عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
فرود آ تو ز مرکب، بار میبین
وجودت را تو پود و تار میبین
هر آن گلزار کندر هجر ماندهست
سراسر جان او پرخار میبین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار میبین
چو سررشتهی اشارتهاش دیدی
بران رشته برو، گلزار میبین
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار میبین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار میبین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار میبین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار میبین
چو بیمیلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار میبین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار میبین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه بیکار میبین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت میخورم من نار میبین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار میبین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبلها، نه از انبار میبین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار میبین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار میبین
شود دیده گذاره سوی بیسو
در او انوار در انوار میبین
وجودت را تو پود و تار میبین
هر آن گلزار کندر هجر ماندهست
سراسر جان او پرخار میبین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار میبین
چو سررشتهی اشارتهاش دیدی
بران رشته برو، گلزار میبین
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار میبین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار میبین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار میبین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار میبین
چو بیمیلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار میبین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار میبین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه بیکار میبین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت میخورم من نار میبین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار میبین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبلها، نه از انبار میبین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار میبین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار میبین
شود دیده گذاره سوی بیسو
در او انوار در انوار میبین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیدهٔ خویش را بدیدن
گفتم که دلا، مبارکت باد
در حلقهٔ عاشقان رسیدن
زان سوی نظر نظاره کردن
در کوچهٔ سینهها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم؟
ای دل ز کجاست این طپیدن؟
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کارخانه بودم
تا خانهٔ آب و گل پریدن
از خانهٔ صنع میپریدم
تا خانهٔ صنع آفریدن
چون پای نماند، میکشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیدهٔ خویش را بدیدن
گفتم که دلا، مبارکت باد
در حلقهٔ عاشقان رسیدن
زان سوی نظر نظاره کردن
در کوچهٔ سینهها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم؟
ای دل ز کجاست این طپیدن؟
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کارخانه بودم
تا خانهٔ آب و گل پریدن
از خانهٔ صنع میپریدم
تا خانهٔ صنع آفریدن
چون پای نماند، میکشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
دیر آمدهیی، مرو شتابان
ای رفتن تو چو رفتن جان
دیر آمدن و شتاب رفتن
آیین گل است در گلستان
گفتی چونی؟ چنان که ماهی
افتاده میان ریگ سوزان
چون باشد شهر؟ شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان
من بیتو نیم، ولیک خواهم
آن باتویییی که هست پنهان
شب پرتو آفتاب هم هست
خاصه به تموز گرم و تفسان
قانع نشود به گرمی او
جز خفاشی، زنیم مرغان
گرمی خواهند و روشنی هم
مرغان که معودند با آن
ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
بنگر ز کدامی ای غزل خوان
ای رفتن تو چو رفتن جان
دیر آمدن و شتاب رفتن
آیین گل است در گلستان
گفتی چونی؟ چنان که ماهی
افتاده میان ریگ سوزان
چون باشد شهر؟ شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان
من بیتو نیم، ولیک خواهم
آن باتویییی که هست پنهان
شب پرتو آفتاب هم هست
خاصه به تموز گرم و تفسان
قانع نشود به گرمی او
جز خفاشی، زنیم مرغان
گرمی خواهند و روشنی هم
مرغان که معودند با آن
ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
بنگر ز کدامی ای غزل خوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
ما شادتریم یا تو، ای جان؟
ما صاف تریم یا دل کان؟
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
ما مستتریم، یا پیاله؟
ما پاکتریم، یا دل و جان؟
در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجب تریم، یا آن؟
ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان
ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان
دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان
ما صاف تریم یا دل کان؟
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
ما مستتریم، یا پیاله؟
ما پاکتریم، یا دل و جان؟
در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجب تریم، یا آن؟
ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان
ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان
دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۶
مال است و زر است مکسب تن
کسب دل، دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید، نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوش تر ز هزار سرو و سوسن
برهم دوزید عشق ما را
بیمنت ریسمان و سوزن
گر خانهٔ عالم است تاریک
بگشاید عشق شصت روزن
ور میترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
کسب دل، دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید، نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوش تر ز هزار سرو و سوسن
برهم دوزید عشق ما را
بیمنت ریسمان و سوزن
گر خانهٔ عالم است تاریک
بگشاید عشق شصت روزن
ور میترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
وقت آمد توبه را شکستن
وز دام هزار توبه جستن
دست دل و جانها گشادن
دست غم را ز پس ببستن
معشوقهٔ روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
در آب حیات غسل کردن
در وی تن خویش را بشستن
برخاست قیامت وصالش
تا کی به امید درنشستن؟
گر بسکلد آن نگار، بنگر
صد پیوست است در آن سکستن
مخدومی، شمس دین تبریز
ای جان تو رهیدهیی ز بستن
وز دام هزار توبه جستن
دست دل و جانها گشادن
دست غم را ز پس ببستن
معشوقهٔ روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
در آب حیات غسل کردن
در وی تن خویش را بشستن
برخاست قیامت وصالش
تا کی به امید درنشستن؟
گر بسکلد آن نگار، بنگر
صد پیوست است در آن سکستن
مخدومی، شمس دین تبریز
ای جان تو رهیدهیی ز بستن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
امروز تو خوش تری و یا من؟
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها درمی دمد این عشق در سرنای تن
هست این سرنا پدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری، مست شد سرنای من
گاه سرنا مینوازد، گاه سرنا میگزد
آه ازین سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای زلعلش مست گشته، هم حسن، هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو زبویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقهیی رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان که دیدهست خرقه رقصان بیبدن؟
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است زجان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی بادهات گیرا نبود
بادهٔ گیرای او، وان گه کسی با خویشتن
تا چهها درمی دمد این عشق در سرنای تن
هست این سرنا پدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری، مست شد سرنای من
گاه سرنا مینوازد، گاه سرنا میگزد
آه ازین سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای زلعلش مست گشته، هم حسن، هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو زبویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقهیی رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان که دیدهست خرقه رقصان بیبدن؟
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است زجان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی بادهات گیرا نبود
بادهٔ گیرای او، وان گه کسی با خویشتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
میپرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا میکشاند استخوان عاشقان
ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده، پای بالا مینهند
اشتر با سر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی، گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو، بینشان رو، بینشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا، نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید، همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف
چشم بند است این عجب، یا امتحان عاشقان؟
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد، زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم، از زبان عاشقان
سوی عنقا میکشاند استخوان عاشقان
ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده، پای بالا مینهند
اشتر با سر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی، گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو، بینشان رو، بینشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا، نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید، همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف
چشم بند است این عجب، یا امتحان عاشقان؟
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد، زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم، از زبان عاشقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
مهرهیی از جان ربودم بیدهان و بیدهان
گر رقیب او بداند، گو بدان و گو بدان
سر او را نقش کردم، نقش کردم، نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان
پیش منکر میشدم من نیستم، من نیستم
هستم اکنون در میان و در میان و در میان
گر تو گویی کو درستی؟ کو درستی؟ کو گواه؟
در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان
اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم، بس نشان و بس نشان و بس نشان
نک نشان لاله رویی، لاله رویی، لالهیی
بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران
جز صلاح الدین نداند این سخن را، این سخن
من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
گر رقیب او بداند، گو بدان و گو بدان
سر او را نقش کردم، نقش کردم، نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان
پیش منکر میشدم من نیستم، من نیستم
هستم اکنون در میان و در میان و در میان
گر تو گویی کو درستی؟ کو درستی؟ کو گواه؟
در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان
اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم، بس نشان و بس نشان و بس نشان
نک نشان لاله رویی، لاله رویی، لالهیی
بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران
جز صلاح الدین نداند این سخن را، این سخن
من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
من ز گوش او بدزدم حلقهٔ دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن، ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان میداشتم
زین سپس پنهان ندارم، هر که خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد، محرم کجا باشد زبان؟
آینهی آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی، بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف، در جمال روی کیست؟
شمس تبریزی ما، آن خوش نشین خوش نشان
تا نداند چشم دشمن، ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان میداشتم
زین سپس پنهان ندارم، هر که خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد، محرم کجا باشد زبان؟
آینهی آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی، بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف، در جمال روی کیست؟
شمس تبریزی ما، آن خوش نشین خوش نشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
میگزید او آستین را، شرمگین در آمدن
بر سر کویی که پوشد جانها حلهی بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را میکنند
تا ببینی روز روشن، ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن
سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او
شرط باشد هر دو کارش، هر که شد شمع لگن
در سپردن هر که زوتر، در فروزش بیش تر
سر بنه در زیر پای و دستکی برهم بزن
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترک کن سالوس را، تو خویش را بر وی فکن
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
روی گل بر روی گل، هم یاسمن بر یاسمن
عاشقان اندر ربوده از بتان روبندها
زان که در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی کنیم، اینک رسن
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در، زهرکش همچون حسن
بر سر کویی که پوشد جانها حلهی بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را میکنند
تا ببینی روز روشن، ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن
سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او
شرط باشد هر دو کارش، هر که شد شمع لگن
در سپردن هر که زوتر، در فروزش بیش تر
سر بنه در زیر پای و دستکی برهم بزن
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترک کن سالوس را، تو خویش را بر وی فکن
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
روی گل بر روی گل، هم یاسمن بر یاسمن
عاشقان اندر ربوده از بتان روبندها
زان که در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی کنیم، اینک رسن
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در، زهرکش همچون حسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
هرچه آن سرخوش کند، بویی بود از یار من
هرچه دل واله کند، آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست؟
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی، عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر، جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید، بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند، چون دمد گلزار من
هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی؟ آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری؟ آن دم اقرار من
هرچه دل واله کند، آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست؟
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی، عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر، جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید، بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند، چون دمد گلزار من
هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی؟ آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری؟ آن دم اقرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو، جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم، نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده، ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من، زگلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را؟ من آن که تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیک تر
یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من
خود ندانستی به جز تو، جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم، نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده، ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من، زگلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را؟ من آن که تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیک تر
یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کزو اجزای عالم مست شد
از زمین نبود، مگر از جانب بالاست این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست؟
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این؟
آفتابش رویها را میکند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است، این حیرت حوراست این
این عجب خضریست ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعلهٔ انا فتحنا، مشرق و مغرب گرفت
قرة العین و حیات جان مولاناست این
این چه میپوشی؟ مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم، وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پر آشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل میرسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کزو اجزای عالم مست شد
از زمین نبود، مگر از جانب بالاست این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست؟
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این؟
آفتابش رویها را میکند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است، این حیرت حوراست این
این عجب خضریست ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعلهٔ انا فتحنا، مشرق و مغرب گرفت
قرة العین و حیات جان مولاناست این
این چه میپوشی؟ مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم، وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پر آشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل میرسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
هست ما را هر زمانی از نگار راستین
لقمهیی اندر دهان و دیگری در آستین
این حد خوبی نباشد، ای خدایا چیست این؟
هیچ سروی این ندارد، خوش قد و بالاست این
این چنین خورشید پیدا، چون که پنهان میشود؟
او چنین پنهان ز عالم، از برای ماست این
جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند
هر کجا خوبی بود، او طالب غوغاست این
شمس تبریز ارچه جانی، گر چو جان پنهان شوی
بر دلم تهمت نشیند، کز کجا برخاست این
لقمهیی اندر دهان و دیگری در آستین
این حد خوبی نباشد، ای خدایا چیست این؟
هیچ سروی این ندارد، خوش قد و بالاست این
این چنین خورشید پیدا، چون که پنهان میشود؟
او چنین پنهان ز عالم، از برای ماست این
جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند
هر کجا خوبی بود، او طالب غوغاست این
شمس تبریز ارچه جانی، گر چو جان پنهان شوی
بر دلم تهمت نشیند، کز کجا برخاست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان، تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم؟ لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما؟
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود، بحر جان بخشنده است
کو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد، خلق را در حقه کرد
باز رستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم، آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی؟ دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان؟
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا، نی میان ای عاشقان
تا پدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان، تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم؟ لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما؟
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود، بحر جان بخشنده است
کو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد، خلق را در حقه کرد
باز رستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم، آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی؟ دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان؟
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا، نی میان ای عاشقان
تا پدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
بیمحابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری، عاقلی، اندر جهان
یار دعوی میکند، گر عاشقی، دیوانه شو
سرد باشد عاقلی، در حلقههٔ دیوانگان
گر درآید عاقلی گو کار دارم، راه نیست
ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان
عیببینی از چه خیزد؟ خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان؟
عقل منکر هیچ گونه از نشانها نگذرد
بینشان رو، بینشان، تا زخم ناید بر نشان
یوسفی شو گر تو را خامی به نخاسی برد
گلشنی شو گر تو را خاری نداند، گو مدان
عیسییی شو گر تو را خانه نباشد، گو مباش
دیدهیی شو گرت روپوشی نماند گو ممان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
بیمحابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری، عاقلی، اندر جهان
یار دعوی میکند، گر عاشقی، دیوانه شو
سرد باشد عاقلی، در حلقههٔ دیوانگان
گر درآید عاقلی گو کار دارم، راه نیست
ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان
عیببینی از چه خیزد؟ خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان؟
عقل منکر هیچ گونه از نشانها نگذرد
بینشان رو، بینشان، تا زخم ناید بر نشان
یوسفی شو گر تو را خامی به نخاسی برد
گلشنی شو گر تو را خاری نداند، گو مدان
عیسییی شو گر تو را خانه نباشد، گو مباش
دیدهیی شو گرت روپوشی نماند گو ممان