عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را
گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را
ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم
گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را
ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را
عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را
جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان
این روان روشن و جامی بده، جانانه را
سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می
کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را
راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی
ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست
با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست
امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست
عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار
بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست
صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای
عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست
ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من
دارم، هنوز، نشوه‌ای از ساغر الست
این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان
خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست
من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح
جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست
صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد
ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست
اصنام اگر به روی تو، ماننده‌اند نیست
فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست
خواهی که سربلند شوی، از هوای او
سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست
مباد شاد، بدین غم، دلی که خرم نیست
همه جهان، به غمش خرمند و مسکین ما
کزان صنم به غمی، قانعیم و آن هم نیست
حسد برم که چرا دیگری خورد، غم تو
مرا به دولت عشق تو گر چه غم، کم نیست
مرا که زخم جفا خورده‌ام، دوا فرما
به ضربتی دگرم، کاحتیاج مرهم نیست
دلم که دست به حبل المتین زلف تو زد
ز ملک کوته عمرش، چه غم، که محکم نیست
مجوی محرم و همدم طلب مکن، سلمان
که در دیار تو، محرم نماند و همدم نیست
مگو به باد، غم دل که باد را در دل
اگر چه آمد و شد هست، لیک محرم نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
هر که چون سروم، گل اندامی نداشت
در جهان، از عیش خوش کامی نداشت
هر که در راهش، نشان را گم نکرد
در میان عاشقان، نامی نداشت
گفت، پیشت می‌فرستم، باد را
پیشم آمد، لیک، پیغامی نداشت
سرو خود را، با قدش می‌کرد راست
چون بدیدم، نیک اندامی نداشت
هر که سر، در پای منظوری بتاخت
راستی نیکو، سرآنجامی نداشت
دل به زلفت رفت، تا صیدست و دام
هیچ صیدی این چنین دامی، نداشت
کرد زاهد منع من، نشنید دل
پخته بود این دل، غم خامی نداشت
من لبت را، دل به رغبت داده‌ام
ورنه، با سلمان لبت وامی نداشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت
درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت
هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی
از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت
پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل
دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت
دل ز غوغای تو و غوغای می‌آمد به تنگ
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او
باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت
هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست
دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت
می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست
بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت
تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد
هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت
قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد
بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت
بر نمی‌تابد دلم بر تافتن روی از حبیب
فی‌المثل گر دیگری بر تافت، سلمان بر نتافت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
گرچه در عهد تو عاشق به جفا می‌میرد
لله الحمد که بر عهد وفا می‌میرد
هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست
سخن است اینکه به شمشیر قضا می‌میرد
هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده
زنده آنست که در کوی شما می‌میرد
مرغ در دام تو از روی هوا می‌افتد
شمع بر بوی تو در پای صبا می‌میرد
مرده بودم، ز می جام تو من زنده شدم
وانکه زین جام دمی خورد چرا می‌میرد؟
ای گل تازه برین بلبل نالنده خویش
رحم کن رحم، که بی‌برگ و نوا می‌میرد!
دل من طره طرار تو را می‌خواهد
جان من غمزه بیمار تو را می‌میرد
می‌شوم زنده من از درد تو ای دوست دوا
به کسی بخش که از بهر دوا می‌میرد!
می‌کند راه خرد در شب سودای تو گم
که چراغ خرد از باد هوا می‌میرد
به سر کوی غمت خاک دوایند مرا
نفس بیچاره چه داند که چرا می‌میرد؟
نفسی ماند ز سلمان، مکنیدش درمان!
همچنینش بگذارید که تا می‌میرد!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آنها که مقیمان خرابات مغانند
ره جز به در خانه خمار ندانند
من بنده رندان خرابات مغانم
کایشان همه عالم به پشیزی نستانند
سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت
آن زنده دلانند که در ژنده نهانند
بسیار خیال خرد و دین مپزای دل
کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند
من جز به قدح بر نکنم دیده، چو نرگس
فردا که ز خاک لحدم باز نشانند
گر خلق برآنند که برانند ز شهرم
من نیز برانم که همه خلق برانند
ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار
بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند
نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را
شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند
روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان
بسیار دریدند و شب و روز درانند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
خیال زلف تو چشمم به خواب می‌بیند
دلم ز شمع جمال تو تاب می‌بیند
کسی که چشمه آب حیات لعل تو دید
برون از آن همه عالم سراب می‌بیند
به غیر عشق تو در دیده هر چه می‌آید
نظر معاینه نقشش بر آب می‌بیند
ندیم چشمم از آن است چشم مخمورت
که در زجاجی چشمم شراب می‌بیند
خیالش از دل و چشمم نمی‌رود بیرون
کجا رود که شراب و کباب می‌بیند
دلا مگرد به عهدش قوی که عهد حبیب
خرد ضعیف چو عهد حباب می‌بیند
نهاد دل، همگی بر وفای او سلمان
نهاد خویش از آن رو خراب می‌بیند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید
وز ملک و پادشاهی، چیزی نمی‌فزاید
در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی
قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید
دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون
کاین رنگ زرقم از دل، زنگی نمی‌زداید
بردار برقع از رو، کایینه درونم
جز صورت جمالت نقشی نمی‌نماید
عشق است هر دم افزون، گویی که هر چه ما را
از عمر می‌شود کم در عشق می‌فزاید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار
عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟
می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم
مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟
جای عیاران سرباز است کوی عاشقی
ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟
راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است
متقی را در میان مجلس صهبا چه کار
ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم
ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟
دل برای گوهری از راه چشمم رفته است
هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟
دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق
مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟
ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس
با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟
تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست
مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟
عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
سالک راه تو را با مالک رضوان چه کار؟
عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار؟
طالب درمان نه مرد کار درد عاشقی است
دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟
صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه
وصل جانانست ورنی جسم را با جان چه کار؟
چون زلیخای هوایت دامن جانم گرفت
یوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟
عقل می‌گوید که این راهی است بی‌پایان مرو
گو برو عقلا تو را با بی سرو سامان چه کار؟
جان سپر کردیم و می‌جوییم زخمش را به جان
هر که او را نیست این قوت درین میدان چه کار؟
مدعی را از جمالش نیست خطی، کان چمن
عندلیبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟
کار من عشق است و مذهب عاشقی و هر کسی
مذهبی دارد تو را با مذهب سلمان چه کار؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟
دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند
در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر
هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟
این قدر دانم که همچون شمع می‌کاهم دگر
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
تازه می‌گردد هوای هر سحرگاهم دگر
زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت
بعد از نیم زندگانی بس نمی‌خواهم دگر
همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف
باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر
یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من
جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر
ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان
هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر
در ازل خاک وجود من به می گل کرده‌اند
منع می‌خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش
نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش
مدعیی جوش می، دید بپیچید سر
زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش
رند خراباتیش، داد شرابی گران
هر که خورد جرعه‌ای باز نیاید به هوش
مطرب مجلس بساز، پرده ابریشمیت
تا همه بر هم زنیم، پنبه پشمینه پوش
هر که به صبح ازل، جای می ازین می‌کشید
در عرصاتش کشند، روز قیامت به دوش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم
من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام
می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم
ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت
گر بجویی باز یابی خون او در گردنم
زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من
از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم
گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم
ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم
بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب
زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم
رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب
من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم
زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم
من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم
به از آن نیست که هم با در میخانه شوم
من اگر دیر و گر زود بود آخر کار
با سر خم روم و در سر پیمانه شوم
وقت کاشانه اصلی است مرا، می‌خواهم
که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم
بوی آن سلسله غالیه بو می‌شنوم
باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم
تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من
ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم
گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو
تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم
من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم
تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
سؤالی می‌کنم، چیزی نه بیش از پیش می‌خواهم
فقیرم، مرهمی بهر درون ریش می‌خواهم
مرا از در چه می‌رانی؟ نمی‌خواهم ز تو چیزی
ولی بستانده‌ای از من، متاع خویش می‌خواهم
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را
شده قربان آن ترکان کافر کیش می‌خواهم
همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم
به غیر از من که درد عشق هر دم بیش می‌خواهم
مرا گفتی که چون می‌ری زیارت خواهمت کردن
پس از مرگ است این امید و من زان پیش می‌خواهم
ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد
نپنداری که این تنها من درویش می‌خواهم
عزیمت کرده‌ام سلمان که در راه غمش جان را
ببازم همت از یاران نیک اندیش می‌خواهم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم
از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم
در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح
راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت
گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسوده‌ایم
چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ
هر یکی را حالتی ما در میان آسوده‌ایم
هر که را می‌بینم از کار جهان در محنت است
کار ما داریم کز کار جهان آسوده‌ایم
پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان
بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسوده‌ایم
صدر جوی بارگاه قرب می‌گردد به جان
بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده‌ایم
زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان
کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسوده‌ایم
دوستان از بوستان جویند سلمان میوه‌ها
ما به انفاس نسیم بوستان آسوده‌ایم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
یار ما رندست و با او یار می‌باید شدن
غمزه‌اش مست است هان، هوشیار می‌باید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعه‌ای
سالها خاک در خمار می‌باید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر این کار می‌باید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک
پای کوبان بر سر بازار می‌باید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر
محرم این پرده اسرار می‌باید شدن
هفت عضو دیده را می‌بایدت شستن به آب
بعد از آنت طالب دیدار می‌باید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب
بر سر کویش قلندر وار می‌باید شدن
من نمی‌رفتم به کویش دل کشید آنجا مرا
هر کجا دل می‌کشد ناچار می‌باید شدن
آه من بیدار می‌دارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بیدار می‌باید شدن
گر تو می‌خواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار می‌باید شدن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن
کام دوجهان از لب جانانه طلب کن
آن یار که در صومعه جستی و ندیدی
باشد که توان یافت به میخانه طلب کن
در کوی خرابات گرم کشته بیابی
رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن
مقصود درین ره به تصور نتوان یافت
برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن
عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دریا
گو در دل دریا رو و دردانه طلب کن
عشاق طریق ورع و زهد ندانند
زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن
ترک غم و شادی جهان غایت عقل است
سر رشته این کار ز دیوانه طلب کن
ای دل تو اگر سوخته منصب قربی
پروانه این شغل ز پروانه طلب کن
سر سخن عشق تو در سینه سلمان
گنجی است نهان گشته ز ویرانه طلب کن