عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
کسی که هم چو من از پیش یار بگریزد
سزا همین بودش کز دو دیده خون ریزد
غبارناکم از او ور نه بیم دشمن نیست
که مبتلای حبیب از بلا نپرهیزد
ضرورت است گرفتار عشق را که جفا
به اختیار تحمل کند نه بستیزد
نه ممکن است خلاصی به هیچ وجه آن را که
به دام زلف کمند افکنی در آویزد
کسی که ذوق مقامات عشق یابد باز
محال باشد اگر باهوس در آمیزد
محبّ صادق اگر خاک می شود ایام
ز کوی دوست به طوفانش برنینگیزد
غلام همت آنم که در وفای کسی
فرو نشیند و از نام و ننگ برخیزد
علم به کوی خرابات میزنند زین پس
نزاریی که دم از عالم صفا میزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
چه محنت است که در عاشقی به ما نرسد
کجا رویم که صد فتنه در قفا نرسد
به رویِ ما همه رنجی رسید درغمِ دوست
مگر که راحتِ رویش به رویِ ما نرسد
فراغِ دل من از آن داشتم که یک چندی
که عشقِ او به سر و جانِ مبتلا نرسد
طمع به وصلِ چو اویی حماقتی ست عظیم
که پادشاهیِ عالم به هر گدا نرسد
اگر ز عشق ملامت به ما رسد چه عجب
بلا و سرزنشِ عاشقی کجا نرسد
ز هجر و وصل چه نقصان کمالِ مجنون را
اگر به خلوتِ لیلی رسید یا نرسید
نزاریا چو تو رفتند رهروان بسیار
که یک رونده در این ره به منتها نرسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
اگر به جایِ تو ما را کسی دگر باشد
به جز خیال نه ممکن بود اگر باشد
سری که در قدمت می رود به حکمِ قضا
دریغ نیست به دستِ من این قدر باشد
چو بالِ نسر بسوزد ز پرتوِ خورشید
اگر مقابل رویت جمالِ خور باشد
دل از نشیمنِ جان در هوایِ طلعتِ تو
سریع سیر تر از مرغِ تیز پر باشد
کنارِ وصل و به سد جان مضایقت هیهات
میانِ زنده دلان شیوۀ دگر باشد
کسی که هیچ نباشد نبیند الّا دوست
نظیرِ دوست ندارد گرش نظر باشد
به هرزه پس رویِ عقلِ مختصر نکند
مگر ز مرتبۀ عشق بی خبر باشد
به کویِ دوست مگر سخرۀ رقیب شود
به پیشِ تیرِ ملامت مگر سپر باشد
کلاه گوشۀ قدرس بر آفتاب رسد
سری که در قدمِ عشق پی سپر باشد
دگر به خانقهِ عارفان نیارامد
گرش به کویِ خراباتیان گذر باشد
نزاریا نبرد جان کس از تهمتنِ عشق
به عقل اگر همه دستان چو زالِ زر باشد
چه جایِ جان و دل است ای پسر که وقتِ شمار
دو کون در نظرِ دوست مختصر باشد
بکوش تا نشوی منعکس چون خودبینان
طریقِ عالمِ تسلیم پر خطر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
یار آن است که با یار موافق باشد
ایمن و ساکن و صافی دل و صادق باشد
یک جهت باید و یک دل که بود صاحبِ وجد
دو سری و دو دلی کارِ منافق باشد
هر چه پیش آیدش از نیک و بد و خوف و رجا
یار آن است که با یار موافق باشد
بی کم و کیف به هم داند و تسلیم کند
دوست را هر چه پسندیده و لایق باشد
بل که گر جان طلبد هیچ تفاوت ننهد
گر نهد عذر و کند دفع نه عاشق باشد
لایقِ عشق و محبّت نبود خاصه دلی
که سرآسیمه به انواعِ علایق باشد
عاشقِ سوخته خرمن چو نزاری باید
که به تشنیع در افواهِ خلایق باشد
همه شب بر سرِ کویِ صَنَمی گل رخ سار
با دلِ سوخته در خون چو شقایق باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
تیغ کز دستِ دوستان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
شرابِ تلخ هنی تر ز انگبین باشد
به خاصه کز کفِ سروِ سمن سرین باشد
نه در بهشت شراب است و شاهدست اینک
شراب و شاهد ازین خوب تر همین باشد
حریفِ مجلسِ ما بین به نقد و نسیه مگو
که در بهشت تماشایِ حورِ عین باشد
مدار چشمِ ریاضت ز ما برایِ بهشت
مگر برای بهشتی که در زمین باشد
بهشتِ مکتسبی گو خدا بدان کس ده
که شکر و منّتِ او را به جان رهین باشد
مرا بس است که حالی علی المراد به نقد
شرابکی مُعَد و یارکی قرین باشد
به صدق گفتم و دانم حسود خواهد گفت
که مذهبِ حکما بر خلافِ دین باشد
ولی مرا چه غم است از عدو که بد گوید
بگوی گو روشِ عاشقان چنین باشد
صراطِ عشق سپردن به پایِ اعما نیست
کسی نگفت که کژ دیده راست بین باشد
درین مقام نگنجد قدم گران جان را
وگر مثل به محل هم چو انگبین باشد
طریقِ عشق نشاید به چشمِ شک بردن
مگر کسی چو نزاری علی الیقین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
هر که را عشق هم نشین باشد
جامۀ خوابش آتشین باشد
خانه خالی که دوست ننشیند
در وجودی که مهر و کین باشد
بی نمازی بود که در رهِ عشق
التفاتش به کفر و دین باشد
دوستان در چنین بلا که منم
صبرم از دوست بیش ازین باشد
عاقبت غم در آرد از پایم
بارِ هجران اگر چنین باشد
کم ز کاهی بود به بازویِ عشق
گر همه کوهِ آهنین باشد
بر سرِ خاکم ار به رستاخیز
گذرِ یارِ نازنین باشد
بر کشد تا به آسمان فریاد
استخوانم که در زمین باشد
عزمِ غربت نزاریا نکند
هر که را مقبلی قرین باشد
بر نخیزی دگر ز خاکِ درش
اگرت بخت هم نشین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
به لطف تو نبود گر بسی نکو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
من که باشم که مرا چون و چرایی باشد
یا چه مرغم که مرا با تو هوایی باشد
شدم از دست خیال تو چو سوزن باریک
سر آن رشته هم القصه ز جایی باشد
گرنه سر در سر کار تو کنم پس دیگر
چه به تدبیر چو من بی سروپایی باشد
می نمایند به یکدیگرم از دور عوام
هرکه عاشق شود انگشت نمایی باشد
چون زبان در دهن خلق فتادم آری
برود بر سر هرکس که قضایی باشد
نشود هیچ خردمند از این سان که منم
سخره‌ء عشق مگر شیفته رایی باشد
همه تشنیع کسان بر سر می خوردن ماست
پیش ما خوردن می سهل خطایی باشد
ببرم زنگ کدورت به می از طبع فقیه
گر میان من او هیچ صفایی باشد
سر سودا زدهٔی را چو نزاری جز می
نیست ممکن که دگر هیچ دوایی باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
ساربان هشیار و اشتر زیر محمل مست شد
کاروانی چون شتر منزل به منزل مست شد
نه غلط کردم که زیر دست و پایش هر کجا
برگذشت از خاصیت هم آب و هم گل مست شد
کیست آن خورشید در ابر عماری می به دست
کآفتاب از رشک آن شکل و شمایل مست شد
چاک زد چون دامن گل پرده اهل صلاح
کز خمار نرگسش هشیار و عاقل مست شد
بوی لیلی می کند آشفته مغز اصحاب را
عیب نتوان کرد اگر مجنون بی دل مست شد
از نسیم چین زلفش می شود بی هوش و عقل
راست چون دیوانه کز بوی سلاسل مست شد
بر نزاری گر کند آشفته رایی عیب نیست
بی دلی بر بوی گل همچون عنادل مست شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
پیرانه سرم کاری پیش آمد و مشکل شد
ناچار چنین باشد هرکو ز پی دل شد
جان و دل و دین دادم بر باد ز دست دل
بنگر که مرا از دل چه مرتبه حاصل شد
من بر سر کوی او تسلیم شدم مطلق
بازش غم جان نبوَد هر مرغ که بسمل شد
با عقل همی گفتم اندیشه بهبودی
عشق آمد و بر هم زد کار آمد و مشکل شد
زین پیش ندانستم تا با که درافتادم
بر هرکه فتد کاری آنست که غافل شد
ما پرتو آن نوریم ار نه به چه ضدیت
هر کو نفس از ما زد با خاک مقابل شد
آری نفس مردان بر سدره کند جولان
تا چشم زدی بر هم حاصل همه واصل شد
گر عقل چنین باشد با نفس که در پیش است
بی واسطه‌ء اول در مرتبه عاقل شد
پس هیچ نه درپاید چون عقل تمام آید
کو کیست که نه این جا بی واسطه کامل شد
بر من به ملامت گر تشنیع زند جاهل
جهل است و گناه من در گردن جاهل شد
عقلم ز پی نسبت بیچاره نزاری را
می خواست که بستاند عشق آمد و حایل شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
من از در تو به جایی دگر نخواهم شد
به تیغ تیز ز کویت به در نخواهم شد
چنین که مستم از آن هر دو چشم مخمورت
به رستخیز قیامت خبر نخواهم شد
نظر به من کن اگر عشق پاک خواهی باخت
که من متابع کوته نظر نخواهم شد
من از حرارت شیرین چنان بسوخته ام
که بعد از این به هوای شکر نخواهم شد
پدر عتاب همی کرد کز جنون تو من
به نزد مردم عاقل دگر نخواهم شد
جواب دادم بابا مگر تو پنداری
کزین که هستم دیوانه تر نخواهم شد
گریز چون کنم از حکم اوستاد ازل
به نردبان ز برِ چرخ بر نخواهم شد
نه مرد عقلم و تحصیل عشق خواهم کرد
به قول مدعیان بی هنر نخواهم شد
ز ننگِ آن که نزاریِ عاقلم خوانند
دگر به عشق چو مجنون سمر نخواهم شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
مرا که جان به دهان از فراق یار برآمد
هزار بار فرو شد هزار بار برآمد
چه می کنم ز چنین روزگار بی تو دریغا
که در فراق ز جان و دلم دمار برآمد
دلم ز مهر و وفا رفت خانه خانه هم چون مهر
وفا ندید بسی گرد هر دیار برآمد
کنار تا به میان چون برآمده ست ز چشمم
که از میان تو شوری هزار بار برآمد
گره گره شود از خونِ بسته دل ریشم
نفس نفس که ز حلقم به اضطرار برآمد
فرو شده ست مرا خار عشق بر رگ جانم
دمار از رگ جانم ز خار خار برآمد
اگر برآمد خار از کنار یاسمن تو
بدیع نیست که گل هم ز نوکِ خار برآمد
بلای عشق تو ما را کمند عشق به گردن
برهنه کرد و به بازار روزگار برآمد
نه هم نزاری مسکین به بحر عشق فرو شد
که چون نزاری از این دست صدهزار برآمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
باز پیرانه سرم واقعه یی پیش آمد
با که گویم که چه پیشِ من بی خویش آمد
رفته بودم پس کار خود و دل بنهادم
ناگهم واقعه‌ ای صعب چنین پیش آمد
عشق با شاهدِ سلطان سر ظالم زینهار
این بلایی ست که پیش من درویش آمد
غافل از غمزه طمع در لب شیرین کردم
بدل نوش علی رغم دلم نیش آمد
مرغ زیرک مثل است اینکه به حلق آویزد
مرهم صبر مداوای دل ریش آمد
چه کنم چاره همین است که تسلیم شوم
مرهم صبر مداوای دل ریش آمد
بی غم عشق نبوده‌ست نزاری آری
عاشقی مذهب و شوریدگی اش کیش آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ساقیا خیز که گل باز به بستان آمد
بلبل مست دگر باره به دستان آمد
می بگردان که برین تشت نگون سار فلک
دم به دم چون قدح دور تو گردان آمد
در چنین دور به بستان رو با خانه میا
تا نگویند که خود باز به زندان آمد
سبزه بر آب روان باز بدان می‌ماند
که خضر باز سوی چشمه حیوان آمد
مرده با خویش عجب نبود اگر وقت بهار
از خروشیدن مرغان سحر خوان آمد
این بخوری ست که بر مجمر عطار افتاد
یا نسیمی ست که از روضه رضوان آمد
روی کُهسار چنان است که کس پندارد
بر سرش برگ گل و لاله چو باران آمد
هر جواهر که بپرورد و نهان کرد فلک
از دل کوه مگر بر زبرِ کان آمد
بعد از این تو سپری پیش نظر قایم دار
برکش از غنچه بادام که پیکان آمد
وقت عیش است در اطراف گلستان که سحاب
راست چون طبع نزاری گهر افشان آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مگر صبا به فلانی سلام ما برساند
که راز ما نکند فاش چونکه نامه بخواند
به قاصدی چه توان گفت خاصه قصه دری
که گر به کوه بگویم ز غصه خون بچکاند
کسی که درد جدایی ز دوستان نکشیده ست
هنوز تا نکشد قدر اتصال نداند
اجل کجاست که بر جان ما زند به شبی خون
مرا ز خویشتن و خلق را ز من برهاند
مرا مگوی پدر کز حبیب باز ستان دل
بلی که جان بدهم نیز اگرچه دل بستاند
محبتی که موکد بود میان دو مشفق
هنوز بعد قیامت هزار سال بماند
ضرورت است که فرزند پند بشنود آری
ولی قبول پذیرفتن ای پدر نتواند
ترا فراغت و مارا درون سینه جراحت
به تیر غمزه‌ء شوخی که از سپر بجهاند
کسی که دل به جگر گوشه ای نداد حیاتش
حرام باد که عمری به هرزه می گذراند
کنار دوست کسی را میسر ست گرفتن
که دامن از همه آلایش غرض بفشاند
ضرورت است نزاری جفای دوست کشیدن
چو سایه بر عقبش میرو ار ز پیش براند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از مبادی که مرا سر به جهان در دادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
آن‌ها که به دوست راه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بی‌دوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستان‌اند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک‌ ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آن‌جا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند
من چه غم دارم اگر با من خوش‌اند ار ناخوش‌اند
خودپرستان می‌رمند از ما که ما مَی می‌خوریم
ز آدمیّت‌شان نصیبی نیست یا مستوحش‌اند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت می‌چشند
اهل کثرت غافل‌اند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فی‌الجمله باری در میان‌ِ آتش‌اند
در میانه هیچ‌نه خود را همه پنداشتند
حسرتا غبنا که این مشتی گدا سلطان‌وش‌اند
تا کدامین قوم را بینند در توحید محو
آن گروه‌اند از همه عالم که در غلّ و غش‌اند
گفته‌اند این کز پریشانی چه غم مجموع را
پای‌مالان را چه نقصان گر بر ایشان بر کشند
زهره را باری بر انجام‌دوست می‌دارم دگر
هیچ‌ دیگر نیست با سیّارم ار هفت ار شش‌اند
خوب‌رویان را برای عاشقان آورده‌اند
دل به ایشان می‌دهم الحق که زیبا و کش‌اند
گیسوان‌شان بین که پنداری کمند رستم‌اند
ابروان‌شان بین که پنداری کمانِ آرشند
من نمی‌دانم نزاری را چه سودا در سرست
این همی‌دانم که مستان محقّق بی‌هُش‌اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
عشق چون ره بزند عقل چه تدبیر کند
مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند
گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان
هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند
جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم
آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند
دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او
محض تحقیق همین است که تقریر کند
گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی
گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند
رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل
یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند
توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم
نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند
هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد
عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند