عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۱ - در مرثیهٔ اهل بیت خود
بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم
گویند صبر کن، نه همانا من آن کنم
درد فراق را به دکان طبیب عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم
گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث
گوید مکن خروش به عمدا، من آن کنم
گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری
دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم
یاران به درد من ز من آسیمه سر ترند
ایشان چه کرده‌اند بگو تا من آن کنم
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند
در آب چشم از آتش سودا من آن کنم
آن ناله‌ای که فاخته می‌کرد بامداد
امروز یاد دار که فردا من آن کنم
گفتی که یار نو طلبی و دگر کنی
حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم
انده گسار من شد و انده به من گذاشت
وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنم
کاووس در فراق سیاوش به اشک خون
با لشکری چه کرد به تنها، من آن کنم
خورشید من به زیر گل آنجا چه می‌کند
غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم
فریاد چون کند دل خاقانی از فراق
از من همان طلب کن زیرا من آن کنم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۳
آنچه افتاد چند بار مرا
پند نگرفتم ای فلان که منم
آنچه هستم چرا نمی‌گویم
گفتم ای خام قلتبان که منم
شده‌ام سیر زین جهان زیراک
نیست خیری در این جهان که منم
که مرا هیچ‌کس نمی‌داند
داند ایزد مرا چنان که منم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۳
یارب ز حال محنت خاقانی آگهی
در حال او به عین عنایت نگاه کن
یا روز بخت بی‌هنرش را سپید دار
یا خط عمر بی‌خطرش را سیاه کن
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۸
زهر است مرا غذای هر روزه
زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۷
گر به دل آزاد بودمی چه غمستی
عقدهٔ سودا گشودمی چه غمستی
غم همه ز آن است کشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی
گر به مشامی که بوی آز شنودم
بوی قناعت نودمی چه غمستی
تخم ادب کاشتم دریغ درودم
گر بر دولت درودمی چه غمستی
این که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمی چه غمستی
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی
سرمهٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی
گر ز پی ساز کار در الف آز
سین سلامت فزودمی چه غمستی
لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه
لقمهٔ دونان ربودمی چه غمستی
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمی چه غمستی
گفتی خاقانیا به شاهد و می‌کوش
گر من ازین دست بودمی چه غمستی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۰ - در مرثیهٔ اسپهبد کیالواشیر
چراغ کیان کشته شد کاش من
به مرگش چراغ سخن کشتمی
گرم قوتستی چراغ فلک
به آسیب یک دم زدن کشتمی
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی
سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن
مدد بایدم کاهرمن کشتمی
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن به تن کشتمی
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغ زن کشتمی
اگر با صفهود وفا کردمی
به هجران او خویشتن کشتمی
اگر حق مهرش به جای آرمی
طرب را چو گل در چمن کشتمی
دل و دیده بر دست بنهادمی
چو سیماب از آب دهن کشتمی
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون سمعشان در لگن کشتمی
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگر خویشتن در حزن کشتمی
رفیقا مکش خویشتن در فراق
که گر شایدی کشت من کشتمی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۳
گر از غم خلاصی طلب کردمی
هم از نای و نوشی سبب کردمی
مرا غم ندیم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی
اگر غم طلاق از دلم بستدی
نکاح بنات العنب کردمی
گرم دست رفتی لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی
وگر کردهٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی
بری‌خوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکیه‌گاهی عجب کردمی
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکی کم طلب کردمی
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی
اگر در هنرها هنر دیدمی
به خاقانی آن را نسب کردمی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۵
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۷
یکی را دیدم اندر جایگاهی
که می‌کاوید قبر پادشاهی
به دست از بارگاهش خاک می‌رفت
سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت
ندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
غم نه بر دل که گر نهی بر کوه
کوه گردد ز بار غصه ستوه
جان شیرین که رنج کش باشد
تن مسکین چگونه خوش باشد؟
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بی‌طنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنین‌ها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۳ - در مفارقت دوستی
به خدایی که از شب تیره
روز روشن همی پدید آرد
بی‌قلم بر بساط آینه فام
صورت آفتاب بنگارد
کز غمت انوری ز آتش دل
آب حسرت ز دیده می‌بارد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱
مرکب من که دادهٔ شه بود
جان فدای مراکب شه کرد
بنده را با پیادگان سپاه
درچنین جایگاه همره کرد
اندر آمد ز بی جوی از پای
رویم از غم به گونهٔ که کرد
سالها گفت باز نتوانم
آنچه با من فلک درین مه کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۵
به خدایی که بی‌شناس مقیم
دردل و دیده آتشم باشد
مرگ هر چند خوش نباشد لیک
بی رخ دوستان خوشم باشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - شراب خواهد
پنج قالاشیم در بیغوله‌ای
با حریفی کو رباب خوش زند
چرخ مردم‌خوار گویی خصم ماست
تا چو برخیزیم بر هر شش زند
بی‌شرابی آتش اندر ما زدست
کیست کو آتش در این آتش زند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - حکیم رنجور بود و دوستی او را عیادت نکرد در شکایت و طلب حضور او گوید
ای بدیع‌الزمان بیا و ببین
که ز بدعت جهان چه می‌زاید
دوستان را به رنج بگذاری
تا فلکشان به غم بفرساید
من بدین دوستی شدم راضی
که ترا این چنین همی باید
گرچه در محنتی فتادستم
که دل از دیده می‌بپالاید
به سر تو که هیچ لحظه دلم
از تقاضای تو نیاساید
به درم هر که دست باز نهد
گویم این بار او همی آید
تو ز من فارغ و دلم شب و روز
چشم بر در ترا همی پاید
خود به از عقل هیچ مفتی نیست
زانکه او جز به عدل نگراید
قصه با او بگوی تات برین
بنکوهد اگرت نستاید
این ندانم چه گویمت چو فلک
پایم از بند باز نگشاید
با سر و روی و ریش تو چه کنم
رحمت تو کنون همی باید
کاهنم پشت پای می‌دوزد
وافتم پشت دست می‌خاید
این دو بیتک اگرچه طیبت رفت
تا دگر صورتیت ننماید
گر بدین خوشدلی و آزادی
خود دلم عذرهات فرماید
ورنه باز اندر آستینم نه
گر همی دامنت بیالاید
جد بی‌هزل زیرکان گویند
جان بکاهد ملامت افزاید
طعنهٔ دشمنان گزاینده است
طیبت دوستان بنگزاید
پوستینم مکن که از غم و درد
فلکم پوست می‌بپیراید
آسیای سپهر دور از تو
هر شبم استخوان همی ساید
عکس اشک و رخم چو صبح و شفق
سقف گردون همی بیاراید
نالهایی کنم چنانکه به مهر
سنگ بر حال من ببخشاید
دستم اکنون جز آن ندارد کار
کز رخم رنگ اشک بزداید
کیل غم شد دلم که چرخ بدو
عمرها شادیی نپیماید
در عمرم فلک به دست اجل
می‌بترسم که گل برانداید
چه کنم تا بلا کرانه کند
یا مرا از میانه برباید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۳ - مطایبه
آزرده رفت مانا تاج‌الزمان ز ما
زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز
اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست
لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۹ - در افلاس و رنجوری خود
به خدایی که زنده و باقیست
که من امروز طالب مرگم
باورم دار این حدیث ازآنک
صعب رنجور و نیک بی‌برگم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۴ - در نصیحت
غم به تکلف به سر من مبار
زانکه به سعی تو تن آسان شوم
من خود اگر مادر غم اژدهاست
تا که بزاید به سر آن شوم
پرسی و گویی که ز من بد مگوی
روز دگر با تو دگرسان شوم
چون تو نیم من که به هر خورده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۲ - در اشتیاق
خداوندا همی خواهم که از دل
ترا تا عمر باشد من ستایم
ولیکن این دم از جور زمانه
برنجید این دل انده نمایم