عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
دوش عشق شمس دین میباختیم
سوی رفعت روح میافراختیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او میساختیم
در نثار عشق جان افزای او
قالب از جان هر زمان پرداختیم
عشق او صد جان دیگر میبداد
ما درین داد و ستد پرداختیم
همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پردهٔ عشاق را بنواختیم
اندر آن پرده بده یک پردگی
کز شعاعش پردهها بشناختیم
هر زمان خود را به سوی پردهیی
حیله حیله پیش تر انداختیم
برج برج و پرده پرده بعد از آن
همچو ماه چارده میتاختیم
رو نمود از سوی تبریز آفتاب
تا دل از رخت طبیعت آختیم
سوی رفعت روح میافراختیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او میساختیم
در نثار عشق جان افزای او
قالب از جان هر زمان پرداختیم
عشق او صد جان دیگر میبداد
ما درین داد و ستد پرداختیم
همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پردهٔ عشاق را بنواختیم
اندر آن پرده بده یک پردگی
کز شعاعش پردهها بشناختیم
هر زمان خود را به سوی پردهیی
حیله حیله پیش تر انداختیم
برج برج و پرده پرده بعد از آن
همچو ماه چارده میتاختیم
رو نمود از سوی تبریز آفتاب
تا دل از رخت طبیعت آختیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمهٔ خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کندم
دردی درد خوشش را قدحم
گرچه او ساقی مستان کندم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمهٔ خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کندم
دردی درد خوشش را قدحم
گرچه او ساقی مستان کندم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
من اگر نالم اگر عذر آرم
پنبه در گوش کند دلدارم
هر جفایی که کند میرسدش
هر جفایی که کند بردارم
گر مرا او به عدم انگارد
ستمش را به کرم انگارم
داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم؟
عزت و حرمتم آن گه باشد
که کند عشق عزیزش خوارم
باده آن گه شود انگور تنم
که بکوبد به لگد عصارم
جان دهم زیر لگد چون انگور
تا طرب ساز شود اسرارم
گرچه انگور همه خون گرید
که ازین جور و جفا بیزارم
پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل نمیافشارم
تو گر انکار کنی معذوری
لیک من بوالحکم این کارم
چون ز سعی و قدمم سر کردی
آن گهی شکر کنی بسیارم
پنبه در گوش کند دلدارم
هر جفایی که کند میرسدش
هر جفایی که کند بردارم
گر مرا او به عدم انگارد
ستمش را به کرم انگارم
داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم؟
عزت و حرمتم آن گه باشد
که کند عشق عزیزش خوارم
باده آن گه شود انگور تنم
که بکوبد به لگد عصارم
جان دهم زیر لگد چون انگور
تا طرب ساز شود اسرارم
گرچه انگور همه خون گرید
که ازین جور و جفا بیزارم
پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل نمیافشارم
تو گر انکار کنی معذوری
لیک من بوالحکم این کارم
چون ز سعی و قدمم سر کردی
آن گهی شکر کنی بسیارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
من اگر مستم اگر هشیارم
بندهٔ چشم خوش آن یارم
بیخیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندهٔ صورت آنم که ازو
روز و شب در گل و در گلزارم
این چنین آینهیی میبینم
چشم ازین آینه چون بردارم؟
دم فروبستهام و تن زدهام
دم مده تا عللا بر نارم
بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم
منم آن شمع که در آتش خود
هرچه پروانه بود بسپارم
گفتمش هرچه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم
راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم
من ز پرگار شدم، وین عجب است
کندرین دایره چون پرگارم
ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم
غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده، قدری هشیارم
آن جهان پنهان را بنما
کین جهان را به عدم انگارم
بندهٔ چشم خوش آن یارم
بیخیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندهٔ صورت آنم که ازو
روز و شب در گل و در گلزارم
این چنین آینهیی میبینم
چشم ازین آینه چون بردارم؟
دم فروبستهام و تن زدهام
دم مده تا عللا بر نارم
بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم
منم آن شمع که در آتش خود
هرچه پروانه بود بسپارم
گفتمش هرچه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم
راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم
من ز پرگار شدم، وین عجب است
کندرین دایره چون پرگارم
ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم
غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده، قدری هشیارم
آن جهان پنهان را بنما
کین جهان را به عدم انگارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
من اگر پر غم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
گلم ار چند که خارم در پاست
یوسفم گرچه درین زندانم
هر که یعقوب من است او را من
مونس زاویهٔ احزانم
در وصال شب او همچو نیام
قند مینوشم و در افغانم
پای من گرچه درین گل ماندهست
نه که من سرو چنین بستانم؟
ز جهان گر پنهانم چه عجب
که نهان باشد جان، من جانم
گرچه پر خارم سر تا به قدم
کوری خار، چو گل خندانم
بودهام مؤمن توحید، کنون
مؤمنان را پس ازین ایمانم
سایهٔ شخصم و اندازهٔ او
قامتش چند بود چندانم
هر که او سایه ندارد چو فلک
او بداند که ز خورشیدانم
قیمتم نبود، هر چند زرم
که به بازار نیم، در کانم
من درون دل این سنگ دلان
چون زر و خاک به کان یکسانم
چون که از کان جهان باز رهم
زان سوی کون و مکان من دانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
گلم ار چند که خارم در پاست
یوسفم گرچه درین زندانم
هر که یعقوب من است او را من
مونس زاویهٔ احزانم
در وصال شب او همچو نیام
قند مینوشم و در افغانم
پای من گرچه درین گل ماندهست
نه که من سرو چنین بستانم؟
ز جهان گر پنهانم چه عجب
که نهان باشد جان، من جانم
گرچه پر خارم سر تا به قدم
کوری خار، چو گل خندانم
بودهام مؤمن توحید، کنون
مؤمنان را پس ازین ایمانم
سایهٔ شخصم و اندازهٔ او
قامتش چند بود چندانم
هر که او سایه ندارد چو فلک
او بداند که ز خورشیدانم
قیمتم نبود، هر چند زرم
که به بازار نیم، در کانم
من درون دل این سنگ دلان
چون زر و خاک به کان یکسانم
چون که از کان جهان باز رهم
زان سوی کون و مکان من دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
من ازین خانه به در مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
به خدا طوطی و طوطی بچهام
جز سوی تنگ شکر مینروم
یک زمانی که ز من دور شود
جز که در خون جگر مینروم
گر جهان بحر شود، موج زند
من به جز سوی گهر مینروم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر مینروم
در سرم بوی میی افتادهست
تا چو میجز که به سر مینروم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
به خدا طوطی و طوطی بچهام
جز سوی تنگ شکر مینروم
یک زمانی که ز من دور شود
جز که در خون جگر مینروم
گر جهان بحر شود، موج زند
من به جز سوی گهر مینروم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر مینروم
در سرم بوی میی افتادهست
تا چو میجز که به سر مینروم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر مینروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زان که من بلبل آن بستانم
جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم
روز و شب غرقهٔ شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم
گر خراب است جهان گر معمور
من خراب ویام، این میدانم
نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یکسانم
زر با خاک درآمیختهام
باش در کوره روم، در کانم
عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زان که من بلبل آن بستانم
جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم
روز و شب غرقهٔ شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم
گر خراب است جهان گر معمور
من خراب ویام، این میدانم
نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یکسانم
زر با خاک درآمیختهام
باش در کوره روم، در کانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳
من که حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام
به مراعات کنی دلجویی
اه که بیدل ز مراعات توام
ذات من نقش صفات خوش توست
من مگر خود صفت ذات توام
گر کرامات ببخشد کرمت
مو به مو لطف و کرامات توام
نقش و اندیشهٔ من از دم توست
گویی الفاظ و عبارات توام
گاه شه بودم و گاهت بنده
این زمان هر دو نیم، مات توام
دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بیدل شده مشکات توام
ای مهندس که تو را لوحم و خاک
چون رقم محو تو واثبات توام
چه کنم ذکر که من ذکر توام
چه کنم رای که رایات توام
سنریهم شد و فی انفسهم
هم توام خوان که ز آیات توام
چون خیالی ز خیالات توام
به مراعات کنی دلجویی
اه که بیدل ز مراعات توام
ذات من نقش صفات خوش توست
من مگر خود صفت ذات توام
گر کرامات ببخشد کرمت
مو به مو لطف و کرامات توام
نقش و اندیشهٔ من از دم توست
گویی الفاظ و عبارات توام
گاه شه بودم و گاهت بنده
این زمان هر دو نیم، مات توام
دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بیدل شده مشکات توام
ای مهندس که تو را لوحم و خاک
چون رقم محو تو واثبات توام
چه کنم ذکر که من ذکر توام
چه کنم رای که رایات توام
سنریهم شد و فی انفسهم
هم توام خوان که ز آیات توام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
من ازین خانه به در مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
خاکیان رو به اثر آوردند
من زاثیرم، به اثر مینروم
ای دو دیده ز نظر دورم کن
من چو دیده به نظر مینروم
بخت من زیر و زبر کرد غمش
چون فلک زیر و زبر مینروم
خانهٔ چرخ و زمین تاریک است
من ز خرگاه قمر مینروم
گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر مینروم
بس بود عشق شهم تاج و کمر
من سوی تاج و کمر مینروم
گم کنم خویش در اوصاف ملک
من در اوصاف بشر مینروم
عشق او چون شجر و من موسی
من گزافه به شجر مینروم
زان شجر خواند یکی نور مرا
ورنه من بهر خضر مینروم
چون شجر خوش بکشم آب حیات
من چو هیزم به سقر مینروم
شمس تبریز که نور سحر است
جز به نورش به سحر مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
خاکیان رو به اثر آوردند
من زاثیرم، به اثر مینروم
ای دو دیده ز نظر دورم کن
من چو دیده به نظر مینروم
بخت من زیر و زبر کرد غمش
چون فلک زیر و زبر مینروم
خانهٔ چرخ و زمین تاریک است
من ز خرگاه قمر مینروم
گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر مینروم
بس بود عشق شهم تاج و کمر
من سوی تاج و کمر مینروم
گم کنم خویش در اوصاف ملک
من در اوصاف بشر مینروم
عشق او چون شجر و من موسی
من گزافه به شجر مینروم
زان شجر خواند یکی نور مرا
ورنه من بهر خضر مینروم
چون شجر خوش بکشم آب حیات
من چو هیزم به سقر مینروم
شمس تبریز که نور سحر است
جز به نورش به سحر مینروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من بیرهم تو بر ره
بردار چنگ میزن بر تار توبه کردم
ز اندیشههای چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگیست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبهست، شوریدهیی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من بیرهم تو بر ره
بردار چنگ میزن بر تار توبه کردم
ز اندیشههای چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگیست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبهست، شوریدهیی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
گر جان منکرانت، شد خصم جان مستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
بنمایمش جمالت از دور من برستم
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور
زان نیست ای برادر هستم چنان که هستم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم
من ملک را چه باشم تا تحفهیی فرستم؟
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده
شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
ای بیخبر ز شاهی گویی که بر چه راهی؟
من میروم چو ماهی آن سو که برد شستم
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
او قبلهٔ نمازم او نور آب دستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
بنمایمش جمالت از دور من برستم
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور
زان نیست ای برادر هستم چنان که هستم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم
من ملک را چه باشم تا تحفهیی فرستم؟
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده
شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
ای بیخبر ز شاهی گویی که بر چه راهی؟
من میروم چو ماهی آن سو که برد شستم
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
او قبلهٔ نمازم او نور آب دستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشمها به ناگه در روی او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت میدید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادم
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
تبریز شمس دین را گفتم تنا که باشی؟
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشمها به ناگه در روی او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت میدید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادم
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
تبریز شمس دین را گفتم تنا که باشی؟
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم
تا روی تو بدیدم از خویش ناپدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم
دامیست در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم
ای شعلههای گردان در سینههای مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم
آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبهها شکسته، بودم چنان که بودم
عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم
تا روی تو بدیدم از خویش ناپدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم
دامیست در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم
ای شعلههای گردان در سینههای مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم
آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبهها شکسته، بودم چنان که بودم
عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
اندر دو کون جانا بیتو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر
محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم
من بر دریچهٔ دل بس گوش جان نهادم
چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطف بیحد تو آن را سبب ندیدم
ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده
اندر عجم نیامد وندر عرب ندیدم
زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد
وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده
کندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
ای عشق بیتناهی وی مظهر الهی
هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم
پولادپارههاییم آهن رباست عشقت
اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم
خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم
ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جانها
بیبصرهٔ وجودت من یک رطب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر
محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم
من بر دریچهٔ دل بس گوش جان نهادم
چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطف بیحد تو آن را سبب ندیدم
ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده
اندر عجم نیامد وندر عرب ندیدم
زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد
وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده
کندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم
ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
ای عشق بیتناهی وی مظهر الهی
هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم
پولادپارههاییم آهن رباست عشقت
اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم
خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم
ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جانها
بیبصرهٔ وجودت من یک رطب ندیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
او گفت وارهم من چون یک فغان برآرم
والله کشانم او را چندان به گرد گردون
کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم
این جمله جانها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ بیزبان من سیصد زبان برآرم
پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی
کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
او گفت وارهم من چون یک فغان برآرم
والله کشانم او را چندان به گرد گردون
کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم
این جمله جانها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ بیزبان من سیصد زبان برآرم
پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی
کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم
در سینه از پی او صد مرغزار دارم
قاصد به خشم آید چون سوی من گراید
گوید کجا گریزی من با تو کار دارم
من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود
گفتا پیاش دوانم پا در غبار دارم
خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی
گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم
ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی؟
گفتا که از فسونش رفتار مار دارم
ای میرداد آتش پیجان چنین چرایی؟
گفتا ز برق رویش دل بیقرار دارم
ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی؟
گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم
ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب
گفتا که در درونه باغ و بهار دارم
بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر
در سر خمار دارم در کف عقار دارم
گر خواب ما ببستی باز است راه مستی
می دردهد دودستی چون دستیار دارم
خاموش باش تا دل بیاین زبان بگوید
چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم
در سینه از پی او صد مرغزار دارم
قاصد به خشم آید چون سوی من گراید
گوید کجا گریزی من با تو کار دارم
من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود
گفتا پیاش دوانم پا در غبار دارم
خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی
گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم
ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی؟
گفتا که از فسونش رفتار مار دارم
ای میرداد آتش پیجان چنین چرایی؟
گفتا ز برق رویش دل بیقرار دارم
ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی؟
گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم
ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب
گفتا که در درونه باغ و بهار دارم
بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر
در سر خمار دارم در کف عقار دارم
گر خواب ما ببستی باز است راه مستی
می دردهد دودستی چون دستیار دارم
خاموش باش تا دل بیاین زبان بگوید
چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوش تر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بینوا فقیرم
از ماجرا گذر کن کو عقل ماجرا را؟
چنگ است ورد و ذکرم بادهست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگ دستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش ناپدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی بعقل بنشین
ای پردهها دریده کی میهلی ستیزم؟
من بندهٔ الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت میراند خیرخیرم
کی خندد این درختم بینوبهار رویت؟
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم؟
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبذ اثیرم
در قعدهام سلامی ای جان گزین من کن
تا بیسلام نبود این قعدهٔ اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم؟
من پا چرا نکوبم چون بم شدهست زیرم؟
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی بر کز روش مستنیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوش تر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بینوا فقیرم
از ماجرا گذر کن کو عقل ماجرا را؟
چنگ است ورد و ذکرم بادهست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگ دستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش ناپدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی بعقل بنشین
ای پردهها دریده کی میهلی ستیزم؟
من بندهٔ الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت میراند خیرخیرم
کی خندد این درختم بینوبهار رویت؟
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم؟
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبذ اثیرم
در قعدهام سلامی ای جان گزین من کن
تا بیسلام نبود این قعدهٔ اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم؟
من پا چرا نکوبم چون بم شدهست زیرم؟
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی بر کز روش مستنیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم؟
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم؟
چون بادهٔ تو خوردم من محو چون نگردم؟
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه میپذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق مینمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بینظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
وندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم؟
چون بادهٔ تو خوردم من محو چون نگردم؟
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه میپذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق مینمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بینظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
وندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم