عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
یارم که ز من نمی کند یاد
جان است وز تن نمی کند یاد
بگذشت صبا مگر به کویش
دیگر ز چمن نمی کند یاد
برگشت مگر به کوی یوسف
از بیت حَزَن نمی کند یاد
با لوء لوء آبدارِ دندانش
از دُر عدن نمی کند یاد
از گریه زار و اشک شورم
آن پسته دهن نمی کند یاد
مسکین دل من برفت و دیگر
از کنج وطن نمی کند یاد
انکار مکن اگر نزازی
زان عهد شکن نمی کند یاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
مرا دلی ست که هر لحظه در بلا افتد
به دستِ خیره کُشی چون تو مبتلا افتد
مرا خیال بر آن داشته ست و ممکن نیست
که گوهری چو تو در دستِ هر گدا افتد
به یادگار دلی داشتم فرستادم
مده ز دست که چون زلف زیرِ پا افتد
به جای دیدۀ مایی هنوز نا دیده
چه گونه باشد اگر دیده بر شما افتد
کمالِ عشق بود بی توسّطِ نظری
که خاطری به دگر خاطر آشنا افتد
به جهد در نفکندیم صیدِ صحبتِ تو
امیدوار توقّف کنیم تا افتد
بود که واسطه ای گردد این غزل وقتی
بدین بهانه مگر خاطرت به ما افتد
بدین دیار در انداختیم شرحِ غمت
هنوز باش که این قصّه تا کجا افتد
به نامه ای مکن از لطفِ خویش محرومم
که محرمی چو نزاری به عمرها افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دلم به دامِ تمنّایِ عشق چند افتد
شکالِ پایِ من از عقل ناپسند افتد
گناهِ دیدۀ شوخ است این که هر ساعت
دلم چو صیدِ زبون در خمِ کمند افتد
چه خوش بنازم اگر دامنِ وصالِ فلان
به کام در کفِ چون من نیازمند افتد
چه سرو خوانمت آخر کدام نی شکری
بدین حلاوت ممکن بود که قند افتد
اگر به باغ درآیی ز رشکِ قامتِ تو
چو بید ولوله بر عرعرِ بلند افتد
اگر مرا بکشند از محبّتِ تو چه باک
محال باشد اگر عشق بی گزند افتد
نزاریا به زه آور کمانِ آه و بنال
چنان که تیرِ فغانت به بیرجند افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
اگرم باز ملاقات میسّر گردد
بخت باز آید و ادبار ز من برگردد
گرچه با هم چو منی وصلِ تو از رویِ قیاس
صورتی نیست که در عقل مصوّر گردد
هم بکوشم که به هر گاه که یک روی کنند
هر چه مطلوب بود زود میسّر گردد
نیک بخت است که بر خاکِ سر کویِ حبیب
رخصتی یابد و چون خاک مجاور گردد
بختِ من بین که رقیبم چو ببیند از دور
با گران جانی در حال سبک بر گردد
سرِ مویی نکند در دلِ سنگینش اثر
گر به سیل آبِ سرم خاک به خون تر گردد
گردِ کویِ تو به بویِ سرِ زلفت گردم
هم چو پروانه که بر شمعِ معنبر گردد
گوشه یی بر فکن از برقع و طلعت بنمای
تا به دیدارِ توم دیده منوّر گردد
روزگاری ست که بر ماهِ تو مهر آوردم
دلِ حر با صفتم ز آن همه بر خور گردد
هر که را آرزویِ مهر و وفا خواهد کرد
چون نزاری ز پیِ ازهر و مزهر گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
به دست آورده ام یاری که رویی چون قمر دارد
دهانی چون لبِ شیرین لبانی چون شکر دارد
کجا شد عیسیِ مریم بیا گو معجزِ دم بین
که در هر حرف پنداری نهان جانی دگر دارد
نظر تا بر وی افکندم ز سر تا پای در بندم
سرِ او دارم از عالم ندانم اون چه سر دارد
چه داند هر هوس ناکی کمالِ حسنِ لیلی را
کسی داند که چون مجنون دلی صاحب نظر دارد
اگر صادق بود عاشق به تیرِ طعنۀ فاسق
نه روی اندر گریز آرد نه پروایِ سپر دارد
بگو ای پیکِ مشتاقان بدان خورشید کاین مسکین
همه شب دیدۀ بیدار و حیران بر سحر دارد
لگد کوبِ فراقت گر مرا خاکی کند شاید
مگر بازآورد بادی که بر کویت گذر دارد
چرا باید نزاری را نظر جز بر تو افکندن
روا نبود جهان دیدن به چشمی کز تو بر دارد
کسی کش هم دمی باشد ازو چندی جدا ماند
عجب می دارم ار هرگز دگر عزمِ سفر دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
هم چو من دل بری که جان دارد
کس ندانم که در جهان دارد
دل برِ من مگر همه جان است
نه چو انسان که جسم و جان دارد
چشم او گر نه سر به سر شوخ است
پس چرا هم چو روح آن دارد
باده و انگبین و آبِ حیات
هر سه اندر یکی مکان دارد
ور نداری ز من قبول آنک
کوثر اندر لب و دهان دارد
به حقیقت اگر بگویم راست
صفت و صورتِ جنان دارد
سخت بد خوست با نکورویی
راستی عادتی چنان دارد
چون نزاری هزار مملوکش
سرِ خدمت بر آستان دارد
هر چه در چشمِ پاک بازآید
تا به جان جمله در میان دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
فراقِ یارِ سفر کرده رویِ آن دارد
که قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان دارد
دلِ سبک سرم از جان ملال خواهد کرد
مگر که بختِ سبک سارِ سرگران دارد
غلامِ هم نفسی ام که یک نفس با من
فرو نشیند و رازِ دلم نهان دارد
وصال پای ز من در کشید و یار برفت
فراق بر منِ بی چاره دست از آن دارد
چه صعب تر ز جدایی بود میانِ دو دوست
که این بر آن دلِ مشتاقِ مهربان دارد
به جان رسیده ام ای دوست جانِ مشتاقم
کجا شدی که روان نظر روان دارد
ز مرگ بی تو نترسم خدای می داند
بلی که بی تو مرا زندگی زیان دارد
بیا که دیده جگر بی تو در کنار نهاد
ببین که با تو کنارم چه در میان دارد
کنارِ وصلِ توم از میانِ دل باید
غمِ میانِ توم از میانِ جان دارد
فضایِ کلبۀ من بی تو دوزخ است بلی
بهشت نور ز دیدارِ دوستان دارد
همین و بس که نزاریِ خویش خواندی ام
مرا دگر چه غمِ دوزخ و جنان دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
فروغِ طلعتِ رویِ تو آفتاب ندارد
نسیمِ ناقۀ زلفِ تو مشکِ ناب ندارد
عجب که سایۀ زلفِ تو گر رسد به جمادی
که هم چو ذرّه به خاصیّت اظطراب ندارد
تو خود به جانبِ ما هیچ التفات نداری
مرا خیالِ تو یک لحظه بی عذاب ندارد
چو حلقه هایِ سرِ زلفِ بی قرارِ تو یک دم
دو چشمِ ژاله فشانم قرار و خواب ندارد
مگر که لایقِ گوشِ تو نیست ورنه به قیمت
چو گوهرِ صدفِ چشمِ من سحاب ندارد
ندانم اهلِ دلی در بلادِ ملکِ خراسان
که دل بر آتشِ این امتحان کباب ندارد
کسی نبینم از ابنایِ خویش کو چو نزاری
به خونِ دل رخِ چون کهربا خضاب ندارد
دل شکستۀ من مشکل این که در همه عالم
به هیچ کویِ دگر مرجع و مآب ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نه پسته چون دهنِ تنگِ یارِ من دارد
نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد
به حسن و ناز و به غمز و کرشمه سرو به باغ
همی خرامد اگر [ سنگِ ] یارِ من دارد
خروش زهره ز بامِ سیم فلک به صبوح
گمان برم که شش آهنگِ یارِ من دارد
هزار صید بر آویخته ست فتنۀ عشق
به هر کمند که بر چنگِ یارِ من دارد
دگر تحمّلِ خون خوردنم نخواهد بود
که طاقتِ دلِ چون سنگِ یارِ من دارد
مرا حدیثِ نزاری خوش آمده ست از آنک
حلاوتِ دهنِ تنگِ یارِ من دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
جمادست آن که دل داری ندارد
یقین می دان که جان باری ندارد
تو آن منگر که صاحب دولت این جا
به جز عیش و طرب کاری ندارد
اگرچه ملک و مال و جاه دارد
ولی چون یارِ من یاری ندارد
ز من باور مکن گر چینِ زلفش
دلی در زیرِ هر تاری ندارد
ز من مشنو اگر از غمزۀ او
خرد در هر قدم خاری ندارد
چو از هر گوشه تُرکِ چشمِ مستش
نظر بر خونِ هشیاری ندارد
کمند اندازِ گیسویش به هر جا
رسن در حلقِ عیّاری ندارد
تو هم مشنو ز من گر این گواهی
به نزدیکِ تو مقداری ندارد
دروغ است این سخن گر از هر اعضا
نزاری نالۀ زاری ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نه بخت با منِ مسکین سری به ره دارد
نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد
بیا و بر ورقِ رویِ زعفرانم بین
که دیده ژاله به رخ بر چو لاله می بارد
مراد حاصل و من غافل و همین باشد
سزایِ آن که شبِ وصل شکر نگزارد
شبِ وصال تو بوده ست قدر و من مدهوش
خیال مست نباشد چنان که پندارد
تو در کنار و منی واله از میان رفته
محبّ چه گونه شود محو اگر نه بسپارد
توانی از لبِ چون انگبین شفا دادن
گرم فراق به نیشِ جفا بیازارد
مجال نیست که رویت به خواب بینم باز
وگر به چشم درآیی سرشک نگذارد
به ناز خفته ز خود بی خبر شبانِ دراز
چه غم خورد که نزاریِ زار می زارد
ز ژالۀ مژه چشمش چو ابرِ تر دامن
سوادِ خاکِ قهستان به خون بیاغارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
یاری چو من از جملۀ عشّاق که دارد
بر سرو به هم افعی و تریاق که دارد
دل دار و دل آرام و دل آرای نگاری
با آن همه حسن این هم اشفاق که دارد
گو خلق ببینند که دل هایِ اسیران
آویخته از چنبرِ معلاق که دارد
زیرِ ورقِ سیم و فرازِ طبقِ گل
جفتی که در آفاق بود طاق که دارد
بر بامِ فلک ماهِ زِره موی که دیده ست
در باغِ جهان سروِ سمن ساق که دارد
ماهی که دهد پرتوِ رویش به فلک نور
در دایرۀ گردشِ آفاق که دارد
دیگر نکند سرزنشم زاهد اگر هیچ
داند که زمامِ دلِ مشتاق که دارد
بر شمعِ شبِستانِ محبّت چو نزاری
پروانه صفت طاقتِ احراق که دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
غمزۀ شوخِ تو شیرین حرکاتی دارد
کشتۀ هر مژه فرهاد صفاتی دارد
در خورِ توتیِ جان در چمنِ باغِ جمال
چشمۀ خضرِ لبت تازه نباتی دارد
بوسه یی گر بدهی خیر بود باز مزن
این فقیری ز تو امّیدِ زکاتی دارد
خازنِ وصل بگو تا بدهد دادِ دلم
که ز دیوانِ ازل بر تو براتی دارد
بی تو بنشستن و خاطر ز تو باز آوردن
کارِ آن است که صبری و ثباتی دارد
خواب در دیدۀ پر خونِ دلش کی گنجد
هر که بر چهره ز هر چشم فراتی دارد
هم به صبر از شبِ یلدایِ فراقت روزی
دلِ محنت کشم امّیدِ نجاتی دارد
صبرِ بی طاقتم از پای درآمد نی نی
شادیِ غم که قدومش برکاتی دارد
عقل و هوش و دل و دین در سرِ زلفت کردم
گو بفرمای دگر گر خدماتی دارد
از زبانِ من اگر گوش کنی بادِ صبا
با تو یک لحظه به خلوت کلماتی دارد
از دهانِ تو سخن گفت نزاری چه عجب
که حدیثش چو دهان ِتو حیاتی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
یکی را دوست می دارم که چون من سد رهی دارد
ندانم تا ز حالِ من کم و بیش آگهی دارد
گرم سر می رود نتوانم از کویش گذر کردن
خداوندست و بر جان و دلم فرمان دهی دارد
خیالِ محض بین باری کزو وصلی طمع دارم
محال اندیش را سودا چنین بر ابلهی دارد
چو رشکِ آفتاب و غیرتِ سروست چون گویم
جمالِ آفتاب و قامتِ سروِ سهی دارد
که دیده ست آرزومندی چو من مظلوم کز هجران
درونی از شکایت پر ولی مغزی تُهی دارد
صبا گر فرصتی یابی بگو آرامِ جانم را
نزاری چشم بر راهت به امیّدِ بهی دارد
وگر باور نمی داری بیا بنگر به چشمِ خود
که از سودایِ شفتالوت رویِ چون بهی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
نه محرمی که پیامی به یار بگذارد
نه هم دمی که دمی خاطرم نگه دارد
چنان ستیزه نداند سپهرِ بی رحمت
که خون ز دیدۀ من دم به دم فرو بارد
جهانِ سست قدم ار شکسته حالی را
دمی ز سینه بر آرد به بام بگذارد
گر از درونِ پر آتش بر آورد آهی
به هر دو دست قضا در گلوش بفشارد
شدند دشمنِ من عالمی و یار هنوز
به دوس داریِ من سر فرو نمی آرد
محّبِ معتقد آن است کز برایِ حبیب
به هر ستم که کند روزگار بسپارد
نزاریا مطلب در زمانه آسایش
که گر دلت بنوازد تَنت بیازارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
چو بلبل دگر باره آواز کرد
به رویم در خوش دلی باز کرد
به بیغوله خلوت اباد من
چو زهره به خنیاگری ساز کرد
به فریاد و افغان و زاری ز بس
که تدبیر انجام واغاز کرد
میان گلستان بر اطراف خار
به صد حیله خود را دمی کاز کرد
بر آورد دستان به تشنیع گل
که چون تو بسی خواجه پرواز کرد
هم از غایت حسن گل مست شد
فرو ماند از بس که پرواز کرد
سر انجام حظی ندید از حیات
اگر هفته ای در چمن ناز کرد
به نرگس نگه کن که باد صبا
اگر چند روزش سر افراز کرد
بدو در زمستان نگر کز وجود
روانش به سوی عدم باز کرد
مرا عشق در خانه امتحان
بپرورد و ره داد واعزاز کرد
وزان پس که در خانه ساکن شدم
به یک حمله خانه بر انداز کرد
نزاری اگر دیده باشی کسی
که غماز را محرم راز کرد
چنان دان که از قوم نصرانیان
چلیپا کسی جکسه ی باز کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
یارم ز در درآمد و بر من سلام کرد
درباب التفات بسی احترام کرد
دل خود نبود با من و جانم ز بس شتاب
بر پای جست و از سر عزت سلام کرد
پیشش به سر دویدم ودر بر گرفتمش
حالی فرو نشست و هوای مدام کرد
گفتم به خون رز مشو آلوده زینهار
حیزی چه می کنی که خدایش حرام کرد
گفتا حرام کرد ولی بر حرام خوار
کو اقتدا به پختن سودای خام کرد
بر مردم خبیث حرام است از آن سبب
ام الخبائثش ز پی خبس نام کرد
بر پاک نفس پاک رو پاک زاد کی
آب حیات نهی خلاف کرام کرد
هر کو نهاد پای ادب در حریم عشق
تعظیم یک قنینه به صد احتشام کرد
در ده بیار از آن که به تاثیر خاصیت
بسیار گردنان را سر زیر گام کرد
آن صیقلی که از دل و چشم جوان وپیر
بزدود زنگ ظلمت و ایینه فام کرد
صاحب حمایتی که ز بهر پناه خلق
خم خانه را به مرتبه دارالسلام کرد
القصه چون به حجت و برهان معنوی
رمزی به من نمود و بر آن التزام کرد
جامی به دست دادمش از شیشه وشراب
بر فوز کاسه یی دوسه پی هم تمام کرد
عزم نشاط کرد و سر طوف باغ داشت
درد خمار داشت مداوا به جام کرد
چون گرم شد دماغش از آن آتش روان
یاد بساط حضرت مولی الانام کرد
از روی ماه پرتو وان زلف قیر فام
نظاره گاه من صفت صبح و شام کرد
بر پای خاست از سر تعجیل و گفت هان
رفتم که پیش ازین نتوانم مقام کرد
بیدار باز بودم و گفتم نزاریا
هرگز کسی به حبل خیال اعتصام کرد
خوابی چنین خوش است ولی بر خلاف وصل
هجران بسی ستم ز پی انتقام کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
وداع یار گرامی نمی توانم کرد
که احتمال سفر زار وناتوانم کرد
زدوستان شفیقم که می رسد فریاد
ز دست دل که دگر باره داستانم کرد
ز کارنامه افعال دل یکی این است
به اعتبار که صد بار قصد جانم کرد
نه سهو می کنم از دست دل نه می نالم
که پای بند بلا یار مهربانم کرد
کنار من چو صدف پر شده ست تا به میان
ز بس نثار که چشم گهر فشانم کرد
مجال صبر ندارم ز روی خویش و عقل
هزار بار درین ورطه امتحانم کرد
مگر مربی فطرت چو پرورش می داد
به جای مغز محبت در استخوانم کرد
خرد شبی به تفرج در آمد از در ما
دمی ز دور تماشای دل ستانم کرد
چو بازدید مرا گفت حق به جانب تست
برو که بر تو ملامت نمی توانم کرد
رقیب دوست چو دشمن به کار ما برخاست
روا نداشت که ساکن شوم روانم کرد
ز شهر گفت نزاری چنان روان کنمت
که اعتبار کنند از تو وچنانم کرد
چو باد می روم اکنون اگر چه یک چندی
زمانه معتکف خاک استانم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
وداع یار گرامی نمی توانم کرد
که بیش زَهرِ جدایی نمی توانم خورد
چه طالع است مرا بر سفر چنین همه سال
که روزگار سفر کار ما به جان آورد
چو حاصل دگرم نیست جز عذاب فراق
زمانه بی هده چندین مرا چه می پرورد
طبیب جهد بسی کرد بهرِ علت هِجر
ولی چه سود که درمان نمی پذیرد درد
چو باد می برد آبشخورم ز خاک به خاک
زمانه می کند این ، با زمانه چِتوان کرد
مرا مگوی که دل را نصیحتی می کن
به دم نمی شود این کوره ی پر آتش سرد
وصال دوست چنان مطلق العنان رفته ست
که مسرعان نیازش نمی رسند به گرد
نزاریا چو همه سال فارغی ز وطن
به قول عقل تو البته گِرد عشق مگرد
ز رنج محنت غربت هر آنکه خواست خلاص
چو گنج کنج سلامت گرفت فارغ و فرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
هجر با روزگار من آن کرد
که صفت جز به وصل نتوان کرد
به دو زلفت که روزگارِ مرا
گاه مجموع و گه پریشان کرد
به دو چشمت که ملک پیمان را
گاه معمور و گاه ویران کرد
به کمان دو ابرویت که مرا
بر دل از غمزه تیر باران کرد
به دو لعل لبت که جوهر عقل
لقبش رشکِ زاده کان کرد
به دهانت که معجز دو لبش
خاک در چشمِ آب حیوان کرد
به نسیمت که همچو روح الله
در تن مرده از نفس جان کرد
که جهان بی وجود خرم تو
بر نزاری زمانه زندان کرد
بی جمال حیات بخش تو هجر
مرگ بر خاطر من آسمان کرد