عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۱
ز دلها لشکری دارد سخن با تاجداران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو
ترا دو چشم جادوکش، من از دوری به مردن خوش
خود ار خنجر نمی رانی، بدان خنجر گذاران گو
مگو با من که در کویم بلا و فتنه می بارد
ز بارانم چه ترسانی، حدیث تیر باران گو
چه گویی این که پامال غلامانت کنم بر در
به راه خویشم، ای سلطان، لگدکوب سواران گو
چرا هر دم همی گویی که سوز عشق بد باشد
مرا در سینه دوزخ هاست این با خام کاران گو
جفاگر می کند بر روی او چون گویم، ای محرم
ولی زانگونه کاندر گوش او افتد به یاران گو
غم من بشنو، ای باد و چو هست این کلبه نوحی
مگو آن جا و گر گویی بسان شرمساران گو
تو ای کز باده عشق بتانم توبه می گویی
مرا عمری ست مستم، این سخن با هوشیاران گو
چه گل چیند کسی کز خار ترسد، خسروا، سر نه
به تیغ همچو سوسن بس حدیث گلعذاران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو
ترا دو چشم جادوکش، من از دوری به مردن خوش
خود ار خنجر نمی رانی، بدان خنجر گذاران گو
مگو با من که در کویم بلا و فتنه می بارد
ز بارانم چه ترسانی، حدیث تیر باران گو
چه گویی این که پامال غلامانت کنم بر در
به راه خویشم، ای سلطان، لگدکوب سواران گو
چرا هر دم همی گویی که سوز عشق بد باشد
مرا در سینه دوزخ هاست این با خام کاران گو
جفاگر می کند بر روی او چون گویم، ای محرم
ولی زانگونه کاندر گوش او افتد به یاران گو
غم من بشنو، ای باد و چو هست این کلبه نوحی
مگو آن جا و گر گویی بسان شرمساران گو
تو ای کز باده عشق بتانم توبه می گویی
مرا عمری ست مستم، این سخن با هوشیاران گو
چه گل چیند کسی کز خار ترسد، خسروا، سر نه
به تیغ همچو سوسن بس حدیث گلعذاران گو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۵
امشب، ای باد، یکی جانب آن بستان شو
سر آن زلف پریشان کن و مشک افشان شو
من که زان بوی شوم کشته و خواهی بروم
از پی بوی دگر جانب آن بستان شو
چون شدی، ای دل بدخو، که نمودت این راه
که بر آن سرکش خودکامه و بی سامان شو؟
تشنه خون دل ماست دو چشم مستت
هر دم، ای دیده من، ساقی آن مستان شو
صنما، رفت چو جانم به غمت لطفی کن
تا شوم زنده ز سر، هم تو درین تن جان شو
همه در مجلس شاهان نتوان خورد کباب
یکی شبی بر جگر سوخته هم مهمان شو
آرزو دارم کامی ز لبت یک روزی
تا مگر گویی که غارتگر خوزستان شو
رکن دین آصف ثانی حسن آن کش به دعا
آسمان گفت که فرمان ده چار ارکان شو
گر همی خواهی در دیده کشندت خوبان
گفت خسروست که خاک در خسرو خان شو
سر آن زلف پریشان کن و مشک افشان شو
من که زان بوی شوم کشته و خواهی بروم
از پی بوی دگر جانب آن بستان شو
چون شدی، ای دل بدخو، که نمودت این راه
که بر آن سرکش خودکامه و بی سامان شو؟
تشنه خون دل ماست دو چشم مستت
هر دم، ای دیده من، ساقی آن مستان شو
صنما، رفت چو جانم به غمت لطفی کن
تا شوم زنده ز سر، هم تو درین تن جان شو
همه در مجلس شاهان نتوان خورد کباب
یکی شبی بر جگر سوخته هم مهمان شو
آرزو دارم کامی ز لبت یک روزی
تا مگر گویی که غارتگر خوزستان شو
رکن دین آصف ثانی حسن آن کش به دعا
آسمان گفت که فرمان ده چار ارکان شو
گر همی خواهی در دیده کشندت خوبان
گفت خسروست که خاک در خسرو خان شو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۶
عارض همچون نگارستان تو
شاهد حال است بر دستان تو
شب جهانی کشته ای و آنگه هنوز
بوی خون می آید از پیکان تو
عذر خواه آن غمزه را از ما که او
خون ما ریخت بی فرمان تو
موی بر اندام من پیکان شود
چون کنم یاد از سر مژگان تو
سنگ گوهر را به دندان بشکند
بشکند گر گوهر دندان تو
گل بخندد در چمن گر خنده ای
وام یابد از لب خندان تو
با چنین خوبی تو ز آن کیستی؟
بنده خسرو هست باری آن تو
شاهد حال است بر دستان تو
شب جهانی کشته ای و آنگه هنوز
بوی خون می آید از پیکان تو
عذر خواه آن غمزه را از ما که او
خون ما ریخت بی فرمان تو
موی بر اندام من پیکان شود
چون کنم یاد از سر مژگان تو
سنگ گوهر را به دندان بشکند
بشکند گر گوهر دندان تو
گل بخندد در چمن گر خنده ای
وام یابد از لب خندان تو
با چنین خوبی تو ز آن کیستی؟
بنده خسرو هست باری آن تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۷
کارم از دست برفته ست ز نادیدن تو
زین پس، ای دیده، کجا ما و کجا دیدن تو
آن کجا وقت که در کوچه ما به جولان رفتن
دل بدزدیدن و دزدیده به ما دیدن تو
آن به خونریز خود از چشم رضا دیدن من
و آن بر احوال من از چشم جفا دیدن تو
حال زار گذر من شب تیره دانی
که چه فرق است ز نادیدن تا دیدن تو
خواست خسرو که نبیند غمی، اما چه کند
دیدنی بود، نگارا، غم نادیدن تو
زین پس، ای دیده، کجا ما و کجا دیدن تو
آن کجا وقت که در کوچه ما به جولان رفتن
دل بدزدیدن و دزدیده به ما دیدن تو
آن به خونریز خود از چشم رضا دیدن من
و آن بر احوال من از چشم جفا دیدن تو
حال زار گذر من شب تیره دانی
که چه فرق است ز نادیدن تا دیدن تو
خواست خسرو که نبیند غمی، اما چه کند
دیدنی بود، نگارا، غم نادیدن تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۹
چه شکل است این که می آید سمند ناز بر کرده
هزاران جان و دل آویزه بند کمر کرده
گهی خواهم کشم دیده، گهی خواهم نکو دارم
چو بینم سوی او انگشتها در دیده در کرده
سر آن چشم گردم، دیده چون دزدیده سوی من
چو سویش دیده ام، از ناز دیگر سو نظر کرده
چه شرمش آید از تلخی که از شوخی و بدگویی
کند با من حدیث تلخ رو سوی دگر کرده
نه من مردم به خون گرم و عشق شهرت آلوده
عروسی دان مرا گلگونه از خون جگر کرده
خوش آن مجلس که خسرو گشته غرق جرعه خوبان
لباش هستی خود پیش شان از گریه تر کرده
هزاران جان و دل آویزه بند کمر کرده
گهی خواهم کشم دیده، گهی خواهم نکو دارم
چو بینم سوی او انگشتها در دیده در کرده
سر آن چشم گردم، دیده چون دزدیده سوی من
چو سویش دیده ام، از ناز دیگر سو نظر کرده
چه شرمش آید از تلخی که از شوخی و بدگویی
کند با من حدیث تلخ رو سوی دگر کرده
نه من مردم به خون گرم و عشق شهرت آلوده
عروسی دان مرا گلگونه از خون جگر کرده
خوش آن مجلس که خسرو گشته غرق جرعه خوبان
لباش هستی خود پیش شان از گریه تر کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۰
من ار چه هر شب از شبهای هجرش می کنم ناله
ز آه من مبادا بر لبش آزار تبخانه
مرا از ناله خود صد خراش است و یکی راحت
که می بشناسد آن سلطان سگان خویش را ناله
گذشت از حد درازی شبم ترسم که ناگاهان
شود شبهای بی پایان در این یک روز صد ساله
ببینم در رخت گر ره بود در آتش و تیغم
دوم ز انسان که گویی می روم بر سوسن و لاله
چه خوش جان دادنی باشد که من از تلخی مردن
تو بخشی از لب خویش آخرش شربت در آن حاله
گرم چون خاک زیر پای توسن پی سپر سازی
همت نگذارم و گردی شوم، آیم ز دنباله
فراقت کشت خسرو را که ترسیدی ز روز بد
ملخ زد کشت دهقان را که می ترسید از ژاله
ز آه من مبادا بر لبش آزار تبخانه
مرا از ناله خود صد خراش است و یکی راحت
که می بشناسد آن سلطان سگان خویش را ناله
گذشت از حد درازی شبم ترسم که ناگاهان
شود شبهای بی پایان در این یک روز صد ساله
ببینم در رخت گر ره بود در آتش و تیغم
دوم ز انسان که گویی می روم بر سوسن و لاله
چه خوش جان دادنی باشد که من از تلخی مردن
تو بخشی از لب خویش آخرش شربت در آن حاله
گرم چون خاک زیر پای توسن پی سپر سازی
همت نگذارم و گردی شوم، آیم ز دنباله
فراقت کشت خسرو را که ترسیدی ز روز بد
ملخ زد کشت دهقان را که می ترسید از ژاله
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۱
تو دور افتاده از ما و نگنجد شوق در نامه
بیا کز دست تو هم پیش تو پاره کنم جامه
ترا خال بلاپرور چو نقطه بر رخ چون مه
مرا داغت به پیشانی چو عنوان بر سر نامه
هزاران نامه تر کردم به خون آخر چه گم گشتی
اگر تو بیوفا راتر شدی روزی سر خامه
ز خونریز تو هم در سایه زلف تو آویزم
رقیبت گر بخواهد کشت باری اندر آن شامه
من از جان خاستم، تو خوی بد بگذار جان من
که مردن خوش بود از دست چون تو شوخ خودکامه
ز آه خویشتن یک سینه بی آتش نمی بینم
ببین دیوانه خود را که چون گرم است هنگامه
همه شب خون خوردم با دل، ندارم عقل را محرم
که هست این شربت خاصان نگنجد در دل عامه
به چندین نیش هر چشمی ز چشم خسروت رفتی
پسندت نیست آخر بر یکی خارم دو بادامه
بیا کز دست تو هم پیش تو پاره کنم جامه
ترا خال بلاپرور چو نقطه بر رخ چون مه
مرا داغت به پیشانی چو عنوان بر سر نامه
هزاران نامه تر کردم به خون آخر چه گم گشتی
اگر تو بیوفا راتر شدی روزی سر خامه
ز خونریز تو هم در سایه زلف تو آویزم
رقیبت گر بخواهد کشت باری اندر آن شامه
من از جان خاستم، تو خوی بد بگذار جان من
که مردن خوش بود از دست چون تو شوخ خودکامه
ز آه خویشتن یک سینه بی آتش نمی بینم
ببین دیوانه خود را که چون گرم است هنگامه
همه شب خون خوردم با دل، ندارم عقل را محرم
که هست این شربت خاصان نگنجد در دل عامه
به چندین نیش هر چشمی ز چشم خسروت رفتی
پسندت نیست آخر بر یکی خارم دو بادامه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۲
ای از رقم شبگون دیباچه مه کرده
صد نامه پاکان را خط تو سیه کرده
چاه ذقنت کانجا جانها به حیل گنجد
طرفه که هزاران دل خون گشته به چه کرده
جولان خیالت را چشم تو به یک غمزه
اندر دل تنگ من بشکافته ره کرده
هر کس رخ زیبایی بیند به نظر هر سو
من دیده خیانت را هر سو که نگه کرده
خاک در تو صوفی بیزد به کلاه خود
خاک در ایشان هم تعظیم کله کرده
اول دل من خود را خون کرد به صد زاری
وانگاه به صد زاری یاد تو چو مه کرده
شد پخته دل خسرو کش خام همی خواندی
تو سوخته سر تا پا پر خاک سیه کرده
صد نامه پاکان را خط تو سیه کرده
چاه ذقنت کانجا جانها به حیل گنجد
طرفه که هزاران دل خون گشته به چه کرده
جولان خیالت را چشم تو به یک غمزه
اندر دل تنگ من بشکافته ره کرده
هر کس رخ زیبایی بیند به نظر هر سو
من دیده خیانت را هر سو که نگه کرده
خاک در تو صوفی بیزد به کلاه خود
خاک در ایشان هم تعظیم کله کرده
اول دل من خود را خون کرد به صد زاری
وانگاه به صد زاری یاد تو چو مه کرده
شد پخته دل خسرو کش خام همی خواندی
تو سوخته سر تا پا پر خاک سیه کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۴
ای رفته و ترک من بدنام گرفته
وز دست وفای دگران جام گرفته
باز آمده ای تا بنمایی و بسوزی
در سوز میاور دل آرام گرفته
خونم مخور، ای دوست، که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگوید که بگیرند
من گیرم هر موی ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدی دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پیش مران بنده دیرینه خود را
گر دل شدت، ای کافر خودکام گرفته
من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
ای گل، چه زنی خنده ز نالیدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته
وز دست وفای دگران جام گرفته
باز آمده ای تا بنمایی و بسوزی
در سوز میاور دل آرام گرفته
خونم مخور، ای دوست، که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته؟
دزدان دل ار شاه بگوید که بگیرند
من گیرم هر موی ترا نام گرفته
دشنام مرا گفته بدی دوش، همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
از پیش مران بنده دیرینه خود را
گر دل شدت، ای کافر خودکام گرفته
من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق
گو صد چو من سوخته را خام گرفته
ای گل، چه زنی خنده ز نالیدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۵
دلی دارم ز هجران پاره پاره
جگر هم گشته پنهان پاره پاره
بیا کت بینم و همچون سپندی
بر آتش افگنم جان پاره پاره
چه خوش حالی که گردم گرد کویت
دلی پر خون، گریبان پاره پاره
به کویت کرده ام شب گریه خون
جگر اینک به دامان پاره پاره
ز پیوندت نخواهد شد جدا دل
کنیش ار خود به پیکان پاره پاره
به صد خونابه ایمان در دل آویخت
مکن، ای نامسلمان، پاره پاره
لبت گر خورد خونم، گر دهد دست
کند خسرو به دندان پاره پاره
جگر هم گشته پنهان پاره پاره
بیا کت بینم و همچون سپندی
بر آتش افگنم جان پاره پاره
چه خوش حالی که گردم گرد کویت
دلی پر خون، گریبان پاره پاره
به کویت کرده ام شب گریه خون
جگر اینک به دامان پاره پاره
ز پیوندت نخواهد شد جدا دل
کنیش ار خود به پیکان پاره پاره
به صد خونابه ایمان در دل آویخت
مکن، ای نامسلمان، پاره پاره
لبت گر خورد خونم، گر دهد دست
کند خسرو به دندان پاره پاره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۶
دلم در عشق جانان گشته پاره
دل است آن شوخ را یا سنگ خاره
شبانگاه تو بر مه پاره آمد
مرا در دل غم آن ماه پاره
کنار خود نمی بینم ز گریه
که نتوان دید دریا را کناره
چو بگشادم به گریه چشم دربار
گشاد ابرو، پدپد آمد ستاره
دو بوسم داد دوش و تا به امروز
خرابم زان شراب مست کاره
من و مستی و بدنامی و زین پس
سگان رسوا و طفلان در نظاره
به عشقم چاره فرمایند یاران
ولی با یار بی فرمان چه چاره
نگارا، بگسلان سر رشته خود
که نتوان دوخت این دلهای پاره
اگر خون خورد خواهی، شیوه بگذار
که خسرو نیست طفل شیرخواره
دل است آن شوخ را یا سنگ خاره
شبانگاه تو بر مه پاره آمد
مرا در دل غم آن ماه پاره
کنار خود نمی بینم ز گریه
که نتوان دید دریا را کناره
چو بگشادم به گریه چشم دربار
گشاد ابرو، پدپد آمد ستاره
دو بوسم داد دوش و تا به امروز
خرابم زان شراب مست کاره
من و مستی و بدنامی و زین پس
سگان رسوا و طفلان در نظاره
به عشقم چاره فرمایند یاران
ولی با یار بی فرمان چه چاره
نگارا، بگسلان سر رشته خود
که نتوان دوخت این دلهای پاره
اگر خون خورد خواهی، شیوه بگذار
که خسرو نیست طفل شیرخواره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۷
نسیم زلف بر دست صبا ده
مرا خون، غیر را مشک ختا ده
بسی کس چشم می دارند لطفت
مرا خاک و کسان را توتیا ده
از آن می کت چو خون من حلال است
پیاله خود خور و شربت به ما ده
بکش از یک نظر، چون کشته گردم
یکی دیگر بیفگن، خونبها ده
به حکم خط خویش، ای آیت حسن
همه فتوی به خون آر و مرا ده
دلیری می کند در دیدنت خلق
به دست غمزه شمشیر بلا ده
مرا صد پاره کن بر چشم بیمار
غلیواژان و زاغان را صلا ده
چو خاکستر شوم از سوز عشقت
به دست خویش بر باد صبا ده
به صد تعویذ جان دردم نشد به
به یک دشنام خسرو را دوا ده
مرا خون، غیر را مشک ختا ده
بسی کس چشم می دارند لطفت
مرا خاک و کسان را توتیا ده
از آن می کت چو خون من حلال است
پیاله خود خور و شربت به ما ده
بکش از یک نظر، چون کشته گردم
یکی دیگر بیفگن، خونبها ده
به حکم خط خویش، ای آیت حسن
همه فتوی به خون آر و مرا ده
دلیری می کند در دیدنت خلق
به دست غمزه شمشیر بلا ده
مرا صد پاره کن بر چشم بیمار
غلیواژان و زاغان را صلا ده
چو خاکستر شوم از سوز عشقت
به دست خویش بر باد صبا ده
به صد تعویذ جان دردم نشد به
به یک دشنام خسرو را دوا ده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۹
گشادم دیده روی تو ناگه
به جانم در شدی ناکرده آگه
اگر گویم که از جورت کنم آه
زنی فی الحال تیغ و گوییم وه
قدت شاخ انار و روی تو نار
تعالی الله از آن قد اناره
اگر پرتو زند خورشید رویت
بسوزد مه درون هفت خرگه
مکن با چشم خود نرگس مقابل
کسی آیینه ننهد پیش امقه
صفا از روی او برد آینه، به
بنامیزد زهی دخل موجه
بگریم هر سحر بر یاد رویت
که باران خوش بود اندر سحرگه
به گفت خسرو ار خط موی معنی
مسلسل کرد اعزالله شانه
به جانم در شدی ناکرده آگه
اگر گویم که از جورت کنم آه
زنی فی الحال تیغ و گوییم وه
قدت شاخ انار و روی تو نار
تعالی الله از آن قد اناره
اگر پرتو زند خورشید رویت
بسوزد مه درون هفت خرگه
مکن با چشم خود نرگس مقابل
کسی آیینه ننهد پیش امقه
صفا از روی او برد آینه، به
بنامیزد زهی دخل موجه
بگریم هر سحر بر یاد رویت
که باران خوش بود اندر سحرگه
به گفت خسرو ار خط موی معنی
مسلسل کرد اعزالله شانه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۰
تا دل ز توام به غم نشسته
جان در گذر عدم نشسته
بر خاک در تو من مقیم
مانند سگ حرم نشسته
هر کس که بدید حسن رویت
در خانه زهد کم نشسته
آن خط غبار بر عذارت
چون هندوی پشت خم نشسته
هستم به رقیب ناکس، ای دوست
چون خار به گل دژم نشسته
مهر از هوش رخ تو هر شب
تا وقت سحر به غم نشسته
از دولت وصل تست خسرو
بر مسند و تخت جم نشسته
جان در گذر عدم نشسته
بر خاک در تو من مقیم
مانند سگ حرم نشسته
هر کس که بدید حسن رویت
در خانه زهد کم نشسته
آن خط غبار بر عذارت
چون هندوی پشت خم نشسته
هستم به رقیب ناکس، ای دوست
چون خار به گل دژم نشسته
مهر از هوش رخ تو هر شب
تا وقت سحر به غم نشسته
از دولت وصل تست خسرو
بر مسند و تخت جم نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۲
ای در دل من مقیم گشته
دل بی تو اسیر بیم گشته
خال تو چو نقطه دو ابروت
یک دایره دو نیم گشته
پشت صدف از لبت شکسته
در در شکمش یتیم گشته
از میم دهان و نون ابروت
چشمم همه نون و میم گشته
خطت به سواد دیده من
بنشسته و مستقیم گشته
نو مرده فتاده بنده در عشق
در مذهب غم قدیم گشته
من بی زر و آستین تنگت
از دست تو پر ز سیم گشته
خسرو به گدایی چنان سیم
پیش در او مقیم گشته
دل بی تو اسیر بیم گشته
خال تو چو نقطه دو ابروت
یک دایره دو نیم گشته
پشت صدف از لبت شکسته
در در شکمش یتیم گشته
از میم دهان و نون ابروت
چشمم همه نون و میم گشته
خطت به سواد دیده من
بنشسته و مستقیم گشته
نو مرده فتاده بنده در عشق
در مذهب غم قدیم گشته
من بی زر و آستین تنگت
از دست تو پر ز سیم گشته
خسرو به گدایی چنان سیم
پیش در او مقیم گشته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۳
ای در دل من چو جان نشسته
در سینه درون نهان نشسته
بالات که راست کرده تیری ست
تیری ست به مغز جان نشسته
من رفتن جان چگونه خواهم
تو شوخ چو در میان نشسته
جان بر لبم آمد و نرفته
تا نام تو بر زبان نشسته
من غرقه و دست و پا زنان، وای
می خند تو بر کران نشسته
ای خاک، به زاریم مکن دور
گردی ست بر آستان نشسته
عشاق کشی چو بر در تست
خسرو به امید آن نشسته
در سینه درون نهان نشسته
بالات که راست کرده تیری ست
تیری ست به مغز جان نشسته
من رفتن جان چگونه خواهم
تو شوخ چو در میان نشسته
جان بر لبم آمد و نرفته
تا نام تو بر زبان نشسته
من غرقه و دست و پا زنان، وای
می خند تو بر کران نشسته
ای خاک، به زاریم مکن دور
گردی ست بر آستان نشسته
عشاق کشی چو بر در تست
خسرو به امید آن نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۴
ای آرزوی دل شکسته
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۶
ای دهلی و ای بتان ساده
پگ بسته و جیره کج نهاده
خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده
فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده
نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده
جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده
آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده
شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده
ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده
خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده
کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده
بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده
پگ بسته و جیره کج نهاده
خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده
فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده
نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده
جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده
آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده
شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده
ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده
خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده
کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده
بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده