عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
با دل در احتسابم و با دیده در نزاع
از بیم روز هجر و نهیب شب وداع
سودای عشق بازی و قلب پس آمده
ننگ محققان ز کساد چنین متاع
از هم جدا دگر نتوان کرد عشق و دل
ملکی ست عشق و دل که بود تا ابد مشاع
تا دیده بر بگشایم و بینم جمال دوست
و رنه فوایدی ز نظر نیست جز صداع
تا هم ز دوستان شنوم نام دوستان
ور نه چرا به کار شود سمع و استماع
مجنون برگرفته ز چشم غزال چشم
در چشمش آدمی ننماید به جز سباع
نتوان گرفت اگر همه در بزم جنتی
نه چشم بر نظاره و نه گوش بر سماع
در رستخیز چند توان بود منتظر
تا کی شود میسرم اسباب اجتماع
بیچاره چون کند که به تکلیف می برند
تقدیر اشتیاقش و زنجیر التیاع
در جان ما محبت یوسف نهان چنانک
دربار ابن یامین و اویی خبر زصاع
ای دوست بر نزاری مسکین مگیر عیب
بر حال او هنوز نیفتاده اطلاع
غره مشو به شوکت و قوت حمول باش
کاندر مصاف عشق فرو شد بسی شجاع
از بیم روز هجر و نهیب شب وداع
سودای عشق بازی و قلب پس آمده
ننگ محققان ز کساد چنین متاع
از هم جدا دگر نتوان کرد عشق و دل
ملکی ست عشق و دل که بود تا ابد مشاع
تا دیده بر بگشایم و بینم جمال دوست
و رنه فوایدی ز نظر نیست جز صداع
تا هم ز دوستان شنوم نام دوستان
ور نه چرا به کار شود سمع و استماع
مجنون برگرفته ز چشم غزال چشم
در چشمش آدمی ننماید به جز سباع
نتوان گرفت اگر همه در بزم جنتی
نه چشم بر نظاره و نه گوش بر سماع
در رستخیز چند توان بود منتظر
تا کی شود میسرم اسباب اجتماع
بیچاره چون کند که به تکلیف می برند
تقدیر اشتیاقش و زنجیر التیاع
در جان ما محبت یوسف نهان چنانک
دربار ابن یامین و اویی خبر زصاع
ای دوست بر نزاری مسکین مگیر عیب
بر حال او هنوز نیفتاده اطلاع
غره مشو به شوکت و قوت حمول باش
کاندر مصاف عشق فرو شد بسی شجاع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
دوستان آه از فراق آه از فراق
الغیاث از اشتیاق از اشتیاق
دفع غم را جز می استعداد نیست
کم ترک می افتد آن هم اتفاق
وقت وقتی جرعه ای گر می چشم
زهر می گردد ز تلخی در مذاق
سیر کرد از زندگانی غربتم
چند گردم در خراسان و عراق
صبر من بگریخت از غوغای عشق
هم چنان کز حمله ی تنّین براق
آه اگر دولت اجابت می دهد
وقت رجعت بگذرم همچون براق
گر نبینم آفتاب روی دوست
ماه امیدم بماند در محاق
بلعجب کاری و مشکل حالتی
دیده در غرقاب و تن در احتراق
قصه کوته کن نزاری بازگوی
دوستان آه از فراق آه از فراق
الغیاث از اشتیاق از اشتیاق
دفع غم را جز می استعداد نیست
کم ترک می افتد آن هم اتفاق
وقت وقتی جرعه ای گر می چشم
زهر می گردد ز تلخی در مذاق
سیر کرد از زندگانی غربتم
چند گردم در خراسان و عراق
صبر من بگریخت از غوغای عشق
هم چنان کز حمله ی تنّین براق
آه اگر دولت اجابت می دهد
وقت رجعت بگذرم همچون براق
گر نبینم آفتاب روی دوست
ماه امیدم بماند در محاق
بلعجب کاری و مشکل حالتی
دیده در غرقاب و تن در احتراق
قصه کوته کن نزاری بازگوی
دوستان آه از فراق آه از فراق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
صراحی می زند بانگ اناالحق
بیا ساقی بده جام مروق
من از حلق صراحی می ننوشم
به وقت صبح تسبیح مصدّق
ببین بر چهره ی خوبان که از می
عرق چون می زند بر گل معلق
می و شاهد به غایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقّق
حدیث عاشقان این است بی شک
برین هم عاقلان دارند صدّق
مرا باری از این معنی به سر نیست
به پیش جمله می گوییم مطلّق
به مشتاقان می صافی حلال است
دریغ افسردگان را آب خندق
نزاری کو که بی رخسار جانان
ندارد کار ما سامان و رونق
بیا ساقی بده جام مروق
من از حلق صراحی می ننوشم
به وقت صبح تسبیح مصدّق
ببین بر چهره ی خوبان که از می
عرق چون می زند بر گل معلق
می و شاهد به غایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقّق
حدیث عاشقان این است بی شک
برین هم عاقلان دارند صدّق
مرا باری از این معنی به سر نیست
به پیش جمله می گوییم مطلّق
به مشتاقان می صافی حلال است
دریغ افسردگان را آب خندق
نزاری کو که بی رخسار جانان
ندارد کار ما سامان و رونق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
هر که نباشد چو من پس رو ارباب عشق
خامی و افسرده ایست بی خبر از باب عشق
مدعیان کرده اند پشت بر احکام عقل
معتقدان کرده اند روی به محراب عشق
ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز
نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق
ای که بهشت آرزو می کنی و غافلی
روضه ی ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق
گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق
بر در مشتاق بین جذب به قلاب عشق
هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد
گو به من آی و بخور شربت جلاب عشق
برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند
هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق
نقد نبهره نزد عشق چو قلاب عقل
گشت روان لاجرم سکه ی ضراب عشق
کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج
عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق
سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش
کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق
خامی و افسرده ایست بی خبر از باب عشق
مدعیان کرده اند پشت بر احکام عقل
معتقدان کرده اند روی به محراب عشق
ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز
نیست به آسودگی رخصت اصحاب عشق
ای که بهشت آرزو می کنی و غافلی
روضه ی ما کوی دوست رضوان بوّاب عشق
گردن عشاق بین قید به زنجیر شوق
بر در مشتاق بین جذب به قلاب عشق
هر چه مشوش شود جوف دماغ خرد
گو به من آی و بخور شربت جلاب عشق
برق نفاقش بزد سوخته خرمن بماند
هر که به رغبت نداد خانه به سیلاب عشق
نقد نبهره نزد عشق چو قلاب عقل
گشت روان لاجرم سکه ی ضراب عشق
کشتی تدبیر ما کی به درآید ز موج
عشق محیط است و عقل غرقه به گرداب عشق
سوز و نیازی رسید قسم نزاری و بیش
کلکی و فکری نداشت از همه اسباب عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
ای خطبۀ سعادتِ کلّی به نامِ عشق
وی آفتابِ عالمِ هستی نظامِ عشق
در عشقم از سیاستِ سلطان نهیب نیست
سلطان چه کس بود که نباشد غلامِ عشق
کس را به دستِ عقل میسّر نمی شود
پایِ دلِ ضعیف گشادن ز دامِ عشق
صاحب خرد بسا که جگر خورد و در نیافت
چون و چرا و کو و کجا و کدامِ عشق
استادِ کاملان همه عشق است و علم و عقل
هستند در تمامیِ خود ناتمامِ عشق
دیوانگان که مست الستند همچنان
مستی کنند بعد قیامت ز جام عشق
مجنون که جرعه ای به مذاقش رسیده بود
مست همیشگی شد و مست مدام عشق
ما نیز هم ز جمله ی مستان عاشقیم
بی نام و ننگ بی سر و سامان به کام عشق
مادر به نام و ننگ بپرورد و شیر داد
استاد کار گشت نزاری به کام عشق
وی آفتابِ عالمِ هستی نظامِ عشق
در عشقم از سیاستِ سلطان نهیب نیست
سلطان چه کس بود که نباشد غلامِ عشق
کس را به دستِ عقل میسّر نمی شود
پایِ دلِ ضعیف گشادن ز دامِ عشق
صاحب خرد بسا که جگر خورد و در نیافت
چون و چرا و کو و کجا و کدامِ عشق
استادِ کاملان همه عشق است و علم و عقل
هستند در تمامیِ خود ناتمامِ عشق
دیوانگان که مست الستند همچنان
مستی کنند بعد قیامت ز جام عشق
مجنون که جرعه ای به مذاقش رسیده بود
مست همیشگی شد و مست مدام عشق
ما نیز هم ز جمله ی مستان عاشقیم
بی نام و ننگ بی سر و سامان به کام عشق
مادر به نام و ننگ بپرورد و شیر داد
استاد کار گشت نزاری به کام عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
زلالِ خضر و شبِ خلوت و حریفِ موافق
وَ اِن یَکاد بخوان دفعِ چشم زخمِ منافق
شبی که رشک برو روز عید برد و عجب این
که شد زمانه مغنّیِ وقت و بخت موافق
چو عشق داد پناهت به بادبانِ عنایت
ز راهِ مرتبه بر سدره کش طنابِ سرادق
ز من مدارید ای عاقلان به خیر توقّع
اگر خلافِ خرد می کنم که مستم و عاشق
کسی که خورد ز خُم خانۀ محبّتِ او می
به خویش باز نیاید به حکمِ فطرتِ سابق
به عشق هیچ تعلّق نداشت قصّۀ رامین
به عقل نیز چه نسبت کند فسانۀ وامق
چه التفات به حالاتِ مستحیلِ محق را
که از زمان و مکان فارغ اند اهلِ حقایق
محیط بر لکِ پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیی و آن گه من و غریقِ علایق
ز کاینات من و خرقه ای و کُنجی و آبی
که داغ کرد چو آتش به عکس رنگِ شقایق
بخوان وَ مِن ثُمُراتِ النَّخیلِ و الاّعناب از
کتابِ مُنزَل کآورد مصطفی به خلایق
به حکم تُتٌخِدُون شیره می ستانم از اعناب
همیشه مستم و با آیتِ صحیح و موافق
درست و راست بیان می کنم و حَمداً للهِ
چو راویانِ منافق نه کاذبیم و نه سارق
بر اختلافِ تصرّف کنندگان چه معوَّل
اگر مجالِ قبول است بس روایتِ صادق
نزاریا گهرِ عقل در خلابِ جهالت
به حسبِ حالِ تو چون در خور آمده است و چه لایق
مکوش با متعصّب که در حجاب بمانده
به حجّتِ تو برون ناید از مضیقِ عوایق
وَ اِن یَکاد بخوان دفعِ چشم زخمِ منافق
شبی که رشک برو روز عید برد و عجب این
که شد زمانه مغنّیِ وقت و بخت موافق
چو عشق داد پناهت به بادبانِ عنایت
ز راهِ مرتبه بر سدره کش طنابِ سرادق
ز من مدارید ای عاقلان به خیر توقّع
اگر خلافِ خرد می کنم که مستم و عاشق
کسی که خورد ز خُم خانۀ محبّتِ او می
به خویش باز نیاید به حکمِ فطرتِ سابق
به عشق هیچ تعلّق نداشت قصّۀ رامین
به عقل نیز چه نسبت کند فسانۀ وامق
چه التفات به حالاتِ مستحیلِ محق را
که از زمان و مکان فارغ اند اهلِ حقایق
محیط بر لکِ پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیی و آن گه من و غریقِ علایق
ز کاینات من و خرقه ای و کُنجی و آبی
که داغ کرد چو آتش به عکس رنگِ شقایق
بخوان وَ مِن ثُمُراتِ النَّخیلِ و الاّعناب از
کتابِ مُنزَل کآورد مصطفی به خلایق
به حکم تُتٌخِدُون شیره می ستانم از اعناب
همیشه مستم و با آیتِ صحیح و موافق
درست و راست بیان می کنم و حَمداً للهِ
چو راویانِ منافق نه کاذبیم و نه سارق
بر اختلافِ تصرّف کنندگان چه معوَّل
اگر مجالِ قبول است بس روایتِ صادق
نزاریا گهرِ عقل در خلابِ جهالت
به حسبِ حالِ تو چون در خور آمده است و چه لایق
مکوش با متعصّب که در حجاب بمانده
به حجّتِ تو برون ناید از مضیقِ عوایق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
فسردگان چه شناسند قدرِ سورِ فلک
که عاشق است که نشناسد از قدم تارک
به وصف و شرح چه حاجت درین سخن شک نیست
در آفتاب کسی را چه اشتباه و چه شک
کمالِ عشق نمی دانی و مرا هم نیست
سر و دلی که به برهان صفت کنم یک یک
به عقل اگرچه شریف است عشق نتوان باخت
به نردبان نتوان بر سماک شد ز سمک
تو را که عشق به کارست عقل می طلبی
شکر مفید نباشد به جایگاهِ نمک
چو دردِ عشق بجنبد کدام عقل و خرد
چو وصلِ دوست برآید کدام حور و ملک
کسی دگر چو نزاری ز عشق واقف نیست
که هیچ سنگ نداند عیارِ زر چو محک
که عاشق است که نشناسد از قدم تارک
به وصف و شرح چه حاجت درین سخن شک نیست
در آفتاب کسی را چه اشتباه و چه شک
کمالِ عشق نمی دانی و مرا هم نیست
سر و دلی که به برهان صفت کنم یک یک
به عقل اگرچه شریف است عشق نتوان باخت
به نردبان نتوان بر سماک شد ز سمک
تو را که عشق به کارست عقل می طلبی
شکر مفید نباشد به جایگاهِ نمک
چو دردِ عشق بجنبد کدام عقل و خرد
چو وصلِ دوست برآید کدام حور و ملک
کسی دگر چو نزاری ز عشق واقف نیست
که هیچ سنگ نداند عیارِ زر چو محک
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
عشق است فراخ و سینه یی تنگ
راهی ست دراز و مرکبی لنگ
یک خاطر و صد هزار غصّه
یک منزل و صد هزار فرسنگ
بی یادِ تو کعبه ها خرابات
بی نامِ تو نام ها همه ننگ
جامی به هزار بیم در پیش
شاخی به هزار حیله در چنگ
سجّاده فتاده در بُنِ خم
قراّبه شکسته بر سرِ سنگ
درباخته نردِ دین و دنیا
چون کم زدگان نشسته دل تنگ
از عشق منال ای نزاری
رو صلح گزین و بگذر از جنگ
راهی ست دراز و مرکبی لنگ
یک خاطر و صد هزار غصّه
یک منزل و صد هزار فرسنگ
بی یادِ تو کعبه ها خرابات
بی نامِ تو نام ها همه ننگ
جامی به هزار بیم در پیش
شاخی به هزار حیله در چنگ
سجّاده فتاده در بُنِ خم
قراّبه شکسته بر سرِ سنگ
درباخته نردِ دین و دنیا
چون کم زدگان نشسته دل تنگ
از عشق منال ای نزاری
رو صلح گزین و بگذر از جنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
تو ملامت مکن ای مدّعی اینک سر و سنگ
چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ
این نه آن آتشِ تیزست که بنشاند آب
وین نه آن آهنِ سخت است که بگدازد زنگ
برنگردیم به سنگ از درِ آن سیم اندام
می بیارید که ما توبه شکستیم به سنگ
ای که چشمانِ چو آهویِ تو کشته ست مرا
تا کی از دستِ رقیبت که بلاییست پلنگ
گو بکن جور که در خاطرِ ما مهر نه کین
گو بزن تیغ که از جانبِ ما صلح نه جنگ
تا به گوشت رسد از بادِ صبا زمزمه ای
همه شب نالۀ من تیز گرفته ست آهنگ
این بلایی ست نه بالا و قیامت نه قبا
که نه بر قامت سروست و نه بر قدّ خدنگ
ای خوش آن شب که به خلوت بنشینیم به هم
تو قدح بر کف و من در سرِ زلفت زده چنگ
در فراقت به شکایت غزلی می گویم
زار چون زیر و تو با زاریِ من ساخته چنگ
آن محال است که گویند نزاری کرده ست
تو به از مطرب و می یا کند از شاهدِ شنگ
چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ
این نه آن آتشِ تیزست که بنشاند آب
وین نه آن آهنِ سخت است که بگدازد زنگ
برنگردیم به سنگ از درِ آن سیم اندام
می بیارید که ما توبه شکستیم به سنگ
ای که چشمانِ چو آهویِ تو کشته ست مرا
تا کی از دستِ رقیبت که بلاییست پلنگ
گو بکن جور که در خاطرِ ما مهر نه کین
گو بزن تیغ که از جانبِ ما صلح نه جنگ
تا به گوشت رسد از بادِ صبا زمزمه ای
همه شب نالۀ من تیز گرفته ست آهنگ
این بلایی ست نه بالا و قیامت نه قبا
که نه بر قامت سروست و نه بر قدّ خدنگ
ای خوش آن شب که به خلوت بنشینیم به هم
تو قدح بر کف و من در سرِ زلفت زده چنگ
در فراقت به شکایت غزلی می گویم
زار چون زیر و تو با زاریِ من ساخته چنگ
آن محال است که گویند نزاری کرده ست
تو به از مطرب و می یا کند از شاهدِ شنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
آشکارا شد همه رازم دریغا نام و ننگ
چون چنین شد ساقیا درده شرابی بی درنگ
در مُقامر خانه ی عشق و خراباتِ کمال
پاک بازان فارغ اند از نام و ننگ و صلح و جنگ
هر دو عالم باختن در یک نَدَب فرزانگی ست
جامِ می بر دست کردن طوقِ گردن زلفِ چنگ
نیلِ مستانِ صبوحی بر جمالِ دوستان
کی به نیلِ مصر ماند خاصه نیلی پر نهنگ
راحتِ روح است با حورانِ آهو چشم می
کندنِ جان است بودن با رقیبانِ پلنگ
شیرۀ رز را همی گویند بد گویان شراب
حاش لله نوش دارو را لقب دادن شرنگ
هیچ کس را در جهان بر هیچ کس انکار نیست
چون توان بردن به حیلت صبغة الله را ز رنگ
صیقلِ اندوق کن بر کار یعنی می که می
می زداید از سوادِ دیدۀ دل تنگ زنگ
دستِ تشنیع و گریبانِ نزاری تا به کی
چون نزاری هر که زد در دامنِ تسلیم چنگ
چون کند بی چاره کز دستش برفتنه ست اختیار
چون خدنگ از شست و مرغ از دام و صید از پالهنگ
چون چنین شد ساقیا درده شرابی بی درنگ
در مُقامر خانه ی عشق و خراباتِ کمال
پاک بازان فارغ اند از نام و ننگ و صلح و جنگ
هر دو عالم باختن در یک نَدَب فرزانگی ست
جامِ می بر دست کردن طوقِ گردن زلفِ چنگ
نیلِ مستانِ صبوحی بر جمالِ دوستان
کی به نیلِ مصر ماند خاصه نیلی پر نهنگ
راحتِ روح است با حورانِ آهو چشم می
کندنِ جان است بودن با رقیبانِ پلنگ
شیرۀ رز را همی گویند بد گویان شراب
حاش لله نوش دارو را لقب دادن شرنگ
هیچ کس را در جهان بر هیچ کس انکار نیست
چون توان بردن به حیلت صبغة الله را ز رنگ
صیقلِ اندوق کن بر کار یعنی می که می
می زداید از سوادِ دیدۀ دل تنگ زنگ
دستِ تشنیع و گریبانِ نزاری تا به کی
چون نزاری هر که زد در دامنِ تسلیم چنگ
چون کند بی چاره کز دستش برفتنه ست اختیار
چون خدنگ از شست و مرغ از دام و صید از پالهنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نه بی تو طاقتِ صبر و نه با تو رویِ وصال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
صخره ای بر راهِ ما بود از خیال
برگرفت آن صخره را از ره جمال
غمزه ای کردند از طرفِ نقاب
عقلِ ما زان غمزه حالی کرد حال
آه از آن شکل و شمایل آه آه
دل ببرد از ما بدان غنج و دلال
دل ز بی صبری چو ذرّه مضطرب
جان به نورالعین در عینِ وصال
عقل از آن زد دست در فتراکِ عشق
تا نصیبی یابد از دورِ کمال
هرگز این دورش نباشد بهره ای
گردِ سر گردد چو دورانِ محال
دل منه بر نسیۀ رای و قیاس
نقد بطلب تا بیابی ارزِ حال
راویان انصاف را چون کرده اند
هم چون کاه آن خر بطلان را در جوال
خلق را چون در ضلالت می برند
وآن نگون ساران نترسند از وبال
هی نزاری چیست این ، دیوانه ای
چشم می دار از دلیری گوش مال
برگرفت آن صخره را از ره جمال
غمزه ای کردند از طرفِ نقاب
عقلِ ما زان غمزه حالی کرد حال
آه از آن شکل و شمایل آه آه
دل ببرد از ما بدان غنج و دلال
دل ز بی صبری چو ذرّه مضطرب
جان به نورالعین در عینِ وصال
عقل از آن زد دست در فتراکِ عشق
تا نصیبی یابد از دورِ کمال
هرگز این دورش نباشد بهره ای
گردِ سر گردد چو دورانِ محال
دل منه بر نسیۀ رای و قیاس
نقد بطلب تا بیابی ارزِ حال
راویان انصاف را چون کرده اند
هم چون کاه آن خر بطلان را در جوال
خلق را چون در ضلالت می برند
وآن نگون ساران نترسند از وبال
هی نزاری چیست این ، دیوانه ای
چشم می دار از دلیری گوش مال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
صبح دَم دوش برآورد منادی بلبل
هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا
خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل
نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان
مرغکان مست و در افکنده به بستان غلغل
وقت را باش به نقد و طمع از نسیه ببُر
دیرگاه است که این سیل ببرده ست آن پُل
بلبلِ شیفته از جرعۀ جامِ میِ شوق
مست باشد نه چو قمری ز شرابِ آمل
نروی در پیِ دل تا نشوی خوار چو من
هر که او در پیِ دل رفت در افتاد به کل
گر به شب طوق کنم زلفِ دل آرام به روز
شحنه بر گردنِ من گو به غرامت نه غل
دیده پیش است اگر خار گزاید ور نیش
سینه کردم سپر ار تیغ زند ور تاول
بر نزاریِ نزار این همه تشنیعِ رقیب
باغ بان برد گل و شیفته بر گل بلبل
هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل
مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا
خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل
نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان
مرغکان مست و در افکنده به بستان غلغل
وقت را باش به نقد و طمع از نسیه ببُر
دیرگاه است که این سیل ببرده ست آن پُل
بلبلِ شیفته از جرعۀ جامِ میِ شوق
مست باشد نه چو قمری ز شرابِ آمل
نروی در پیِ دل تا نشوی خوار چو من
هر که او در پیِ دل رفت در افتاد به کل
گر به شب طوق کنم زلفِ دل آرام به روز
شحنه بر گردنِ من گو به غرامت نه غل
دیده پیش است اگر خار گزاید ور نیش
سینه کردم سپر ار تیغ زند ور تاول
بر نزاریِ نزار این همه تشنیعِ رقیب
باغ بان برد گل و شیفته بر گل بلبل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
عشق آمد و برفت قرار و ثباتِ دل
مضبوط کرد مملکتِ کایناتِ دل
وه وه که چون به دستِ تسلّط فرو گرفت
هر هفت پیکرِ تن و هر شش جهاتِ دل
از اشک ریزِ دیده چه گویم مجال نیست
گفتن درآن که عاجزم اندر صفاتِ دل
نقصانِ کارِ دل همه از عشقِ قاتل است
هر چند هم ز عشق فزاید حیاتِ دل
بر عقلِ کینه ور چو معوَّل چو بر دمد
دهقانِ عشق مهرِ گیا از نباتِ دل
می سوزد از مجاهده و می گدازدش
تا در ذواتِ عشق شود محوِ ذاتِ دل
خوش باش در وفایِ محبّت نزاریا
کز ممکنات نیست خلاص و نجاتِ دل
مضبوط کرد مملکتِ کایناتِ دل
وه وه که چون به دستِ تسلّط فرو گرفت
هر هفت پیکرِ تن و هر شش جهاتِ دل
از اشک ریزِ دیده چه گویم مجال نیست
گفتن درآن که عاجزم اندر صفاتِ دل
نقصانِ کارِ دل همه از عشقِ قاتل است
هر چند هم ز عشق فزاید حیاتِ دل
بر عقلِ کینه ور چو معوَّل چو بر دمد
دهقانِ عشق مهرِ گیا از نباتِ دل
می سوزد از مجاهده و می گدازدش
تا در ذواتِ عشق شود محوِ ذاتِ دل
خوش باش در وفایِ محبّت نزاریا
کز ممکنات نیست خلاص و نجاتِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
چند خواهم سوخت آه از دردِ دل
در عذابم سال و ماه از دردِ د ل
هر چه کردم قصد آه از دستِ دوست
بر نفس بگرفت راه از دردِ دل
حالتی دارم که نتوان گفت باز
گه ز سوزِ عشق و گاه از دردِ دل
سینه ای هم چون تنور از سوزِ عشق
رنگِ رویی هم چو کاه از دردِ دل
در وجودم می فتد برقِ فراق
هم چو آتش در گیاه از دردِ دل
گر فرو گریم همه اجزایِ خاک
خون شود بی اشتباه از دردِ دل
هم مگر صاحب نظر یا بد خبر
چون کند در من نگاه از دردِ دل
چون منی داند که من چونم ز هول
دردِ دل باشد گواه از دردِ دل
بر نزاری گر بنالد عیب نیست
قصّه بنویسم به شاه از دردِ دل
گویم ای دردِ مرا درمان ز تو
با تو آوردم پناه از دردِ دل
در عذابم سال و ماه از دردِ د ل
هر چه کردم قصد آه از دستِ دوست
بر نفس بگرفت راه از دردِ دل
حالتی دارم که نتوان گفت باز
گه ز سوزِ عشق و گاه از دردِ دل
سینه ای هم چون تنور از سوزِ عشق
رنگِ رویی هم چو کاه از دردِ دل
در وجودم می فتد برقِ فراق
هم چو آتش در گیاه از دردِ دل
گر فرو گریم همه اجزایِ خاک
خون شود بی اشتباه از دردِ دل
هم مگر صاحب نظر یا بد خبر
چون کند در من نگاه از دردِ دل
چون منی داند که من چونم ز هول
دردِ دل باشد گواه از دردِ دل
بر نزاری گر بنالد عیب نیست
قصّه بنویسم به شاه از دردِ دل
گویم ای دردِ مرا درمان ز تو
با تو آوردم پناه از دردِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
ای دیده را به دیدنِ رویت قرارِ دل
گه در میانِ جانی و گه در کنارِ دل
دل را چه حّدِ آن که به جانی سخن کند
در جست وجویِ وصلِ تو شد جان نثارِ دل
بی رونق از دل است همه کار و بارِ من
ای خاک بر سرِ من و بر کار و بارِ دل
گفتم به اختیار که داده ست دل ز دست
دیرست تا ز دست برفت اختیارِ دل
با ما ز هر چه هستیِ ما بود هیچ نیست
ماییم و نیم جان و همین یادگارِ دل
از دل همه بلا به سرِ مبتلا رسد
زنهار با بلا منشین در جوارِ دل
تا آفتاب را نبود استقامتی
ممکن به هیچ وجه نباشد قرارِ دل
بر مرکزِ دوایرِ عشق افتاده است
از بدوِ آفرینشِ عالم مدارِ دل
زین جا نزاری از پیِ دل بر سر اوفتاد
کز سر برون نمی شودش خار خارِ دل
گه در میانِ جانی و گه در کنارِ دل
دل را چه حّدِ آن که به جانی سخن کند
در جست وجویِ وصلِ تو شد جان نثارِ دل
بی رونق از دل است همه کار و بارِ من
ای خاک بر سرِ من و بر کار و بارِ دل
گفتم به اختیار که داده ست دل ز دست
دیرست تا ز دست برفت اختیارِ دل
با ما ز هر چه هستیِ ما بود هیچ نیست
ماییم و نیم جان و همین یادگارِ دل
از دل همه بلا به سرِ مبتلا رسد
زنهار با بلا منشین در جوارِ دل
تا آفتاب را نبود استقامتی
ممکن به هیچ وجه نباشد قرارِ دل
بر مرکزِ دوایرِ عشق افتاده است
از بدوِ آفرینشِ عالم مدارِ دل
زین جا نزاری از پیِ دل بر سر اوفتاد
کز سر برون نمی شودش خار خارِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
پیرانه سر ز دست بدادم عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
دوست می دارم به جانش در میانِ جان و دل
چون کنم دستم رسد آیا بدان ترکِ چگل
باشدش آیا سر و برگِ جوان مردیِ آنک
دستِ من گیرد بر آرد پایِ امّیدم ز گل
کس چو من ماهی ندارد مهربان و کینه توز
کس چو من یاری ندارد جان فزای و دل گسل
دعویِ ما شد به دیوانِ قضایِ عشق قطع
کرده اند این ماجرا از مبداء فطرت سجل
فطرتم مشغول می دارد به عشق ای دوستان
هر کسی هستند در دنیا به کاری مشتغل
بر نگردم تا نیابم بار در عینِ حضور
اینَت بی همّت که از طوبا شود قانع به ظل
جانِ ما را اتّصالی نیست با افسردگان
جانِ ما بوده ست با جانان ز مبدا متّصل
چون کنی با آن که هم از دل برون شد هم ز جان
هم چو جان بنشسته باشد در میانِ جان و دل
تابِ زلفِ دل فریب و غمزه ی غمّازِ مست
دارد از رویِ خردمندان نزاری را خجل
بر لبِ کوثر ز جانی بر دهان از تشنگی
چون نداری اختیارش بایدش کرد بحل
چون کنم دستم رسد آیا بدان ترکِ چگل
باشدش آیا سر و برگِ جوان مردیِ آنک
دستِ من گیرد بر آرد پایِ امّیدم ز گل
کس چو من ماهی ندارد مهربان و کینه توز
کس چو من یاری ندارد جان فزای و دل گسل
دعویِ ما شد به دیوانِ قضایِ عشق قطع
کرده اند این ماجرا از مبداء فطرت سجل
فطرتم مشغول می دارد به عشق ای دوستان
هر کسی هستند در دنیا به کاری مشتغل
بر نگردم تا نیابم بار در عینِ حضور
اینَت بی همّت که از طوبا شود قانع به ظل
جانِ ما را اتّصالی نیست با افسردگان
جانِ ما بوده ست با جانان ز مبدا متّصل
چون کنی با آن که هم از دل برون شد هم ز جان
هم چو جان بنشسته باشد در میانِ جان و دل
تابِ زلفِ دل فریب و غمزه ی غمّازِ مست
دارد از رویِ خردمندان نزاری را خجل
بر لبِ کوثر ز جانی بر دهان از تشنگی
چون نداری اختیارش بایدش کرد بحل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
سرِ پیوند ندارد صنمِ مهر گسل
خود دلش داد که بر کند چنین از ما دل
دوست نادیده و نا کرده وداعی با او
رفتنم واقعه یی مشکل و بودن مشکل
چون روم چون سپرم راه چه تدبیر کنم
خاطرم قیدِ مُقام است و قضا مستعجل
خاکِ ره گل کنم از گریه و ترسم که شوم
خجل از صحبتِ اصحاب و بمانم در گل
تا سحرگاه ز تاب و تفِ اندوهِ خلیل
هر شبان گاه کنم برسرِ آتش منزل
من به پیرانه سر از دستِ دل آشفته شدم
روز و شب در هوسِ صحبتِ خوبانِ چگل
سر تشویر کی از پیش برآید دگرم
چون نشینم پس ازین با عقلا در محفل
عشقم از فطرتِ اُولا به در آورد نه عقل
قابلِ امر محقّ است و مشنّع مبطل
نکند از عقبِ دوست نزاری رجعت
لامحال از پیِ خورشید بود سرعتِ ظل
هیچ جنبش نبود بی اثرِ جاذبه ای
چه کند پس روِ هنجارِ زمام است ابل
خود دلش داد که بر کند چنین از ما دل
دوست نادیده و نا کرده وداعی با او
رفتنم واقعه یی مشکل و بودن مشکل
چون روم چون سپرم راه چه تدبیر کنم
خاطرم قیدِ مُقام است و قضا مستعجل
خاکِ ره گل کنم از گریه و ترسم که شوم
خجل از صحبتِ اصحاب و بمانم در گل
تا سحرگاه ز تاب و تفِ اندوهِ خلیل
هر شبان گاه کنم برسرِ آتش منزل
من به پیرانه سر از دستِ دل آشفته شدم
روز و شب در هوسِ صحبتِ خوبانِ چگل
سر تشویر کی از پیش برآید دگرم
چون نشینم پس ازین با عقلا در محفل
عشقم از فطرتِ اُولا به در آورد نه عقل
قابلِ امر محقّ است و مشنّع مبطل
نکند از عقبِ دوست نزاری رجعت
لامحال از پیِ خورشید بود سرعتِ ظل
هیچ جنبش نبود بی اثرِ جاذبه ای
چه کند پس روِ هنجارِ زمام است ابل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
به جز ملامتم از دل نمی شود حاصل
چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل
چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل