عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۰
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۴
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۵
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۹ - در هجو
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۶
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۳ - در هجو رشید وطواط
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما
                                    
چندین سقاطهٔ هوس افزای عقل کاه
آئی چو سیر کوبهٔ رازی به بانگ و نیست
جز بر دو گوپیازهٔ بلخیت دستگاه
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست
کس گوپیازهٔ تو نیارد به خوان شاه
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت
کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد
گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز
زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
سحر زبان سامری آسای من بخوان
وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان
دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
پس ... نهای و گرچه چو ... کلاه دار
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز
اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه
                                                                    
                            چندین سقاطهٔ هوس افزای عقل کاه
آئی چو سیر کوبهٔ رازی به بانگ و نیست
جز بر دو گوپیازهٔ بلخیت دستگاه
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست
کس گوپیازهٔ تو نیارد به خوان شاه
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت
کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد
گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز
زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
سحر زبان سامری آسای من بخوان
وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان
دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
پس ... نهای و گرچه چو ... کلاه دار
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز
اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیده از کار جهان دربسته به
                                    
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
                                                                    
                            راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۷
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهر است مرا غذای هر روزه
                                    
زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
                                                                    
                            زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۱
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۴ - در شکایت از روزگار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اهل دلی ز اهل روزگار نیابی
                                    
انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق همنفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بیگرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بیآب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسهوار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشتزار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
                                                                    
                            انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق همنفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بیگرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بیآب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسهوار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشتزار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست در موکب جهان مردی
                                    
نیست بر گلبن فلک وردی
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده است، بینوا فردی
رصد روز و شب چه میباید
که ندارد ره کرم گردی
چیست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان این سپید و آن زردی
درد بخل است جان عالم را
الامان یارب از چنین دردی
من که خاقانیم ز خوان فلک
دست شستم که نیست پس خوردی
ناجوان مردم ار جهان خواهم
که ندارد جهان جوان مردی
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند به ناوردی
خواجهای وعدهٔ نوالم داد
بر زبان عزیزتر مردی
گفتم آن مرد را که به دلت
بپذیرم یکی ره آوردی
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از برای همدردی
خواجه وعده وفا نکرد و وفا
کی کند هیچ بخل پروردی
گرچه او سرد کرد خاطر من
گرم شد هم نگفتنش سردی
دل که آزرد اگر بدانستی
کو کسی نیست هم نیازردی
دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی
                                                                    
                            نیست بر گلبن فلک وردی
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده است، بینوا فردی
رصد روز و شب چه میباید
که ندارد ره کرم گردی
چیست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان این سپید و آن زردی
درد بخل است جان عالم را
الامان یارب از چنین دردی
من که خاقانیم ز خوان فلک
دست شستم که نیست پس خوردی
ناجوان مردم ار جهان خواهم
که ندارد جهان جوان مردی
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند به ناوردی
خواجهای وعدهٔ نوالم داد
بر زبان عزیزتر مردی
گفتم آن مرد را که به دلت
بپذیرم یکی ره آوردی
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از برای همدردی
خواجه وعده وفا نکرد و وفا
کی کند هیچ بخل پروردی
گرچه او سرد کرد خاطر من
گرم شد هم نگفتنش سردی
دل که آزرد اگر بدانستی
کو کسی نیست هم نیازردی
دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۴
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کیست ز اهل زمانه خاقانی
                                    
که تو اهل وفاش پنداری
دوستی کز سر غرض شد دوست
هان و هان تاش دوست نشماری
خواجه گوید که دوست دار توام
پاسخش ده که دوست چون داری
تا عزیزم مرا عزیز کنی
چون شد خوار خوار انگاری
یا بلندم کنی گه پستی
یا عزیزم کنی گه خواری
با من این دوستی به شرطی کن
کاخر آن شرط را بجای آری
کان خطائی که حق ز من بیند
گر تو بینی ز من نیازاری
ور شود خصم من زبردستی
زیر پای بلام مگذاری
                                                                    
                            که تو اهل وفاش پنداری
دوستی کز سر غرض شد دوست
هان و هان تاش دوست نشماری
خواجه گوید که دوست دار توام
پاسخش ده که دوست چون داری
تا عزیزم مرا عزیز کنی
چون شد خوار خوار انگاری
یا بلندم کنی گه پستی
یا عزیزم کنی گه خواری
با من این دوستی به شرطی کن
کاخر آن شرط را بجای آری
کان خطائی که حق ز من بیند
گر تو بینی ز من نیازاری
ور شود خصم من زبردستی
زیر پای بلام مگذاری
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۷ - در نکوهش بغداد
                            
                            
                            
                        
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم
                                    
باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی
بر لب دجله ز بس نوش لب نوشلبان
غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی
نازنینان عرب دیدم و رندان عجم
تشنهدل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی
پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب
چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی
دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه
جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی
تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی
آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت
که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی
شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت
هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی
آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند
من ز بغداد چه گویم صفت بیکرمی
بیدرم لاف ز بغداد مزن خاقانی
گر چه امروز به میزان سخن یک درمی
                                                                    
                            باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی
بر لب دجله ز بس نوش لب نوشلبان
غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی
نازنینان عرب دیدم و رندان عجم
تشنهدل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی
پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب
چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی
دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه
جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی
تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی
آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت
که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی
شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت
هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی
آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند
من ز بغداد چه گویم صفت بیکرمی
بیدرم لاف ز بغداد مزن خاقانی
گر چه امروز به میزان سخن یک درمی
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اهل بایستی که جان افشاندمی
                                    
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
                                                                    
                            دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۷ - در هجو رشید الدین وطواط
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رشیدکا ز تهی مغزی و سبک خردی
                                    
پری به پوست همی دان که بس گران جانی
گه شناس قبول از دبور بیخبری
گه تمیز قبل از دبر نمیدانی
سخنت را نه عبارت لطیف و نه معنی
عروس زشت و حلی دون و لاف لامانی
زنی به سخره برآمد به بام گلخن و گفت
که دور چشم بد از کاخ من به ویرانی
سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی
ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی
گرفتمت که هزاران متاع ازین سان هست
کدام حیله کنی تا فروخت بتوانی
حدیث بوزنه خواندی و رشم گرد ناو
چو طیره گشت کفایت ده خراسانی
چه گفت بوزنه را گفت: کون دریده زنا
برای رشم فروشیت کو زبان دانی
زبان بران زمانه به گشتناند، مگوی
که در زمانه منم همزبان خاقانی
سقاطههای تو آن است و شعر من این است
به تو چه مانم؟ ویحک به من چه میمانی
قیاس خویش به من کردن احمقی باشد
که ابن اربدی امروز تو نه حسانی
دلیل حمق تو طعن تو در سنائی بس
که احمقی است سر کردههای شیطانی
                                                                    
                            پری به پوست همی دان که بس گران جانی
گه شناس قبول از دبور بیخبری
گه تمیز قبل از دبر نمیدانی
سخنت را نه عبارت لطیف و نه معنی
عروس زشت و حلی دون و لاف لامانی
زنی به سخره برآمد به بام گلخن و گفت
که دور چشم بد از کاخ من به ویرانی
سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی
ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی
گرفتمت که هزاران متاع ازین سان هست
کدام حیله کنی تا فروخت بتوانی
حدیث بوزنه خواندی و رشم گرد ناو
چو طیره گشت کفایت ده خراسانی
چه گفت بوزنه را گفت: کون دریده زنا
برای رشم فروشیت کو زبان دانی
زبان بران زمانه به گشتناند، مگوی
که در زمانه منم همزبان خاقانی
سقاطههای تو آن است و شعر من این است
به تو چه مانم؟ ویحک به من چه میمانی
قیاس خویش به من کردن احمقی باشد
که ابن اربدی امروز تو نه حسانی
دلیل حمق تو طعن تو در سنائی بس
که احمقی است سر کردههای شیطانی
                                 خاقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۴