عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
ز بس که معنی مکتوب عشق پیچش داشت
زبان خامهٔ ما هر چه گفت لغزش داشت
سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من دیدم
نهسن بود نهمینا، شکست نازشداشت
هزارگل ز چمن رفت و باز برگردید
بهار رنگ چه مقدار ذوق گردش داشت
به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی
گشاد آن مژهٔ ناز این چهکاوش داشت
از بن چمن به چه شوخی گذشتهای امروز
که رنگ شرم تو از بوی گل تراوش داشت
تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید
وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت
به حیرتم چه فسون خواند عجزبسمل من
که جای خون، دم شمشیر یار ریزش داشت
منمکه بیخبر از آستان دل ماندم
ز دیر و کعبه مگو، سنگهم پرستش داشت
به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار
که غنچه ازپررنگ شکسته بالش داشت
هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل
کهاین بساط هوس آنچه داشتکاهش داشت
زبان خامهٔ ما هر چه گفت لغزش داشت
سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من دیدم
نهسن بود نهمینا، شکست نازشداشت
هزارگل ز چمن رفت و باز برگردید
بهار رنگ چه مقدار ذوق گردش داشت
به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی
گشاد آن مژهٔ ناز این چهکاوش داشت
از بن چمن به چه شوخی گذشتهای امروز
که رنگ شرم تو از بوی گل تراوش داشت
تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید
وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت
به حیرتم چه فسون خواند عجزبسمل من
که جای خون، دم شمشیر یار ریزش داشت
منمکه بیخبر از آستان دل ماندم
ز دیر و کعبه مگو، سنگهم پرستش داشت
به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار
که غنچه ازپررنگ شکسته بالش داشت
هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل
کهاین بساط هوس آنچه داشتکاهش داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دب چه چارهکند چون فضول افتد
بجای عذر دل آوردهام قبول افتد
به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک
مبادکس به غبار دل ملول افتد
ترحم است برآن طایر شکسته قفس
که همچو شمع پرافشانیاش به نول افتد
ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد
چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد
بهکارگاه هوس از ستم شریکی چند
قیامت استکه آتش به دشت غول افتد
ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب
که هر چه گل کند از ابر بر فصول افتد
خرد ودیعت اوهام برنمیدارد
به رنج بار امانت مگر جهول افتد
چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نیست
چو رشته خورد گره کوتهی به طول افتد
سری کشیدهای آمادهٔ گریبان باش
به پایهای نرسیدی که بینزول افتد
مباز بیدل از اوهام نقد استغنا
مرادکوکهکسی در غم حصول افتد
بجای عذر دل آوردهام قبول افتد
به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک
مبادکس به غبار دل ملول افتد
ترحم است برآن طایر شکسته قفس
که همچو شمع پرافشانیاش به نول افتد
ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد
چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد
بهکارگاه هوس از ستم شریکی چند
قیامت استکه آتش به دشت غول افتد
ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب
که هر چه گل کند از ابر بر فصول افتد
خرد ودیعت اوهام برنمیدارد
به رنج بار امانت مگر جهول افتد
چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نیست
چو رشته خورد گره کوتهی به طول افتد
سری کشیدهای آمادهٔ گریبان باش
به پایهای نرسیدی که بینزول افتد
مباز بیدل از اوهام نقد استغنا
مرادکوکهکسی در غم حصول افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد
دیوانه و هشیار همین سلسله دارد
پیچیده به پای طلبم دامن دشتی
کز آبله صد ریگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد
بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست
از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد
بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت
چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد
محملکش تسلیم ز خود رفتن اشکیم
این قافله یک لغزش پا راحله دارد
در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست
دل میرود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق
چون اشک همین یک دل بیحوصله دارد
یکچند تو هم خانه بهدوشمن و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل
بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد
دیوانه و هشیار همین سلسله دارد
پیچیده به پای طلبم دامن دشتی
کز آبله صد ریگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد
بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست
از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد
بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت
چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد
محملکش تسلیم ز خود رفتن اشکیم
این قافله یک لغزش پا راحله دارد
در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست
دل میرود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق
چون اشک همین یک دل بیحوصله دارد
یکچند تو هم خانه بهدوشمن و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل
بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
عالم گرفتاری، خوش تسلسلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن
هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب، عرض صد جنوننازست
بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست
تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن
هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب، عرض صد جنوننازست
بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست
تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
پای طلب دمیکه سر از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسردهام
کو همتی که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام
ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمیرسد
تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنیست
دستیکه مطلب از لب سایل برآورد
بیدل نفسگر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسردهام
کو همتی که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار منکه رساند بهکوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام
ای شیوهام مباد ز محفل برآورد
در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمیرسد
تاکیکسی عرقکند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنیست
دستیکه مطلب از لب سایل برآورد
بیدل نفسگر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن استکه از دل برآورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام
پر صبح میکشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آنکه دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه به ما رسد
بهگشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان بهگدا رسد
دل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنهای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتادهای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشودهای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد
به قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من
در صبر میزنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار میکشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام
پر صبح میکشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آنکه دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه به ما رسد
بهگشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان بهگدا رسد
دل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنهای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتادهای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشودهای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد
به قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من
در صبر میزنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار میکشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد
حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبکروان
هرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسد
قسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن که نان شبت صبحدم رسد
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نمکشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسد
پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسد
تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بینسق شود چو به اوراق نم رسد
ساغرکش و، عیارکمال دماغگیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد
در دست جهد نیست عنان سبکروان
هرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسد
قسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن که نان شبت صبحدم رسد
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نمکشیدکوس برآواز خم رسد
یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
صبحی که گلت به باغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بیتو داغ باشد
ای سایه نشان خویش گم کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچهگل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبیست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بیساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینهای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
تدبیر صفا حیرت بیساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینهای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد
که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابیست رنگ بهار سرشکم
بدانم به پای که غلتیده باشد
طرب مفت دلگرهمه صبح شبنم
زگل کردن گریه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت
همان به که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی
چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد
چو موج گهر به که از شرم دریا
نگاه تو در دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی
اگر باده با شیشه جوشیده باشد
من و یأس مطلب، دل و آه حسرت
دعا گو اثر میپرستیده باشد
نفسسازی آهنگ جمعیتتکو
سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین دشت وحشت من آن گردبادم
که سر تا قدم دامن چیده باشد
حیاپرور آستان نیازت
دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی
به خواب عدم حیرتی دیده باشد
که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابیست رنگ بهار سرشکم
بدانم به پای که غلتیده باشد
طرب مفت دلگرهمه صبح شبنم
زگل کردن گریه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت
همان به که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی
چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد
چو موج گهر به که از شرم دریا
نگاه تو در دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی
اگر باده با شیشه جوشیده باشد
من و یأس مطلب، دل و آه حسرت
دعا گو اثر میپرستیده باشد
نفسسازی آهنگ جمعیتتکو
سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین دشت وحشت من آن گردبادم
که سر تا قدم دامن چیده باشد
حیاپرور آستان نیازت
دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی
به خواب عدم حیرتی دیده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد
تا به مژگان میرسد آغوش حیرت میکشد
بیرخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت میکشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت میکشد
هرکجاگل میکند نقش ضعیفیهای من
خامهٔ نقاش، موی چشم صنعت میکشد
ای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز
شمع پستی میکشد چندانکه قامت میکشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است
تخم این مزرع به جای پشه آفت میکشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر ز طاقت میکشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت میکشد
بندگی، شاهی، گدایی، مفلسی، گردنکشی
خاک عبرتخیز ما صد رنگ تهمت میکشد
چرخ را از سفلهپرورخواندنکس ننگ نیست
تهمت کمهمتیها تیر همت میکشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ
دوش خم از هرچه برداری ندامت میکشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هربنیاد خفت میکشد
بیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت میکشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن
گردش چشم است میدانیکه فرصت میکشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
پا به دفع خار زآتش بار منت میکشد
تا به مژگان میرسد آغوش حیرت میکشد
بیرخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت میکشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت میکشد
هرکجاگل میکند نقش ضعیفیهای من
خامهٔ نقاش، موی چشم صنعت میکشد
ای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز
شمع پستی میکشد چندانکه قامت میکشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است
تخم این مزرع به جای پشه آفت میکشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر ز طاقت میکشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت میکشد
بندگی، شاهی، گدایی، مفلسی، گردنکشی
خاک عبرتخیز ما صد رنگ تهمت میکشد
چرخ را از سفلهپرورخواندنکس ننگ نیست
تهمت کمهمتیها تیر همت میکشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ
دوش خم از هرچه برداری ندامت میکشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هربنیاد خفت میکشد
بیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت میکشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن
گردش چشم است میدانیکه فرصت میکشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
پا به دفع خار زآتش بار منت میکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد
قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن
چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن
چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
شوق تا محمل به دوش طبع وحشتساز ماند
بال عنقا موج زدگردی که از ما باز ماند
نیست جز مهر زبان موج تمکین گهر
دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماند
چشم واکردیم دیگر یاد پیش و پس کراست
فکر انجام شرار و برق در آغاز ماند
کی حریف وحشت سرشار دل گردد سپند
این جرس از کاروان ما به یک آواز ماند
وحشت صبح از نفس ایجاد شبنم میکند
در گره گم گشت تار ما ز بس بیساز ماند
هیچکس از خجلت دیدار مژگان برنداشت
آینه دور از تماشا یک نگاه انداز ماند
شمع یکسر اشک و آه خویش با خود می برد
هم به زیرپای ما ماند آنچه از ما باز ماند
در خزان سیر بهارم زبن گلستان کم نشد
رنگها پرواز کرد و حیرتم گلباز ماند
از فرامشخانهٔ عرض شرر جوشیدهام
گرد بالی داشتم در عالم پرواز ماند
صفحهٔ دل تیرهکردم بیدل ازمشق هوس
بسکه برهم خورد این آیینه از پرداز ماند
بال عنقا موج زدگردی که از ما باز ماند
نیست جز مهر زبان موج تمکین گهر
دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماند
چشم واکردیم دیگر یاد پیش و پس کراست
فکر انجام شرار و برق در آغاز ماند
کی حریف وحشت سرشار دل گردد سپند
این جرس از کاروان ما به یک آواز ماند
وحشت صبح از نفس ایجاد شبنم میکند
در گره گم گشت تار ما ز بس بیساز ماند
هیچکس از خجلت دیدار مژگان برنداشت
آینه دور از تماشا یک نگاه انداز ماند
شمع یکسر اشک و آه خویش با خود می برد
هم به زیرپای ما ماند آنچه از ما باز ماند
در خزان سیر بهارم زبن گلستان کم نشد
رنگها پرواز کرد و حیرتم گلباز ماند
از فرامشخانهٔ عرض شرر جوشیدهام
گرد بالی داشتم در عالم پرواز ماند
صفحهٔ دل تیرهکردم بیدل ازمشق هوس
بسکه برهم خورد این آیینه از پرداز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند
توفان قیامت به فلک ریشه دواند
شوق تو به سامان خراش دل عشاق
ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند
دور از مژه اشک است و همان بیسر و پایی
غربت همه کس را به چنین بیشه دواند
شوریست در این بزم کز افسون شکستن
چندان که پری بال کشد شیشه دواند
صد کوچه خیالست غبار نفس اینجا
تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند
مجنون تو راگر همه تنبند خموشیست
چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند
وقت استکه چون غنچه به افسون خموشی
در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند
سعی امل از قد دوتا چاره ندارد
بیدل به رهکوهکنی تیشه دواند
توفان قیامت به فلک ریشه دواند
شوق تو به سامان خراش دل عشاق
ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند
دور از مژه اشک است و همان بیسر و پایی
غربت همه کس را به چنین بیشه دواند
شوریست در این بزم کز افسون شکستن
چندان که پری بال کشد شیشه دواند
صد کوچه خیالست غبار نفس اینجا
تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند
مجنون تو راگر همه تنبند خموشیست
چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند
وقت استکه چون غنچه به افسون خموشی
در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند
سعی امل از قد دوتا چاره ندارد
بیدل به رهکوهکنی تیشه دواند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
حاضران از دور چون محشر خروشم دیدهاند
دیدهها باز ست لیک از رگوشم دیدهاند
با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را
میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیدهاند
سابه زنگکلفت آیینهٔ خورشید نیست
نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند
صورت پا در رکابی همچو شمع استادهام
رفته خواهد بود سر همگر به دوشم دیدهاند
در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست
کم جنونی نیست یاران گر به هوشم دیدهاند
تهمتآلود نفس چندین گریبان میدرد
چون سحر عریانم اما خرقهپوشم دیدهاند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنیست
مصلحتها در چراغان خموشم دیدهاند
فرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست
خنده بر لب در دکان گلفروشم دیده اند
حال میپندارم و ماضی است استقبال من
در نظر میآیم امروزی که دوشم دیدهاند
شبنمآراییست بیدل شوخی آثار صبح
هرکجا گل کرده باشم شرمکوشم دیدهاند
دیدهها باز ست لیک از رگوشم دیدهاند
با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را
میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیدهاند
سابه زنگکلفت آیینهٔ خورشید نیست
نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند
صورت پا در رکابی همچو شمع استادهام
رفته خواهد بود سر همگر به دوشم دیدهاند
در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست
کم جنونی نیست یاران گر به هوشم دیدهاند
تهمتآلود نفس چندین گریبان میدرد
چون سحر عریانم اما خرقهپوشم دیدهاند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنیست
مصلحتها در چراغان خموشم دیدهاند
فرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست
خنده بر لب در دکان گلفروشم دیده اند
حال میپندارم و ماضی است استقبال من
در نظر میآیم امروزی که دوشم دیدهاند
شبنمآراییست بیدل شوخی آثار صبح
هرکجا گل کرده باشم شرمکوشم دیدهاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۳ - در تهنیت خبر بهبودی محمدشاه غازی به فارس و شادمانی حسینخان نظامالدوله فرماید
زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن
پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن
نامه یی از خواجه بر کف داشت کز عنوان او
بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن
زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق
یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن
گرچهشیرست و شیر شرزه تب دارد از آنک
مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن
یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب
لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن
یا نه دارا شمع و هستی انجم آفاق ش
شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن
شاهنارستازبرایخصمو نور ازبهر دوست
گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن
راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند
هست سرّی اندر این معنی که گویم بر علن
قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که گاه
شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن
ورنهشهجانستو جاندارد حیات جاودان
نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن
زین فزون خواهی دلیلی چند گویم معنوی
تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن
شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه
قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن
شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر
این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن
خود تو لرزی در زمستان زانکه دوری ز آفتاب
ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن
ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست
کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغزن
شاه سر تا پا بهشتست و چو دوریم از بهشت
آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن
ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنیبین بدی
جنتی آسوده میدیدیم بیکرب و حزن
شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر
گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن
لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط
چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن
شکر بهبود ملک را ای نگار میگسار
شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن
ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده
خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن
زاهدا امروز منع بادهخواران گو مکن
بزم شیادی میارا تار زراقی متن
مفتیا امروز فتوی ده که می نوشند خلق
زانکه نبود درد تن را چارهیی جز دُردِ دن
باده اکنون لازمست از ساقیان سیمساق
بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن
خانه را باید ز چهر شاهدان کردن بهشت
حجره را باید ز مویگلرخانکردن چمن
گه ز زلف این به دامن برد میباید عبیر
گه ز روی آن به خرمن چید میباید سمن
خاصه قاآنیکه او را با نگاری سرخوشست
دلفریب و دلنشین و دلنواز و دلشکن
غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب
مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن
چاهنخشب ماهنخشب هردو دارد کش بود
ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن
نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست
کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن
خسرو دوران محمد شه شهنشاهیکه هست
روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن
کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط
شکل جوهر بر سنانش گوهر بحر عدن
مهر لامع نزد رایش کوکبی در احتراق
نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن
جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیامگوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی بهشست
تیغ در دستش نهنگی کرده در دریا وطن
عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او
چون به جنب کاخ نوشروان و ثاق پیرزن
خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس
جان بهتن میرقصد از شادی وتن در پیرهن
خاصه کز فیروزی این مژده صاحباختیار
شد چنانشادان کهجانش مینگنجد در بدن
کرد عشی آنچنان کز خار خار عیش او
زهرهٔ چنگی بهگردون زد نوای خارکن
بوم و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص
رند و عارف پای کوبان شیخ و عامی دستزن
ماهی از دریا نیایش گفت و ماه از آسمان
وحش در هامون ستایش کرد و طیر اندر وکن
در زمستان نوبهار آمد توگفتیکز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
پایکوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران
دستافشان شد ز شادی برگهای نسترن
وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک
باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن
وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند
چنبر و پیچ و شکنج و عقده و چین و شکن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت خون گوسفندان غیرت مشک ختن
زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر
عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن
عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا
هم ملفق هم مثنی کرد در یک انجمن
عید قربانشد بدین معنی مثکز خلون
هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن
هم دو شد عبد غدیر از آن سبب کز هر کنار
دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن
هر تنی شکرانه را جانکرد قربانیکه باز
شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن
وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب
چونگل سوریکه روز ابر تابد بر چمن
شادمانشد جانخلقو بوستانشد ملکفارس
نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن
تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم
تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن
تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال
تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن
در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال
در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن
پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن
نامه یی از خواجه بر کف داشت کز عنوان او
بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن
زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق
یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن
گرچهشیرست و شیر شرزه تب دارد از آنک
مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن
یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب
لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن
یا نه دارا شمع و هستی انجم آفاق ش
شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن
شاهنارستازبرایخصمو نور ازبهر دوست
گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن
راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند
هست سرّی اندر این معنی که گویم بر علن
قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که گاه
شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن
ورنهشهجانستو جاندارد حیات جاودان
نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن
زین فزون خواهی دلیلی چند گویم معنوی
تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن
شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه
قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن
شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر
این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن
خود تو لرزی در زمستان زانکه دوری ز آفتاب
ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن
ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست
کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغزن
شاه سر تا پا بهشتست و چو دوریم از بهشت
آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن
ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنیبین بدی
جنتی آسوده میدیدیم بیکرب و حزن
شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر
گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن
لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط
چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن
شکر بهبود ملک را ای نگار میگسار
شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن
ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده
خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن
زاهدا امروز منع بادهخواران گو مکن
بزم شیادی میارا تار زراقی متن
مفتیا امروز فتوی ده که می نوشند خلق
زانکه نبود درد تن را چارهیی جز دُردِ دن
باده اکنون لازمست از ساقیان سیمساق
بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن
خانه را باید ز چهر شاهدان کردن بهشت
حجره را باید ز مویگلرخانکردن چمن
گه ز زلف این به دامن برد میباید عبیر
گه ز روی آن به خرمن چید میباید سمن
خاصه قاآنیکه او را با نگاری سرخوشست
دلفریب و دلنشین و دلنواز و دلشکن
غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب
مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن
چاهنخشب ماهنخشب هردو دارد کش بود
ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن
نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست
کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن
خسرو دوران محمد شه شهنشاهیکه هست
روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن
کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط
شکل جوهر بر سنانش گوهر بحر عدن
مهر لامع نزد رایش کوکبی در احتراق
نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن
جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیامگوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی بهشست
تیغ در دستش نهنگی کرده در دریا وطن
عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او
چون به جنب کاخ نوشروان و ثاق پیرزن
خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس
جان بهتن میرقصد از شادی وتن در پیرهن
خاصه کز فیروزی این مژده صاحباختیار
شد چنانشادان کهجانش مینگنجد در بدن
کرد عشی آنچنان کز خار خار عیش او
زهرهٔ چنگی بهگردون زد نوای خارکن
بوم و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص
رند و عارف پای کوبان شیخ و عامی دستزن
ماهی از دریا نیایش گفت و ماه از آسمان
وحش در هامون ستایش کرد و طیر اندر وکن
در زمستان نوبهار آمد توگفتیکز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
پایکوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران
دستافشان شد ز شادی برگهای نسترن
وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک
باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن
وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند
چنبر و پیچ و شکنج و عقده و چین و شکن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت خون گوسفندان غیرت مشک ختن
زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر
عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن
عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا
هم ملفق هم مثنی کرد در یک انجمن
عید قربانشد بدین معنی مثکز خلون
هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن
هم دو شد عبد غدیر از آن سبب کز هر کنار
دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن
هر تنی شکرانه را جانکرد قربانیکه باز
شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن
وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب
چونگل سوریکه روز ابر تابد بر چمن
شادمانشد جانخلقو بوستانشد ملکفارس
نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن
تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم
تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن
تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال
تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن
در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال
در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۲ - در مدحت عمدهٔ الخوانین العظام شمس الدین خان افغان میفرماید
آفتاب زمانه شمسالدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم فتنه را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسبگزین
هر یکیگاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهرهای که گویم هان
نه مرا جرأتی که گویم هین
قصه کوتاه هفتهیی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم دُم گِرد سُم گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژهاش همچو چنگل شهباز
طرهاش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طرهاش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین گردش را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها میکنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قرین
آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل ورای این چنین دارد
یاد و مهر جناب شمسالدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم فتنه را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسبگزین
هر یکیگاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهرهای که گویم هان
نه مرا جرأتی که گویم هین
قصه کوتاه هفتهیی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم دُم گِرد سُم گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژهاش همچو چنگل شهباز
طرهاش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طرهاش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین گردش را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها میکنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قرین
آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل ورای این چنین دارد
یاد و مهر جناب شمسالدین
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳
صد قول به یک زمزمه طی می کنم امشب
مستی نه به اندازه ی می می کنم امشب
مجنون تو را قبله اجابت ز دعا بود
هنگام دعا روی به حی می کنم امشب
تا کی طلب از وادی راحت کندم دور
این ناقه درین مرحله پی می کنم امشب
آن خنده که دی ساغر جم داشت به خورشید
بر جام جم و مجلس کی می کنم امشب
نگشود در گفت و شنودم به مشایخ
آن داد و ستد با دف و نی می کنم امشب
همت نه متاعی است که ارزد به تقاضا
این زمزمه با حاتم طی می کنم امشب
عرفی لب من درد به افغان بگشودست
این ناله به فرموده ی می می کنم امشب
مستی نه به اندازه ی می می کنم امشب
مجنون تو را قبله اجابت ز دعا بود
هنگام دعا روی به حی می کنم امشب
تا کی طلب از وادی راحت کندم دور
این ناقه درین مرحله پی می کنم امشب
آن خنده که دی ساغر جم داشت به خورشید
بر جام جم و مجلس کی می کنم امشب
نگشود در گفت و شنودم به مشایخ
آن داد و ستد با دف و نی می کنم امشب
همت نه متاعی است که ارزد به تقاضا
این زمزمه با حاتم طی می کنم امشب
عرفی لب من درد به افغان بگشودست
این ناله به فرموده ی می می کنم امشب
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۵
نگفتن و نشنودن زبان و گوش من است
هزار نغمه گره در لب خاموش من است
می ای که می رود امروز در گلوی دو کون
کمینه جرعه ی ته شیشه های دوش من است
به محفلی که اسیران کشند خون جگر
سرود انجمن افغان نوش نوش من است
نوای صور که گویند مرده زنده کند
حکایتی است وگر هست هم نوای من است
نهم جنازه ی عرفی به دوش، می نازم
که ساق عرش محبت به دوش من است
هزار نغمه گره در لب خاموش من است
می ای که می رود امروز در گلوی دو کون
کمینه جرعه ی ته شیشه های دوش من است
به محفلی که اسیران کشند خون جگر
سرود انجمن افغان نوش نوش من است
نوای صور که گویند مرده زنده کند
حکایتی است وگر هست هم نوای من است
نهم جنازه ی عرفی به دوش، می نازم
که ساق عرش محبت به دوش من است