عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۰
شکوه بحر ز امواج آشکاره شود
یکی هزار شود دل چو پاره پاره شود
مباش در پی گرد آوری که ماه تمام
ز خود تهی چو شود قابل اشاره شود
خودی حصاری ساحل نموده بحر ترا
ز خودکناره گزین بحر بی کناره شود
مرا چوآینه سیری ز وصل ممکن نیست
تمام عمرم اگر صرف یک نظاره شود
مباش تلخ دهد عشق اگر گداز ترا
که رو سفید شود قند چون دوباره شود
به اصل خویش کند فرع میل می ترسم
که شیشه دل من رفته رفته خاره شود
ز تنگنای فلک حال من کسی داند
که همچو طفل مقید به گاهواره شود
مشو ز وحدت وکثرت دوبین که یک نورست
که آفتاب شود روزوشب ستاره شود
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست
تهمتنی که به رخش فلک سواره شود
توآن زمانه به نظرهاعزیز می گردی
که آتش تو چو یاقوت بی شراره شود
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
کز آفتاب گریبان صبح پاره شود
بگیر دامن خورشید طلعتی صائب
که همچو صبح ترا زندگی دوباره شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۴
خوش آن زمان که در آیی ز در شراب آلود
ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
چوشیشه خشک بود آب خضر در کامش
کسی که بوسه گرفت از لب شراب آلود
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که دیده آب دهم زان رخ حجاب آلود
ز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشق
که بخت خفته در اینجاست چشم خواب آلود
مگر در آینه جام عکس خود را دید
که رنگ عارض ساقی است آفتاب آلود
هزار خانه رساند به آب در یک دم
رخی که از عرق شرم شد گلاب آلود
شراب صرف بود زهر ناتوانان را
خوشم که لطف نکویان بود عتاب آلود
به گریه کوش که از داغ می نگردد پاک
به هیچ آب دگر دامن شراب آلود
ز خار وخس نفس برق بیشتر سوزد
به هیچ جا نرسد در سفر شتاب آلود
بشوی از دل صائب غبار غم زان پیش
که آب لعل تو از خط شود تراب آلود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۵
سواد شب دل شب زنده دار می خواهد
زمین سوخته تخم شرار می خواهد
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش
کسی که زندگی پایدار می خواهد
به دست نفس مده اختیار دل زنهار
که زنگی آینه خویش تار می خواهد
نیام دعوی شمشیر را کند کوتاه
زبان درازی منصور دار می خواهد
همان به است که قانع شود به دل خوردن
کسی که نعمت بی انتظار می خواهد
بجاست رفعت نام آوران پاک گهر
که هر که هست نگین را سوار می خواهد
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
به داغ ساخته نتوان فریب عاشق داد
که صیرفی زر کامل عیار می خواهد
ز من به آب شدن دست هم نخواهد شست
چنین که توبه مرا شرمسار می خواهد
ز چله مطلب کوته نظر بصیرت نیست
که دام چشم برای شکار می خواهد
کسی که می طلبدعقل ازین سبک مغزان
ز سرومیوه واز بید بار می خواهد
به بوی گل ز گلستان کجا شودقانع
کسی که خرمن گل در کنار می خواهد
نظر سیاه به این خاکدان مکن صائب
که حسن آینه بی غبار می خواهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۷
دل رمیده ما بال وپرنمی خواهد
ز خود برون شده برگ سفر نمی خواهد
دل از ضعیف نوازی نمی توان برگشت
و گرنه سوخته ما شرر نمی خواهد
چه حاجت است به مشاطه زلف مشکین را
شب وصال نسیم سحر نمی خواهد
به نامرادی خود واگذار عاشق را
که تلخکامی دریا شکر نمی خواهد
ز ناتمامی حسن است احتیاج لباس
میان نازک موران کمر نمی خواهد
ز کاهلی تو مقید به رهنما شده ای
و گرنه رفتن دل راهبر نمی خواهد
شبی به روز کند چون جرس به ناله خود
ز آه وناله دل ما اثر نمی خواهد
چنان مباش که بردوش خاک باشی بار
که باغبان شجر بی ثمر نمی خواهد
خوشم که حسن ترا درنیافته است تمام
ترا کسی که ز من بیشتر نمی خواهد
ازان مرا سفر بیخودی خوش آمده است
که زاد وراحله وهمسفر نمی خواهد
مخواه کم ز کریمان کز ابر نیسانی
دهان خشک صدف جز گهر نمی خواهد
شکست خاطر احباب کی روا دارد
مروتی که به دشمن ظفر نمی خواهد
خوشا کسی که ز هنگامه جهان صائب
بغیر داغ چراغ دگر نمی خواهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۹
چرا شراب به زاهد کسی به زور دهد
به دست بی بصر آیینه بلور دهد
میی که اهل شعورند داغ نشأه آن
چرا کسی به فقیهان بی شعور دهد
چو هست نقد میسر وصال دختر رز
چرا به نسیه دل خویش کس به حور دهد
چرا دلیر نباشند باده پیمایان
که جوش باده صدای هوالغفور دهد
ز خویش خیمه برون زن صفای وقت ببین
چراغ تا ته دامن بود چه نور دهد
دل فسرده نیاید به کار بعد از مرگ
چراغ مرده کجا روشنی به گور دهد
گداختیم درین خاکدان کجا شد نوح
که آب مرحمتی سر به این تنور دهد
به آب تیغ قضا بشکند خمارش را
به هر که دور فلک باده غرور دهد
درین بساط نشیند درست نقش کسی
که دست طرح سلیمان صفت به مور دهد
به بی زبانی ما رحم می کند صائب
کسی که شمع تجلی به دست طور دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۰
ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد
که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد
حریف توسن سرکش نمی توان گردید
همان به است هوس را کسی عنان ندهد
فریب عجز ز قد دوتای چرخ مخور
که بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهد
فلک به شکرگزاران نمی کند اقبال
خسیس راه فضولی به مهمانها ندهد
به گفتگوی ملایم فریب خصم مخور
که دوربین به زبان مار را امان ندهد
مکن توقع مغز از سپهر سفله نهاد
که یک شکم به هماسیر استخوان ندهد
ز کجروی تو مقید به رهبری ورنه
به تیر راست هدف را کسی نشان ندهد
فراغبال ز مرغان آن چمن مطلب
که جوش لاله وگل راه باغبان ندهد
زیاده است ز دخل بهار خرج خزان
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد
درین ریاض محال است سرخ رو گردد
چو گل کسی که سر خود به دوستان ندهد
دل درست نگردد شکار طول امل
گهر نسفته عنان را به ریسمان ندهد
چه حاجت است معرف فلک سواران را
که مهر را به سر انگشت کس نشان ندهد
چوخضر سبز شود هرکجا گذارد پای
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۱
به صبر مشکل عالم تمام بگشاید
که این کلید به هر قفل راست می آید
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که آب بحر به آب گهر نیفزاید
من از کجا وبهشت برین مگر رضوان
به درد وداغ تو فردوس را بیاراید
در آن چمن که من از گل گلاب می گیرم
ز دور باد صبا پشت دست می خاید
ز آب تیغ جگرگاه خاک شد سیراب
هنوز از شب زلف تو فتنه می زاید
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که رشته مغز گهر رفته رفته فرساید
دو چشم دوخته ای برزمین ازین غافل
که چرخ راه تو از هر ستاره می پاید
چه تشنه است به خونریز خلق ابرویش
که در مصاف دو شمشیر کار فرماید
نعیم خلد حلال است بر کسی صائب
که دست ولب به نعیم جهان نیالاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۴
اگر کلام نه از آسمان فرود آید
چرا به هر سخنی خامه در سجود آید
ز اهل دل تو همین نقش دیده ای از دور
که روز روشن از آتش به چشم دود آید
ظهور عشق ز ما خاکیان غریب مدان
کز ابرهای سیه برق در وجود آید
فلک ز عهده این عقده های سردرگم
برون چگونه به یک ناخن کبود آید
نکرد آتش مغرور سجده آدم
کجا به سوختن ما سرش فرود آید
جهان سفله بهشتی است ژاژخایان را
به خاروخس چو سد شعله در سرود آید
شدی دوتا وهمان می دوی پی دنیا
نشد رکوع ترا نوبت قعود آید
به ناخنی که رساند به داغ من گردون
هزار دجله خون از دل حسود آید
دل گشاده من صائب آرمیده بود
درین خرابه اگر آسمان فرود آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۵
اگر به پیرهن گل وگلاب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۱
ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید
امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید
ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید
غبار آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشه دل هر کس که سنگ می آید
به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید
قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید
چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید
خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب ورنگ می آید
ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیده من چون خدنگ می آید
مگر که هست امید اجابتی صائب
که آه بر لب من بی درنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۶
خرد به زور می ناب برنمی آید
کتان ز عهده مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار لاله سیراب برنمی آید
اگر به آینه آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۷
برون ز کیسه ممسک درم نمی آید
ز دست بسته سخا وکرم نمی آید
نه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هست
ز دود ریزش ابر کرم نمی آید
بکوش وهمت مردانه ای به دست آور
که قطع وادی عشق از قدم نمی آید
ز آه دل نشود نرم سخت رویان را
به چشم آینه از دود نم نمی آید
به یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدل
به صد مصاف ز تیغ دودم نمی آید
چنان دوانده کجی ریشه در دل عالم
که حرف راست برون از قلم نمی آید
امید فتح به اقبال راستان بسته است
به جنگ هیچ سپه بی علم نمی آید
دهان هر که بدآموز شد به حرف سؤال
جراحتی است که هرگز بهم نمی آید
نشان ونامی اگر هست صائب از احسان
چرا به ملک وجود از عدم نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۰
ز گل محافظت رنگ وبو نمی آید
بغیر لطف ز روی نکو نمی آید
صفای حسن بتان از دل گداخته است
ز آب آینه این شستشو نمی آید
ز جنبش مژه آسوده است قربانی
تردد از دل بی آرزو نمی آید
شود ز بخیه انجم فزون جراحت صبح
علاج سینه ما از رفونمی آید
به پای خم برسانید مشت خاک مرا
که دستگیری من از سبو نمی آید
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
بنای خانه بدوشی فرونمی آید
مریز آب رخ خود برای نان کاین آب
چو رفت نوبت دیگر به جو نمی آید
دل گداخته شوید غبار هستی را
ز چشمه دگر این شستشو نمی آید
فغان که شبنم ما همچو نقطه پرگار
برون ز دایره رنگ و بو نمی آید
زبان عشق نپیچد به حرف طول امل
به نوک خامه تقدیر مو نمی آید
دلی که ره به مقام رضا برد صائب
دگر به هیچ مقامی فرو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۱
ز مغز پوچ برون آرزو نمی آید
که بوی باده برون از کدو نمی آید
چرا ز پا ننشینند غافلان حریص
ز پای خفته اگر جستجو نمی آید
بغیر اشک که شوید ز دل غبار ملال
دگر ز هیچ کس این شستشو نمی آید
سری که داغ جنون برگرفت از خاکش
چو آفتاب به افسر فرونمی آید
فغان که شبنم ما با کمند جذبه مهر
برون ز دایره رنگ وبو نمی آید
صفای طلعت دل در گداز تن بسته است
ز آب آینه این شستشونمی آید
سری که ره به گریبان فکر رنگین برد
به سیر گلشن جنت فرونمی آید
بغیر میکشی از کارها دگر کاری
ز دست کوته من چون سبو نمی آید
فتاد راه کدام آفتاب رو به چمن
که رنگ رفته گلها به رو نمی آید
ز عجز نیست ز قحط سخن شناسان است
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آید
بشوی دست ز جان در حریم عشق درآی
که کس به طوف حرم بی وضو نمی آید
ز آفتاب نظر آب داده ام صائب
به چشم من مه ناشسته رو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۲
تردد از دل بی آرزو نمی آید
چو پای خفته ز من جستجو نمی آید
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها
ز من فروختن آبرو نمی آید
نهفته گنجی اگر نیست در خرابه من
چرا سرم به عمارت فرونمی آید
چو تنگ حوصلگان دور مگذران از خود
که آب رفته در اینجا به جونمی آید
مگر عقیق تو گردد سهیل چهره من
که رنگم از می لعلی به رو نمی آید
به خوی نازک آیینه آشنا شده است
دگر ز طوطی من گفتگو نمی آید
نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد
علاج سینه من از رفو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۶
زبان شکوه به خشم زمانه افزاید
که خس به آتش سوزان زبانه افزاید
مکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگ
لگد به کجروی از تازیانه افزاید
چنین که حرص فلک می افزاید از پیری
به رزق ما چه امیدست دانه افزاید
رسیده است ترا خواب بیخودی جایی
که آگهی ز شراب شبانه افزاید
کند پیاله خون خوردن تو چرخ وسیع
به قدر آنچه ترا باغ وخانه افزاید
اگر ز خواب شکایت به روزگار برم
به رغم من به فسون وفسانه افزاید
ز شکر شکوه مزن پیش چرخ دم صائب
که آن بهانه طلب بر بهانه افزاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۷
ز روی نو خط دلدار جان بیاساید
چو ماه پرده نشین شد کتان بیاساید
قرار نیست به جایی بلند همت را
چگونه از حرکت آسمان بیاساید
فلک ز کشتن من پشت داد بر دیوار
چو تیر بر هدف آید کمان بیاساید
نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست
چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید
شکیب از دل پیران طفل طبع مجوی
چگونه برگ به فصل خزان بیاساید
دلی که در حرم کعبه بیقرار بود
کجا ز دیدن سنگ نشان بیاساید
فغان که ناله مرغان بی ادب نگذاشت
که غنچه را دل ازین بوستان بیاساید
درین زمانه پر انقلاب هیهات است
که از تردد خاطر روان بیاساید
در آستانه عشق است فتح باب امید
خوشا سری که بر آن آستان بیاساید
چه عذر لنگ شود سنگ راه راهروی
که از طلب به هزاران نشان بیاساید
به نور صبح بصیرت چو دل شود روشن
ز خوابهای پریشان روان بیاساید
درین محیط که موجش نهنگ خونخوارست
سفینه های دل ما چسان بیاساید
ز سنگ تفرقه دلهای روشن آسوده است
که گل گلاب چو شد از خزان بیاساید
حجاب جرأت دزدست روشنایی شب
دل از گناه چو شد پاک جان بیاساید
ز سیل حادثه بنیاد ما به آب رسید
سزای آن که درین خاکدان بیاساید
چه انقلاب به حسن تو راه خواهد یافت
گز از تو خاطر ما یک زمان بیاساید
ز کوه غم دل ما آرمیده شد صائب
چنان که چشم ز خواب گران بیاساید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۰
شکسته حالی من پیش یار باید دید
خزان رنگ مرا در بهار باید دید
اگر چه چون دل شب فیض من نمایان نیست
مرا به دیده شب زنده دار باید دید
مقام عرض تجمل میان دریا نیست
چو موج جوهر من در کنار باید دید
اگر چه در خمشی نیز جوهرم گویاست
مرا چوتیغ دم کارزار باید دید
خراب حالی این قصرهای محکم را
ز روزن نظر اعتبار باید دید
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دوبار باید دید
کجاست فرصت گرداندن ورق صائب
به روی کار هم از پشت کار باید دید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۱
لطافت رخ ازین بیشتر نمی باشد
که بی نقاب ترا آشکار نتوان دید
عیار خوی تو پیداست از دل سنگین
اگر چه در دل خارا شرار نتوان دید
تلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی است
به دیده ای که ره انتظار نتوان دید
بغیر رخنه دل رخنه دگر صائب
پی نجات درین نه حصار نتوان دید
برون نرفته ز خود حسن یار نتوان دید
درون بیضه صفای بهارنتوان دید
ز خون خویش ترا در نگار خواهم دست
اگر چه بر ید بیضا نتوان دید
خط عذار تو بارست بردل عشاق
که چشم آینه را در غبار نتوان دید
به باده شفقی وقت صبح را خوش دار
که پیر میکده را هوشیارنتوان دید
ره صلاح به دست آر در جوانیها
که پیش پا به چشم مزارنتوان دید
بریز خون مرا وخمار خود بشکن
که چشم مست ترا در خمارنتوان دید
ز جوش فاخته بر سرو می خورم دل خویش
به دوش مردم آزاده بارنتوان دید
چه جای آینه کز شرم آن رخ محجوب
دلیر در رخ آیینه دار نتوان دید
بس است آنچه من از روی آتشین دیدم
در آفتاب قیامت دوبار نتوان دید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۴
رسید جان به لبم تا به لب شراب رسید
گسیخت ریشه این نخل تا به آب رسید
به دوستان هوایی مبند دل زنهار
که چشم بد به شراب من از حباب رسید
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون ز کوه صدای مرا جواب رسید
گشود دفتر انصاف خط مهیا شو
که بیحساب ترا نوبت حساب رسید
نکرده است زیان هیچ کس ز سربازی
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
ز پیچ وتاب محبت مپیچ سر زنهار
که دست رشته به گوهر ز پیچ وتاب رسید
به داغ تشنه لبی صبر کن که در محشر
توان به چشمه کوثر ازین سراب رسید
ز باج وخرج مسلم شدن تلافی کرد
ز سیل هرچه به این کشور خراب رسید
همین ز خاک فرج کامران نشد صائب
که فیض هم به ظهوری ازین جناب رسید