عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بی­‌کس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفته‌­یی جان دهمت نان جوین می‌ندهی
بی‌­خبر دانی‌­ام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری‌ست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزل­‌ها نکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۱
من چو در گور درون خفته همی فرسایم
چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم
نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم؟
مرده و زنده بدان­جا که تویی آن­جایم
مثل نای جمادیم و خمش بی­لب تو
چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم
نی مسکین تو با شکرلب خو کرده‌ست
یاد کن از من مسکین که تو را می‌­پایم
چون نیابم مه رویت سر خود می­‌بندم
چون نیابم لب نوشت کف خود می‌خایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم شش­تای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صد پارهٔ خود را به نوایش دادیم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم درین کو زادیم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یکی کن که درین افرادیم
همه را غرق کن و باز رهان زین اعداد
مزه­یی بخش که ما بی­مزهٔ اعدادیم
دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم
از برون خستهٔ یاریم و درون رستهٔ یار
لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقلهٔ ایجادیم
هله خاموش بیارام عروسی داریم
هله گردک بنشینیم که ما دامادیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمایست
وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟
خوش برانیم سوی بیشهٔ شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنهٔ عشق چو با ماست ز که پرهیزیم؟
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا بستیزیم؟
قدح باده نسازیم جز از کاسهٔ سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
زآخر ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست، چه با گلهٔ گاو آمیزیم؟
اندرین منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف
زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست، اگرچه چو هلالیم نزار
صدر ما راست، اگرچه که درین دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گل‌عذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
زان‌که امروز همه مشک و عبر می‌بیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما می‌تابد
می‌زند بر سر ما تیز، از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست، چه باشد اختر؟
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتری‌وار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمن‌زار زنیم
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به کی نامه بخوانیم، گه جام رسید
نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگه‌داشت نماند
ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم؟
خاک زر می‌شود اندر کف اخوان صفا
خاک در دیدهٔ این عالم غدار زنیم
می‌کشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمهٔ عشرت ازین بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتش‌رویی
خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی
سرد و حیف است که ما حلقهٔ گفتار زنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک‌رنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می‌رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمه‌ی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بی‌زنگ شویم
یک جهان تنگ‌دل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دل‌تنگ شویم
دشمن عقل که دیده‌ست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم ازین خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم؟
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگون‌تر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر درین راه فنا ریخته چون دانه شویم
گرچه سنگیم، پی مهر تو چون موم شویم
گرچه شمعیم، پی نور تو پروانه شویم
گرچه شاهیم، برای تو چو رخ راست رویم
تا برین نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینهٔ عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم
ما چو افسانهٔ دل بی‌سر و بی‌پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم، استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
من ازین خانهٔ پر نور به در می‌نروم
من ازین شهر مبارک به سفر می‌نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من ازو گر بکشی جای دگر می‌نروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من به جز جانب آن گنج گهر می‌نروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر می‌نروم
شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینهٔ گوهر به حجر می‌نروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر می‌نروم
شهر پر شد که فلان ابن فلان می‌برود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر می‌نروم؟
این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من ازین‌ بی‌خبری سوی خبر می‌نروم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من ازین جان قدر جز به قدر می‌نروم
تو مسافر شده‌‌یی تا که مگر سود کنی
من ازین سود حقیقت به مگر می‌نروم
مغز را یافته‌‌‌ام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافته‌‌‌ام سوی خطر می‌نروم
تو جگرگوشهٔ مایی برو الله معک
من چو دل یافته‌‌‌ام سوی جگر می‌نروم
تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر می‌نروم
نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
من پدر یافته‌‌‌ام سوی پدر می‌نروم
شمس تبریز مرا طالع زهره داده‌ست
تا چو زهره همه شب جز به بطر می‌نروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم
از بد و نیک جهان همچو جهان‌ بی‌خبریم
نظری کرد سوی خوبی تو دیدهٔ ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
هم به درد این درد را درمان کنم
هم به صبر این کار را آسان کنم
یا برآرم پای جان زین آب و گل
یا دل و جان وقف دلداران کنم
داغ پروانه ستم از شمع الست
خدمت شمع همان سلطان کنم
عشق مهمان شد بر این سوخته
یک دلی دارم پی‌‌اش قربان کنم
نفس اگر چون گربه گوید که میاو
گربه وارش من درین انبان کنم
از ملولی هر که گرداند سری
درکشم در چرخش و گردان کنم
آن ملولی دنبل‌ بی‌عشقی است
جان او را عاشق ایشان کنم
عاشقی چبود کمال تشنگی
پس بیان چشمهٔ حیوان کنم
من نگویم شرح او خامش کنم
آنچه اندر شرح ناید آن کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۷
می‌رسد بوی جگر از دو لبم
می‌برآید دودها از یاربم
می‌بنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستی‌‌یی از حال من
گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینه‌‌‌ام کندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن؟
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیک اگرچه معجبم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان می‌داشتم
از میان نردبان نگریختم
چون­که من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت؟
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آن گه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
زاشکارا و نهان نگریختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچه از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر ازو درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها
تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا
کشتهٔ الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
نو به نو هر روز باری می‌کشم
وین بلا از بهر کاری می‌کشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری می‌کشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری می‌کشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری می‌کشم
گر دکان و خانه‌‌‌ام ویران شود
بر وفای لاله زاری می‌کشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری می‌کشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری می‌کشم
بهر لعلش کوه و کانی می‌کنم
بهر آن گل بار خاری می‌کشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری می‌کشم
بهر صیدی کو‌ نمی‌گنجد به دام
دام و داهول شکاری می‌کشم
گفت این غم تا قیامت می‌کشی؟
 می‌کشم ای دوست آری می‌کشم
سینه غار و شمس تبریزی‌ست یار
سخره بهر یار غاری می‌کشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
می‌شناسد پردهٔ جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم؟
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می‌رمد، دیوانه هم
آنچنان کردیم ما مجنون که دوش
ماه می‌انداخت از غیرت علم
پرده‌هایی می‌نوازد پرده در
تارهایی می‌زند‌ بی‌زیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پردهٔ شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
گفته‌‌یی من یار دیگر می‌کنم
بر تو دل چون سنگ مرمر می‌کنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا
عاشقی را قصد و‌ بی‌سر می‌کنم
گوهری را زیر مرمر می‌کشم
مرمری را لعل و گوهر می‌کنم
صد هزاران مؤمن توحید را
بستهٔ آن زلف کافر می‌کنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر می‌کنم
کله‌های عشق را از خنب جان
کیل باده همچو ساغر می‌کنم
باغ دل سرسبز و تر باشد، ولیک
از فراقش خشک و‌ بی‌بر می‌کنم
گلبنان را جمله گردن می‌زنم
قصد شاخ تازه و تر می‌کنم
 چون که‌ بی‌من باغ حال خود بدید
جور هشتم، داد و داور می‌کنم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور می‌کنم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست‌ بی‌سیمان پر از زر می‌کنم
بندگان خویش را بر هر دو کون
خسرو و خاقان و سنجر می‌کنم
شمس تبریزی‌ همی‌گوید به روح
من ز عین روح سرور می‌کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
من به سوی باغ و گلشن می‌روم
تو‌ نمی‌آیی میا من می‌روم
روز تاریک است‌ بی‌رویش مرا
من برای شمع روشن می‌روم
جان مرا هشته‌ست و پیشین می‌رود
جان‌ همی‌گوید که‌ بی‌تن می‌روم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می‌روم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن می‌روم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن می‌روم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن می‌روم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن می‌روم
همچو کوهی می‌نمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن می‌روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
آتشی نو در وجود اندر زدیم
در میان محو نو اندر شدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم، وان گه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد، عالی قدیم
پیشهٔ مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرف‌ها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
روز باران است و ما جو می‌کنیم
بر امید وصل دستی می‌زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن
تو بیا، ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه، گویی آن کیست؟
ما غلام خانه‌های روشنیم
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۳
امشب ای دلدار مهمان توایم
شب چه باشد روز و شب آن توایم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توایم
نقش‌های صنعت دست توایم
پروریده‌‌ی نعمت و نان توایم
چون کبوترزادهٔ برج توایم
در سفر طواف ایوان توایم
حیث ما کنتم فولوا شطره
با زجاجه‌‌ی دل، پری خوان توایم
هر زمان نقشی کنی در مغز ما
ما صحیفه‌‌ی خط و عنوان توایم
همچو موسی کم خوریم از دایۀ شیر
زان که مست شیر و پستان توایم
ایمنیم از دزد و مکر راه زن
زان که چون زر در حرمدان توایم
زان چنین مست است و دلخوش جان ما
که سبکسار و گرانجان توایم
گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد، چون که چوگان توایم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توایم
خواه ما را مار کن خواهی عصا
معجز موسی و برهان توایم
گر عصا سازی بیفشانیم برگ
وقت خشم و جنگ ثعبان توایم
عشق ما را پشت داری می‌کند
زان که خندان روی بستان توایم
سایه ساز ماست نور سایه سوز
زان که همچون مه به میزان توایم
هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توایم