عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۱
ز می پرستی خود لاله برنمی گردد
شب سیاه درونان سحر نمی گردد
دمید خط و دل سخت یار نرم نشد
ز دود، دیده، آیینه تر نمی گردد
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هرکه رفت به آن راه بر نمی گردد
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که آفتاب ملول از سفر نمی گردد
درین محیط که از صدق می گشاید لب؟
که چون دهان صدف پرگهر نمی گردد
ز شست صاف تو صیدی که می گشاید لب؟
کباب تا نشود باخبر نمی گردد
مکن ز چتر مرصع به بی کلاهان فخر
که پیش تیر حوادث سپر نمی گردد
درین ریاض به جز آب تیشه، نخل امید
ز هیچ آب دگر بارور نمی گردد
ز آفتاب دل ذره سرد شد صائب
دل من است که از یار برنمی گردد
شب سیاه درونان سحر نمی گردد
دمید خط و دل سخت یار نرم نشد
ز دود، دیده، آیینه تر نمی گردد
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هرکه رفت به آن راه بر نمی گردد
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که آفتاب ملول از سفر نمی گردد
درین محیط که از صدق می گشاید لب؟
که چون دهان صدف پرگهر نمی گردد
ز شست صاف تو صیدی که می گشاید لب؟
کباب تا نشود باخبر نمی گردد
مکن ز چتر مرصع به بی کلاهان فخر
که پیش تیر حوادث سپر نمی گردد
درین ریاض به جز آب تیشه، نخل امید
ز هیچ آب دگر بارور نمی گردد
ز آفتاب دل ذره سرد شد صائب
دل من است که از یار برنمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۳
نصیب خلق زیاد از نعم نمی گردد
ز بحر، آب گهر بیش و کم نمی گردد
ز عشق پیروی راه و رسم عقل مجوی
که خضر تابع نقش قدم نمی گردد
ز شور حشر چه پرواست راست کیشان را؟
مصاف مانع رقص علم نمی گردد
زمین ز کاسه دریوزه، گر شود غربال
فروغ گوهر خورشید کم نمی گردد
به نوبهار جوانی اطاعت حق کن
که چوب، خشک چو گردید خم نمی گردد
بر آن سفال حلال است ذوق تشنه لبی
که از محیط پذیرای نم نمی گردد
درین جهان ننشیند درست، نقش کسی
که همچو سکه به گرد درم نمی گردد
ز تخم سوخته این شیوه ام خوش آمده است
که سبز از نم ابر کرم نمی گردد
نبسته از سر هر موی خویش زناری
پرستش تو قبول صنم نمی گردد
ازان عزیز بود خشت خم که همچو سبو
به دست و دوش برای شکم نمی گردد
بود همیشه رخ سایلش غبارآلود
کسی که آب ز شرم کرم نمی گردد
غمی است بر دل آزادم از جهان صائب
که همچو بار دل سرو کم نمی گردد
ز بحر، آب گهر بیش و کم نمی گردد
ز عشق پیروی راه و رسم عقل مجوی
که خضر تابع نقش قدم نمی گردد
ز شور حشر چه پرواست راست کیشان را؟
مصاف مانع رقص علم نمی گردد
زمین ز کاسه دریوزه، گر شود غربال
فروغ گوهر خورشید کم نمی گردد
به نوبهار جوانی اطاعت حق کن
که چوب، خشک چو گردید خم نمی گردد
بر آن سفال حلال است ذوق تشنه لبی
که از محیط پذیرای نم نمی گردد
درین جهان ننشیند درست، نقش کسی
که همچو سکه به گرد درم نمی گردد
ز تخم سوخته این شیوه ام خوش آمده است
که سبز از نم ابر کرم نمی گردد
نبسته از سر هر موی خویش زناری
پرستش تو قبول صنم نمی گردد
ازان عزیز بود خشت خم که همچو سبو
به دست و دوش برای شکم نمی گردد
بود همیشه رخ سایلش غبارآلود
کسی که آب ز شرم کرم نمی گردد
غمی است بر دل آزادم از جهان صائب
که همچو بار دل سرو کم نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۴
نمرده، عمر کسی جاودان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد
چنان ز قید تعلق سبک بر آمده ام
که از خمار سر من گران نمی گردد
مرا بس است همین آبرو که سجده من
غبار خاطر آن آستان نمی گردد
ز بس که شکوه خونین به روی هم فرش است
چو غنچه در دهن من زبان نمی گردد
تو از گداز سخن چون هلال تا نشوی
زبان خامه ثریافشان نمی گردد
گرانی و سبکی گرچه ضد یکدگرند
کسی سبک نشود تا گران نمی گردد
هزار سبحه تزویر هست در گردش
در آن حریم که رطل گران نمی گردد
فلک نمی کشدت چون کمان به جانب خود
ز بار درد قدت تا کمان نمی گردد
کدام قافله پا می نهد به وادی عشق
که ذره ذره چو ریگ روان نمی گردد
اگرچه بلبل این باغ نغمه پردازست
حریف صائب آتش زبان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد
چنان ز قید تعلق سبک بر آمده ام
که از خمار سر من گران نمی گردد
مرا بس است همین آبرو که سجده من
غبار خاطر آن آستان نمی گردد
ز بس که شکوه خونین به روی هم فرش است
چو غنچه در دهن من زبان نمی گردد
تو از گداز سخن چون هلال تا نشوی
زبان خامه ثریافشان نمی گردد
گرانی و سبکی گرچه ضد یکدگرند
کسی سبک نشود تا گران نمی گردد
هزار سبحه تزویر هست در گردش
در آن حریم که رطل گران نمی گردد
فلک نمی کشدت چون کمان به جانب خود
ز بار درد قدت تا کمان نمی گردد
کدام قافله پا می نهد به وادی عشق
که ذره ذره چو ریگ روان نمی گردد
اگرچه بلبل این باغ نغمه پردازست
حریف صائب آتش زبان نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۵
جهان حیات کسی را ضمان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه تصویر را به حرف آورد
هنوز یار من به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد کله آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و به جز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه تصویر را به حرف آورد
هنوز یار من به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد کله آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و به جز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۶
بغیر اشک که راه نگاه من بندد
که دیده قافله ای چشم راهزن بندد؟
روا مدار خدایا که متحست زر می
به زور گیرد و بر گوشه کفن بندد
بغیر سوختن و گریه کردن و مردن
چه طرف شمع ازین تیره انجمن بندد؟
نمی کند گله ام گوش، اگرچه بتواند
در هزار شکایت به یک سخن بندد
نسیم مصر به کوی تو گر گذار کند
عبیر خاک رهت را به پیرهن بندد
به انتقام دل پرخراش، جا دارد
که بیستون کمر قتل کوهکن بندد
عجب مدار ز هر مو چو چنگ اگر نالم
که عشق زمزمه بر تار پیرهن بندد
خزان ز سردی آهم چو بید می لرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندد
به این ثبات قدم شرم باد شبنم را
که صف برابر خورشید تیغ زن بندد
ازین چه سود که دیوار باغ افتاده است؟
که شرم عشق همان در به روی من بندد
نکرد از زر گل بی نیاز بلبل را
کدام مرغ، دگر دل درین چمن بندد؟
که غیر شاعر شیرین سخن دگر صائب
بلند نام شود چون لب از سخن بندد؟
که دیده قافله ای چشم راهزن بندد؟
روا مدار خدایا که متحست زر می
به زور گیرد و بر گوشه کفن بندد
بغیر سوختن و گریه کردن و مردن
چه طرف شمع ازین تیره انجمن بندد؟
نمی کند گله ام گوش، اگرچه بتواند
در هزار شکایت به یک سخن بندد
نسیم مصر به کوی تو گر گذار کند
عبیر خاک رهت را به پیرهن بندد
به انتقام دل پرخراش، جا دارد
که بیستون کمر قتل کوهکن بندد
عجب مدار ز هر مو چو چنگ اگر نالم
که عشق زمزمه بر تار پیرهن بندد
خزان ز سردی آهم چو بید می لرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندد
به این ثبات قدم شرم باد شبنم را
که صف برابر خورشید تیغ زن بندد
ازین چه سود که دیوار باغ افتاده است؟
که شرم عشق همان در به روی من بندد
نکرد از زر گل بی نیاز بلبل را
کدام مرغ، دگر دل درین چمن بندد؟
که غیر شاعر شیرین سخن دگر صائب
بلند نام شود چون لب از سخن بندد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۸
زبان شکوه ما لعل یار می بندد
لب پیاله دهان خمار می بندد
ز جوش باده خم از جای خویشتن نرود
جنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خیزست
که ره به جلوه سیل بهار می بندد
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است
کدام آینه طرف از غبار می بندد؟
به این امید که در دامن تو آویزد
نسیم پیرهن از مصر بار می بندد
اگر نه روی تو آیینه را دهد پرداز
دگر که آب درین جویبار می بندد؟
کلید آه ترا جوهری اگر باشد
که بر رخ تو در این حصار می بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار می بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
لب پیاله دهان خمار می بندد
ز جوش باده خم از جای خویشتن نرود
جنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خیزست
که ره به جلوه سیل بهار می بندد
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است
کدام آینه طرف از غبار می بندد؟
به این امید که در دامن تو آویزد
نسیم پیرهن از مصر بار می بندد
اگر نه روی تو آیینه را دهد پرداز
دگر که آب درین جویبار می بندد؟
کلید آه ترا جوهری اگر باشد
که بر رخ تو در این حصار می بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار می بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۷
نشاط عالم فانی ملال می آرد
چو لاله دل سیهی رنگ آل می آرد
مرا ز کاهش ماه تمام، روشن شد
که هر کمالی با خود زوال می آرد
فریب زینت دنیا مخور ز ساده دلی
که گوشوار زرش گوشمال می آرد
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
به گله گرگ سگ هرزه نال می آرد
اگر عرق، نکند پرده داری رویش
که تاب شعشعه آن جمال می آرد؟
به می شکسته شود گر خمار مخموران
مرا نظاره ساقی به حال می آرد
کسی که رام کند آهوان وحشی را
ترا به خون جگر در خیال می آرد
نظر ز لفظ به معنی است موشکافان را
مرا به دام کجا خط و خال می آرد؟
خیال آن دهن و فکر آن میان صائب
مرا به عالم فکر و خیال می آرد
چو لاله دل سیهی رنگ آل می آرد
مرا ز کاهش ماه تمام، روشن شد
که هر کمالی با خود زوال می آرد
فریب زینت دنیا مخور ز ساده دلی
که گوشوار زرش گوشمال می آرد
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
به گله گرگ سگ هرزه نال می آرد
اگر عرق، نکند پرده داری رویش
که تاب شعشعه آن جمال می آرد؟
به می شکسته شود گر خمار مخموران
مرا نظاره ساقی به حال می آرد
کسی که رام کند آهوان وحشی را
ترا به خون جگر در خیال می آرد
نظر ز لفظ به معنی است موشکافان را
مرا به دام کجا خط و خال می آرد؟
خیال آن دهن و فکر آن میان صائب
مرا به عالم فکر و خیال می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۱
درشتی از فلک شیشه رنگ می بارد
زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز چهره گل امید رنگ می بارد
مدار از گل این باغ سازگاری چشم
که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
درین زمانه که از نام ننگ می بارد
زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز چهره گل امید رنگ می بارد
مدار از گل این باغ سازگاری چشم
که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
درین زمانه که از نام ننگ می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۲
درین چمن سرسبز آن برهنه پا دارد
که چار موسم چون سرو یک قبا دارد
حریص را نکند نعمت دو عالم سیر
همیشه آتش سوزنده اشتها دارد
نمی توان به تردد عنان رزق گرفت
ز آب و دانه چه در دست آسیا دارد؟
چو مور بال برون آورد ز دانه رزق
توکلی که مرا پای در حنا دارد
وجود عاشق اگر چشم آفرینش نیست
همیشه گوشه بیماریی چرا دارد؟
شکست ناخن تدبیر بر تو دشوارست
وگرنه هر گرهی صد گرهگشا دارد
دهند جای به پهلوی خودفروشانش
به روز حشر شهیدی که خونبها دارد
ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم
به هر چه می نگرم رنگ آشنا دارد
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
کسی که خانه زنجیر را بپا دارد!
مبر شکایت روزی به آستان کریم
که مسجد از همه جا بیشتر گدا دارد
مدار از گل خورشید دیده، چشم حجاب
ز چشم آب سفر کرده کی حیا دارد؟
غبار سرمه چشم است پاک بینان را
نمک به دیده من رنگ توتیا دارد
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم
ازین خرابه که یک بام و صد هوا دارد
شکفته باش که پامال حادثات شود
کسی که چین به جبین همچو بوریا دارد
حضور خاطر اگر در نماز شرط شده است
عبادت همه روی زمین قضا دارد
نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است
خوش آن که راه به این چشمه بقا دارد
ز بس ز نقش تعلق رمیده ام صائب
به مسجدی ننهم پا که بوریا دارد
که چار موسم چون سرو یک قبا دارد
حریص را نکند نعمت دو عالم سیر
همیشه آتش سوزنده اشتها دارد
نمی توان به تردد عنان رزق گرفت
ز آب و دانه چه در دست آسیا دارد؟
چو مور بال برون آورد ز دانه رزق
توکلی که مرا پای در حنا دارد
وجود عاشق اگر چشم آفرینش نیست
همیشه گوشه بیماریی چرا دارد؟
شکست ناخن تدبیر بر تو دشوارست
وگرنه هر گرهی صد گرهگشا دارد
دهند جای به پهلوی خودفروشانش
به روز حشر شهیدی که خونبها دارد
ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم
به هر چه می نگرم رنگ آشنا دارد
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
کسی که خانه زنجیر را بپا دارد!
مبر شکایت روزی به آستان کریم
که مسجد از همه جا بیشتر گدا دارد
مدار از گل خورشید دیده، چشم حجاب
ز چشم آب سفر کرده کی حیا دارد؟
غبار سرمه چشم است پاک بینان را
نمک به دیده من رنگ توتیا دارد
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم
ازین خرابه که یک بام و صد هوا دارد
شکفته باش که پامال حادثات شود
کسی که چین به جبین همچو بوریا دارد
حضور خاطر اگر در نماز شرط شده است
عبادت همه روی زمین قضا دارد
نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است
خوش آن که راه به این چشمه بقا دارد
ز بس ز نقش تعلق رمیده ام صائب
به مسجدی ننهم پا که بوریا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۳
کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟
ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
به راستی ز فلک پیش می توان افتاد
ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
به خون تپیدن من دورباش عشق بس است
ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت
حذر ز سایه بال و پر هما دارد
سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد
چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
ترحم است درین بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری
که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟
مرا که لذت افتادگی بپا دارد
ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
به راستی ز فلک پیش می توان افتاد
ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
به خون تپیدن من دورباش عشق بس است
ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت
حذر ز سایه بال و پر هما دارد
سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد
چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
ترحم است درین بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری
که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟
مرا که لذت افتادگی بپا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۵
که می تواند ازان چشم چشم بردارد؟
که ریشه از صف مژگان به هر جگر دارد
مرا کشیده به زنجیر نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در کمر دارد
ز بس که محو شدم در نظاره قاتل
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن
که نوبهار ز هر برگ بال و پر دارد
ز کام هر دو جهان آستین فشان گذرد
دل رمیده ما تا چه در نظر دارد
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم
و گرنه سیل چه حاجت به راهبر دارد
مشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امن
هدف ز پشت کمان بیشتر خطر دارد
خطر ز راهزنان کمترست پیرو را
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی
به قدر بند درین بوستان شکر دارد
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه
وگرنه کیست که ما را ز خاک بردارد
رسید سرو ز بی حاصلی به آزادی
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما
که در گداز بود رشته تا گهر دارد
درآ به عالم آب از جهان هشیاری
که هر حباب در او عالم دگر دارد
از شب دگران راست یک سحر صائب
ز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
که ریشه از صف مژگان به هر جگر دارد
مرا کشیده به زنجیر نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در کمر دارد
ز بس که محو شدم در نظاره قاتل
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن
که نوبهار ز هر برگ بال و پر دارد
ز کام هر دو جهان آستین فشان گذرد
دل رمیده ما تا چه در نظر دارد
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم
و گرنه سیل چه حاجت به راهبر دارد
مشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امن
هدف ز پشت کمان بیشتر خطر دارد
خطر ز راهزنان کمترست پیرو را
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی
به قدر بند درین بوستان شکر دارد
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه
وگرنه کیست که ما را ز خاک بردارد
رسید سرو ز بی حاصلی به آزادی
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما
که در گداز بود رشته تا گهر دارد
درآ به عالم آب از جهان هشیاری
که هر حباب در او عالم دگر دارد
از شب دگران راست یک سحر صائب
ز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۶
غریق عشق چه اندیشه از خطر دارد؟
ز سر گذشته چه پروای دردسر دارد؟
اثر مجو ز دعا تا دلت درست بود
که در شکستگی این بیضه بال و پر دارد
پسر تلاش یتیمی کند ز حسن غریب
صدف چه آبله ها در دل از گهر دارد
کسی ز قید جهان همچو سرو آزادست
که با هزار گره دست بر کمر دارد
به شیشه باده پر زور کار سنگ دارد
ز بیقراری من آسمان خطر دارد
چنان که از سگ خاموش راهرو ترسد
ز آرمیدگی نفس، دل حذر دارد
چو نیست قسمت صائب حدیث تلخی ازو
چه سود ازین که لبت تنگها شکر دارد؟
ز سر گذشته چه پروای دردسر دارد؟
اثر مجو ز دعا تا دلت درست بود
که در شکستگی این بیضه بال و پر دارد
پسر تلاش یتیمی کند ز حسن غریب
صدف چه آبله ها در دل از گهر دارد
کسی ز قید جهان همچو سرو آزادست
که با هزار گره دست بر کمر دارد
به شیشه باده پر زور کار سنگ دارد
ز بیقراری من آسمان خطر دارد
چنان که از سگ خاموش راهرو ترسد
ز آرمیدگی نفس، دل حذر دارد
چو نیست قسمت صائب حدیث تلخی ازو
چه سود ازین که لبت تنگها شکر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۷
چه وسعت است که این بحر پرگهر دارد
که هر حباب در او عالم دگر دارد
درین محیط به هر موجه ای که می پیچم
دل رمیده ای از ریگ تشنه تر دارد
چه حکمت است که آسوده تر بود در راه
ز دوش راهروان هر که بار بر دارد
بغیر دل که دو عالم بود به فرمانش
کدام خوشه درین خاکدان دو سر دارد؟
همیشه خازن شهدست از حلاوت عیش
کسی که خانه چو زنبور مختصر دارد
به اشک تاک دل باغبان نمی سوزد
سرشک ما به دل چرخ کی اثر دارد؟
نصیب خاک نشینان بود حلاوت عیش
درین مقام نی بوریا شکر دارد
ز گرد تا نفتاده است آسیای فلک
چرا کسی ز غم رزق دیده تر دارد؟
به جانبی رود از شوق هر نفس دل ما
در آشیانه ما بیضه بال و پر دارد
در آن محیط که باد مراد تسلیم است
سفینه از نفس ناخدا خطر دارد
تو گوش چون صدف از سنگ کرده ای، ورنه
زبان موج خبرها ازان گهر دارد
به داغ عشق منه دل که این ستاره شوخ
به هر تجلی خود مشرق دگر دارد
به طوف کعبه رسیدن گذشتن است از خود
خوشا کسی که سرو برگ این سفر دارد
به گرد چشم تو آب حیا نمی گردد
درین زمانه که آیینه چشم تر دارد
مده به اهل سخن عرض، فکر خامی را
که همچو طفل خرابات صد پدر دارد
دل تو قابل تأثیر فکر صائب نیست
وگرنه ناله ما شعله اثر دارد
که هر حباب در او عالم دگر دارد
درین محیط به هر موجه ای که می پیچم
دل رمیده ای از ریگ تشنه تر دارد
چه حکمت است که آسوده تر بود در راه
ز دوش راهروان هر که بار بر دارد
بغیر دل که دو عالم بود به فرمانش
کدام خوشه درین خاکدان دو سر دارد؟
همیشه خازن شهدست از حلاوت عیش
کسی که خانه چو زنبور مختصر دارد
به اشک تاک دل باغبان نمی سوزد
سرشک ما به دل چرخ کی اثر دارد؟
نصیب خاک نشینان بود حلاوت عیش
درین مقام نی بوریا شکر دارد
ز گرد تا نفتاده است آسیای فلک
چرا کسی ز غم رزق دیده تر دارد؟
به جانبی رود از شوق هر نفس دل ما
در آشیانه ما بیضه بال و پر دارد
در آن محیط که باد مراد تسلیم است
سفینه از نفس ناخدا خطر دارد
تو گوش چون صدف از سنگ کرده ای، ورنه
زبان موج خبرها ازان گهر دارد
به داغ عشق منه دل که این ستاره شوخ
به هر تجلی خود مشرق دگر دارد
به طوف کعبه رسیدن گذشتن است از خود
خوشا کسی که سرو برگ این سفر دارد
به گرد چشم تو آب حیا نمی گردد
درین زمانه که آیینه چشم تر دارد
مده به اهل سخن عرض، فکر خامی را
که همچو طفل خرابات صد پدر دارد
دل تو قابل تأثیر فکر صائب نیست
وگرنه ناله ما شعله اثر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۹
تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد
بغیر آدم خاکی که گوهری است یتیم
کدام در گرانمایه نه صدف دارد؟
ز چشم زخم حصاری است ناتمامیها
که ماه نو، خط آزادی از کلف دارد
برای قطره دهن پیش ابر باز کند
دل پر آبله ای بحر از صدف دارد
سبک مگیر کف پوچ صبح را زنهار
که بحرهای گهرخیز زیر کف دارد
بلاست صحبت ناجنس، وقت طوطی خوش
که گاه حرف ز تمثال خود طرف دارد
غنی ز مال محال است سیر چشم شود
که بحر هم ز صدف سایل بکف دارد
شده است راه تو دور از کجی، وگرنه خدنگ
ز راستی دو قدم راه تا هدف دارد
ز عشق پیروی عاقلان نمی آید
که جا همیشه جگردار پیش صف دارد
شده است سفله نواز آنچنان فلک که پدر
امید بیش به فرزند ناخلف دارد!
خوش است خال به هرجا فتد، نمی دانم
که این ستاره کجا خانه شرف دارد
شکسته بال ز پیری شده است صائب، لیک
امید جاذبه ای از شه نجف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد
بغیر آدم خاکی که گوهری است یتیم
کدام در گرانمایه نه صدف دارد؟
ز چشم زخم حصاری است ناتمامیها
که ماه نو، خط آزادی از کلف دارد
برای قطره دهن پیش ابر باز کند
دل پر آبله ای بحر از صدف دارد
سبک مگیر کف پوچ صبح را زنهار
که بحرهای گهرخیز زیر کف دارد
بلاست صحبت ناجنس، وقت طوطی خوش
که گاه حرف ز تمثال خود طرف دارد
غنی ز مال محال است سیر چشم شود
که بحر هم ز صدف سایل بکف دارد
شده است راه تو دور از کجی، وگرنه خدنگ
ز راستی دو قدم راه تا هدف دارد
ز عشق پیروی عاقلان نمی آید
که جا همیشه جگردار پیش صف دارد
شده است سفله نواز آنچنان فلک که پدر
امید بیش به فرزند ناخلف دارد!
خوش است خال به هرجا فتد، نمی دانم
که این ستاره کجا خانه شرف دارد
شکسته بال ز پیری شده است صائب، لیک
امید جاذبه ای از شه نجف دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۰
هنوز نرگس او مستی ازل دارد
هنوز ملک دل از غمزه اش خلل دارد
ز چرب نرمی گفتار می توان دانست
که خاتم لب او موم در بغل دارد
به پاکبازی آن خال اعتماد مکن
که این سیاه درون مهره دغل دارد
مباد شکوه بیجا کنی ز قسمت خویش
که تیغ سر ز پی مرغ بی محل دارد
ز سرکشی بگذر پای بر فلک بگذار
که راه کعبه مقصد همین کتل دارد
چگونه پیله گرفته است کرم را در بر؟
چنان مرا به میان رشته امل دارد
من آن مقامر بی حاصلم درین عالم
که مایه باخته و چشم بر شتل دارد
فلک به کام دل اهل فقر می گردد
پیاده هرکه شد این اسب در کتل دارد
کجا به مرتبه صلح کل رسی صائب؟
که مو بموی تو با یکدگر جدل دارد
هنوز ملک دل از غمزه اش خلل دارد
ز چرب نرمی گفتار می توان دانست
که خاتم لب او موم در بغل دارد
به پاکبازی آن خال اعتماد مکن
که این سیاه درون مهره دغل دارد
مباد شکوه بیجا کنی ز قسمت خویش
که تیغ سر ز پی مرغ بی محل دارد
ز سرکشی بگذر پای بر فلک بگذار
که راه کعبه مقصد همین کتل دارد
چگونه پیله گرفته است کرم را در بر؟
چنان مرا به میان رشته امل دارد
من آن مقامر بی حاصلم درین عالم
که مایه باخته و چشم بر شتل دارد
فلک به کام دل اهل فقر می گردد
پیاده هرکه شد این اسب در کتل دارد
کجا به مرتبه صلح کل رسی صائب؟
که مو بموی تو با یکدگر جدل دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۱
ز نقشهای غریب آنچه جام جم دارد
دل شکسته ما بی زیاد و کم دارد
ز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیست
چو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم دارد
کدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟
خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد
کسی که در گره افکنده است کار مرا
هزار ناخن تدبیر دست کم دارد
زبان دراز به خون غوطه می زند آخر
زبان تیغ ز جوهر همین رقم دارد
سبکسری که مدارش بود به پرگویی
همیشه سر به ته تیغ چون قلم دارد
کسی ز سعی به جایی نمی رسد صائب
وگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
دل شکسته ما بی زیاد و کم دارد
ز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیست
چو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم دارد
کدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟
خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد
کسی که در گره افکنده است کار مرا
هزار ناخن تدبیر دست کم دارد
زبان دراز به خون غوطه می زند آخر
زبان تیغ ز جوهر همین رقم دارد
سبکسری که مدارش بود به پرگویی
همیشه سر به ته تیغ چون قلم دارد
کسی ز سعی به جایی نمی رسد صائب
وگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۳
کناره گرد خطرهای بیکران دارد
میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
کند چو موم رگ گردن جهان را نرم
چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد
ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای
وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد
ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟
به نذر داغ تو پیوند می کند باهم
چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد
ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
غبار دیده یعقوب خضر راه بس است
نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟
چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟
همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
کند چو موم رگ گردن جهان را نرم
چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد
ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای
وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد
ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟
به نذر داغ تو پیوند می کند باهم
چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد
ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
غبار دیده یعقوب خضر راه بس است
نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟
چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟
همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۵
ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۹
گلی که بلبل ما برگ عیش ازو دارد
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
خبر کسی که ازان حسن عالم آرا یافت
به هر طرف که کند روی، رو به او دارد
به آبرو ز حیات ابد قناعت کن
که خضر وقت بود هرکه آبرو دارد
به فکر پا سر آزادگان نمی افتد
که سرو، پای به گل در کنار جو دارد
دو هفته گرمی هنگامه اش نباشد بیش
علاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو دارد
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد
ز حرف حالت بی مغز را توان دریافت
که در پیاله بود هرچه در کدو دارد
به سرو سرکشی افتاده است کار مرا
که رفتن دل من حکم آب جو دارد
ز سیر عالم بالا نمی شود غافل
چه شد که سرو به گل پای جستجو دارد
نخورده کرد سیه مست عندلیبان را
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
ترحم است بر آن کس که چاره جو دارد
فغان که آب نگردیده دل چو شبنم گل
کشش توقع ازان آفتاب رو دارد
امید لطف ز خورشید طلعتی است مرا
که آب زندگی آتش ز خوی او دارد
اگرچه سر به هوا اوفتاده آن خم زلف
خبر ز پیچش عشاق موبمو دارد
به هیچ رشته جان نیست تن پرستان را
علاقه ای که دل من به زلف او دارد
بجز سپند کز آتش نمی کند پروا
که ره به محفل آن ترک تندخو دارد؟
به هیچ چیز تسلی نمی شود صائب
که حرص عادت طفل بهانه جو دارد
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
خبر کسی که ازان حسن عالم آرا یافت
به هر طرف که کند روی، رو به او دارد
به آبرو ز حیات ابد قناعت کن
که خضر وقت بود هرکه آبرو دارد
به فکر پا سر آزادگان نمی افتد
که سرو، پای به گل در کنار جو دارد
دو هفته گرمی هنگامه اش نباشد بیش
علاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو دارد
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد
ز حرف حالت بی مغز را توان دریافت
که در پیاله بود هرچه در کدو دارد
به سرو سرکشی افتاده است کار مرا
که رفتن دل من حکم آب جو دارد
ز سیر عالم بالا نمی شود غافل
چه شد که سرو به گل پای جستجو دارد
نخورده کرد سیه مست عندلیبان را
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
ترحم است بر آن کس که چاره جو دارد
فغان که آب نگردیده دل چو شبنم گل
کشش توقع ازان آفتاب رو دارد
امید لطف ز خورشید طلعتی است مرا
که آب زندگی آتش ز خوی او دارد
اگرچه سر به هوا اوفتاده آن خم زلف
خبر ز پیچش عشاق موبمو دارد
به هیچ رشته جان نیست تن پرستان را
علاقه ای که دل من به زلف او دارد
بجز سپند کز آتش نمی کند پروا
که ره به محفل آن ترک تندخو دارد؟
به هیچ چیز تسلی نمی شود صائب
که حرص عادت طفل بهانه جو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۰
کسی که دل به خیال تو در گرو دارد
به هر نفس که برآرد حیات نو دارد
نمی رسد به زبان خموش آسیبی
خط مسلمی این خوشه از درو دارد
مکن تعجب اگر نیست چرخ را آرام
کز این پیاده بسی چرخ در جلو دارد
همیشه عید بود در سرای آن قانع
که در نظر لب نانی چو ماه نو دارد
گل از ترانه بلبل به خاک و خون غلطید
سخن ازوست که گوش سخن شنو دارد
هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور
که نان گندم درویش طعم جو دارد
در آن مقام که مقصود بی نشان باشد
خطر ز سنگ نشان بیش راهرو دارد
دلیل تیره دلان فکرهای بی مغزست
که سیل از خس و خاشاک پیشرو دارد
دل دو نیم برد زیر خاک چون گندم
علاقه هرکه به این نشأه نیم جو دارد
ز هم نمی گسلد کاروان ملک عدم
کجا جهان وجود این برو برو دارد؟
ز جذب عشق بود بیقراری صائب
که موج را کشش بحر، خوش جلو دارد
به هر نفس که برآرد حیات نو دارد
نمی رسد به زبان خموش آسیبی
خط مسلمی این خوشه از درو دارد
مکن تعجب اگر نیست چرخ را آرام
کز این پیاده بسی چرخ در جلو دارد
همیشه عید بود در سرای آن قانع
که در نظر لب نانی چو ماه نو دارد
گل از ترانه بلبل به خاک و خون غلطید
سخن ازوست که گوش سخن شنو دارد
هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور
که نان گندم درویش طعم جو دارد
در آن مقام که مقصود بی نشان باشد
خطر ز سنگ نشان بیش راهرو دارد
دلیل تیره دلان فکرهای بی مغزست
که سیل از خس و خاشاک پیشرو دارد
دل دو نیم برد زیر خاک چون گندم
علاقه هرکه به این نشأه نیم جو دارد
ز هم نمی گسلد کاروان ملک عدم
کجا جهان وجود این برو برو دارد؟
ز جذب عشق بود بیقراری صائب
که موج را کشش بحر، خوش جلو دارد