عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۳
اجل چه کار به جانهای با کمال کند
چرا ملاحظه خورشید از زوال کند
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
دگر چرا کسی اندیشه مآل کند
جز این که رخنه آزادیش فروبندد
قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند
شده است عام چنان حرص در غنی وفقیر
که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که برگ عیش سرانجام زیر بال کند
چه حاصل است ز عمر دراز نادان را
سیاستی است که کرکس هزار سال کند
گلی که مست درآید به باغ می باید
که خون خود به تماشاییان حلال کند
شکایت از فلک بی وجود مردی نیست
چرا به سایه خود آدمی جدال کند
ظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرم
تهیه عرقی بحر انفعال کند
ز پرده پوش کند التماس پرده دری
کسی که کشف توقع ز اهل حال کند
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک
شراب لعل چه تأثیر در سفال کند
تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
ستادن آب گل آلود را زلال کند
خوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبع سخن میرزا جلال کند
چرا ملاحظه خورشید از زوال کند
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
دگر چرا کسی اندیشه مآل کند
جز این که رخنه آزادیش فروبندد
قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند
شده است عام چنان حرص در غنی وفقیر
که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که برگ عیش سرانجام زیر بال کند
چه حاصل است ز عمر دراز نادان را
سیاستی است که کرکس هزار سال کند
گلی که مست درآید به باغ می باید
که خون خود به تماشاییان حلال کند
شکایت از فلک بی وجود مردی نیست
چرا به سایه خود آدمی جدال کند
ظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرم
تهیه عرقی بحر انفعال کند
ز پرده پوش کند التماس پرده دری
کسی که کشف توقع ز اهل حال کند
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک
شراب لعل چه تأثیر در سفال کند
تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
ستادن آب گل آلود را زلال کند
خوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبع سخن میرزا جلال کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۷
نسیم صبح به آن طره دوتا چه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۸
سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند
جز این که خون خورد وبر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سروبرکمر چه کند
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خودسپرچه کند
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه من
دگر به کشتی من موجه خطر چه کند
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند
کم است عمر ابدفکرزادعقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر چه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۹
بهار و باغ به دلهای آتشین چه کند
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند
گل پیاده اوسرورا خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد
جز این لطف کند یار نازنین چه کند
ز وصف ذره بودبی نیاز پرتومهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خودکس آهنین چه کند
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند
گل پیاده اوسرورا خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد
جز این لطف کند یار نازنین چه کند
ز وصف ذره بودبی نیاز پرتومهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خودکس آهنین چه کند
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۰
اگر به قامت رعنای او نظاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سروپاره کند
من و نظاره ابروی او که چون مه عید
تمام عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست وپای درین بحر بی کناره کند
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چهابه چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان چه چاره کند
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سروپاره کند
من و نظاره ابروی او که چون مه عید
تمام عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست وپای درین بحر بی کناره کند
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چهابه چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان چه چاره کند
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۳
کسی برون سرازین بحربیکرانه کند
که سربه اره پشت نهنگ شانه
زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت
سزای آن که شکرخند بیغمانه کند
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
چگونه مرغ درین گلشن آشیانه کند
شکر به چاشنی زهر عادتی نرسد
زمانه ساز چه اندیشه از زمانه کند
شدم مقیم به دشت جنون چه دانستم
که موج ریگ روان کار تازیانه مند
به نخل خامه صائب شکستگی مرساد
که اختراع غزلهای عاشقانه کند
که سربه اره پشت نهنگ شانه
زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت
سزای آن که شکرخند بیغمانه کند
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
چگونه مرغ درین گلشن آشیانه کند
شکر به چاشنی زهر عادتی نرسد
زمانه ساز چه اندیشه از زمانه کند
شدم مقیم به دشت جنون چه دانستم
که موج ریگ روان کار تازیانه مند
به نخل خامه صائب شکستگی مرساد
که اختراع غزلهای عاشقانه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۵
سخن طراز چرا مهر برزبان نکند
نمی شودکه قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رودزیان نکند
کسی که در خم زلفی سبی بسر نبرد
چوصبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین روبه آسمان نکند
ز خون صید جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
نمی شودکه قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رودزیان نکند
کسی که در خم زلفی سبی بسر نبرد
چوصبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین روبه آسمان نکند
ز خون صید جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۸
ترانه های جهان گرچه مختلف رنگند
تو چون ز پرده برآیی همه یک آهنگند
در آفتاب قیامت چه رویها سازند
جماعتی که چو گل پای تا به سر رنگند
به داغ چاره دیوانگان عشق مکن
که این پلنگ وشان با ستاره در جنگند
چو آب مردم روشندل از تنک رویی
به جام وشیشه وسنگ وسفال یکرنگند
سپهر کوزه سربسته ای است در خم او
ازان شراب که مستان عشق گلرنگند
مپرس سوختگان را ز سختی ایام
که آرمیده چو تخم شراره در سنگند
از آن گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در شکنجه ایام از دل تنگند
مبین به دست نگارین نازک اندامان
که در فشردن دل سخت آهنین چگند
کدام آینه صائب مرا تواند دید
کز آب گوهر من نه سپهر در زنگند
تو چون ز پرده برآیی همه یک آهنگند
در آفتاب قیامت چه رویها سازند
جماعتی که چو گل پای تا به سر رنگند
به داغ چاره دیوانگان عشق مکن
که این پلنگ وشان با ستاره در جنگند
چو آب مردم روشندل از تنک رویی
به جام وشیشه وسنگ وسفال یکرنگند
سپهر کوزه سربسته ای است در خم او
ازان شراب که مستان عشق گلرنگند
مپرس سوختگان را ز سختی ایام
که آرمیده چو تخم شراره در سنگند
از آن گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در شکنجه ایام از دل تنگند
مبین به دست نگارین نازک اندامان
که در فشردن دل سخت آهنین چگند
کدام آینه صائب مرا تواند دید
کز آب گوهر من نه سپهر در زنگند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۳
به هر فسرده لب خشک وچشم تر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال وپر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسرندهند
چنان چکیده بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال وپر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسرندهند
چنان چکیده بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۵
خطی که گرد رخ او ز مشک ناب بود
یکی ز حلقه بگوشانش آفتاب بود
به خواب نازندیده است دولت بیدار
گشایشی که در آن چشم نیمخواب بود
چنین که سنگدل افتاده کوه تمکینت
عجب که ناله عشاق را جواب بود
شراب تلخ ز شیرین بود گواراتر
ز لطف بیش مرا چشم برعتاب بود
ز علم رسم دل خویش ساده که کتاب
به چشم زنده دلان پرده های خواب بود
ز روشنایی دل ظلمت است قسمت نفس
سیاه روزی خفاش از آفتاب بود
فریب جلوه دنیا مخور ز بی بصری
که غول تشنه لبان موجه سراب بود
به سعی خویش بودغره از سیاه دلی
اگر چه بال و پرسایه ز آفتاب بود
شمرده نه قدم خویش تا رسی به مراد
که دوری ره نزدیک از شتاب بود
ز روشنایی دل خواب شد به چشمم تلخ
نمک به دیده روزن ز ماهتاب بود
ز برگ عیش دگرها شوند اگر خوشوقت
حضور صائب از اندیشه صواب بود
یکی ز حلقه بگوشانش آفتاب بود
به خواب نازندیده است دولت بیدار
گشایشی که در آن چشم نیمخواب بود
چنین که سنگدل افتاده کوه تمکینت
عجب که ناله عشاق را جواب بود
شراب تلخ ز شیرین بود گواراتر
ز لطف بیش مرا چشم برعتاب بود
ز علم رسم دل خویش ساده که کتاب
به چشم زنده دلان پرده های خواب بود
ز روشنایی دل ظلمت است قسمت نفس
سیاه روزی خفاش از آفتاب بود
فریب جلوه دنیا مخور ز بی بصری
که غول تشنه لبان موجه سراب بود
به سعی خویش بودغره از سیاه دلی
اگر چه بال و پرسایه ز آفتاب بود
شمرده نه قدم خویش تا رسی به مراد
که دوری ره نزدیک از شتاب بود
ز روشنایی دل خواب شد به چشمم تلخ
نمک به دیده روزن ز ماهتاب بود
ز برگ عیش دگرها شوند اگر خوشوقت
حضور صائب از اندیشه صواب بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۶
حقوق خدمت اگر در حساب خواهد بود
ز رشک من دل عالم کباب خواهد بود
اگر چه پای سفر نیست جسم زار مرا
سرشک من همه جا در رکاب خواهد بود
غمین مباش چو شبنم ز آب گشتن دل
که عینک نظر آفتاب خواهد بود
چو رشته دانه دام تو می شود گوهر
اگر کمند تو از پیچ وتاب خواهد بود
امید لطف به خط داشتم ندانستم
که جوهر دم تیغ عتاب خواهد بود
ز عشق گردش افلاک را نصیبی نیست
پیاله را چه خبر از شراب خواهد بود
به مرگ دست ستمگر نمی شود کوتاه
که تیر را پروبال از عقاب خواهد بود
فریب جلوه دنیا مخور که نقش امید
سبک رکاب چو موج سراب خواهد بود
ز آب گشتن دل خون خودمخور صائب
چوگل ز پوست برآید گلاب خواهد بود
ز رشک من دل عالم کباب خواهد بود
اگر چه پای سفر نیست جسم زار مرا
سرشک من همه جا در رکاب خواهد بود
غمین مباش چو شبنم ز آب گشتن دل
که عینک نظر آفتاب خواهد بود
چو رشته دانه دام تو می شود گوهر
اگر کمند تو از پیچ وتاب خواهد بود
امید لطف به خط داشتم ندانستم
که جوهر دم تیغ عتاب خواهد بود
ز عشق گردش افلاک را نصیبی نیست
پیاله را چه خبر از شراب خواهد بود
به مرگ دست ستمگر نمی شود کوتاه
که تیر را پروبال از عقاب خواهد بود
فریب جلوه دنیا مخور که نقش امید
سبک رکاب چو موج سراب خواهد بود
ز آب گشتن دل خون خودمخور صائب
چوگل ز پوست برآید گلاب خواهد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۹
فروغ ماه محال است پایدار بود
دو هفته است لباسی که مستعار بود
مباش در پی زینت که طره زرتار
به فرق مرده دلان شمع برمزاربود
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که بدگهرچوشودراست تیرماربود
ز اختیار مزن دم چونیستی آزاد
کدام بنده شنیدی به اختیار بود
زبان آتش سوزنده را کند کوتاه
جبین هر که ز خجلت ستاره بار بود
به قدر حوصله از راز می کنند آگاه
که بحر جای گهرهای شاهوار بود
اگر ز عشق دلت شد دو نیم خندان باش
که دل دونیم چوگردید ذوالفقاربود
فنا به سلطنت اهل حق نیابد راه
ز دار رایت منصور پایدار بود
چنان که جنبش نبض قلم ز گفتارست
حیات من به سخنهای آبداربود
به منزل از همه کس پیشتر رسد صائب
سبکروی که درین راه بردبار بود
دو هفته است لباسی که مستعار بود
مباش در پی زینت که طره زرتار
به فرق مرده دلان شمع برمزاربود
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که بدگهرچوشودراست تیرماربود
ز اختیار مزن دم چونیستی آزاد
کدام بنده شنیدی به اختیار بود
زبان آتش سوزنده را کند کوتاه
جبین هر که ز خجلت ستاره بار بود
به قدر حوصله از راز می کنند آگاه
که بحر جای گهرهای شاهوار بود
اگر ز عشق دلت شد دو نیم خندان باش
که دل دونیم چوگردید ذوالفقاربود
فنا به سلطنت اهل حق نیابد راه
ز دار رایت منصور پایدار بود
چنان که جنبش نبض قلم ز گفتارست
حیات من به سخنهای آبداربود
به منزل از همه کس پیشتر رسد صائب
سبکروی که درین راه بردبار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۴
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۹
مباد اهل عمل بیخود از شراب شود
که از خرابی او عالمی خراب شود
نقاب اگر به رخ دلبران حجاب شود
رخ لطیف تو بی پرده از نقاب شود
همان ز تشنه لبی چون سهیل می سوزم
اگر عقیق لبش در دهانم آب شود
شده است حلقه خط سخت تنگ می ترسم
که باده لب او پای در رکاب شود
کند ز دود سیه مست هوشیاران را
دلی کز آتش رخسار او کباب شود
گلاب پیرهن آفتاب می گردد
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شود
چگونه رنگ توانم به روی گلشن دید
مرا که بوی گل از وصل گل حجاب شود
ز آتش رخ ساقی که می جهد سالم
به محفلی که بط می در او کباب شود
زشعله بال سمندر خطر نمی دارد
ز باده حسن محال است بی حجاب شود
ز وعده های دروغ تو شوق من افزود
که شور تشنه لبی بیش از سراب شود
اگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد دور از آفتاب شود
چنین که شد ز قساوت مرا جگر بی آب
عجب که دیده من تر ز آفتاب شود
حریف نخوت نو دولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شود
عیارمنت احسان چرخ اگر این است
ستاره سوختگی خال انتخاب شود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که مرغ بیوه زنان قسمت عقاب شود
کند شماتت زاهد فرنگ عالم را
خدا نخواسته میخانه گر خراب شود
ز گریه اش جگر سنگ خون شود صائب
دلی که از نفس گرم من کباب شود
که از خرابی او عالمی خراب شود
نقاب اگر به رخ دلبران حجاب شود
رخ لطیف تو بی پرده از نقاب شود
همان ز تشنه لبی چون سهیل می سوزم
اگر عقیق لبش در دهانم آب شود
شده است حلقه خط سخت تنگ می ترسم
که باده لب او پای در رکاب شود
کند ز دود سیه مست هوشیاران را
دلی کز آتش رخسار او کباب شود
گلاب پیرهن آفتاب می گردد
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شود
چگونه رنگ توانم به روی گلشن دید
مرا که بوی گل از وصل گل حجاب شود
ز آتش رخ ساقی که می جهد سالم
به محفلی که بط می در او کباب شود
زشعله بال سمندر خطر نمی دارد
ز باده حسن محال است بی حجاب شود
ز وعده های دروغ تو شوق من افزود
که شور تشنه لبی بیش از سراب شود
اگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد دور از آفتاب شود
چنین که شد ز قساوت مرا جگر بی آب
عجب که دیده من تر ز آفتاب شود
حریف نخوت نو دولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شود
عیارمنت احسان چرخ اگر این است
ستاره سوختگی خال انتخاب شود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که مرغ بیوه زنان قسمت عقاب شود
کند شماتت زاهد فرنگ عالم را
خدا نخواسته میخانه گر خراب شود
ز گریه اش جگر سنگ خون شود صائب
دلی که از نفس گرم من کباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۰
ز اتحاد کجا عشق کامیاب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۴
اگر کسی متوسل به چاره ساز شود
هم از طبیب و هم از چاره بی نیاز شود
هلال سعی کند در کمال خود غافل
که چون تمام شود بوته گداز شود
دهن به ابر گهربار باز کن که صدف
به لب گشودنی از بحر بی نیاز شود
شمار آه به مقدار عقده های دل است
به قدر دانه زبان خوشه را دراز شود
مرا دلی است ز صبح وصال روشنتر
چگونه سینه من پرده پوش راز شود
کشیده دار عنان سخن که همچون شمع
زبان دراز چو گردید خرج گاز شود
به طوف کعبه رود بت در آستین صائب
کسی که با خودی خویش در نماز شود
هم از طبیب و هم از چاره بی نیاز شود
هلال سعی کند در کمال خود غافل
که چون تمام شود بوته گداز شود
دهن به ابر گهربار باز کن که صدف
به لب گشودنی از بحر بی نیاز شود
شمار آه به مقدار عقده های دل است
به قدر دانه زبان خوشه را دراز شود
مرا دلی است ز صبح وصال روشنتر
چگونه سینه من پرده پوش راز شود
کشیده دار عنان سخن که همچون شمع
زبان دراز چو گردید خرج گاز شود
به طوف کعبه رود بت در آستین صائب
کسی که با خودی خویش در نماز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۵
سری که خالی از اندیشه محال شود
ز فیض عشق پریخانه خیال شود
به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن
که در دو هفته مه چارده هلال شود
به جلوه ای زتو چون چشم ما شود خرسند
چگونه آینه قانع به یک مثال شود
همین سیاهیی از آب زندگی دیده است
ز حسن هر که مقید به خط وخال شود
نمی کشند صراحی قدان سر از حکمش
لبی که چون لب پیمانه بی سؤال شود
ز اهل درد ترا آن زمان حساب کنند
که زعفران به دلت ریشه ملال شود
مدار دست ز دامان کیمیاگر فقر
کز احتیاج حرام جهان حلال شود
فلک ز خرده انجم تمام چشم شده است
که همچو شبنم گل محو آن جمال شده است
نظر بلند گردد ز عشق، داغ پلنگ
هزار پرده به از دیده غزال شود
در آن مقام که مستان به رقص برخیزند
فلک چو سبزه خوابیده پایمال شود
فلک به خاک نهادان چه می تواند کرد
سبو شکسته چو شدساغر سفال شود
تو سعی کن که به روشندلان رسی صائب
که سیل واصل دریا چو شد زلال شود
ز فیض عشق پریخانه خیال شود
به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن
که در دو هفته مه چارده هلال شود
به جلوه ای زتو چون چشم ما شود خرسند
چگونه آینه قانع به یک مثال شود
همین سیاهیی از آب زندگی دیده است
ز حسن هر که مقید به خط وخال شود
نمی کشند صراحی قدان سر از حکمش
لبی که چون لب پیمانه بی سؤال شود
ز اهل درد ترا آن زمان حساب کنند
که زعفران به دلت ریشه ملال شود
مدار دست ز دامان کیمیاگر فقر
کز احتیاج حرام جهان حلال شود
فلک ز خرده انجم تمام چشم شده است
که همچو شبنم گل محو آن جمال شده است
نظر بلند گردد ز عشق، داغ پلنگ
هزار پرده به از دیده غزال شود
در آن مقام که مستان به رقص برخیزند
فلک چو سبزه خوابیده پایمال شود
فلک به خاک نهادان چه می تواند کرد
سبو شکسته چو شدساغر سفال شود
تو سعی کن که به روشندلان رسی صائب
که سیل واصل دریا چو شد زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۷
گرسنه چشم کجا سیر از نوال شود
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مستمال شود
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده غزال شود
تأمل آینه فکر را کند روشن
که آب صائب از استادگی زلال شود
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مستمال شود
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده غزال شود
تأمل آینه فکر را کند روشن
که آب صائب از استادگی زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۸
سخن بجا چو بود رتبه اش زیاده شود
کز اعتبار فتد چون نگین پیاده شود
ز گریه بستگی کار دل زیاده شود
که تر چو شد گره سخت بدگشاده شود
کنند پردهنش را ز گوهر شهوار
دهان هر که بجا چون صدف گشاده شود
رسد ز باد مخالف سفینه اش به کنار
چو موج هر که درین بحر بی اراده شود
فروتنی است دلیل رسیدگان کمال
که چون سوار به منزل رسد پیاده شود
به جستجوی تو چون نی نبسته ام کمری
که گر به آتش سوزان روم گشاده شود
ز بندگی نکند عار نفسهای خسیس
که اعتبار سگان بیش از قلاده شود
کند تحمل بسیار مرد را بی وقر
کمان چو تن به کشیدن دهد کباده شود
به صبح جای نفس زود تنگ خواهد شد
به قدر تنگی اگر دل مرا گشاده شود
به نقش کم ز بساط زمانه قانع باش
که نقش بیش چو شد چشم بد زیاده شود
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده پرستان سبوی باده شود
شکسته دل مشو از سخت رویی ایام
که مومیایی از صلب سنگ زاده شود
به فکر عقده ما هیچ کس چو نی نفتاد
مگر به ناخن برق این گره گشاده شود
ز آب تلخ شود بیش تشنگی صائب
ز باده رغبت میخوارگان زیاده شود
چه حاجت است دعا دل چو بی اراده شود
کف نیاز بود هر زمین که ساده شود
کز اعتبار فتد چون نگین پیاده شود
ز گریه بستگی کار دل زیاده شود
که تر چو شد گره سخت بدگشاده شود
کنند پردهنش را ز گوهر شهوار
دهان هر که بجا چون صدف گشاده شود
رسد ز باد مخالف سفینه اش به کنار
چو موج هر که درین بحر بی اراده شود
فروتنی است دلیل رسیدگان کمال
که چون سوار به منزل رسد پیاده شود
به جستجوی تو چون نی نبسته ام کمری
که گر به آتش سوزان روم گشاده شود
ز بندگی نکند عار نفسهای خسیس
که اعتبار سگان بیش از قلاده شود
کند تحمل بسیار مرد را بی وقر
کمان چو تن به کشیدن دهد کباده شود
به صبح جای نفس زود تنگ خواهد شد
به قدر تنگی اگر دل مرا گشاده شود
به نقش کم ز بساط زمانه قانع باش
که نقش بیش چو شد چشم بد زیاده شود
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده پرستان سبوی باده شود
شکسته دل مشو از سخت رویی ایام
که مومیایی از صلب سنگ زاده شود
به فکر عقده ما هیچ کس چو نی نفتاد
مگر به ناخن برق این گره گشاده شود
ز آب تلخ شود بیش تشنگی صائب
ز باده رغبت میخوارگان زیاده شود
چه حاجت است دعا دل چو بی اراده شود
کف نیاز بود هر زمین که ساده شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۹
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
مرا به خنده شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی
ازین چه به که دل دشمنان گشاده شود
کجاست فرصت وکو جرأت سخن صائب
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود
مرا به خنده شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی
ازین چه به که دل دشمنان گشاده شود
کجاست فرصت وکو جرأت سخن صائب
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود