عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۰
نه امروزست گرم از داغ سودای تو نان من
نمک پرورده عشق است مغز استخوان من
زمین تنگ میدان نیست جای گرم جولانان
وگرنه توسن گردون بود در زیر ران من
به کوری خرج شد اشکی که پروردم به خون دل
گلویی تر نشد چون شمع از آب روان من
برآمد بس که بی حاصل نهال من، عجب دارم
که سر بالا کند چون بید مجنون باغبان من
ز خواهش های الوان در ره سیل خطر بودم
دل بی مدعا زین سیل شد دارالامان من
تواضع با فرودستان بود خوش از زبردستان
وگرنه دور باش از زور خود دارد کمان من
گرفتم گوشه بر امید گمنامی، ندانستم
که کوه قاف چون عنقا شود سنگ نشان من
گرانجانی نباشد پیشه من با خریداران
به سیم قلب یوسف می خرند از کاروان من
ز هزل و هجو دادم تو به صائب شوخ طبعان را
دهان عالمی شد چون صدف پاک از دهان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۷
ز بزم وصل ذوق انتظارم می کشد بیرون
ز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرون
ز عشق آهنین دل در کدامین پرده بگریزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم می کشد بیرون
ز فکر حسن عالمگیر او پیوسته در وصلم
که دیگر زین محیط بیکنارم می کشد بیرون؟
نپیمایم چرا با چشم راه قدردانی را؟
که با مژگان ز پای سعی، خارم می کشد بیرون
مرا در پرده شرم و حیا ساقی چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشیارم می کشد بیرون
هزاران ساله راه از خودپرستی دور گردیدم
همان از خود کمند زلف یارم می کشد بیرون
چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستی که خشک از جویبارم می کشد بیرون
مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه خلوت
ستمکاری است کز آغوش یارم می کشد بیرون
نخواهد دانه من ماند در زیر زمین صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم می کشد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۹
ز ابر آن روز آید روشنی بخش جهان بیرون
که آید از نقاب شرم روی دلستان بیرون
ز جیب غنچه بیرون آورد گل دست گستاخی
چو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بیرون
اگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشد
سر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرون
سخن کش خامه حرف آفرین را می کند گویا
به پای خود نیاید هیچ مغز از استخوان بیرون
ره باریک سوزن رشته ها را بی گره سازد
سخن سنجیده می آید ازان تنگ دهان بیرون
مجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولان
که استادن ندارد تیر چون رفت از کمان بیرون
مرا بگذار خامش گر ز حرف راست می رنجی
که شمع راست را می آید آتش از دهان بیرون
ز روی شرمگینان بلبل حیران چه گل چیند؟
که با دست تهی گلچین رود زین گلستان بیرون
سبکروحان نمی سازند صائب با گرانباران
که می آید نسیم پیرهن از کاروان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۷
نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
پیش جمعی که ز سررشته عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان
به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان
قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان
نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان
نقش از آیینه عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره سیمین بدنان
با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان
لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان
دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه تن دست زنان
تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله شیرین سخنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۲
در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردن
نتوان غنچه پیکان به نفس وا کردن
پرده چهره مقصود سیه کاری توست
سعی کن سعی در آیینه مصفا کردن
غوطه در خار دهد دیده کوته بین را
گل بی خار ازن باغ تمنا کردن
روی چون سرو سوی عالم بالا آور
تا میسر شودت مصرعی انشا کردن
هر که از حرف جهان روزه مریم گیرد
می تواند به نفس کار مسیحا کردن
سر مکش از خط تسلیم درین بحر که موج
بوسه زد بر لب ساحل ز کمر وا کردن
هر که دولت پی دنیا طلبد چون طفلی است
که بلندی طلبد بهر تماشا کردن
برق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
اختیاری نبود عشق هویدا کردن
عجز گستاخ کند خصم زبون را صائب
نتوان با فلک سفله مدارا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۷
آه ما با دل جانان چه تواند کردن؟
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
دیده شور ازان کان ملاحت داغ است
با نمکزار، نمکدان چه تواند کردن؟
می برد تیرگی از شام شکرخنده صبح
خط به آن چهره خندان چه تواند کردن؟
عسل سبز شد از خط لب شیرین سخنش
مور با این شکرستان چه تواند کردن؟
چه کند سختی ایام به دلهای دو نیم؟
سنگ با پسته خندان چه تواند کردن؟
سخت رویی سپر تیغ حوادث نشود
سینه با آن صف مژگان چه تواند کردن؟
چه کند زخم زبان با دل خوش مشرب ما؟
شور مجنون به بیابان چه تواند کردن؟
شیشه را باده پر زور به هم می شکند
چرخ با باده پرستان چه تواند کردن؟
کوه طاقت نشود سد ره شورش عشق
کف بی مغز به طوفان چه تواند کردن؟
موج از چشمه زاینده نمی گردد کم
دیده با خواب پریشان چه تواند کردن؟
کمر دشمنی حسن، عبث خط بسته است
مور با ملک سلیمان چه تواند کردن؟
زیر گردون چه کند دل که نگردد ساکن؟
در صدف گوهر غلطان چه تواند کردن؟
دل عارف نرود از سخن سرد از جای
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
عقل با عشق محال است برآید صائب
زال با رستم دستان چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۸
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نیاید به نظر حسن لطیفی که تراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
نه چنان دور و درازست ترا زلف که من
کوته این راه به شبگیر توانم کردن
عشق آن روز شود در دل صد چاک نهان
که نیستان قفس شیر توانم کردن
غمزه بد مست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
حسن خودرای تورم می کند از سایه خویش
چون ترا رام به تدبیر توانم کردن؟
نه چنان دل به تو ای مورمیان پیوسته است
که جدا از تو به شمشیر توانم کردن
دیده ای را که نمی شد ز تماشای تو سیر
بی تماشای تو چون سیر توانم کردن؟
چون نیاید به زبان آنچه مرا در دل هست
ز اشتیاق تو چه تقریر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۳
سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن
روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن
خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است
شانه زلف حواس است پریشان دیدن
دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست
چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن
رزق هر چند که چون سیل بهاران آید
آسیا را نشود سنگ ره نالیدن
پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم
در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن
صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد
اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۶
نیست ممکن ز سخن سیر توان گردیدن
یا ازین زمزمه دلگیر توان گردیدن
می توان گشت به گفتار جهانگیر، ولی
نیست ممکن که دهانگیر توان گردیدن
آنچه از زخم زبان بر سر مجنون آمد
معتکف در دهن شیر توان گردیدن
هست در هر نظری حسن ترا جلوه خاص
از تماشای تو چون سیر توان گردیدن؟
در طلب باش که هر چند سر آید روزت
تازه چون صبح به شبگیر توان گردیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمینی که زمین گیر توان گردیدن
بر جنون زن که غزالان همه رام تو شوند
چند دنباله نخجیر توان گردیدن؟
مشت آب و گل ما را فلک سفله نداد
آنقدر وقت که همگیر توان گردیدن
چه شوی در دل فولاد حصاری، چو ترا
جوهری هست که شمشیر توان گردیدن
گر شوی صائب از اندیشه نازک چو هلال
همچو خورشید جهانگیر توان گردیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۲
عاشق سلسله زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانه زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینه تصویرم من
مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه افلاک اگر تیرم من
نشود دیده من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
راست گفتاری من رایت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگیرم من
در و دیوار شود بال و پر وحشت من
نیست از غفلت اگر در پی تعمیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می نالد
بس که از بی گنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه تقدیرم من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۳
لب به نیسان نگشاید صدف دیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۶
دلنشین است ز بس گوشه غمخانه من
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه من
ندهد تن به کشاکش دل دیوانه من
چون کمان زور بود قفل در خانه من
باد دستی گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله مور شود دانه من
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نیست به دیوانه من
منم آن طایر رم خورده ز پرواز که شد
ریزش بال و پر خویش پریخانه من
غافل از حق به گرفتاری دنیا نشوم
گره دام بود سبحه صد دانه من
شمع سرگرم ز بی تابی من می گردد
گردش جام بود گردش پروانه من
چرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم بارد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
نیست بی چاشنی مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر می کند افسانه من
می شود صورت دیوار ز حیرت صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۷
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۸
غم دنیا نبود در دل دیوانه من
دیو را راه نباشد به پریخانه من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
خشکتر می شود از می لب پیمانه من
بر سیه خانه لیلی نزد برق اینجا
به چه امید کند نشو و نما دانه من
می کند سیل فرامش سفر دریا را
دلنشین است ز بس گوشه ویرانه من
از گهر حوصله بحر نمی گردد تنگ
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کی شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟
پرده شرم نشد مانع پروانه من
از فروغش جگر ابر گریبان زد چاک
با صدف تا چه کند گوهر یکدانه من
خم می را که زمین گیر گرانجانی هاست
آسمان سیر کند نعره مستانه من
عاقبت پیر خرابات ز بی پروایی
ریخت پیش بط می سبحه صد دانه من
نیست ممکن که نبازد دل و دین را صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۰
من که بیخود شدم از می، چه کند ساز به من؟
در چنین وقت کجا می رسد آواز به من؟
بود بر طاق عدم حقه فیروزه چرخ
عشق آن روز که واکرد سر راز به من
تا ره ناقه لیلی به بیابان افتاد
هر سر خار جداگانه کند ناز به من
هست در بی خبری مصلحت چند مرا
ورنه از رفتن دل می رسد آواز به من
یوسف آن نیست که گردد به خریدار گران
من نه آنم که مرا عشق دهد باز به من
شهپر برق ز همراهی من سوخته است
کیست امروز کند دعوی پرواز به من؟
چه خیال است که در باده کند کوتاهی؟
داد آن کس که دل میکده پرداز به من
صید من گر چه ضعیف است، ولی از دهشت
غنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به من
شرم عشق است مرا مانع جرأت صائب
ورنه دلدار محال است کند ناز به من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۲
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار بیرون
باد زنجیری این راه پر از پیچ و خم است
دل چسان آید ازان طره طرار برون؟
در ریاضی که بود دیده بلبل شبنم
نرود بوی گل از رخنه دیوار برون
گر چه باریک چو سوزن شدم از دقت فکر
رهروی را نکشیدم ز قدم خار برون
دل سرمست اگر بار امانت نکشد
کیست آید دگر از عهده این کار برون؟
بی محرک نشود هیچ سخنور گویا
نغمه بی زخمه نیاید ز رگ تار برون
هر که اوقات کند صرف به نقادی خلق
می رود زود تهیدست ز بازار برون
کجی از طینت نادان به نصیحت نرود
که نیاید به فسون پیچ و خم از مار برون
رخنه در سد سکندر کند آسان صائب
هر که آید ز پس پرده پندار برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۳
جام می غم ز دل تنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بی رنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۳
حذر کن از عرق روی لاله رخساران
که می کند به دل سنگ رخنه این باران
دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند
که در خرابی هم یکدلند میخواران
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
مرا ز گریه چه حاصل، که چاک سینه ابر
رفوپذیر نگردد به رشته باران
عنان به طول امل می دهی، نمی دانی
که مغز آدمیان است رزق این ماران
ز همرهان گرانبار خود مشو غافل
مرو ز قافله ها پیش چون سبکباران
گناه باده پرستان به توبه نزدیک است
خدا پناه دهد از غرور هشیاران!
به آب تیغ شود شسته عاقبت صائب
غبار خواب ز چشم و دل ستمکاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۸
مخور ز حرف خنک بر دماغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگان
نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان
ز جام لاله سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان
ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان
ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان
چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۱
نمی شود سخن راست در دهان پنهان
که تیر را نکند خانه کمان پنهان
به دل مساز نهان عشق را که ممکن نیست
که مه شود به سراپرده کتان پنهان
نمی کنم هوس طول عمر، تا شد خضر
ز شرم زندگی از چشم مردمان پنهان
به آب خضر نسازم سیه نظر، تا هست
عقیق صبر مرا در ته زبان پنهان
مبین به چشم حقارت شکسته رنگان را
که هست طرفه بهاری درین خزان پنهان
هجوم خلق نگردد حجاب هستی حق
ز کثرت رمه کی می شود شبان پنهان؟
برون میار ز دل زینهار ریشه غم
که خنده هاست درین شاخ زعفران پنهان
حجاب مصرع برجسته نیست طول غزل
کجا به زلف شود موی آن میان پنهان؟
حجاب آن تن سیمین لباس کی گردد
ترا که مغز نباشد در استخوان پنهان
چو آفتاب ز خلق است نور حق ظاهر
چگونه یوسف گردد به کاروان پنهان؟
فروغ شمع مرا لامکان احاطه نکرد
مرا چگونه کند طاس آسمان پنهان؟
ز شرم ناله من جمله بلبلان صائب
شدند در خس و خاشاک آشیان پنهان