عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
خنک وجودِ کسی کِه ش نظر به هم نفسی ست
که بویِ هم نفسی یافته ست هر که کسی ست
نمی شود به سر از همدمی دمی آن را
که اندکی به گریبانِ عقل دست رسی ست
بیا که گر بروی تا هزار سال از تو
هنوز در دلم انسی و در سرم هوسی ست
به هوش باز نیاید دلم که مستیِ عشق
نه آن بود که به هر مهلتیش وابرسی ست
به جز خیالِ تو چیزی به دیده در ناید
مرا که کوهِ اُحد در نظر کم از عدسی ست
هنوزم ار رمقی هست بی تو معذورم
که مرغِ جانِ چو سنگم در آهنین قفسی ست
رقیبم از درِ او گو بران من از شیرین
بدین قدر نگریزم که با شکر مگسی ست
بلی منم نه عسس مانع شد آمدِ خویش
به کویِ دوست که هر عضو بر تنم عسسی ست
نزاریا نفسی تازه روی و خوش دل باش
که انقلاب محالاتِ نفس در نفسی ست
بهشت طالبی آوازه بشنوی ز بهشت
که جز مسخَرِ بانگِ میان تهی جرسی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
شاد به روی تو ام گرچه دلم شاد نیست
شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست
فریاد از دست تو داد بده داد داد
وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست
گر به تماشای سیل رغبتت افتد بیا
چشمه ی چشمم کم از دجله ی بغداد نیست
بود ثباتی مرا در غم تو پیش از این
عاجزم اکنون که شد صبر ز بنیاد نیست
هندوی جادوی تو زیر و زبر کرد شهر
در همه بابل دگر همچو تو استاد نیست
عشق تو ملک جهان کرد خراب و بیاب
در همه شهر ای عجب ، خانه ی آباد نیست
شاهد شیرین بسی در همه اطراف هست
عاشق صادق یکی شیوه ی فرهاد نیست
خاطرم از هست و نیست ، غیر تو بیزار شد
همچو نزاری تو را بنده ی آزاد نیست
هرچه خلاف مراد میرود از بخت ماست
بر من اگر نه ز تو هیچ به جز داد نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
دلم را که جز با تو پیوند نیست
به دنیا و دین هیچ در بند نیست
به صد وعده هر دم فریبش دهم
ولیکن به یک ذره خرسند نیست
چه حاصل ز تعلیم و تنبیه من
چو هیچش قبولیّت پند نیست
چه تدبیر سازم که دامان صبر
به دست من آرزومند نیست
اگر بیش طاقت ندارم رواست
که بارم کم از کوه الوند نیست
مقلد بود بنده ای معتقد
که تسلیم حکم خداوند نیست
تو دانی که بر قول خود صادقم
وفادار محتاج سوگند نیست
به عهد و وفا و به حسن و جمال
مرا و تو را هیچ مانند نیست
دلم را به حال نزاری نظر
بگو اندکی هست اگر چند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مشتاق دوست را ره مقصد دراز نیست
تسلیم کرده را زبلا احتراز نیست
هیچش ز روزگار نباشد تمتّعی
آن کس که مبتلای بتی دلنواز نیست
هرجا که در محامد محمود دم زنند
بی آفت کرشمه ی حسن ایاز نیست
سر گرچه نزد عقل شریف است و زر عزیز
این بی شکنجه نبود و آن بی گداز نیست
کس را چه اختیار ،همه اوست، غیر او
این لقمه جز به حوصله ی اهل راز نیست
خوش روزگار سوختگان نیازمند
زاد طریق صدق و صفا جز نیاز نیست
من عاجز و حسود مسلط ولی چه سود
روزی به زور بازوی گردن فراز نیست
سیر قضا چو کن فیکون است در نفاذ
هیچ اش تعلّقی به نشیب و فراز نیست
تدبیر بد نکرد کس از بهر خویشتن
بیچاره چون کند که به خود چاره ساز نیست
گر من شکایتی کنم از دشمنان به دوست
ننگی چنین کشیدنم آخر ز ناز نیست
فریاد دف هر آینه از ضربتی بود
عیبش مکن که ناله ی نی بر مجاز نیست
بنشین نزاریا که به زاری و زور و زر
از شهر بند عشق کسی را جواز نیست
در کعبه باش و قبله به هر سو که خواه کن
هرجا که هست مرد خدا بی نماز نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
بی تو ای آرام جان یک ساعتم آرام نیست
وز تو ام حاصل به جز هجران نافرجام نسیت
گر من از آشفتگی شوری کنم معذور دار
هر که را دل بر سر آتش بود ارام نیست
دوزخی در سینه دارم زاتش هجران و دل
گر بسوزد گو بسوز الحمدلله خام نیست
شیشه ی ناموس اگر بر سنگ بدنامی زنم
شیشه گو بشکن به حمدالله کفم بی جام نیست
مردمان بی التفاتی های ما را منکرند
در مراتب منزلی کمتر ز ننگ و نام نیست
عقده ی امّید را از راه خود برداشتم
از جهنم تا به جنت بیش و کم یک گام نیست
من بتی را میپرستم سیم تن ، تو سنگ و خاک
ای ملامت گر پری رویی کم از اصنام نیست
تا بت چون سرو من در باغ حسن آید به بر
صبر باید کرد کین فرصت به هر ایام نیست
عاشق صادق نزاری با مراد دل به دوست
دست در کش کی کند گر ثابت الاقدام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست
بی وجودت فرحی در تن بی جانم نیست
جمع چون باشم و آسوده دل و خوش خاطر
دیر شد تا به کف آن زلف پریشانم نیست
شدم از نقش خیال تو چو سوزن باریک
میکشم درد و سر رشته به فرمانم نیست
گر اشارت بود از دوست چه باک از دشمن
روی در کعبه بود خوف بیابانم نیست
به سر خویش نی ام ساکن این کنج چو گنج
جز تحمل چه توان کرد چو درمانم نیست
نیست با مذهب و دین دگرانم کاری
کافرم گر به سر زلف تو ایمانم نیست
دارم از غایت تشویش ، سری سودایی
ور شود در سر سودات پشیمانم نیست
از تو محروم روا نیست چو من مظلومی
گوی تقدیر ولی در خم چوگانم نیست
سخت کاری است پس از عهد وفا ، نومیدی
راستی قطع توقع ز تو آسانم نیست
تو مرو از سر پیمان نزاری و اگر
برود بر سر من تیغ، غم آنم نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
مرا به صبر نمودن ، ثبات ممکن نیست
که بی تو زنده دلان را حیات ممکن نیست
بر آستان تو تسلیم گشته ایم چو خاک
سفر ز کوی تو در ممکنات ممکن نیست
بسی بگشتم و بسیار خوب رو دیدم
ولی به لطف تو در کاینات ممکن نیست
به سومنات اگر از صورت تو نقش برند
دگر که سجده کند پیش لات ممکن نیست
خلاص چشم نمیدارم ار بخواهی کشت
که از کمند تو کس را نجات ممکن نیست
ز سینه آتش عشق تو باز ننشید
به آب سر که به آب فرات ممکن نیست
تو فارغی و از این جانب آرزومندی
به غایتی است که آن را صفات ممکن نیست
خلاف عهد تو میگویدم عدو که بکن
فریب من به چنین ترّهات ممکن نیست
گمان مبر که نزاری دل از تو بردارد
نه در حیات که بعد از وفات ممکن نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
کیست کز سودای تو از خان و مان آواره نیست
آخر ای جان آن دلِ سنگت ز سنگ خاره نیست
بی دلان در عرصه ی کوی تو سرگردان عشق
هم چو من هستند امّا هم چو من بیچاره نیست
میرِ دادی نیست ور باشد مجال آن که راست
کز تو فریادی کند مظلوم را این یاره نیست
در جهان هستند قتّالان بی رحمت بسی
لیک همچون چشم مست شوخ تو خون خواره نیست
عاشق صادق نباشد در مراتب هر که را
همچو ستر توبه ی من دامن صد پاره نیست
در فراق یار نتوان دوست گفتن هر که را
اشک خونین بر زریز صفحه ی رخ ساره نیست
خوش نماید در تماشا گاه ساحل روی بحر
خوف بر مستغرق دریاست بر نظّاره نیست
فیض عشق است آن که صادر می شود از عقل کل
در مسیح است آن کمال نفس درگهواره نیست
با خرد گفتم که در میدان تسلیم و رضا
چیست آن کز وقت مردان کار هر عیّاره نیست
گو مکرر شو قوافی ، بانگ بر من زد خرد
گفت تا در خود نگردی محو مطلق ، چاره نیست
ما و سوز سینه و درد دل و سودای دوست
معتقد چون نقظه ی ثابت بود سیّاره نیست
ما گدایان در شاهیم و در ملک وجود
شاه ما محتاج تاج و تخت و طوق و یاره نیست
با رقیب از در در آمد دوش و بر زد دوش و گفت
مجلسی آزادگان را از گرانان چاره نیست
گفتمش نه زور و نه زر دارم الّا زاریی
در چنین محنت نزاری از در بیغاره نیست
تا به کی داری چنین ش سخره ی وهم و خیال
همّتی هم راه او کن تا شود یک باره نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
رهِ عشّاق سپردن به دل آزاری نیست
جز به دل سوزی و دل جویی و دل داری نیست
چه کنم با دل شوریده که از بدو وجود
مست جامی ست که امّید به هشیاری نیست
چون تبرّا و تولّا به مشعبد گهِ عشق
بازیی نیست که از حقّه برون آری نیست
چاره تسلیم و رضا بیش مگو از من و ما
هیچ تدبیر دگر تا که بنسپاری نیست
ما به جان حاضر وقتیم و به دل ناظر دوست
سیر عاشق به گرانی و سبک باری نیست
آب و غربال بود دعوی بی معنی و هیچ
خاک بر یاری یاری که همه یاری نیست
از نزاری تو به زاری نکنی بیزاری
شرط آزار بر آن است که بیزاری نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای جا که منم تا به خرابات بسی نیست
لیکن چه کنم محرم این راز کسی نیست
بر سر بتوان رفت به منزل گه محبوب
سهل است پیاده بروم گر فَرَسی نیست
پنداشتم اوّل که مرا خاص مرایی
در هیچ سری نیست که از تو هوسی نیست
بی دوست بهشتم به چه کارست و نه مردم
گر بر دل من هر دو جهان جز حرسی نیست
بر چشمه ی چشمم بنشین تا بگشایی
خوناب چو سیلاب که کم از ارسی نیست
چه کاه برِ همّت مردان چه کُهِ قاف
عنقای تو در چشم نزاری مگسی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
گر تو بر کشتن من حکم کنی باکی نیست
هیچ دلبستگی از بهر چو من خاکی نیست
ور به زهرم بکشی باز لبم بر لب نه
بهتر از چشمه ی نوشین تو تریاکی نیست
هر کجا سروقدی بود به عمدا دیدم
در همه شهر به بالای تو چالاکی نیست
محترز باش ز آلایش ادناس هوا
پاک رو را بتر از صحبت نا پاکی نیست
عقل اگر خواست که در موکب حسن تو رود
هیچ کس نیست که بر بسنه به فتراکی نیست
نه که من در غم عشق تو گرفتارم و بس
از تو در هیچ مکان نیست که غم ناکی نیست
هر چه در حسن جمال تو نزاری گفته ست
بیش از آنی و ازین برترش ادراکی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
یک نفس خیل خیال از نظرم خالی نیست
ناودان مژه از آب سرم خالی نیست
تا قضا کرد کنارم ز میانش خالی
دامن دیده ز خون جگرم خالی نیست
آستانش به زیارت نتوانم دریافت
کز رقیبان منافق گذرم خالی نیست
بویش از باد که بر می گذرد می یابم
عکسش از هر چه در آن می نگرم خالی نیست
کنج می گیرم و گویم ز غمش بگریزم
چون گریزم که غم از بام و درم خالی نیست
با خود اندیشه همی کردم و گفتم با او
فرصتی جویم و سوگند خورم خالی نیست
زر و سیمی نه که بر کار توان کرد ولی
سیم اشک از ورق روی زرم خالی نیست
تا که گفته ست حزین باد نزاری که چنین
دود آهش نفسی از شررم خالی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هر کجا بی دلی و برناییست
مانده در دام عشق زیباییست
من اگر دوست را ندارم دوست
پس همه عمر من تمناییست
لایق درد عشق شیرینی
هم چو فرهاد درد پیماییست
متنعّم چو خسروِ پرویز
پس رو عشق نیست خودراییست
عدم مطلق است در باطن
گر به ظاهر وجود ماناییست
آسمان هم چو ذره سرگردان
از پی صحبت دل آراییست
بل که هر ذره یی که می بینی
دل مجروح نا شکیباییست
طمع استقامت اندر عشق
راستی را محال سوداییست
نقد را باش از آن که آینده
حالیا وعده یی به فرداییست
باش گو منتظر به پروانه
هر که را مهلتی و پرواییست
پنجه ی عشق را فرو بردن
نه به بازوی هر تواناییست
گر چنین نیست پس به هر گوشه
از چه هر روز تازه غوغاییست
آخرای دوستان نزاری زار
گر دمی می زند هم از جاییست
گر چه خفاش وار محجوب است
مولَعِ آفتاب سیماییست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
جانا بیا که مدت هجران ز حد گذشت
تشویش روزگار پریشان ز حد گذشت
چند احتمال و صبر توان کرد چاره یی
کاین درد را توقف درمان ز حد گذشت
امّید وصل هم نتوان کرد منقطع
هر چند انتظار فراوان ز حد گذشت
بگذشت عمر و هیچ تدارک نکرد یار
صبر من و جفای رقیبان ز حد گذشت
جمعیتی پدید نیامد هنوز و هجر
بر وعده ی مخاف جانان ز حد گذشت
کو کشتی وصال که در قلزم فراق
موج بلا و آفت طوفان ز حد گذشت
بر من نکرد رحم و نبخشود و راز من
شد آشکار و ناله ی پنهان ز حد گذشت
دل در تنور سینه ی پر آتشم بسوخت
نبود عجب چو آتش سوزان ز حد گذشت
ای پیک عاشقان نفسی رنجه کن قدم
دانی که محنت من حیران ز حد گذشت
با یار گو نزاری شوریده حال را
هم جانبی بدار که نتوان ز حد گذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
هزار یادِ بر و گردن و بناگوشت
هزار یاد سر و دست و بازو و دوشت
دریغ اگر نفسی دیدمی به بیداری
چنان که بودم و دیدم به خواب چون دوشت
تو آفتاب زمینی و آسمان به شرف
غلام جمله غلامان حلقه در گوشت
اگر در آینه بینی و چشم سرمه کنی
به یک کرشمه کنند آن دو فتنه بی هوشت
چرا اگر همه چون آتشی به گاه عتاب
ز آب دیده ی من کم نمی شود جوشت
به دست باد صبا بوسه ای فرست و بکن
نبات مصر کساد از لب شکر جوشت
سفر بدان خوشم آید که باز آیم تو
به پرسش آیی و من درکشم به آغوشت
شکایت شکرآمیز می کنی تو و من
به بوسه ای کنم از گفت و گوی خاموشت
اگر تو یاد نزاری کنی و گر نکنی
من آن نی ام که ز خاطر کنم فراموشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
آوخ آوخ که جگرگوشه دگر بار برفت
دل به جان آمد از آن روز که دلدار برفت
یا رب این بار چنان رفت که باز آید باز
یا دلش سیر شد از ما و به یک بار برفت
یا رب از کوفتگی های ره آسایش یافت
وز تن نازک خود پرورش آزار برفت
نفسی با که زنم وه که فروبست دمم
غم دل با که خورم آه که غمخوار برفت
عکس رویش به خیال از دل من غایب نیست
خواب سهل است که از دیده بیدار برفت
صبر بیچاره بسی دیده ی لک بازنهاد
آخرالامر چو درماند به ناچار برفت
عمر درباختم افسوس که ایام گذشت
بودنی بود چه تدبیر کنم کار برفت
رخت بربند نزاری که سر آمد مدت
بخت برگشت و دل از دست شد و یار برفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دریغ عمر که بی روی آن نگار برفت
در انتظار شد و ایام و روزگار برفت
سزا همین بود آن را که یار بگذرد
ولی چه فایده کز دستم اختیار برفت
به قهستان در، از آرام دل جدا گشتم
چنان که خون ز دو چشمم هزار بار برفت
بر اعتماد جگرخواره ای دگر بودم
خبر رسید که او هم ز سبزوار برفت
کنار من چه شود گر ز دیده پر خون است
که این چنین دو دل آرام از کنار برفت
زمن قرار و شکیب و سکون و صبر به کل
چو هر دو یار برفتند هر چهار برفت
چرا به شیفتگی سرزنش کنند مرا
که دل نماند و جگر خون ببود و یار برفت
کسیم گفت که او بازخواهد آمد زود
هنوز شکر کنم گر برین قرار برفت
نزاریا چه توان کرد با قضا مستیز
چو بودنی به ضرورت ببود و باید رفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
چه جای دشمنی است آن که یار کرد و برفت
به اختیار سفر اختیار کرد و برفت
نظر به غیر چرا ی کنم جزای من است
که خون دیده ی من در کنار کرد و برفت
مرا به درد دل و سوز سینه ی مجروح
اسیر حادثه ی روزگار کرد و برفت
شکایتی بود آری نمی توانم گفت
که هیچ خصم نکرد آن چه یار کرد و برفت
قرار کرد که بعد از دو هفته باز آیم
بدین قرار مرا بی قرار کرد و برفت
فریب دادن دل را گمان برم که برو
همان عزیزم اگر چند خوار کرد و برفت
دریغ و درد نزاری نگر به درد و دریغ
که عمر در هوس انتظار کرد و برفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
دلم از تو دل برنخواهد گرفت
پی یار دیگر مخواهد گرفت
اگر دسترس باشدش تا به حشر
ز پای تو سر بر نخواهد گرفت
به پای رقیبت درافتم به مهر
اگر کینه از سر نخواهد گرفت
وگر نه کنم پیکرش ریز ریز
مکان بر دو پیکر نخواهد گرفت
پس قاف اگر چه کم از قاف نیست
چو عنقا مجاور نخواهد گرفت
زتو بر گرفتن دل آخر که راست
که دل چون تو دل برنخواهد گرفت
گرفتم ز جام تو جانی چنان
که رضوان ز کوثر نخواهد گرفت
دریغا وفا گر نه کس در کنار
چو تو نازپرور نخواهد گرفت
نزاری تو و زاری و درد دل
به زور و به زر در نخواهد گرفت
مکن بیش جهد و مزن آتشی
که در برزه ی تر نخواهد گرفت