تو ما را سر محراب نماند
گو ببندید در میکده بر روی کمال
کش ز سودای لبته ذوق می ناب نماند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بیمار ترا کس نتوانست دوا کرد
هم درد تو خوشتر که علاج دل ما کرد
عشاق قلندر صفت از عشق نمیرند
آنکس که بمیرد همه گویند خطا کرد
با پیر من از عشق بکی گفت بپرهیز
زد کفش برو از غضبه و رو بعصا کرد
داد از سر کین زلف تو سرها همه بر باد
بازش بسر خویش ندانم که رها کرد
خشنودم از آن غمزه دلجو که ز شوخی
هر وعده که کردی به جفا جمله وفا کرد
گر داشت غباری ز خط آئینه رویت
گیرد به کنارش چو توجه به صفا کرد
چون دید کمال آن خط ورځ فاتحه بر خواند
شب بود فریب سحرى بر تو دعا کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
بیمار عشق جز لب او آرزو نکرد
این نوش دارو ار دگری جست و جو نکرد
ریش دل تو گفت بمرهم نکو کنم
دردا که کرد وعده خلاف و نکو نکرد
شکل قدم ندید و سرم نیز بر قدم
طفل است چون نظاره چوگان و گو نکرد
دستی ندید غاشق مسکین بگردنی
تا روزگار خاک وجودش سبو نکرد
هرگز نریخت چشم من آبی بجای خون
در پیش مردم این قدم آبرو نکرد
یک روز نام خویش نوشتم بروی نان
آنرا ز ننگ من سگ کوی تو بو نکرد
در دین عشق راست نشد قبله کمال
تا روی دل بقامت چون سرو او نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
بی باد تو عشاق دل شاد نیابند
بی بندگی از بند غم آزاد نیابند
دیوانه دلانرا که کشد پای به زنجیر
گر بوی سر زلف تو از باد نیابند
هر تیر که گم گشت به مخجیر ز شیرین
جز در جگر خسته فرهاد نیابند
اهل نظر از حس به شوخان ستمکار
یابند همه چیز ولی داد نیابند
زلف تو بقرنی نشود یافت که آن شست
گر عمر رسد نیز به هفتاد نیابند
انگشتری دل که زهر دست شدی یافت
اکنون بدست تو بیفتاد نیابند
سحرست کمال این سخنان باد حلالت
صنعت طلبان به ز تو استاد نیابند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
پری را دلبری چندین نباشد
ملک را بدخویی آیین نباشد
در ایشان حسن اگر باشد وفا نیز
ترا آن باشد اما این نباشد
مبادم بی لبت جان زانکه خوش نیست
که خسرو باشد و شیرین نباشد
به آن چشمان ترا آهو توان گفت
ولی آهو چنین مشکین نباشد
نیاید خواب خوش در دیده ما را
شبی کان آستان بالین نباشد
مرا گفتی به محنت خواهمت کشت
مرا خود دولتی به زاین نباشد
غمت تا مونس جان کمال است
دل او ساعتی غمگین نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
پیش رخ نو دیده پری را نکو ندید
شد ناظر فرشته و این خلق و خو ندید
رویت ندید عاشق و به غایبانه گفت
بیچاره بیریا سخنی گفت و رو ندید
صوفی نیافت بهره ز اوقات صبح و شام
تا بی حجاب تابش آن روی مو ندید
روز نکوست روی تو شکر خدا که هیچ
زاهد به روز گار نو روزه نگو ندید
کار چشم رمد گرفته گوهر فشان ما
کحل الجواهری به از آن خاک کو ندید
نرگس مثال چشم تو در خواب و هم در آب
چندانکه کرد بر لب جو سر فرو ندید
بود آرزوی جان کمال آن دهان دریغ
کش جان رسید بر لب و آن آرزو ندید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
پیش رویت صنما وصف قمر نتوان کرد
نسبت حقه لعلت به شکر نتوان کرد
با وجود رخ و زلفین عبیر افشانت
صفت برگ گل و عنبر تر نتوان کرد
میهمانیست تمنای تو در خاطر ما
که به صد سالش ازین خانه بدر نتوان کرد
گفتم از غم بوصال تو گریزم لیکن
پیش شمشیر قضا هیچ سپر نتوان کرد
گر نه بینم رخت از طرف مشکین چه عجب
در شب تیره بخورشید نظر نتوان کرد
گذرست از همه عالم من دلسوخته را
لیکن از کوی وصال تو گذر نتوان کرد
نتواند که کمال از تو گریزد بجفا
زانکه از خنجر تسلیم حذر نتوان کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
پیوسته ابرویت دل این ناتوان کشد
مردم کمان کشند و مرا آن کمان کشد
هرجنس را که هست کشد دل به جنس خویش
زآنت کمند مو طرف آن میان کشد
فرهاد نقش یار خود ار بر زدی به سنگ
نقش ره تو دیده بر آب روان کشد
بگشای لب به خنده تو پیش شکر فروش
تا رخت خود به خانه پیش ز پیش دکان کشد
زآنسان که سوی خویش کشد مور دانه را
خط دانه های دل ما چنان کشد
آواز ما ز گریه بسیار نم کشید
عاشق دگر چگونه تواند فغان کشد
سوزد دوباره اختر برگشته کمال
شبها کمال آه که بر سر آسمان کشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
تا رخت روشنی دیده نشد
دیده را روشنی دیده نشد
در نه پیچند بدر غم شب و روز
تا برخ زلف تو پیچیده نشد
در لبت زلف نه پیچده چه عجب
چه شکر بود که پیچیده نشد
رازم از چاک گریبان شده فاش
که چنان بود که پوشیده نشد
گر چه شد دل ز غمت یکسر مو
یکسر موز تو رنجیده نشد
تا کی است این ستم ای سنگین دل
عاشق از سنگ تراشیده نشد
همه در خاک رهت پوسیدیم
بود با داغ نو دزدیده نشد
مگر آن دیده که تو دیده شوی
هم کف پای تو بوسیده نشد
کی خورد بر ز تو نادیده کمال
نخل تا دیده نشد چیده نشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ناز گلبرگ رخت سنبل تر میریزد
لاله سوخته دل خون جگر میریزد
هر شب از شرم گلستان جمالت صنما
آب از چهره خورشید و نمر میریزد
زلف تست آنکه پریشان شود از باد صبا
یا مگر گرد شب از روی سحر میریزد
روشن است این جهان کابنة بدر منیر
هر شب از حسرت روی تو بسر میریزد
مردم چشم کمال ارچه ندارد زر و سیم
در قدمهای خیال تو گهر میریزد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
تشنه وصل تو را بی تو اگر خواب آمد
هیچ شک نیست که در دیده او آب آبد
هر کس آن بخت ندارد که سوی آب حیات
برود همچو خضر تشنه و سیراب آید
پرده از روی برانداز که هر سوخته یی
همچو پروانه سوی شمع جهانتاب آید
زاهد شهر چو بیند خم ابروی تو را
بعد ازین مست چو چشم تو به محراب آید
هست دریوزه ما وصل تو و هر نفسی
بر درت عاشق بیچاره بدین باب آید
تا کی از حسرت لعل لبت ای مردم چشم
اشک من زرد به رخساره چو سیماب آید
هست از شوق لبت اینهمه گفتار کمال
طوطی آری به حدیث از شکر ناب آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
جانا به نظر قد تو سرو چمن آمد
شمع رخت آرایش هر انجمن آمد
پیرایه باقوت لیت درج گهر شد
مشاطة گلبرگ رخت یاسمن آمد
بشکست دل پسته خندان ز خجالت
هر بار که ننگ شکرت در سخن آمد
کوته نظر است آنکه ترا سرو سهی گفت
کسی رو ندید هست که در پیرهن آمد
هر یک بوسه از آن لعل شکر بار بمن ده
در پسته ننگ نو پر شکر بمن آمد
بر خوان سخن طبع کمال است شکر ریز
تا وصف لب لعل تواش در دهن آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
جان را به غیر وصلت خوشدل نمی توان کرد
وز دل نشان مهر زابل نمی توان کرد
در دل بگشت ما را زینسان قضای مبرم
آری فضای مبرم باطل نمی توان کرد
بر گیر بند و زنجیر از دست و پای مجنون
کورا به هیچ بنده عاقل نمی توان کرد
بسیار سعی کردم کاری نشد میسر
بدبخت را بکوشش مقبل نمی توان کرد
خاک درت ببوسم چون باد باز گردم
کآنجا ز بی غوغا منزل نمی توان کرد
خاک در تو بارب کان خود چه کیمیائیست
کانرا به هیچ وجهی حاصل نمی توان کرد
گفتی کمال پیدل صبر است چاره تو
ای جان من صبوری بیدل نمی توان کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
جان و لبش از صبح ازل همنفسانند
غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند
گره لب از بی سببی نیست بسی خال
آنجا شکری هست که چندین مگسانند
پروازگه کوی تو دارند تمنا
ز آن روز که مرغ دل و جان هم قفسانند
هر زاهد خشکی چه سزاوار بهشت است
شایسته آتش شمر آنها که خسانند
مگذار که رویند رهت خلق به مژگان
ترسم که کف پای ترا چشم رسانند
از بندگی سرو قدت غنچه دهانان
چون سوسن آزاده همه رطب لسانند
بگذشت بصد بیم کمال از سر آن کوی
کز زلف و دوچشم تو شب است و عسسانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
بشیوه پسته و بادام تو یکی ز شکر
دگر ز نرگس بسیار خواب میپرید
دگر بر آب معلق نسنجمه آن غبغب
چو روشن است که روغن ز آب میچربد
بمیر تشنه که پروانه از تعطش شمع
چو سوخت بر مگسان شراب میچربد
دلم به آتش سوزان غمت موازنه کرد
به سوز و گریه ز آتش کباب میچربد
به فلک چو بمیزان رسید دید کمال
که از به آن رخ چون آفتاب میچربد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
چرا نسیم صبا خاک پاش میسپرد
چه دیدهاست برو زیر پا نمینگرد
از سایه مگس آن رخ چو میبرد آزار
بپوش گو لب شیرین کز آن طرف نپرد
ز ضعف گشت خیالی بد آن هوس تن من
که باد یک سحر آنجا خیال من ببرد
زیر پا چو شکستی دلم برید ز جان
هر آبگینه که در پای بشکنی ببرد
ز حسنت ار ورقی میشمرد گل خود را
تمام شد ورق او دگر چه میشمرد
بگفت از سر زلفم دلت چرا نگذشت
شبست تیره و راه درازه چون گذرد
اگر ز ب نفرستی به غم نصیب کمال
هزار لقمه کسی بی نمک چگونه خورد