عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۶
بهار می رسد آماده جنون باشید
ز جوش لاله مهیای جام خون باشید
ز هر نسیم به گلزار می توان ره برد
چه لازم است مقید به رهنمون باشید
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
اگر چو لاله وگل کاسه سرنگون باشید
فسون باده شما را به دام می آرد
اگر هزار خردمند وذوفنون باشید
به فکر پوچ مگردید چون حباب گره
ز رقص موجه این بحر آبگون باشید
ازان به داغ شما را جنون سراپا سوخت
که با هزار نظر واله جنون باشید
به نیم قطره قناعت کنید از دریا
که تا به قیمت و قدر از گهر فزون باشید
چو ابر باده شما را به چرخ می آرد
اگر چو کوه زمین گیر از سکون باشید
به نوبهار بنوشید باده چون صائب
بهار چون گذرد باز ذوفنون باشید
ز جوش لاله مهیای جام خون باشید
ز هر نسیم به گلزار می توان ره برد
چه لازم است مقید به رهنمون باشید
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
اگر چو لاله وگل کاسه سرنگون باشید
فسون باده شما را به دام می آرد
اگر هزار خردمند وذوفنون باشید
به فکر پوچ مگردید چون حباب گره
ز رقص موجه این بحر آبگون باشید
ازان به داغ شما را جنون سراپا سوخت
که با هزار نظر واله جنون باشید
به نیم قطره قناعت کنید از دریا
که تا به قیمت و قدر از گهر فزون باشید
چو ابر باده شما را به چرخ می آرد
اگر چو کوه زمین گیر از سکون باشید
به نوبهار بنوشید باده چون صائب
بهار چون گذرد باز ذوفنون باشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۹
توان به صبر سر سرکشان به دام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۴
سیه دلی که ز دوران حضور می جوید
میان دوزخ سوزنده حور می جوید
کسی که چشم تسلی ز آرزو دارد
علاج تشنگی از آب شور می جوید
چه ساده لوح فتاده است آبگینه ما
ز سنگلاخ حوادث حضور می جوید
بسا که دست ندامت به سرزند آن کس
که تخم ریحان در خاک شور می جوید
فریب نعمت الوان مخور که چرخ بخیل
حساب پای ملخ را ز مور می جوید
توان به سوز جگر شمع کشته را افروخت
ز آفتاب عبث ماه نور می جوید
چگونه سر به گریبان خامشی نکشم
زمانه ای است که طوفان تنور می جوید
دلی که ملک سلیمان براو چو زندان بود
حصار عافیت از چشم مور می جوید
فلک همیشه طلبکار تنگ چشمان است
که روی زشت ز حق چشم کور می جوید
نظر به صافدلان است عشق خونی را
شراب رنگین جام بلور می جوید
چه ساده لوح فتاده است صائب این زاهد
که حق گذاشته حور وقصور می جوید
میان دوزخ سوزنده حور می جوید
کسی که چشم تسلی ز آرزو دارد
علاج تشنگی از آب شور می جوید
چه ساده لوح فتاده است آبگینه ما
ز سنگلاخ حوادث حضور می جوید
بسا که دست ندامت به سرزند آن کس
که تخم ریحان در خاک شور می جوید
فریب نعمت الوان مخور که چرخ بخیل
حساب پای ملخ را ز مور می جوید
توان به سوز جگر شمع کشته را افروخت
ز آفتاب عبث ماه نور می جوید
چگونه سر به گریبان خامشی نکشم
زمانه ای است که طوفان تنور می جوید
دلی که ملک سلیمان براو چو زندان بود
حصار عافیت از چشم مور می جوید
فلک همیشه طلبکار تنگ چشمان است
که روی زشت ز حق چشم کور می جوید
نظر به صافدلان است عشق خونی را
شراب رنگین جام بلور می جوید
چه ساده لوح فتاده است صائب این زاهد
که حق گذاشته حور وقصور می جوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۹
خط را گذار برلب آن سیمبر فتاد
سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد
یاقوت را چو باده لعلی کند به جام
این آتشی که از تو مرا در جگرفتاد
امسال هم نداد به هم دست خط یار
مشق جنون ما به بهار دگر فتاد
سرگشتگی است حلقه در کعبه جوی را
بیچاره رهروی که پی راهبر فتاد
پشتم ز بار منت ساحل شکسته شد
آسوده کشتیی که به بحر خطرفتاد
دل نیست گوهری که نبندند در گره
زین نه صدف چگونه برون این گهرفتاد
چون قفل بی کلید دگر وا نمی شود
کاری که در گره ز نسیم سحر فتاد
پرگار نه سپهر کمر بسته من است
چون نقطه گرچه هستی من مختصر فتاد
روزی به دست کوته ودست دراز نیست
سرو از دراز دستی خود بی ثمر فتاد
از دیده یتیم نیفتاده است اشک
دنیا به خواریی که مرا از نظر فتاد
صائب وداع دین ودل وعقل وهوش کرد
هرکس ز بوی باده ما بیخبر فتاد
سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد
یاقوت را چو باده لعلی کند به جام
این آتشی که از تو مرا در جگرفتاد
امسال هم نداد به هم دست خط یار
مشق جنون ما به بهار دگر فتاد
سرگشتگی است حلقه در کعبه جوی را
بیچاره رهروی که پی راهبر فتاد
پشتم ز بار منت ساحل شکسته شد
آسوده کشتیی که به بحر خطرفتاد
دل نیست گوهری که نبندند در گره
زین نه صدف چگونه برون این گهرفتاد
چون قفل بی کلید دگر وا نمی شود
کاری که در گره ز نسیم سحر فتاد
پرگار نه سپهر کمر بسته من است
چون نقطه گرچه هستی من مختصر فتاد
روزی به دست کوته ودست دراز نیست
سرو از دراز دستی خود بی ثمر فتاد
از دیده یتیم نیفتاده است اشک
دنیا به خواریی که مرا از نظر فتاد
صائب وداع دین ودل وعقل وهوش کرد
هرکس ز بوی باده ما بیخبر فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۰
کو سرو قامتی که دل من ز جا برد
زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد
عجز وفتادگی است سرانجام سرکشی
چون شعله شد ضعیف به خس التجا برد
خورشید اگر به سایه خود می برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا
گرتیرگی ز خویش آب بقابرد
نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به این آسیا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خویش
آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد
رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید
یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد
از مال حرص طول امل کم نمی شود
کی پیچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد
گر احتیاج اره گذارد به تارکش
غیرت کجا به همچو خودی التجا برد
چین از جبین ما نبرد عیش روزگار
آتش مگر شکستگی از بوریا برد
زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد
زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد
عجز وفتادگی است سرانجام سرکشی
چون شعله شد ضعیف به خس التجا برد
خورشید اگر به سایه خود می برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا
گرتیرگی ز خویش آب بقابرد
نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به این آسیا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خویش
آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد
رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید
یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد
از مال حرص طول امل کم نمی شود
کی پیچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد
گر احتیاج اره گذارد به تارکش
غیرت کجا به همچو خودی التجا برد
چین از جبین ما نبرد عیش روزگار
آتش مگر شکستگی از بوریا برد
زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۱
روی تو صبر از دل بیتاب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که دردل ودر دیده من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب می برد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد
زاهد کجا و گوشه رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب می برد
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب می برد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که دردل ودر دیده من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب می برد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد
زاهد کجا و گوشه رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب می برد
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب می برد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۳
پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
می بایدش به نقش بد ونیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیض شکرزار می برد
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده بیدار می برد
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد
از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه خزف در شهوار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
می بایدش به نقش بد ونیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیض شکرزار می برد
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده بیدار می برد
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد
از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه خزف در شهوار می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۵
زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانه مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال رزق حریص آه حسرت است
ازنوش غیر نیش چه زنبورمی برد
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبه مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانه مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال رزق حریص آه حسرت است
ازنوش غیر نیش چه زنبورمی برد
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبه مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۶
عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۰
سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا
در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد
مرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد
همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد
نسبت کند دو رشته همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد
فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد
آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه لب پیمانه می برد
از رهبرست قافله اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فیض سیه خانه می برد
صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا
در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد
مرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد
همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد
نسبت کند دو رشته همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد
فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد
آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه لب پیمانه می برد
از رهبرست قافله اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فیض سیه خانه می برد
صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۴
راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۳
خرم کسی که قصر اقامت بنا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر برقفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر برقفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۴
خوش وقت قطره ای که زدریا سفر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه فریب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه فریب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۵
دل آب گشت وتربیت دانه ای نکرد
این شمع مرد و گریه مستانه ای نکرد
هرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار
سررشته امید مرا شانه ای نکرد
سالک به تازیانه شوق از جهان گذشت
این سیل التفات به ویرانه ای نکرد
با دل گذار کار زبان را که در مصاف
صد تیغ کار حمله مردانه ای است
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع
هرگز رعایت دل پروانه ای نکرد
هرچند لاله چشم وچراغ بهار بود
عمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرد
در موسم چنین دل نادردمندما
صائب هوای گوشه میخانه ای نکرد
این شمع مرد و گریه مستانه ای نکرد
هرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار
سررشته امید مرا شانه ای نکرد
سالک به تازیانه شوق از جهان گذشت
این سیل التفات به ویرانه ای نکرد
با دل گذار کار زبان را که در مصاف
صد تیغ کار حمله مردانه ای است
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع
هرگز رعایت دل پروانه ای نکرد
هرچند لاله چشم وچراغ بهار بود
عمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرد
در موسم چنین دل نادردمندما
صائب هوای گوشه میخانه ای نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۶
هر کس ز قید تن دل روشن برآورد
اخگر برون ز توده خاکستر آورد
دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق
از بال وپر بهم زدن آتش برآورد
چشمی که ساخت سرمه عبرت منورش
از حقه حباب برون گوهر آورد
پیکان قرار در تن مردم نمی کند
دل هر زمان ز جای دگر سربرآورد
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت
تا آرزو ترا چه بلا برسر آورد
جان پرورست صحبت پاکیزه گوهران
هرکس به بحر موم برد عنبر آورد
شب زنده دار باش که گردد سفید روی
آیینه چون پناه به خاکسترآورد
ایمن مباش ازان خط مشکین به گردلب
کاین مور زود گرد ز شکر برآورد
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است
بیرون چگونه مهره کس از ششدر آورد
از روی درد بلبل اگر ناله سر کند
گل را نفس گسسته به زیر پرآورد
از شش جهت به دل غم دنیا نهاد روی
یک تن چگونه حمله بر این لشکر آورد
ساز غضب حلیم گرانسنگ را سبک
کف وقت جوش بحر گهر بر سرآورد
جان تازه می شود ز پریخانه خیال
صائب چگونه سر ز گریبان برآورد
اخگر برون ز توده خاکستر آورد
دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق
از بال وپر بهم زدن آتش برآورد
چشمی که ساخت سرمه عبرت منورش
از حقه حباب برون گوهر آورد
پیکان قرار در تن مردم نمی کند
دل هر زمان ز جای دگر سربرآورد
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت
تا آرزو ترا چه بلا برسر آورد
جان پرورست صحبت پاکیزه گوهران
هرکس به بحر موم برد عنبر آورد
شب زنده دار باش که گردد سفید روی
آیینه چون پناه به خاکسترآورد
ایمن مباش ازان خط مشکین به گردلب
کاین مور زود گرد ز شکر برآورد
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است
بیرون چگونه مهره کس از ششدر آورد
از روی درد بلبل اگر ناله سر کند
گل را نفس گسسته به زیر پرآورد
از شش جهت به دل غم دنیا نهاد روی
یک تن چگونه حمله بر این لشکر آورد
ساز غضب حلیم گرانسنگ را سبک
کف وقت جوش بحر گهر بر سرآورد
جان تازه می شود ز پریخانه خیال
صائب چگونه سر ز گریبان برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۰
تنها ز باغ خود چمن آرا ثمر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تواز عمربرخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تواز عمربرخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۲
کم کم دل مرا غم واندیشه می خورد
این باده عاقبت سر این شیشه می خورد
مسدود چون کنم که درین تنگنا مرا
بادی به دل ز روزن اندیشه می خورد
خون دل است روزی غم پیشگان فکر
بیچاره آن که روزی ازین پیشه می خورد
ضعفم رسیده است به جایی که پای من
از موجه هوا به دم تیشه می خورد
جایی که خون ز ناخن خورشید می چکد
فرهاد ساده لوح غم تیشه می خورد
نخلی است آسمان که دل ماست ریشه اش
این نخل سرکش آب ازین ریشه می خورد
پرورده اند شیشه افلاک را به زهر
بیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خورد
موقوف یک پیاله بود زهد خشک من
از چشم شیر برق به این بیشه می خورد
صائب کجا رسد به هما استخوان ما
ما را چنین که آتش اندیشه می خورد
این باده عاقبت سر این شیشه می خورد
مسدود چون کنم که درین تنگنا مرا
بادی به دل ز روزن اندیشه می خورد
خون دل است روزی غم پیشگان فکر
بیچاره آن که روزی ازین پیشه می خورد
ضعفم رسیده است به جایی که پای من
از موجه هوا به دم تیشه می خورد
جایی که خون ز ناخن خورشید می چکد
فرهاد ساده لوح غم تیشه می خورد
نخلی است آسمان که دل ماست ریشه اش
این نخل سرکش آب ازین ریشه می خورد
پرورده اند شیشه افلاک را به زهر
بیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خورد
موقوف یک پیاله بود زهد خشک من
از چشم شیر برق به این بیشه می خورد
صائب کجا رسد به هما استخوان ما
ما را چنین که آتش اندیشه می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۳
حرف درشت بردل بی کینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد
از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد
راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد
صائب ز کهنه ونو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد
از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد
راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد
صائب ز کهنه ونو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۶
عاقل ز فکر چون به در کبریا رسد
از موج آب مرده به دریا کجا رسد
در وادیی که خضر در او موج می زند
ما ایستاده ایم که بانگ درا رسد
در زاهدان سماع سرایت نمی کند
شاخ بریده را چه مدد از صبا رسد
در ترک خواهش است اگر هست دولتی
نعمت فزون به مردم بی اشتها رسد
پیچد به دست وپای مگس دام عنکبوت
زور فلک به مردم بی دست وپارسد
در پیری از سعادت دنیا چه فایده
آخر به استخوان چه ز بال هما رسد
چشم صفا ندارم ازین تیره خاکدان
یعقوب را چه روشنی از توتیا رسد
صائب ز چشم او طمع مردمی خطاست
بیمار چون به درد دل خلق وا رسد
از موج آب مرده به دریا کجا رسد
در وادیی که خضر در او موج می زند
ما ایستاده ایم که بانگ درا رسد
در زاهدان سماع سرایت نمی کند
شاخ بریده را چه مدد از صبا رسد
در ترک خواهش است اگر هست دولتی
نعمت فزون به مردم بی اشتها رسد
پیچد به دست وپای مگس دام عنکبوت
زور فلک به مردم بی دست وپارسد
در پیری از سعادت دنیا چه فایده
آخر به استخوان چه ز بال هما رسد
چشم صفا ندارم ازین تیره خاکدان
یعقوب را چه روشنی از توتیا رسد
صائب ز چشم او طمع مردمی خطاست
بیمار چون به درد دل خلق وا رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۴
دولت به لعل پاک گهر زود می رسد
روشن گهر به تاج وکمر زود می رسد
در مغز عاشقان نبود آرزوی خام
در آفتابروی، ثمر زود می رسد
هرکس شکست قیمت خود بر زمین نماند
ارزان چو شد متاع به زر زود می رسد
خط تو نادمیده دل از مردمان گرفت
این توتیا به اهل نظر زود می رسد
یک ساعت است گرمی هنگامه نشاط
دور هلال عید بسر زود می رسد
خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب
چون پخته شد به کام ثمر زود می رسد
از گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچ
از خامشی صدف به گهر زود می رسد
کار مرا تمام به یک جلوه کرد حسن
آب سبک عنان به جگر زود می رسد
جان رمیده داغ غریبی نمی کشد
خواب عدم به داد شرر زود می رسد
از خاک رهروی که کمر بسته می دمد
چون نی به خاکبوس شکر زود می رسد
نتوان نهفت راز دل از چشم اشکبار
از راه به دیده خبر زود می رسد
بی اختیار دیده بغل باز می کند
گویا که یار ما ز سفر زود می رسد
پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد
صائب ز آه سرد به مطلب توان رسید
در وصل آفتاب سحر زود می رسد
روشن گهر به تاج وکمر زود می رسد
در مغز عاشقان نبود آرزوی خام
در آفتابروی، ثمر زود می رسد
هرکس شکست قیمت خود بر زمین نماند
ارزان چو شد متاع به زر زود می رسد
خط تو نادمیده دل از مردمان گرفت
این توتیا به اهل نظر زود می رسد
یک ساعت است گرمی هنگامه نشاط
دور هلال عید بسر زود می رسد
خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب
چون پخته شد به کام ثمر زود می رسد
از گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچ
از خامشی صدف به گهر زود می رسد
کار مرا تمام به یک جلوه کرد حسن
آب سبک عنان به جگر زود می رسد
جان رمیده داغ غریبی نمی کشد
خواب عدم به داد شرر زود می رسد
از خاک رهروی که کمر بسته می دمد
چون نی به خاکبوس شکر زود می رسد
نتوان نهفت راز دل از چشم اشکبار
از راه به دیده خبر زود می رسد
بی اختیار دیده بغل باز می کند
گویا که یار ما ز سفر زود می رسد
پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد
صائب ز آه سرد به مطلب توان رسید
در وصل آفتاب سحر زود می رسد