عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۱
اوست عاقل که درین غمکده صهبا نخورد
روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد
شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن
هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد
از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
نکند زحمت ناآمده را استقبال
هر که امروز غم روزی فردا نخورد
همت آن است که موقوف نباشد به طلب
رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد
ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش
هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۲
جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد
می این بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد
تا کسی نشکند آیینه خودبینی را
آب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخورد
به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد
طره خم به خمش شب همه شب می لرزد
که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد
نشود واسطه رزق جهان چون یوسف
هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد
رزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماست
نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد
نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص
کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۴
زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۶
اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۸
کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد
نقس سوخته اش نقطه حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد
دانه سوخته را گریه ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد
نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟
بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد
خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟
هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۹
تا دلی از کف ارباب وفا می گیرد
بارها فال ز دیوان حیا می گیرد
گره ناز به ابروی تبسم بستن
غنچه تعلیم ازان بند قبا می گیرد
آن که چندین قفس از نغمه سرایان دارد
کار بر بلبل ما تنگ چرا می گیرد؟
ناوکی کز دل الماس ترازو گردد
زان کمانخانه ابروی هوا می گیرد
جز قلم کز سر خود قطع تعلق کرده است
که به تقریب سخن دست ترا می گیرد؟
صائب از فیض هواداری اشک سحری
لاله باغ سخن رنگ ز ما می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۲
عشق اول به دل سوخته آدم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۸
گوهر عکس لبش گر به شراب اندازد
کله عیش، می از جوش حباب اندازد
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
خرد آن به که سپر پیش شراب اندازد
کوس شهرت زند از خم چو فلاطون هرکس
خشت برگیرد و از دست کتاب اندازد
هر که خواهد که کند مشکل عالم را حل
دفتر عقل همان به که در آب اندازد
نه ز مستی است نمک گر به شراب افکندم
چشم تا چند به روی تو حباب اندازد؟
غلط اندازی حسن است که آب حیوان
پرده بر روی خود از موج سراب اندازد
خواب مخمل نبود در گرو افسانه
بخت کی گوش به افسانه خواب اندازد؟
نگرفته است کس آیینه خورشید به موم
چون به رخسار تو مشاطه نقاب اندازد؟
صائب از بحر به یک جرعه برآوردی گرد
در خور ظرف تو، ساقی چه شراب اندازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۱
اشک را دیده من گوهر غلطان سازد
آه را سینه من سنبل و ریحان سازد
هست چون تیغ دودم در نظر غیرت من
حسن را آینه هر چند دو چندان سازد
گریه از جا نبرد حسن گران تمکین را
سرو را آب محال است خرامان سازد
پرده پوشی طمع از پرده دران نتوان داشت
چون کسی عیب خود از آینه پنهان سازد؟
شور محشر که کند زیر و زبر عالم را
وقت ما را نتوانست پریشان سازد
عیب خود صاف ضمیران نتوانند نهفت
مرده را آب محال است که پنهان سازد
زرد رویی نکشد روز قیامت صائب
هر که با خون دل از نعمت الوان سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۳
صبر را زمزمه من سفری می سازد
کوه را ناله من کبک دری می سازد
پر کاهی است به دوش دل سودازده ام
کوه دردی که فلک را کمری می سازد
در جوانی ز ثمر قامت نخل است دو تا
راستی سرو مرا بی ثمری می سازد
نکند صبر به زندان فلک، جان چه کند؟
مرغ در بیضه به بی بال و پری می سازد
عقل در کاسه سر عشق شد از بیخبری
دیو را باده گلرنگ پری می سازد
هر که را آینه چون آب مصفا شده است
با گل و خار ز روشن گهری می سازد
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که تمامی مه نو را سپری می سازد
می شود از جگر سنگ چراغش روشن
هر که چون لاله به خونین جگری می سازد
می جهد از خم چوگان حوادث گویش
چون فلک هر که به بی پا و سری می سازد
آه سردست علاج دل غمگین صائب
غنچه را صحبت باد سحری می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۴
سینه را تیره هوا و هوسی می سازد
وقت آیینه مکدر نفسی می سازد
دل معشوق اگر بیضه فولاد بود
ناله سینه شکافم جرسی می سازد
راستی پیشه خود کن خیانت کردن
در و دیوار جهان را عسسی می سازد
چون گل از پوست برون خنده زنان می آید
هر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازد
چه شود گر به شکر خنده مرا شاد کنی؟
شهد با آنهمه شان با مگسی می سازد
نیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسی می سازد
دل ارباب هوس هر نفسی در جایی است
کی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک
عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
هر دمی کز سر صدق است اثرها دارد
صبح صد شمع خموشی از نفسی می سازد
بودم از ناکسی خویش خجل، زین غافل
که ازین خاک سیه عشق کسی می سازد
روح در جسم محال است بماند صائب
طایر قدس کجا با قفسی می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۷
در حریمی که گل روی ایاغ افروزد
خار در دیده آن کس که چراغ افروزد
لاله تربتش آتش به ته پا دارد
در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد
می شود فاخته ای جامه مینایی سرو
گر چنین ناله گرمم رخ باغ افروزد
روزگاری است که در ساغر خورشید، شراب
آنقدر نیست که یک ذره دماغ افروزد
آن که ترساندم از داغ، به آن می ماند
که کسی کوری پروانه چراغ افروزد
هر که در مذهب ما غیرت مشرب دارد
شب آدینه به میخانه چراغ افروزد
انفعالی که ز داغ دل من لاله کشید
شرم بادش که دگر چهره باغ افروزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۲
دل اگر از سر اخلاص ز جا برخیزد
خضر چون سبزه ز بوم و بر ما برخیزد
آه اغیار دلیل است به محرومی عشق
از نشان گرد کی از تیر قضا برخیزد؟
فیض بی پرده تمنا کن اگر اهل دلی
چه سعادت ز پر و بال هما برخیزد؟
پیش روشن گهران صحبت ناجنس بلاست
به نمک چون رسد از شعله صدا برخیزد
شکوه از چرخ مکن تا نکند بنیادت
کاین بخاری است کزاو ابر بلا برخیزد
شبنم سوخته اش گریه شادی باشد
لاله ای کز سر خاک شهدا برخیزد
چه امیدست که در عالم نومیدی نیست؟
راه گم کرده ز جا راهنما برخیزد
می کند آب دل سوختگان را صائب
ناله ای کز جگر خامه ما برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۴
در گنه اشک ندامت ز جگر برخیزد
این سحابی است که از دامن تر برخیزد
باده در چشم و دل پاک پریزاد شود
قطره چون در صدف افتاد گهر برخیزد
به شکر یا به نوای شکرین پیوندد
هر که از خاک چو نی بسته کمر برخیزد
از حریصان نرود حرص زر و سیم به مرگ
تشنه از خواب همان تشنه جگر برخیزد
غفلت نفس دو بالا شود از موی سفید
سگ محال است که از خواب سحر برخیزد
خانه کعبه مقصود سویدای دل است
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۵
منعم از خواب عدم تیره روان برخیزد
هر که شب سیر خورد صبح گران برخیزد
شکر هنگام شکایت به زبان می آرم
سبزه از آتش من جای دخان برخیزد
پرده بردار ز رخسار که چون طوطی مست
زنگ از آیینه من بال فشان برخیزد
دلبری نیست به ابروی کج و قامت راست
بی کماندار چه از تیر و کمان برخیزد؟
همه بر جای خود ای تازه نهالان چمن
بنشینید که آن سرو روان برخیزد
ای که چون غنچه به شیرازه خود می نازی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
بر سر تربت هرکس گذری، چون نرگس
تا قیامت دل و چشم نگران برخیزد
باده سی شبه باید، که ز آیینه دل
زنگ سی روزه ماه رمضان برخیزد
هر که را سیر مقامات بود در خاطر
به که چون نی ز زمین بسته میان برخیزد
از خزان زیر و زبر گشت گلستان صائب
شبنم ما نشد از خواب گران برخیزد
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چون عیان جلوه دهد چهره، گمان برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۶
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۹
زنگ غفلت ز دل من نگران می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۲
زین سعادت که ز بال و پر ما می ریزد
استخوان بندی اقبال هما می ریزد
به سبکدستی من نیست درین بزم کسی
اول از ناخن من رنگ حنا می ریزد
خار صحرای جنون می بردش دست بدست
هر که را آبله گل در ته پا می ریزد
رهروی را که بود درد طلب دامنگیر
خار در رهگذر راهنما می ریزد
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
زلف او عطر به دامان صبا می ریزد
از لحد خاک گشاده است بغل در طلبش
خواجه از بیخبری رنگ سرا می ریزد
با دل خونشده بر گرد جهان می گردیم
تا نصیب این کف خون را به کجا می ریزد
می شود گوهر، اگر جمع تواند کردن
آبرویی که به دریوزه گدا می ریزد
می شود دعوی خون روز قیامت صائب
رنگ هر گل که ز نظاره ما می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۳
صبر هر چند به دل رنگ حضر می ریزد
شوق از خانه برون رخت سفر می ریزد
صدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر می ریزد
عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ
گل به دامان صبا زر به سپر می ریزد
با سبکدستی ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتی ما رنگ خطر می ریزد
بس که از سبزه آن طرف بناگوش ترست
خط ریحان چمن خاک به سر می ریزد
بر گریزان کرم لذت دیگر دارد
گرد آن نخل که بی خواست ثمر می ریزد
هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد
داغ، ته جرعه خود را به جگر می ریزد
مور ما را به کف دست سلیمان برسان
تا ببینی به تکلم چه شکر می ریزد
دل محال است لب از حرف شکایت بندد
شعله را تا نفسی هست شرر می ریزد
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر می ریزد
دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست
عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد
نیست جز خامه صائب که زوالش مرساد!
رگ ابری که شب و روز گهر می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۴
محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد
صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد
سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد
اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد
نشأه باده توحید بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد
از تو آن روز شود سلطنت روی زمین
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد
هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد
خاک در دست کسی زر شود از درویشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد
هر که افسانه چشم تو کند در خوابش
بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد
چون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟
که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد
پیش جمعی که تمامند به میزان خرد
صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد
عام می بود اگر درد سخن، می بایست
که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد
فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟
چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟
در مقامی که سر از پای قلم نشناسد
ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر
چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟