عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۸
آزاده چون مسیح بر افلاک می رود
این منزل از کسی است که چالاک می رود
بیدرد را چو مار گزد سایه کمند
عاشق به چشم حلقه فتراک می رود
در مشرب پیاله کشان نیست سرکشی
بر هر طرف که می کشیش تاک می رود
بخت سیاه صیقل ارباب بینش است
از سیر گلخن آینه ها پاک می رود
راه ستمگران ز خس و خار پاک نسیت
آتش همیشه بر سر خاشاک می رود
ما را نظر یه جامه و دستار پاک نیست
اینجا سخن ز چشم ودل پاک می رود
بی پرده گردد آن که درد پرده کسان
نباش بی کفن به ته خاک می رود
صائب به خنده هر که درین باغ لب گشود
چون گل به خاک با دل صد چاک می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۰
می در پیاله کن که گل و لاله می رود
این کاروان چو شعله جواله می رود
از ره مرو به زینت دنیا کز این بساط
گوهر عنان گسسته تراز ژاله می رود
دلهای شب بنال که از چشم شور صبح
گرمی ز گریه واثر از ناله می رود
از اشتیاق روی تو نعلش در آتش است
هر شبنمی که بر ورق لاله می رود
از چرخ بد گهر به عزیزان نرفته است
ظلمی که بر لب تو ز تبخال می رود
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
ماه تمام در بغل هاله می رود
از دل مجو قرار که آن خوش خرام را
پای در خواب رفته ز دنباله می رود
یک صبح اگر کند ز سر درد گریه ای
صائب سیاهی از جگر لاله می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۵
طغیان نفس بیش به وقت غنا شود
مار ضعیف بر سر گنج اژدها شود
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
از دست هر که دامن فرصت رها شود
چون تیر راست، گرد هدف می کند طواف
از بار درد قامت هر کس دو تا شود
ساز سیاه، دیدن همکار سینه را
آیینه چون به آب رسد بی صفا شود
از شبنم غریب اقامت مدار چشم
در گلشنی که بوی گل از گل جدا شود
آن غنچه ای که بود بر او تنگ لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود
صائب گره گشاده نمی گردد از گره
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۷
در گلشنی که بند قبای تو وا شود
چندین هزار پیرهن گل قبا شود
ریزند اگر به دیده من بیغمان نمک
در چشم قدردانی من توتیا شود
بخت سیه نبرد روانی ز طبع من
از سنگ سرمه آب کجا بی صدا شود
می بایدش به تیغ سر خود به طرح داد
هر کس که چون قلم به سخن آشنا شود
طغیان نفس بیش شود در توانگری
این مار چون به گنج رسد اژدها شود
احسان چرخ سفله نباشد به جای خویش
نعمت نصیب مردم بی اشتها شود
گردد به چار موجه کثرت کجا حریف
آیینه ای کز آب گهر بی صفا شود
دیوانگی به سنگ ملامت شود تمام
خوش وقت دانه ای که به این آسیا شود
صائب گزیده می شود از میوه بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۸
از خط فروغ روی تو پنهان کجا شود
خامش چراغ ماه به دامان کجا شود
از آب شور تشنه شود بیقرارتر
سیراب بوسه از لب جانان کجا شود
خلوت دعای جوشن حسن برهنه روست
دلگیر یوسف از چه و زندان کجا شود
بر جوش عکس، خانه آیینه تنگ نیست
خلق کریم تنگ ز مهمان کجا شود
طوطی به معنی سخن خود نمی رسد
هر کس سخنورست سخندان کجا شود
هرگز نمی شود سگ دیوانه پاسبان
نفسی که سرکش است بفرمان کجا شود
صیقل ز جوهر آینه را پاک می کند
مژگان حجاب دیده حیران کجا شود
بال وپر تلاطم بحرست بادبان
دامن حریف دیده گریان کجا شود
بخت سیاه، لازم طبع روان بود
ظلمت جدا ز چشمه حیوان کجا شود
موری که حکم اوست به روی زمین روان
قانع به روی دست سلیمان کجا شود
چون طبع شد فسرده، غزلخوان کجا شود
صائب ز خون مرده روانی مدار چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۹
آلوده دردمند به درمان چرا شود
منت کش علاج طبیبان چرا شود
بر روی عارفی که در دل گشاده شد
چون بیغمان به سیر گلستان چرا شود
موری که پای او ز قناعت به گنج رفت
قانع به روی دست سلیمان چرا شود
گندم بغل گشا ز دل خاک می دمد
آدم به فکر رزق پریشان چرا شود
چون رزق میهمان طفیلی است سوختن
پروانه بی طلب به شبستان چرا شود
در خامشی نهفته بود عیب جاهلان
پای به خواب رفته خرامان چرا شود
تا بر سخن سوار نباشی ز خود ملاف
آن را که اسب نیست به میدان چرا شود
در غنچه برگ گل بود ایمن ز زخم خار
دلگیر ماه مصر ز زندان چرا شود
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
زاهد ز زهد خشک پشیمان چرا شود
کوتاه کن به حلم ز خود دست خشم را
کس با پلنگ دست وگریبان چرا شود
آن را که هست چون نفس خود محرکی
غافل ز ذکر حضرت یزدان چرا شود
تا متحد به بحر توان گشت بی حجاب
در بحر، قطره گوهر غلطان چرا شود
چشمی ازان عذار عرقناک آب ده
لب تشنه کس ز چشمه حیوان چرا شود
صائب چو هیچ کس به سخن دل نمی دهد
در شوره زار کس گهر افشان چرا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۱
آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۲
دل چون کمال یافت سخن مختصر شود
لب وا نمی کند چو صدف پر گهر شود
آیینه شکوه بیهده از زنگ می کند
اینش سزاست هر که پریشان نظر شود
این بیغمی که در دل سنگین توست فرش
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
تلخی نمی کشد چو صدف در میان بحر
قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
گر بوی گل به جذبه کند رهبری مرا
دام وقفس به بلبل من بال وپر شود
در دل سیاه نیست دم گرم را اثر
از جوش بحر عنبر تر خامتر شود
ابر سیاه حامل باران رحمت است
از خط امیدواری من بیشتر شود
در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
پرهیز کن ز صحبت آهن دلان که آب
جاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شود
نادان به سیم وزر شود از صاحبان هوش
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود
ناقص بود ز آفت عین الکمال امن
ماه تمام دنبه گداز از نظر شود
از آتش است سنگ محک بید و عود را
اخلاق خوب وزشت عیان از سفر شود
زینسان که در زمانه ما خوار شد سخن
طوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شود
شوید ز روی عنبر اگر بحر تیرگی
صائب امید هست شب ما سحر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۶
در هر دلی که ریشه غم زعفران شود
خندان چگونه از می چون ارغوان شود
از کوه غم شود دل افگار من سبک
بار گران به کشتی من بادبان شود
دریا شود ز گریه رحمت کنار من
از چشم هر که قطره اشکی روان شود
در تیغ زهر داده امید حیات هست
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود
خود را به خاکبوس هدف بی نفس رسان
زان پیشتر که قد چو تیرت کمان شود
تا هست در رکاب ترا پای اقتدار
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود
از گرد سرمه آب ندارد در او صدا
گویا کسی به خاک صفاهان چسان شود
چون غنچه می شود نفس بلبلان گره
صائب اگر خموش درین گلستان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۰
جوش درون کم از دو سه تبخال چون شود
دریا تهی به چشمه غربال چون شود
پیچد به دست وپای مگس دام عنکبوت
شهباز صید رشته آمال چون شود
شرط وصول، از دو جهان گذشتن است
این راه دور قطع به یک بال چون شود
روح فلک سوار مقید به جسم نیست
عیسی سوار مرکب دجال چون شود
تا کشته بود بوقلمون رنگ، دانه ام
تا در ضمیر خاک مرا حال چون شود
از شرح دردهای نهان خامه عاجزست
یک ترجمان، زبان دو صدلال چون شود
داغ جنون نمی رود از استخوان ما
از نقطه پاک قرعه رمال چون شود
نقش ونگار، خواب پریشان آینه است
دلهای ساده محو خط وخال چون شود
دل را ز ننگ اگر نکند عقل تربیت
سیمرغ عشق غافل ازین زال چون شود
در پیش صبح، شب نتواند سفید شد
ادبار پرده رخ اقبال چون شود
صائب فزود تشنگی شوق من ز وصل
آیینه سیر چشم ز تمثال چون شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۳
از می چو آن غزال، سیه مست می شود
در جلوه هر که بیندش از دست می شود
بیخود شوند سوخته جانان به یک نگاه
از یک پیاله لاله سیه مست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
شد از فشردگی می انگور تاج سر
از صبر، زیردست زبردست می شود
هر کس که دید سرو ترا در خرام ناز
از پا اگر نمی فتد از دست می شود
شهرت به دستیاری همکار بسته است
آواز کی بلند ز یک دست می شود
از قامت تو راست چسان بگذرد کسی
آب روان به سرو تو پا بست می شود
صائب توان به آب بقا از فنا رسید
اینجا کسی که نیست شود هست می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۴
از ترکتاز غم دل من شاد می شود
معمور این خرابه ز بیداد می شود
از سختی دل است یکی لطف و قهر یار
یکدست خط ز خامه فولاد می شود
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
از خط سبز، حسن پریزاد می شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصل
ز آتش سپند دور به فریاد می شود
ناقص شود به سعی هنرور ز کاملان
سنگ آدمی ز تیشه فرهاد می شود
در خواجگی نمی شود آزاد هیچ کس
هر کس که بندگی کند آزاد می شود
بی یاد حق مباش درین دامگه که صید
غافل چو گشت قسمت صیاد می شود
ز اقبال بی زوال، سلیمان روزگار
سال دگر خلیفه، بغداد می شود
صائب کسی که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانروای عالم ایجاد می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۵
صد شکوه بجا ز دلم جوش می زند
شرم حضور مانع اظهار می شود
گر صاف شد کلام تو صائب غریب نیست
اشک سحاب گوهر شهوار می شود
لعل تو چون به خنده گهربار می شود
این نه صدف پر از در شهوار می شود
از خار پا مدزد که این عاقبت بخیر
چون دور می زند گل بی خار می شود
از جلوه های صورت بی معنی جهان
آیینه زود تشنه زنگار می شود
می زهر قاتل است چو ز اندازه بگذرد
خون زیاد نشتر آزار می شود
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش
آیینه را که مانع دیدار می شود
چندان که در کتاب جهان می کنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار می شود
آن نونهال را چه دماغ شکایت است
این شاخ از شکوفه گرانبار می شود
در زیر بار قرض نماند کف کریم
با دستگیر خلق، خدا یار می شود
با گریه خنده شکرین را چه نسبت است
آخر دلی ز گریه سبکبار می شود
در حیرتم که از چه خم و از کدام می
پیمانه نگاه تو سرشار می شود
آماده است روزیش از سنگ کودکان
دیوانه ای که شهری بازار می شود
یک بوسه لب تو به صد جان رسیده است
گوهر گران ز جوش خریدار می شود
طول امل که اینهمه پیچیده ای بر او
در وقت مرگ رشته زنار می شود
از کجروان فتاد گذارم به راه راست
از صیقل کج آینه هموار می شود
تا بوی پیرهن سفری می شود ز مصر
یعقوب را دو دیده چو دستار می شود
همسایه از تپیدن بی اختیار من
هر شب هزار مرتبه بیدار می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۶
گفتار صدق، مایه آزار می شود
چون حرف حق بلند شود دار می شود
پای به خواب رفته شمارد دلیل را
آن را که شوق قافله سالار می شود
چون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروا
دیوانه خرج کوچه وبازار می شود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
از سایه تو خاک گرانبار می شود
دلهای آب کرده نماند درین بساط
شبنم کجا مقیمی گلزار می شود
در محفلی که روی تو گردد عرق فشان
از خواب حیرت آینه بیدار می شود
در چشم بلبلی که کشد سر به زیر بال
عالم تمام یک گل بی خار می شود
عقلی که می گشود ز کار جهان گره
امروز صرف بستن دستار می شود
از حرص، کار نفس به طول امل کشد
این مور از امتداد زمان مار می شود
بر چین بساط شید که طاعات ظاهری
در چشم نفس پرده پندار می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر شهوار می شود
نتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دید
شبنم حجاب چهره گلزار می شود
صائب زنند مهر به لب جمله طوطیان
هر جا که خامه تو شکربار می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۸
از یاد وصل، دیده من سیر می شود
مهتاب در پیاله من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
روشن دلم ز باده گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۶
از خط نگاه پردگی دیده می شود
مژگان شوخ، سبزه خوابیده می شود
نتوان به پای سعی به کنه جهان رسید
در خویش هر که گشت جهان دیده می شود
تا راست می کنی نفس خود، بساط عمر
چون گردباد چیده وبرچیده می شود
در پله کسی که نبیند به چشم کم
سنگ سفال، گوهر سنجیده می شود
چشم بدست لازم آرایش جهان
طاوس خرج مردم نادیده می شود
هر کس شود ز سنگ ملامت حریربیز
چون سرمه روشنایی هر دیده می شود
صائب جهان خاک مقام قرار نیست
منشین برآن بساط که برچیده می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۸
دل کی تهی ز خنده طفلانه می شود
باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۹
بی روی دل گره ز زبان وا نمی شود
طوطی ز پشت آینه گویانمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدانمی شود
غافل مشو ز گوشه ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار
صائب حریف مردم دنیا نمی شود