عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۸
زهر است مرا غذای هر روزه
زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۷
گر به دل آزاد بودمی چه غمستی
عقدهٔ سودا گشودمی چه غمستی
غم همه ز آن است کشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی
گر به مشامی که بوی آز شنودم
بوی قناعت نودمی چه غمستی
تخم ادب کاشتم دریغ درودم
گر بر دولت درودمی چه غمستی
این که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمی چه غمستی
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی
سرمهٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی
گر ز پی ساز کار در الف آز
سین سلامت فزودمی چه غمستی
لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه
لقمهٔ دونان ربودمی چه غمستی
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمی چه غمستی
گفتی خاقانیا به شاهد و میکوش
گر من ازین دست بودمی چه غمستی
عقدهٔ سودا گشودمی چه غمستی
غم همه ز آن است کشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی
گر به مشامی که بوی آز شنودم
بوی قناعت نودمی چه غمستی
تخم ادب کاشتم دریغ درودم
گر بر دولت درودمی چه غمستی
این که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمی چه غمستی
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی
سرمهٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی
گر ز پی ساز کار در الف آز
سین سلامت فزودمی چه غمستی
لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه
لقمهٔ دونان ربودمی چه غمستی
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمی چه غمستی
گفتی خاقانیا به شاهد و میکوش
گر من ازین دست بودمی چه غمستی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۰ - در مرثیهٔ اسپهبد کیالواشیر
چراغ کیان کشته شد کاش من
به مرگش چراغ سخن کشتمی
گرم قوتستی چراغ فلک
به آسیب یک دم زدن کشتمی
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی
سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن
مدد بایدم کاهرمن کشتمی
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن به تن کشتمی
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغ زن کشتمی
اگر با صفهود وفا کردمی
به هجران او خویشتن کشتمی
اگر حق مهرش به جای آرمی
طرب را چو گل در چمن کشتمی
دل و دیده بر دست بنهادمی
چو سیماب از آب دهن کشتمی
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون سمعشان در لگن کشتمی
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگر خویشتن در حزن کشتمی
رفیقا مکش خویشتن در فراق
که گر شایدی کشت من کشتمی
به مرگش چراغ سخن کشتمی
گرم قوتستی چراغ فلک
به آسیب یک دم زدن کشتمی
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی
سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن
مدد بایدم کاهرمن کشتمی
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن به تن کشتمی
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغ زن کشتمی
اگر با صفهود وفا کردمی
به هجران او خویشتن کشتمی
اگر حق مهرش به جای آرمی
طرب را چو گل در چمن کشتمی
دل و دیده بر دست بنهادمی
چو سیماب از آب دهن کشتمی
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون سمعشان در لگن کشتمی
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگر خویشتن در حزن کشتمی
رفیقا مکش خویشتن در فراق
که گر شایدی کشت من کشتمی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۳
گر از غم خلاصی طلب کردمی
هم از نای و نوشی سبب کردمی
مرا غم ندیم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی
اگر غم طلاق از دلم بستدی
نکاح بنات العنب کردمی
گرم دست رفتی لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی
وگر کردهٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی
بریخوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکیهگاهی عجب کردمی
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکی کم طلب کردمی
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی
اگر در هنرها هنر دیدمی
به خاقانی آن را نسب کردمی
هم از نای و نوشی سبب کردمی
مرا غم ندیم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی
اگر غم طلاق از دلم بستدی
نکاح بنات العنب کردمی
گرم دست رفتی لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی
وگر کردهٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی
بریخوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکیهگاهی عجب کردمی
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکی کم طلب کردمی
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی
اگر در هنرها هنر دیدمی
به خاقانی آن را نسب کردمی
شیخ بهایی : مقطعات
شمارهٔ ۲
شیخ بهایی : مقطعات
شمارهٔ ۴
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۳ - در مفارقت دوستی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۵
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۸ - مدح قاضی حمیدالدین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - حکیم رنجور بود و دوستی او را عیادت نکرد در شکایت و طلب حضور او گوید
ای بدیعالزمان بیا و ببین
که ز بدعت جهان چه میزاید
دوستان را به رنج بگذاری
تا فلکشان به غم بفرساید
من بدین دوستی شدم راضی
که ترا این چنین همی باید
گرچه در محنتی فتادستم
که دل از دیده میبپالاید
به سر تو که هیچ لحظه دلم
از تقاضای تو نیاساید
به درم هر که دست باز نهد
گویم این بار او همی آید
تو ز من فارغ و دلم شب و روز
چشم بر در ترا همی پاید
خود به از عقل هیچ مفتی نیست
زانکه او جز به عدل نگراید
قصه با او بگوی تات برین
بنکوهد اگرت نستاید
این ندانم چه گویمت چو فلک
پایم از بند باز نگشاید
با سر و روی و ریش تو چه کنم
رحمت تو کنون همی باید
کاهنم پشت پای میدوزد
وافتم پشت دست میخاید
این دو بیتک اگرچه طیبت رفت
تا دگر صورتیت ننماید
گر بدین خوشدلی و آزادی
خود دلم عذرهات فرماید
ورنه باز اندر آستینم نه
گر همی دامنت بیالاید
جد بیهزل زیرکان گویند
جان بکاهد ملامت افزاید
طعنهٔ دشمنان گزاینده است
طیبت دوستان بنگزاید
پوستینم مکن که از غم و درد
فلکم پوست میبپیراید
آسیای سپهر دور از تو
هر شبم استخوان همی ساید
عکس اشک و رخم چو صبح و شفق
سقف گردون همی بیاراید
نالهایی کنم چنانکه به مهر
سنگ بر حال من ببخشاید
دستم اکنون جز آن ندارد کار
کز رخم رنگ اشک بزداید
کیل غم شد دلم که چرخ بدو
عمرها شادیی نپیماید
در عمرم فلک به دست اجل
میبترسم که گل برانداید
چه کنم تا بلا کرانه کند
یا مرا از میانه برباید
که ز بدعت جهان چه میزاید
دوستان را به رنج بگذاری
تا فلکشان به غم بفرساید
من بدین دوستی شدم راضی
که ترا این چنین همی باید
گرچه در محنتی فتادستم
که دل از دیده میبپالاید
به سر تو که هیچ لحظه دلم
از تقاضای تو نیاساید
به درم هر که دست باز نهد
گویم این بار او همی آید
تو ز من فارغ و دلم شب و روز
چشم بر در ترا همی پاید
خود به از عقل هیچ مفتی نیست
زانکه او جز به عدل نگراید
قصه با او بگوی تات برین
بنکوهد اگرت نستاید
این ندانم چه گویمت چو فلک
پایم از بند باز نگشاید
با سر و روی و ریش تو چه کنم
رحمت تو کنون همی باید
کاهنم پشت پای میدوزد
وافتم پشت دست میخاید
این دو بیتک اگرچه طیبت رفت
تا دگر صورتیت ننماید
گر بدین خوشدلی و آزادی
خود دلم عذرهات فرماید
ورنه باز اندر آستینم نه
گر همی دامنت بیالاید
جد بیهزل زیرکان گویند
جان بکاهد ملامت افزاید
طعنهٔ دشمنان گزاینده است
طیبت دوستان بنگزاید
پوستینم مکن که از غم و درد
فلکم پوست میبپیراید
آسیای سپهر دور از تو
هر شبم استخوان همی ساید
عکس اشک و رخم چو صبح و شفق
سقف گردون همی بیاراید
نالهایی کنم چنانکه به مهر
سنگ بر حال من ببخشاید
دستم اکنون جز آن ندارد کار
کز رخم رنگ اشک بزداید
کیل غم شد دلم که چرخ بدو
عمرها شادیی نپیماید
در عمرم فلک به دست اجل
میبترسم که گل برانداید
چه کنم تا بلا کرانه کند
یا مرا از میانه برباید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۳ - مطایبه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - از نجیبالدین کاتب سیاهی خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - قسم بر بیگناهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - شکوه از روزگار
خدایگانا سالی مقیم بنشستم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
نه شاخ شادیم از باد میدهد بارم
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
گهی به باختهای این سپهر منحوسم
گهی گداختهای این جهان غدارم
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
به وهم خلق نگنجد که من چهسان زارم
خدای داند زینگونه زندگی که مراست
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
نه شاخ شادیم از باد میدهد بارم
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
گهی به باختهای این سپهر منحوسم
گهی گداختهای این جهان غدارم
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
به وهم خلق نگنجد که من چهسان زارم
خدای داند زینگونه زندگی که مراست
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۹ - در افلاس و رنجوری خود