عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۸
هرچه دریافت کلیم از نظر بینا بود
کف این بحر گهرخیز ید بیضا بود
نرسیدیم به جایی که ز پا بنشینیم
ساحل خار و خس ما کف این دریا بود
در فضایی که دل از تنگی جا می نالید
آسمان یک گره خاطر آن صحرا بود
بیشتر نوسفران طالع شهرت دارند
ورنه آوارگی ما، چه کم از عنقا بود؟
یک سر تیر ز ما سایه جدا می گردید
روزگاری که دل وحشی ما با ما بود
پیش ازان دم که رسد بحر به شیرازه موج
صف مژگان تو در دیده خونپالا بود
در غم این شادی ناآمده را می دیدیم
چهره صبح ز زلف شب ما پیدا بود
حسن یک جلوه مستانه درین بزم نکرد
تنگی حوصله ها مهر لب مینا بود
نرسیدیم به پروانه راحت صائب
خط آزادی ما نقش پر عنقا بود
کف این بحر گهرخیز ید بیضا بود
نرسیدیم به جایی که ز پا بنشینیم
ساحل خار و خس ما کف این دریا بود
در فضایی که دل از تنگی جا می نالید
آسمان یک گره خاطر آن صحرا بود
بیشتر نوسفران طالع شهرت دارند
ورنه آوارگی ما، چه کم از عنقا بود؟
یک سر تیر ز ما سایه جدا می گردید
روزگاری که دل وحشی ما با ما بود
پیش ازان دم که رسد بحر به شیرازه موج
صف مژگان تو در دیده خونپالا بود
در غم این شادی ناآمده را می دیدیم
چهره صبح ز زلف شب ما پیدا بود
حسن یک جلوه مستانه درین بزم نکرد
تنگی حوصله ها مهر لب مینا بود
نرسیدیم به پروانه راحت صائب
خط آزادی ما نقش پر عنقا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۹
هرکه خامش شود از حادثه آزاد بود
خنده کبک دلیل ره صیاد بود
ده زبانی به بلای سیهت اندازد
لوح تعلیم بس از شانه شمشاد بود
دست گردون پر و بالم شکند چون جوهر
اگر آرامگهم بیضه فولاد بود
داغ رشک است که در خون جگر غوطه زده است
این نه لاله است که بر تربت فرهاد بود
چون صبا گرد سراپای چمن گردیدم
غنچه ای نیست که نیمی ز دلش شاد بود
صائب از طبع خدا داد جهان گلشن ساخت
چشم بد دور ز حسنی که خداداد بود
خنده کبک دلیل ره صیاد بود
ده زبانی به بلای سیهت اندازد
لوح تعلیم بس از شانه شمشاد بود
دست گردون پر و بالم شکند چون جوهر
اگر آرامگهم بیضه فولاد بود
داغ رشک است که در خون جگر غوطه زده است
این نه لاله است که بر تربت فرهاد بود
چون صبا گرد سراپای چمن گردیدم
غنچه ای نیست که نیمی ز دلش شاد بود
صائب از طبع خدا داد جهان گلشن ساخت
چشم بد دور ز حسنی که خداداد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۰
دل اهل نظر آن به که گرفتار بود
صحت چشم در آن است که بیمار بود
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
نور خورشید کجا خانه نگهدار بود؟
سر به بالین فراغت نگذارد هرگز
هرکه را درد سخن قافله سالار بود
زهر در ساغر ما چاشنی قند دهد
زنگ بر سینه ما مرهم زنگار بود
دل ندارد خبر از راز نهانی که مراست
در نهانخانه من آینه ستار بود
بیشتر باعث سرگشتگی ما فلک است
نقطه را سیر به بال و پر پرگار بود
صائب از دیده انصاف اگر در نگری
نیست یک خار درین باغ که بیکار بود
صحت چشم در آن است که بیمار بود
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
نور خورشید کجا خانه نگهدار بود؟
سر به بالین فراغت نگذارد هرگز
هرکه را درد سخن قافله سالار بود
زهر در ساغر ما چاشنی قند دهد
زنگ بر سینه ما مرهم زنگار بود
دل ندارد خبر از راز نهانی که مراست
در نهانخانه من آینه ستار بود
بیشتر باعث سرگشتگی ما فلک است
نقطه را سیر به بال و پر پرگار بود
صائب از دیده انصاف اگر در نگری
نیست یک خار درین باغ که بیکار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۴
بنده حسن خداداد شوم همچو کلیم
آتش داغ من از مجمره طور بود
چاک در پرده زنبوری انگور افکند
شیوه دختر رز نیست که مستور بود
عیش بی غم نتوان یافت به عالم صائب
نیش زنبور نهان در دل انگور بود
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
بهتر از دیدن سیمای گرانجانان است
بندبند من اگر در ته ساطور بود
خلوت خویش اگر بیضه عنقا سازم
گوشم از جوش سخن خانه زنبور بود
چون نسیم سحر از بس که سبک می گذرم
پای من دست حمایت به سر مور بود
شور عالم همه از پسته لب بسته توست
ورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
آتش داغ من از مجمره طور بود
چاک در پرده زنبوری انگور افکند
شیوه دختر رز نیست که مستور بود
عیش بی غم نتوان یافت به عالم صائب
نیش زنبور نهان در دل انگور بود
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
بهتر از دیدن سیمای گرانجانان است
بندبند من اگر در ته ساطور بود
خلوت خویش اگر بیضه عنقا سازم
گوشم از جوش سخن خانه زنبور بود
چون نسیم سحر از بس که سبک می گذرم
پای من دست حمایت به سر مور بود
شور عالم همه از پسته لب بسته توست
ورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۷
می روشن گهران چهره گلفام بود
نقل صاحب نظران چشم چو بادام بود
لب نو خط تو از چشم، سیه مست ترست
دانه خال تو گیرنده تراز دام بود
گرچه در ساغر خوبان دگر درد می است
خط به گرد لب او، خط لب جام بود
ناامید از سر کوی تو چرا برگردد؟
قانع از بوسه فقیری که به پیغام بود
کف خاکی که ز کوی تو کنم بر سر خویش
خشکی مغز مرا روغن بادام بود
چهره ای را که خط از صبح بناگوش دمد
پیش صاحب نظران نیک سرانجام بود
می فتد زود سبک مغز ز معراج غرور
چه قدر کوزه خالی به لب بام بود؟
پختگی جمع محال است شود با دولت
سایه پرورد پر و بال هما خام بود
لب بی وقت گشودن پر و بال اجل است
نشود کشته خروسی که بهنگام بود
تلخی مرگ به کامش می لب شیرین است
دهن هرکه بدآموز به دشنام بود
حاصلش نیست به جز روسیهی همچو عقیق
غرض خلق ز همواری اگر نام بود
چه خیال است به این نشأه تواند پرداخت؟
صائب آن کس که در اندیشه انجام بود
نقل صاحب نظران چشم چو بادام بود
لب نو خط تو از چشم، سیه مست ترست
دانه خال تو گیرنده تراز دام بود
گرچه در ساغر خوبان دگر درد می است
خط به گرد لب او، خط لب جام بود
ناامید از سر کوی تو چرا برگردد؟
قانع از بوسه فقیری که به پیغام بود
کف خاکی که ز کوی تو کنم بر سر خویش
خشکی مغز مرا روغن بادام بود
چهره ای را که خط از صبح بناگوش دمد
پیش صاحب نظران نیک سرانجام بود
می فتد زود سبک مغز ز معراج غرور
چه قدر کوزه خالی به لب بام بود؟
پختگی جمع محال است شود با دولت
سایه پرورد پر و بال هما خام بود
لب بی وقت گشودن پر و بال اجل است
نشود کشته خروسی که بهنگام بود
تلخی مرگ به کامش می لب شیرین است
دهن هرکه بدآموز به دشنام بود
حاصلش نیست به جز روسیهی همچو عقیق
غرض خلق ز همواری اگر نام بود
چه خیال است به این نشأه تواند پرداخت؟
صائب آن کس که در اندیشه انجام بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۲
هرچه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
زان شکرها که چشیدیم به امید تمام
زهر نومیدی از آنها به چشیدن به بود
هرکجا منزل آرام تصور کردیم
چون نفس راست نمودیم رمیدن به بود
گرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتان
جگر سوخته خویش مکیدن به بود
دامن هرکه کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
حرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمال
در شنیدن به مراتب ز رسیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
سرو را بی ثمری باعث رعنایی شد
قامت از بار علایق نکشیدن به بود
خنده شیرازیه اوراق گل از هم پاشید
در دل غم زده چون غنچه خزیدن به بود
برق از مزرع ما با جگر سوخته رفت
تخم بی حاصل ما را ندمیدن به بود
گشت قلاب ز بیتابی ماهی محکم
زیر شمشیر حوادث نتپیدن به بود
جهل سررشته نظاره ربود از دستم
ورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
موشکافی به بلای سیه انداخت مرا
به نظر پرده اغماض کشیدن به بود
سوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهر
ورنه چون رشته به گوهر نتیندن به بود
خجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخ
نخل بی بار مرا زود بریدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
زان شکرها که چشیدیم به امید تمام
زهر نومیدی از آنها به چشیدن به بود
هرکجا منزل آرام تصور کردیم
چون نفس راست نمودیم رمیدن به بود
گرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتان
جگر سوخته خویش مکیدن به بود
دامن هرکه کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
حرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمال
در شنیدن به مراتب ز رسیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
سرو را بی ثمری باعث رعنایی شد
قامت از بار علایق نکشیدن به بود
خنده شیرازیه اوراق گل از هم پاشید
در دل غم زده چون غنچه خزیدن به بود
برق از مزرع ما با جگر سوخته رفت
تخم بی حاصل ما را ندمیدن به بود
گشت قلاب ز بیتابی ماهی محکم
زیر شمشیر حوادث نتپیدن به بود
جهل سررشته نظاره ربود از دستم
ورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
موشکافی به بلای سیه انداخت مرا
به نظر پرده اغماض کشیدن به بود
سوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهر
ورنه چون رشته به گوهر نتیندن به بود
خجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخ
نخل بی بار مرا زود بریدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۳
خانه دل به صفا از نظر بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده افسرده گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۴
باغ در بسته ما دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۶
دل خالی ز هوس خلوت جانانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
دلش از کوتهی رشته عمرست کباب
گریه شمع نه در ماتم پروانه بود
شکن زلف تو از خال فریبنده ترست
گره دام تو دلچسب تر از دانه بود
بی جنون دایره حسن بود بی پرگار
مرکز حلقه اطفال ز دیوانه بود
دایم از کیف دو بالاست دماغش بر تخت
هرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بود
بخت سبزی که توانگر به دعا می طلبد
قانعان را به نظر سبزه بیگانه بود
خرج من دایم از اندازه دخل است زیاد
مور در خرمن من بیشتر از دانه بود
لب پیمانه بود نقل شرابم صائب
مطرب محفل من نعره مستانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
دلش از کوتهی رشته عمرست کباب
گریه شمع نه در ماتم پروانه بود
شکن زلف تو از خال فریبنده ترست
گره دام تو دلچسب تر از دانه بود
بی جنون دایره حسن بود بی پرگار
مرکز حلقه اطفال ز دیوانه بود
دایم از کیف دو بالاست دماغش بر تخت
هرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بود
بخت سبزی که توانگر به دعا می طلبد
قانعان را به نظر سبزه بیگانه بود
خرج من دایم از اندازه دخل است زیاد
مور در خرمن من بیشتر از دانه بود
لب پیمانه بود نقل شرابم صائب
مطرب محفل من نعره مستانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۹
باشد ایمن ز زوال آن که کمالش نبود
بی کمالی است کمالی که زوالش نبود
طفل شوخی است که غافل ز معلم شده است
هرکه از بیخبری فکر مآلش نبود
زشت رو، به که ز منزل ننهد پای برون
پرده پوشی اگر از حسن خصالش نبود
واصل عالم بیرنگ درین نشأه شده است
هرکه از حسن نظر بر خط و خالش نبود
بر سر خوان وصالش دل محجوب، مرا
تنگدستی است که یارای سؤالش نبود
ایمن از دیده شورست درین نشأه کسی
که به جز خون جگر می به سفالش نبود
اختر سوخته ماست مسلم، ورنه
اختری نیست فلک را که زوالش نبود
محو شد دیده هرکس که در آن نور جمال
خطر از برق جهانسوز جلالش نبود
ای بسا خون که کند در دل آیینه و آب
جلوه حسن لطیفی که مثالش نبود
رویش از قبله محال است نگردد صائب
دیده هرکه به ابروی هلالش نبود
بی کمالی است کمالی که زوالش نبود
طفل شوخی است که غافل ز معلم شده است
هرکه از بیخبری فکر مآلش نبود
زشت رو، به که ز منزل ننهد پای برون
پرده پوشی اگر از حسن خصالش نبود
واصل عالم بیرنگ درین نشأه شده است
هرکه از حسن نظر بر خط و خالش نبود
بر سر خوان وصالش دل محجوب، مرا
تنگدستی است که یارای سؤالش نبود
ایمن از دیده شورست درین نشأه کسی
که به جز خون جگر می به سفالش نبود
اختر سوخته ماست مسلم، ورنه
اختری نیست فلک را که زوالش نبود
محو شد دیده هرکس که در آن نور جمال
خطر از برق جهانسوز جلالش نبود
ای بسا خون که کند در دل آیینه و آب
جلوه حسن لطیفی که مثالش نبود
رویش از قبله محال است نگردد صائب
دیده هرکه به ابروی هلالش نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۱
مکن از بخت شکایت که وبالش می بود
پای طاوس اگر چون پر و بالش می بود
چون ثمر دست به رعنایی اگر می افشاند
لاف آزادگی از سرو حلالش می بود
گر برون نامدی از پرده جمالش، عالم
کف خاکستری از برق جلالش می بود
مرگ می شد به نظر دولت بیدار مرا
در قیامت اگر امید وصالش می بود
سالم از آتش سوزان چو سمندر می رفت
مرغ اگر نامه من بر پر و بالش می بود
اینقدر در دل خون گشته نمی گشت گره
بوسه گر رنگی ازان چهره آلش می بود
می شد انگشت نما چون مه نو صائب فکر
اگر آن موی میان راه خیالش می بود
پای طاوس اگر چون پر و بالش می بود
چون ثمر دست به رعنایی اگر می افشاند
لاف آزادگی از سرو حلالش می بود
گر برون نامدی از پرده جمالش، عالم
کف خاکستری از برق جلالش می بود
مرگ می شد به نظر دولت بیدار مرا
در قیامت اگر امید وصالش می بود
سالم از آتش سوزان چو سمندر می رفت
مرغ اگر نامه من بر پر و بالش می بود
اینقدر در دل خون گشته نمی گشت گره
بوسه گر رنگی ازان چهره آلش می بود
می شد انگشت نما چون مه نو صائب فکر
اگر آن موی میان راه خیالش می بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۲
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۳
نیست غیر از دل خود روزی مهمان وجود
بازی نعمت الوان مخور از خوان وجود
گریه تلخ بود چشمه شیرین حیات
آه افسوس بود گرد بیابان وجود
رحم کن بر دل صدپاره، مشو هم نمکش
که بود شور قیامت نمک خوان وجود
زود باشد که کند زهر ندامت سبزش
هرکه لب تر کند از چشمه حیوان وجود
دامن دشت عدم تا به قیامت سبزست
دو سه روزی است برومندی بستان وجود
چه بغیر از دل و چشم نگران با خود برد؟
شبنم ما ز تماشای گلستان وجود
پیش شمعی که شد از آفت هستی آگاه
دهن گاز بود طوق گریبان وجود
پر کاهی است که بر باد بود بنیادش
در بیابان عدم تخت سلیمان وجود
می توان یافت به صبح دل بیدار نجات
از خیال عدم و خواب پریشان وجود
نیست جز جوهر شمشیر شهادت صائب
خط آزادی اطفال دبستان وجود
بازی نعمت الوان مخور از خوان وجود
گریه تلخ بود چشمه شیرین حیات
آه افسوس بود گرد بیابان وجود
رحم کن بر دل صدپاره، مشو هم نمکش
که بود شور قیامت نمک خوان وجود
زود باشد که کند زهر ندامت سبزش
هرکه لب تر کند از چشمه حیوان وجود
دامن دشت عدم تا به قیامت سبزست
دو سه روزی است برومندی بستان وجود
چه بغیر از دل و چشم نگران با خود برد؟
شبنم ما ز تماشای گلستان وجود
پیش شمعی که شد از آفت هستی آگاه
دهن گاز بود طوق گریبان وجود
پر کاهی است که بر باد بود بنیادش
در بیابان عدم تخت سلیمان وجود
می توان یافت به صبح دل بیدار نجات
از خیال عدم و خواب پریشان وجود
نیست جز جوهر شمشیر شهادت صائب
خط آزادی اطفال دبستان وجود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۴
می شود آب روان چون به رگ تاک رود
صرفه آب در آن است که در خاک رود
همه شب گرد دل سوختگان می گردی
کس ندیدم که در آتش چو تو بیباک رود
گرد گشتیم و بلندست همان پایه ما
خاکساری علمی نیست که در خاک رود
خشک شد چشمه شمشیر ز سرگرمی من
تا ازین شعله آتش چه به فتراک رود
چشمه عشق به دریای کرم پیوسته است
نظر عشق به هرکس که فتد پاک رود
حال مرغان گرفتار چه خواهد بودن؟
در مقامی که قفس با دل صد چاک رود
حیف و صد حیف که در عالم امکان صائب
گوشه ای نیست که کس با دل غمناک رود
صرفه آب در آن است که در خاک رود
همه شب گرد دل سوختگان می گردی
کس ندیدم که در آتش چو تو بیباک رود
گرد گشتیم و بلندست همان پایه ما
خاکساری علمی نیست که در خاک رود
خشک شد چشمه شمشیر ز سرگرمی من
تا ازین شعله آتش چه به فتراک رود
چشمه عشق به دریای کرم پیوسته است
نظر عشق به هرکس که فتد پاک رود
حال مرغان گرفتار چه خواهد بودن؟
در مقامی که قفس با دل صد چاک رود
حیف و صد حیف که در عالم امکان صائب
گوشه ای نیست که کس با دل غمناک رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۷
دل آگاه به هر شورشی از جا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست
می کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقه لیلی اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آینه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود
می اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خم به پریخانه مینا نرود
چشم بینا دهن زخم دل آگاه است
خون محال است که از دیده بینا نرود
نقطه بخت سیه، ریخته کلک قضاست
این سیاهی به عرق ریزی دریا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دریوزه دلها نرود
جلوه موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرایش دنیا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست
می کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقه لیلی اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آینه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود
می اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خم به پریخانه مینا نرود
چشم بینا دهن زخم دل آگاه است
خون محال است که از دیده بینا نرود
نقطه بخت سیه، ریخته کلک قضاست
این سیاهی به عرق ریزی دریا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دریوزه دلها نرود
جلوه موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرایش دنیا نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۸
عارف از راه به سجاده تقوی نرود
تیغ بر کف به سر منبر دعوی نرود
با سیه دل ید بیضا چه تواند کردن؟
زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرود
سطحیان چون به ته کار توانند رسید؟
صورت از خاطر آیینه به معنی نرود
خضر از رهزنی موج سراب آسوده است
دل آگاه به دنبال تمنی نرود
در بیابان نتوان زاد ز همراهان خواست
وای برآن که پی توشه عقبی نرود
تشنه میکده از جام نگردد سیراب
به غزال از دل من حسرت لیلی نرود
دل نفس بیهده سوزد به صفاکاری جسم
زنگ از سرو به خاکستر قمری نرود
صائب آید ز پیش نعمت دنیا بی خواست
طالب رزق اگر از پی دنیی نرود
تیغ بر کف به سر منبر دعوی نرود
با سیه دل ید بیضا چه تواند کردن؟
زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرود
سطحیان چون به ته کار توانند رسید؟
صورت از خاطر آیینه به معنی نرود
خضر از رهزنی موج سراب آسوده است
دل آگاه به دنبال تمنی نرود
در بیابان نتوان زاد ز همراهان خواست
وای برآن که پی توشه عقبی نرود
تشنه میکده از جام نگردد سیراب
به غزال از دل من حسرت لیلی نرود
دل نفس بیهده سوزد به صفاکاری جسم
زنگ از سرو به خاکستر قمری نرود
صائب آید ز پیش نعمت دنیا بی خواست
طالب رزق اگر از پی دنیی نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۰
رفت در خلوت مینا گل و بلبل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله گرمی هنگامه گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، دیده بلبل آسود
دم شمشیر تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟
چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به تو پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسنی نیست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدی
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله گرمی هنگامه گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، دیده بلبل آسود
دم شمشیر تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟
چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به تو پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسنی نیست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدی
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۱
جگر تشنه محال است که سیراب شود
گر عقیق لب او در دهنم آب شود
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد؟
هرکه در سایه شمشاد تو در خواب شود
تخم امید برومند نگردد ز بهار
سبز وقتی شود این دانه که دل آب شود
هرکه یک چند درین دایره بر خود پیچد
در کف بحر بقا خاتم گرداب شود
زخم اغیار به صد کان نمک بی نمک است
داغ ما نیست نمکسود ز مهتاب شود
عشق آخر به دل غمزده می پردازد
بحر روشنگر آیینه سیلاب شود
خار در پیرهن بیخبران گل گردد
مژه در دیده بیدرد رگ خواب شود
طوطی از پرتو آیینه شود حرف شناس
سخن آن روز شود سبز که دل آب شود
از دم گرم تو صائب که زوالش مرساد!
دل اگر بیضه فولاد بود آب شود
گر عقیق لب او در دهنم آب شود
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد؟
هرکه در سایه شمشاد تو در خواب شود
تخم امید برومند نگردد ز بهار
سبز وقتی شود این دانه که دل آب شود
هرکه یک چند درین دایره بر خود پیچد
در کف بحر بقا خاتم گرداب شود
زخم اغیار به صد کان نمک بی نمک است
داغ ما نیست نمکسود ز مهتاب شود
عشق آخر به دل غمزده می پردازد
بحر روشنگر آیینه سیلاب شود
خار در پیرهن بیخبران گل گردد
مژه در دیده بیدرد رگ خواب شود
طوطی از پرتو آیینه شود حرف شناس
سخن آن روز شود سبز که دل آب شود
از دم گرم تو صائب که زوالش مرساد!
دل اگر بیضه فولاد بود آب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۲
از ملامت دل روشن گهران شاد شود
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۹
شوق را صبر محال است عنانگیر شود
که شنیده است نیستان قفس شیر شود؟
از عنانگیری خاشاک چه پروا دارد؟
سیل را چون کشش بحر عنانگیر شود
تا توان در قدم خم چو فلاطون گذراند
چه ضرورست کس آلوده تعمیر شود؟
هرکه در کیش وفا راست نباشد چو خدنگ
دیده اش چون گل کاغذ هدف تیر شود
زاهد خشک کجا، پیچ و خم عشق کجا؟
آهن سرد محال است که زنجیر شود
رهبر کعبه مقصود ثبات قدم است
قطع این راه محال است به شبگیر شود
دیده آینه از عکس ندارد سیری
چشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟
که شنیده است نیستان قفس شیر شود؟
از عنانگیری خاشاک چه پروا دارد؟
سیل را چون کشش بحر عنانگیر شود
تا توان در قدم خم چو فلاطون گذراند
چه ضرورست کس آلوده تعمیر شود؟
هرکه در کیش وفا راست نباشد چو خدنگ
دیده اش چون گل کاغذ هدف تیر شود
زاهد خشک کجا، پیچ و خم عشق کجا؟
آهن سرد محال است که زنجیر شود
رهبر کعبه مقصود ثبات قدم است
قطع این راه محال است به شبگیر شود
دیده آینه از عکس ندارد سیری
چشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟