عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
سرم فدات چو تیغ تو گرد سر گردد
دلم نماند که تیر ترا سپر گردد
بزن تو تیر که من آن سپر نمی خواهم
که دیده را ز رخت مانع نظر گردد
چو بر زمین گذری هیچ جانور نزید
ولی به زیر زمین مرده جانور گردد
مخور فریب جوانی به حسن ده روزه
که آفتاب چو بر اوج رفت در گردد
تو برنگشتی، جانا که بخت پاسم داد
مباد هیچ کسی را که بخت برگردد
خیال تست شب و روز چشم من، شک نیست
که گل فروش به گرد گلاب گر گردد
دلم به روی تو مستسقی است بر لب آب
که هر چه بیش خورد آب، تشنه تر گردد
چه تاب جرعه دردی کشان عشق آرد
تنک دلی که هم از بوی بیخبر گردد
ز دل چگونه فراموش گردد آنکه دمی
هزار بار به جان خراب در گردد
نه آرزوست که خسرو به درد گرید، لیک
چو دل بسوزد ناچار دیده تر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
شب اوفتاد و غمم باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
چو کارهای جهان است جمله بی بنیاد
حکیم در وی ننهاد کارها بنیاد
مشو مقیم در آبادی خراب جهان
چو کس مقیم نماند در این خراب آباد
مبین که ملک فرو بست شمع دولت را
بسی چراغ سلیمان که کشته گشت ز باد
مپر ز باد غرور ار بلندییی داری
که خس بلند شد از باد، لیک باز افتاد
چو هست بنده خلق آدمی ز بهر طمع
خوشا کسی که ازین بندگی بود آزاد
چنان بزی که نمیری، اگر توانی زیست
چو هر که هست به عالم برای مردن زاد
از آن خویش مدان، خسروا، که عاریت است
متاع عمر که دادند، باز خواهی داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
قرار جهان اینچنین هم نماند
به بحر غم ار عاشقان کشته گردند
شکر خنده نازنین هم نماند
نه جم ماند اینجا، نه نقش نگینش
چه نقش نگین، بل نگین هم نماند
نماند به چین هیچ بتخانه، آوخ
چه بتخانه چین که چین هم نماند
به چرخ برین می کنی تکیه دایم
بر آنی که چرخ برین هم نماند
چه مونس همی گیری از هر قرینی؟
که مونس نپاید، قرین هم نماند
سخنگوی گر چند سحر آفرین است
سرانجام سحر آفرین هم نماند
چو خسرو به جز نالش غم نمانده ست
از آن ترسم آن دم که این هم نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
بدان دلفریبی که گیتی نماید
خردمند را دل نهادن نشاید
چه بندی دل اندر خیالات عالم؟
که آیینه رو عاریت می نماید
گره های غمزه مبین سخت و محکم
که چرخش ندید آن، مگر می گشاید
چه بیهوده گویی که پاینده مانم
تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟
کسی زنده ماند به معنی و صورت
که از راه صورت به معنی گراید
دل خلق سنگین و دل در خرابی
ازان سنگها این عمارت نشاید
خس است آدمی، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا می رباید
ز اصحاب ناجنس زادی نیابی
که استر شود جفت و کره نزاید
چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخاید
بدان ماند از خام جستن بصیرت
که بر خشت خام ابلهی سر نساید
حدیث جهان گر ز من راست پرسی
«دروغی ست آسان که خسرو سراید»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
هوایی خرم است و هر طرف باران همی بارد
نگویم قطره کز بالا گل و ریحان همی بارد
نگون سر شاخهای سبزه گویی در همی جنبد
ز بس کابر در افشان لولوی غلتان همی بارد
چکان قطره ز سرهای انار تازه پنداری
که هر دانه که بوده ست اندرون پنهان همی بارد
خوش آن وقتی که مطرب در سماع، و نیکوان سرخوش
خرامان در میان سبزه و باران همی بارد
ز بهر پای خوبان را بساط سبزه می شوید
هر آبی کز هوا بر سبزه بستان همی بارد
ولی هر قطره بر جان آب داده هست چون پیکان
جدا افتاده ای را کز مژه طوفان همی بارد
هوای ابر با هم صحبتان، خسرو، غنیمت دان
که عیش و خوش دلی از صحبت ایشان همی بارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
یاران که بوده اند ندانم کجا شدند؟
یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟
گر نوبهار آید و پرسد ز دوستان
گو، ای صبا، که آن همه گلها گیا شدند
ای گل، چو آمدی ز زمین گو چگونه اند؟
آن رویها که در ته گرد فنا شدند
آن سروران که تاج سر خلق بوده اند
اکنون نظاره کن که همه خاک پا شدند
دنیاست خونبهای بسی خلق، وین زمان
بسیار کس که بر سر این خونبها شدند
خورشید بوده اند که رفتند زیر خاک
آن ذره ها که چون همه اندر هوا شدند
آنها که سیمیای جهان شان فریب داد
بگذاشتند کنج و پی کیمیا شدند
بازیچه ایست طفل فریب این متاع دهر
بی عقل مردمان که بدین مبتلا شدند
کس را چه شد که نقد مرادی نمی رسد
مانا که خازنان فلک بینوا شدند
خسرو، گریز کن که وفا نیست در جهان
زاهل جهان که همچو جهان بی وفا شدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
در گریه خون عاشقی کو خان و مان راتر نهد
عاشق نخوانندش، مگر آنگه که جان راتر نهد
عشقی کز آب و گل بود، مژگان به حیله تر کند
سیلی که از بامی رسد، جز ناودان راتر نهد
مژگان و ابرو را نشاند از مستی اندر خون من
چون ترک را ره دادمی، تیر و کمان راتر نهد
گویند بعد از مردنم، کان مست ن بر خاک من
چندان فشاند جرعه ها کین استخوان راتر نهد
مهمان من شو یکدمی تا پیش تو پر خون دلم
خونابه ها ریزد برون، جان و جهان راتر نهد
هر جا که از تو خوی چکد، من خشک جانی برکشم
مفلس که نقدی نیستش، لابد همان راتر نهد
مشنو که خسرو را زبان در ذکر جانان خشک شد
کان خشک لب جز در سخن گه گه زبان راتر نهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
گر هنر داری مرنج، ار کم نشینی بر ستور
زیر عیسی خر نگر، زیر خزان یکران تور
وز حروفی نام رخش و داردت هر جا، چه سود؟
در عرب وی را کمیت است اسم و در تاتار بور
نیک و بد در آدمی پنهان نمی ماند، چنانک
نافه در جیب ملوک و باده در جام بلور
نفس را چون رام جویی، ساکنی بهتر ز جهد
پیل را چون پست خواهی، چاره نیکوتر ز زور
چند بهر کنجدی کش خورده نتوانی، ز حرص
پا نهی، کایی تهی تگ در ره پیلان چو مور
احمقی باشد که گنجی دارد و خرجیش نیست
بر ستور انبار گوهر کی بود سود ستور؟
مزد دارد عرض بخشش پیش دکان بخیل
خیر باشد چاه کندن بر لب دریای شور
خوار نبود مکر می کو گردد از افلاس خوار
عور نبود منفقی کو گردد از انفاق عور
در عیار سیم و زر تا کی پرستی سنگ را؟
باش تا سیم تو گردد گور و گردد سنگ گور
ترک در دنباله کور و ز گورش یاد نه
گور دنبالش روان زانگونه کو دنبال کور
صنع یزدان شد چنان، از دیده عیبیش مبین
حسن در زنگ و حبش چون عقل در ملتان و غور
با تن سیمین، چو گنج خویش یابی زیر خاک
زال زر رویین تن و پولادوند و سیمجور
پر نگیرد بنده خواهش، ذره ذره کن چو ریگ
روغن اندر ریگ ریزی، بیشتر گردد صبور
خام تر گردد ز پند معنوی دانای خام
کورتر گردد ز باد عیسوی دجال کور
گر به پند از فسق باز آیی چو خسرو، ای حکیم
در جنب سر شستنت باید، چه دریا و چه خور!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
زلفت از باد دگر باشد و از شانه دگر
هست یک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خیال تو بماند
عاقبت خویش دگر باشد و بیگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پریشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ویرانه دگر
اهل صورت که خودآرای بود، سوختنی است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
ای دل افسانه که گفتی و ببردی خوابم
بهر خواب اجلم گوی یک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بیهش باده دگر باشد و دیوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان می بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
گر زمین جان برود، باد هوایی کم گیر
ور جهانم نبود، کهنه سرایی کم گیر
این دل سوخته با گوشه محنت خو کرد
گر به باغی نرود، برگ و نوایی کم گیر
زهد من خدمت رندان خرابات بس است
گر نمازی نکنم، رسم ریایی کم گیر
زاهد ار سوی من از ننگ نبیند هرگز
ما به دشنام تو سازیم، دعایی کم گیر
زر خسان راست، مرا گوهر درویشی بس
جوهری را ز دکان کاهربایی کم گیر
گر دل مرده ما زندگی تو به نیافت
در خم آب حیات است، صفایی کم گیر
خلق از مشک و من از خاک در دوست خوشم
این صواب است مرا، بوی خطایی کم گیر
گر ز عشاق تو من کشته شدم، عمر تو باد
از صف کج کلهان ژنده قبایی کم گیر
غم مخور گر شود آواره ز کویت چو منی
از قدمگاه سران بی سر و پایی کم گیر
من که باشم که کسی از چو منی یاد کند
از گلستان ارم برگ گیایی کم گیر
صد چو خسرو به درت هست، یکی گو کم باش
در طرب خانه جمشید گدایی کم گیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
گر مرا با بخت کاری نیست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری
بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا
بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش
چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم
با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد
گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش
عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است
با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب
بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش
من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش
مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
صبح دولت می دمد از روی آن خورشیدوش
در چنین فرخ صبوحی، ساقیا، یک جام کش
آتش ما کی فرو میرد بدین گونه که می
تا خط بغداد دارد ساقی و ما دجله کش
چون من از بازوی همت روز را بر شب زنم
در نیارم سر به تاج روم و اکلیل حبش
چون مه نخشب بتان خالی نباشند از دروغ
تا نداری استوار از خود درون آری مکش
می که بر ما زهر شد هم تو کنی آب حیات
تا نگیری عیب ما اول بگو یا خود بچش
بر لبت گازی زدم، بر دل و دین و خرد
مهره بر چین، چون که نقش کعبتین آمد دوشش
بهترین روز مرا روز بدی آمد، از آنک
هست خسرو شیشه و آن سنگدل دیوانه وش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
تا شد ز مطلع غیب خورشید حسن طالع
عشاق بینوا را مسعود گشت طالع
ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ
گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع
ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی
مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع
جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات
جز نام تو نگویند زهاد در صوامع
چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد
در حق ما نباشد پند فقیه نافع
حال درون پر خون از خلق چون بپوشم
چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع
بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی
زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
چو مهر می کند از مشرق پیاله طلوع
شود منور از انوار او جهان مجموع
جهان پیر چو روشن شد از فروغ قدح
چه باک، اگر نکند آفتاب چرخ طلوع؟
جماعتی که به تقوی و شرع می کوشند
چرا به باده پرستی نمی کنند شروع؟
کتاب فقه ندانند در مدارس ما
دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع
فقیه شرع که ما را به می کند تکفیر
به عمر خویش نکرده ست سجده ای به خضوع
چو نامه ای بنویسم به سوی دلبر خویش
فمنه امن قلبی علی کتاب دموع
مگوی پند به خسرو ازو گذر، واعظ
که بند خلق بود نزد مست نامسموع
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
گل ز بیم باد زیر پرده می دارد چراغ
آری، آری، باد را طاقت نمی آرد چراغ
هر شبی پروین که عکس خویش در آب افگند
آسمان گویی میان آب می کارد چراغ
برگ می ریزد ز گل، دانم خزان خواهد رسید
میهمان آید به خانه چون که گل بارد چراغ
چون در افتد برق در ابر سیه نظاره کن
ابر را شب داند و آن را چه پندارد چراغ
ابرها تیره ست نگذارم می روشن ز کف
کس به تاریکی روان از دست نگذارد چراغ
بی چراغی می جهان بر دیده خسرو شب است
ساقی خورشید رویی کو که بسپارد چراغ؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۴
ما ترک رضای دل خودکام گرفتیم
در زاویه نیستی آرام گرفتیم
بدنامی و آوارگی ما چو ز دل بود
ترک دل آواره بدنام گرفتیم
دل زحمت خود برد ز ما و ز بلا رست
آزاد نشد مرغ کزین دام گرفتیم
تا سوختن عشق ز پروانه بدیدیم
سودای همه سوختگان خام گرفتیم
غم خوردن پیدا بد و خون خوردن پنهان
ذوقی که ز خوبان گل اندام گرفتیم
هر کس در پیری ز د و ما دامن خمار
زین عاشقی عاریت آرام گرفتیم
ای اهل سلامت که نداری خبر از ما
رو سبحه ترا باد که ما جام گرفتیم
گفتی کم جانی و تنی گیرد درین راه
ما راه تو، ای شیخ، به ناکام گرفتیم
سودای تو با کام دل از کام برون زد
هرچ از همه خوبان جهان کام گرفتیم
ماییم دعاگوی و ز اقبال رقیبت
کز وی قدری لذت دشنام گرفتیم
میکن ز جفا هر چه توانی و میندیش
کان در حق خسرو کرم عام گرفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در دام بلا فتاد ز آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام!
آیا تو کجا و ما کجاییم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که به جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرم دل آن که با نگاری
در گوشه خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبح است مقیم بر در شام
چون کام دل از تو بر نیاید
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو، دلا، چه دانی
باشد که بیایی، خسروا، کام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۱
ما به کوی تو سگانیم و به راه تو خسیم
این که پیش تو پس است، از همه رو نیز پسیم
بهر یک سجده به راه تو سراسر عشقیم
بهر یک بوسه به پای تو لبالب هوسیم
دیگران را چه کنی گرد رخ خویش سپند
کز پی سوختنی هم من و دل هر دو بسیم
گر نوازند رقیبان تو ما را، خاکیم
ور بسوزند، بسوزیم که خاشاک و خسیم
ما که باشیم که ما را سگ خود نام نهی؟
این سخن با دگری گوی که ما هیچ کسیم!
در میان هیچ نه و خشک زبانی به دهان
عالمی کرده پر آواز تو گویی جرسیم
عذر تقصیر نخواهیم که از خدمت رفت
گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم
به یکی جرعه می باز خر از خود ما را
که به بازار فنا در گرو یک نفسیم
تو همایی به کرم سایه فکن بر خسرو
که ز ناچیزی چون سایه پر مگسیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۴
کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم
تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
از عزت در تو خواهم کشم به دیده
خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم
در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم
میرم چنان که هرگز تا حشر برنخیزم
از تیغ جور، جانا، گر خون من بریزی
مهرت ز دل نریزم، گر بر زمین بریزم
بر تیغ کند باید کشتن چو من کسی را
زحمت بود که داری مهمان به تیغ تیزم
از هول رستخیزم، والله، خبر نباشد
پیش آید ار به ناگه در حشر رستخیزم
سوی تو می گریزم آنگه که زنده مانم
بکشد مرا خیالت، گر سوی خود گریزم
بر ماست نظم خسرو ناوک زنی ندانم
کاهوی هندوم من یا اشتر حجیزم