عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
منم آخر که چنین بی تو جهان می بینم
نه خیال است همانا که چنان می بینم
هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم
نقش سودای تو بر صورت جان می بینم
تو مپندار که آن روی ز چشمم برود
بل که در هر چه نگه می کنم آن می بینم
جهل مطلق بود از خانه به بستان رفتن
تا گلستان تو بر سرو روان می بینم
وگر از دست رقیبت که سرش کوفته باد
آشکارا نتوان دید نهان می بینم
بی تو گر روشنی از چشم نزاری برود
سهل باشد که به چشم تو جهان می بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
اگر چه هیچ نی ام هر چه هستم آن توام
مرا مران که سگ بر آستان توام
به زلتی که رود از نظر میندازم
که برگرفته ی الطاف بی کران توام
بر اعتماد قبول توام کز اول عهد
عنایت توبه من گفت ضمان توام
نماند هیچ ز من و ز تغلب سودا
هنوز بر سر بازار امتحان توام
توانم از سر جان در هوای تو برخاست
غلط شدم نتوانم که ناتوان توام
چه می کنم ز زمین و زمان و کون و مکان
همین مراد مرا بس که در زمان توام
به عون مرحمتم زین صراط برگذران
که بر سر آمده از پای نردبان توام
به آمدن چو خوشم داشتی به وقت رحیل
خوشم روان کن ازین جا که میهمان توام
گهی نزاری زارم گهی به زاری زار
به هر صفت که برون آوری همان توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ما چو از بدو ازل باده پرست آمده ایم
پس یقین است که مستان ز الست آمده ایم
قول تحیون و تموتون نه نبی فرموده ست
مست خواهیم شدن باز که مست آمده ایم
مستی ما نه ز خمرست بیا تا بینی
نیستانیم که در عالم هست آمده ایم
عاقبت صحبت خورشید ندارد خفاش
ما روانیم نه از بهر نشست آمده ایم
طاق ابروی بتان قبله گه اهل دل است
لاجرم از پی بت لات پرست آمده ایم
چون نزاری نزار از هوس مهرویان
ماهیانیم که در شست به شست آمده ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
گر به قلّاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم
باش گوای خواجه باری ثابت و مردانه‌ایم
وقت وقتی بی محابا گر در آتش می‌رویم
با گلِستان خلیل الله ز یک کاشانه‌ایم
گوشه چون عنقا و آتش چون سمندر والسلام
نه چو مرغِ خانگی محتاجِ آب و دانه‌ایم
عاقلان را طاقتِ نورِ ظهورِ عشق نیست
کشف بر ما می‌کند دانی چرا دیوانه‌ایم
حاضران ِ وقت و مأمورانِ امر مطلقیم
تا نپنداری که از آن آشنا بیگانه‌ایم
در نگنجد آفتاب آن جا که خلوت گاهِ ماست
گرچه با شمعِ شب‌ستانش کم از پروانه‌ایم
دیگران با نسیه خرسندند و ما با نقدِ وقت
دیگران از دوست محجوب اند و ما هم خانه‌ایم
دابه‌الارض ار جهان بر هم زند شاید که ما
چون نزاری حالیا ساکن درین کاشانه‌ایم
عیب ما در بارِ ما بینند ره گم کردگان
حاش لله زیرِ بارِ هرزه ی ایشان نه‌ایم
از خراباتی چه آید جز خرابی پس زما
هیچ معموری نیاید تا درین ویرانه‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
با تو دارم هرچه دارم از جدید و از قدیم
باز از کونین نه امید می دارم نه بیم
چون زبهرِ دوستیِ با من دشمن اند
دشمنان خویشتن را دوست میدارم عظیم
آی دل آشفته گر به مقصد رهبری
پای مجروح است و سَیرت بر صراط مستقیم
تو مس آلوده ای و عشق کوره امتحان
کی شود پاکیزه تا در بوته نگدازند سیم
نیست ممکن وصف درد عاشقان کردن که هست
مادر دوران مگر از جنس این دولت عقیم
گر درونت نیست راه از خود برون نا آمده
تا که علت نگذرد صحت نمییابد سقیم
تا نباشی بت پرست ای یار یاری دوست دار
در فروغِ طلعتش خاصیت دست کلیم
گر بمیری هر نفس در آرزوی روی او
بازت از سر زنده گرداند به انفاس نسیم
مرد این معنی نزاری نیست دعوی مکن
پای چندانی فرو میکن که حد دارد گلیم
آتش و آب و خلیل و خضر تمثیلند و تو
قابل آب بهشتی منکر نار جهیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
تا دُردیِ درد او چشیدیم
دامن ز دو کون در گرفتیم
با هم نفسان درد عشقش
در کنج فنا بیارمیدیم
بر بوک یقین که بوک بینیم
زهری به گمان دل چشیدیم
گه در هوسش ز دست رفتیم
گه در طلبش به سر دویدیم
در عالم عشق او عجایب
آوازه ی او بسی شنیدیم
درمان چه کنیم درد او را
کین درد به جان و دل خریدیم
عشقش چو به ما نمود خود را
صد پرده به یک زمان دریدیم
نور رخ او چو شعله ای زد
خود را زفروغ او بدیدیم
می دان تو که ما ز آب و خاکیم
زین هر دو برون رهی گزیدیم
چه آب و چه خاک زآن چه ماییم
در پرده ی غیب ما بدیدیم
چون پرده ز روی کار برخاست
از خود نه ازاو بدو رسیدیم
پیوستگیی چویافت نزاری
از ننگ خود از خودی بریدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
مست و لایعقل و دردی کش و خم پردازیم
رند و شوریده و دیوانه و شاهد بازیم
شهر بی‌فتنه نباشد زِچو ما شیفتگان
که بتی می‌شکنیم و دگری می‌سازیم
زاهدان را به چه زادند و چه می‌پروردند
تا به ایشان زِمیانِ دل و جان پردازیم
عقل زاید شد و مستغرقِ اوییم چنان
که دگر با خود و با عقل نمی‌پردازیم
پدرم گفت که «هان! تا به کی از شیفتگی؟»
گفتم «ای بابا! ما مستِ ابِد زآغازیم»
گر چه از شیشه‌ی تقدیر چنان مستانیم
سنگ در کارگهِ کوزه‌گران اندازیم
همچو طوطی به لطافت همه جان گفتاریم
همچو بلبل به فصاحت همه تَن آوازیم
صورت ما و معانیِ نزاری نی‌نی
که نزاری نشویم ار چو قلم بگذاریم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ما که دیوانگانِ مدهوشیم
عشق از مردمان نمی‌پوشیم
گرچه با عشق برنمی‌آییم
هم به نوعی که هست می‌کوشیم
در مقامات عشق می‌بازیم
در خرابات دُرد می‌نوشیم
بنده‌ی شاهدانِ خوش چشمیم
بل که هندویِ حلقه در گوشیم
هر که را دوست داشتیم برو
هر زمانی زمانه بفروشیم
گاه بینندگانِ بی‌چشمیم
کاه گویندگانِ خاموشیم
راه بی‌منزل است و می‌پوییم
بحر بی‌ساحل است و می‌جوشیم
حرفِ دیوانگان بیار که ما
سخنِ عاقلان بننیوشیم
چون نزاریِ مستِ لایعقل
واله و بی‌قرار و بی‌هوشیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم
جامِ می بر طلعتِ جانان زنیم
چون مقارن می‌رسد ماهِ صیام
هر چه باداباد بر شعبان زنیم
بیش و کم یک هفته در پایانِ جنگ
بر سماعِ مطربان دستان زنیم
طوقِ گردن گیسویِ پرچین کنم
خاک در چشمِ خطابینان زنیم
شادیِ رندان و قلّاشانِ عشق
ما دمِ اخلاص با ایشان زنیم
کفر و ایمان پای‌بندِ عاقل است
ما به می بر کفر و بر ایمان زنیم
ترکِ نام و ننگ و دین و دل کنیم
سنگ بر قندیلِ جسم و جان زنیم
بارگاهِ فقر برگردون کشیم
سایه‌بانِ فاقه بر کیوان زنیم
قصّه کوته کن نزاری بازگوی
وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
یار با ما هر چه گوید آن کنیم
هر چه فرماید به جان فرمان کنیم
عقل و نفس و جان و جسم و دین و دل
بر هوایِ کیشِ او قربان کنیم
خویش را در کشتیِ نوح افکنیم
خویشتن را ایمن از طوفان کنیم
از مرادِ خویش بیرون آمدن
گرچه دشوارست ما آسان کنیم
گاه صورِ حسنِ جانان دردمیم
گاه بر نامحرمان تاوان کنیم
در جوابِ سایلان چون عاجزیم
هم به خاموشی بیانِ آن کنیم
چون یک‌اندازان خدنگی بفکنیم
پس چو استادان کمان پنهان کنیم
بر نمی‌آید به سعی و جهدِ ما
چاره‌ای کاین درد را درمان کنیم
منّتی نتوان نهادن گر هزار
جانِ شیرین در سرِ جانان کنیم
گر میّسر نیست کز اسرارِ حق
پیش هر کس شمّه‌ای برهان کنیم
چون نزاری گفت باید در جواب
من نمی‌دانم همین میزان کنیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
چنان آرزومندِ دیدارِ اویم
که جان می‌رسد بر لب از آرزویم
چه ها می‌رسد بر سر از دستِ هجر
به نامحرم این قصه چون باز گویم
از آن گه که محرومم از رویِ خوبش
فرو می‌رود اشکِ حسرت به رویم
شبی سدره از ژاله‌ی ارغوانی
به خون صفحه‌ی ارغوانی بشویم
اگر چه بمردم ز هجران ولیکن
عرق چین او زنده دارد به بویم
چو کحل الجواهر کشم در دو دیده
غباری گر آرند از آن خاک کویم
به جز جامِ می غم گساری ندارم
اگر چند سر در کش از عیب گویم
من و کوزه‌ی راح گو سنگ طعنه
به هم در شکن توبه‌ی چون سبویم
نزاری شکیبایی از می ندارد
زِ من کی شود باز دیرینه خویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
به دردِ عشق شدم مبتلا دوا ز که جویم
به هیچ کس نتوانم که این حدیث گویم
ز بهرِ‌آن که نیارم به دوست گفت و به دشمن
خوش است سرزنشِ دوست و دشمن از همه سویم
زبان دراز کنم هم چو شمع سر ببریدم
ز گفت‌وگوی همان به بود که دست بشویم
ز بیمِ سر نکنم نیز احتیاط و لیکن
خلافِ‌رای کسی چون کنم که عاشقِ‌اویم
هزار توبه بکردم ز عشق و سنگِ‌ملامت
چو باد می‌شکند باز توبه‌ی چو سبویم
خیال بود مرا پیش ازین که در طلبِ وصل
به قدر وسع بکوشم به پایِ جهد بپویم
صواب نیست جز اینم کنون که خوش بنشینم
چو دور نیست چه پویم چو با من است چه چویم
به شخص ساکن کنجم به دل ملازمِ‌ یارم
به دیده بر لب بامم به گوش بر سرِ کویم
چه حاجت است به گفتن غمِ نهانِ نزاری
بیا مطالعه کن رازِ دل ز صفحه‌ی رویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
ما گر چه ز خدمتت جداییم
تا ظن نبری که بی‌وفاییم
زان‌ها که وفا به سر نبردند
زنهار گمان مبر که ماییم
ما زَرق و ریا نمی‌فروشیم
حال دل خویش می‌نماییم
نزدیک توییم گر چه دوریم
بیگانه‌نمای آشناییم
این بیت ز گفته‌ی نظامی
گوییم و ز دیده خون گشاییم
«آیا تو کجا و ما کجاییم
تو زانِ‌که‌ای که ما تراییم؟»
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
ما از آن مستان که پنداری نِه‌ایم
لایقِ مستی و هشیاری نِه‌ایم
از گران‌بارانِ حملِ فطرتیم
زان گران‌جانان سرباری نِه‌ایم
گو میامیزید با ما اهلِ‌دل
زان که ما در بندِ دلداری نِه‌ایم
یار اگر بر در زند ما را رواست
زان که شایسته‌ی یاری نِه‌ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
بوی بهار آمده ست و وقت گل ستان
باد خزان رفت و فتنه های زمستان
باغ و چمن از نسیم گل شده بویا
سرو سهی سایه اوفکنده به بستان
روی زمین از بهار غنچه گرفته ست
سوی چنار آمده ست بلبل دستان
وقت نشاط است و خرّمی و جوانی
بی خبران غافل اند خفته چو مستان
جام و صراحی بَرَد به سایه گل بن
مجمع آزادگان و باده پرستان
مطرب و ساقی ز باده خرّم و سرخوش
خوش نظران در کنارشان شده سستان
عهد چنان کرده ام که باز نگردم
باقی پیمان ما که بود شکست آن
یک دم عمرم اگرچه بی تو سرآید
بر دل من روز نیست آن که شب است آن
خیز نزاری ز نیستی به در آ تو
دست فرو کن بگیر دامن هستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دورم دریغ موسمِ عشرت ز دوستان
نزدیک شد که باز شود تازه بوستان
یارم نمی خورد غم من هیچ و من همه
خون می¬خورم به جای مِی آخر نکوست آن
هرگز نداشت بی گره کینه ابروان
سبحانه تعالی آخر چه خوست آن
ای رشکِ آفتابِ جهان تاب روی تو
یا رب چه آفتاب و چه ماه وچه روست آن
گر بر رسند کآفت خورشید و ماه کیست
خورشید و ماه هر دو بگویند اوست آن
از نورِ محض خلقتِ او آفریده اند
چون خلقِ خاکیان نه ز نشو و نموست آن
عشّاق را ز سنگ ملامت حجاب نیست
آن کو نداشت طاقتِ سنگی سبوست آن
یا رب بود که یاد نزاری همی کنند
در بارگاهِ خسرو آفاق دوستان
آن شاهِ سرفراز که در جنب رایتش
بر چرخ نیست اتلس ازرق رگوست آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
گر هیچ عشقت از در ناگه در آید ای جان
وز من مرا به یک ره اندر باید ای جان
دست مراد بردم خود با عدم سپردم
رفتن به راه وحدت با خود نشاید ای جان
گه گه چه باشد آخر گر صیقلی به رحمت
زآیینه ی وجودم زنگی زداید ای جان
بنواز جان ما را یک ره به لطف شیرین
ور نیز تلخ گویی جان می فزاید ای جان
با ما رقیب کویت صد گونه کینه دارد
نبود عجب ز عقرب گر می گزاید ای جان
چشمت به یک کرشمه گر بایدش هم این جا
باب بهشت سرمد بر ما گشاید ای جان
در گل ستان عشقت چون بلبلان نزاری
بر شاخسار شوقت خوش می سراید ای جان
وردش همین که آخر هم تو تمام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نباید ای جان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
وه که جهان در گرفت سوزِ دمِ عاشقان
کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان
غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد
باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان
عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد
بر فلکِ مستقیم زد علمِ عاشقان
چون متحرّک شود موکبِ رایاتِ عشق
روحِ امین سر نهد در قدمِ عاشقان
محرم اگر نیستی پای درین ره منه
از سرِ عَمیا مرو در حرمِ عشاقان
برگذر از ما و من بیش و کم خود مبین
زان که کم و بیش نیست بیش و کمِ عاشقان
رنگ دو رنگی مکن کز ازل استادِ کار
سکّه ی وحدت نهاد بر درمِ عاشقان
آینه ی آهنین صورتِ کج‌بین بود
سینه ی یک دیگرست جامِ جمِ عاشقان
کلکِ نزاری کند چهره ی معنی تراز
خطِّ خطا کی روی بر قلمِ عاشقان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
ای که نبودی شبی مونسِ غم‌خوارگان
رحم کن آخر دمی بر دلِ بی‌چارگان
بس که کشیدم ستم از ظلماتِ فراق
چند کند احتمال جورِ ستم‌کارگان
تا ز برت رفته‌ام از نمِ خونِ سرشک
خشک نشد هرگزم صفحه رخ‌سارگان
خسته‌دلی ناصبور دارم و دانم که نیست
در رهِ عشق احتمال کارِ سبک‌سارگان
نعره زنم تا به روز از غم هجران چنانک
خیره بمانند شب مجمع سیّارگان
با همه دردِ فراق با همه ضعفِ دماغ
هیچ نمی‌گیردم طعنه ی نظّارگان
یاد نزاری مکن تا چه گشاید ازو
نه که نداری دگر هم چو وی از یارگان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمی‌باشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را می‌کشیم این‌جا و آن‌جا بی‌خبر جانان
که را بودی جوان‌مردی که پیغامی بیاوردی
چه می‌گویم سبک روحی محال است از گران‌جانان
در آن سنگین‌دلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمی‌شاید گرفت از سست‌پیمانان
ملامت می‌کنند آن‌را که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست این‌جا خورده‌یی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاری‌ها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان