عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفت
از تیغ، فیض سایه بال هما گرفت
شد وحشتم ز عالم صورت زیادتر
چندان که بیش آینه من جلا گرفت
با بی بصیرتی به دلیل اعتماد نیست
طفلی ز دست کور تواند عصا گرفت
از سیم و زر به هر چه فشاندیم آستین
در وقت احتیاج، همان دست ما گرفت
سهل است پاک ساختن ره ز رهزنان
آسان نمی توان سر راه از گدا گرفت
عشق غیور، عقل ما هیچکاره کرد
طوفان عنان کشتیم از ناخدا گرفت
بعد از هزار سال که شد چرخ مهربان
پای به خواب رفته ما را حنا گرفت
خود را به آستان کس بیکسان رساند
هر کس به بیکسی ز کسان التجا گرفت
چون نخل میوه دار، دل بردبار ما
سنگی ز هر طرف که رسید از هوا گرفت
شد دست کوتهم به رسایی امیدوار
روزی که شانه دامن آن زلف را گرفت
شوخی که ریخت خون من بیگناه را
اول به مزد دست ز من خونبها گرفت
خواب سبک، گران شود از خوابگاه نرم
شبنم ز روی بستر گل چون هوا گرفت؟
از بخت سبز شیشه پر باده است داغ
سروی که جای بر لب آب بقا گرفت
خون امیدوار مرا پایمال کرد
مشاطه ای که دست ترا در حنا گرفت
فرش است در سرای فقیران حضور دل
نتوان شکستگی ز نی بوریا گرفت
صائب ز توتیا ندهد آب، چشم خویش
هر دیده ای که سرمه ازان خاک پا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
چشمی که از غبار خطش توتیا گرفت
از اشک خویش دامن آب بقا گرفت
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت
چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است
طوطی خطی که آینه از دست ما گرفت
خون امیدوار مرا پایمال ساخت
سنگین دلی که دست ترا در حنا گرفت
از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار
شکر نمی توان ز نی بوریا گرفت
آسوده شد ز کشمکش آرزوی خام
دستی که دامن دل بی مدعا گرفت
آن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبها
خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت
بر هر چه بی نیازی ما آستین فشاند
در روز بازخواست همان دست ما گرفت
آید مگر به لنگر تسلیم برقرار
بحری که شورش از نفس ناخدا گرفت
صائب به آشنایی بحر اعتماد نیست
این ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟
صائب بهشت نسیه خود را نمود نقد
امروز هر که جا به مقام رضا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
کام از جهان دون به هوس می توان گرفت
این شهد ریزه را به مگس می توان گرفت
در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را
از رخنه های دام و قفس می توان گرفت
غیرت اگر قرار به عاجز کشی دهد
دامان گل ز پنجه خس می توان گرفت
دست از فروغ باده اگر در حنا بود
تیغ برهنه را ز عسس می توان گرفت
امروز نیست غیر دل بی غبار ما
آیینه ای که پیش نفس می توان گرفت
دوران خط رسید و تو از حرص دلبری
نشناختی که دل ز چه کس می توان گرفت
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
آفاق را به یک دو نفس می توان گرفت
با هرزه گو درآی ز راه ملایمت
صائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
گر در میان هوا چو حبابت نمی گرفت
دریا به هیچ و پوچ حسابت نمی گرفت
می داشتی گر از دل بیدار بهره ای
شب دیده ستاره به خوابت نمی گرفت
گر پیچ و تاب عشق نمی گشت مهربان
شیرازه در بغل چو کتابت نمی گرفت
در هم نمی فشرد اگر درددل ترا
مغز جهان شمیم گلابت نمی گرفت
مجنون صفت ز عقل اگر ساده می شدی
اندیشه خطا و صوابت نمی گرفت
یک چند، جوش در دل خم گر نمی زدی
کام از لب پیاله شرابت نمی گرفت
می داشت گوهر تو اگر مغز آگهی
دنیا به دام موج سرابت نمی گرفت
باریک اگر می شدی از بوته گداز
چون ماه عید، چرخ رکابت نمی گرفت
می کرد خامسوز ترا آتش شباب
پیری اگر خبر ز کبابت نمی گرفت
صائب چراغ خانه و شمع مزار بود
دل، گرد اگر ز عالم آبت نمی گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
از نوبهار روی زمین خشک و تر شکفت
این باغ را ببین که چه در یکدگر شکفت
شب زنده دار باش کز این باغ دلفریب
آن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفت
گلگل شکفت آبله من ز نیشتر
نتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفت
با غنچگی بساز که نرگس درین چمن
افتاد در خمار اگر یک نظر شکفت
جای فراغ بال ندارد فضای چرخ
در سینه صدف نتواند گهر شکفت
هر پاره ای شد از جگرم لعل آبدار
پیکان آبدار تو تا در جگر شکفت
از چشم شور، صبح به خون شفق نشست
بیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفت
مردم به روی هم نتوانند رنگ دید
خوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفت
چندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشی
در پرده غنچه لب او بیشتر شکفت
هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد
سال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفت
برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان
صائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
از حد گذشت وقت سحر آرمیدنت
پستان صبح خشک شد از نامکیدنت
دامان عمر دست و گریبان خاک شد
باقی است همچنان هوس بزم چیدنت
شد شیشه دل دو چشم تو از عینک و هنوز
مشتاق حسن سنگدلان است دیدنت
زینسان که پای عزم تو در خواب رفته است
بسیار مشکل است به منزل رسیدنت
اکنون که در دهان تو دندان بجا نماند
بی حاصل است داعیه لب گزیدنت
با این گرانیی که تو داری چو پای خم
مشکل بود ز کوی مغان پاکشیدنت
چندان هوای نفس عنان ترا گرفت
کز دست رفت قوت از خود رمیدنت
در خون کشید تیر قضا صد هزار صید
از سر نرفت مستی غافل چریدنت
صائب شکسته باش که آخر شکستگی
چون موج می شود پر و بال پریدنت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
زان خانه برانداز که از خانه زین خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست
در خانه زین زلزله افکند ز شوخی
آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست
زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند
صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست
در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز
هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست
هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را
صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست
برخیز به تدریج، که از عالم اسباب
یکره نتوان در نفس بازپسین خاست
صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت
زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
در چشم غلط بین نبود وضع جهان راست
چون جوی بود کج، نرود آب روان راست
شد بیخبری خضر ره کوی خرابات
آمد به غلط تیر کج ما به نشان راست
در طینت پیران اثری نیست دوا را
از دست نوازش نشود پشت کمان راست
از سختی ره راهرو عشق ننالد
تا کعبه توان رفت به این سنگ نشان راست
بلبل دلی از رد به فریاد تهی کرد
ای وای ز دردی که نیاید به زبان راست
چون تیر ز روشن گهران گرد برآورد
تا با که شود این فلک سخت کمان راست
چون شمع اگر قطره اشکی نفشانی
مگذر ز سر خاک من ای سر روان راست
در سوختگان نشو و نماهاست شرر را
ای زهره جبین مگذر ازین لاله ستان راست
شایسته لنگر نبود حلقه گرداب
در زیر فلک صبح نفس کرد چسان راست؟
صائب شود آفاق معطر ز شمیمش
چون غنچه کسی را که بود دل به زبان راست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۳
آیینه خورشید دل بی هوس ماست
بیداری آفاق چو صبح از نفس ماست
هر چند نفس آینه را تار نماید
روشنگر آیینه دلها نفس ماست
لیلی که گران است بر او ناله مجنون
از حلقه به گوشان نوای جرس ماست
چون شاخ پر از گل ز سر خویش گذشتن
با چهره خندان، ثمر پیشرس ماست
گرگی که کشیده است به خون شیردلان را
امروز به صد خواری سگ، در مرس ماست
تا هست بجا رشته ای از خرقه هستی
هر خار درین دامن صحرا عسس ماست
هر چند چو نی هستی ما قالب خشکی است
بیداری این مرده دلان از نفس ماست
دود از جگر طور به یک جلوه برآرد
این برق جهانسوز که در خار و خس ماست
امروز حریصی که به اقبال قناعت
در ناخن شکر شکند نی، مگس ماست
آن زنده دلانیم که دلهای گرانخواب
آسوده به امید صدای جرس ماست
هست از می گلرنگ بهار طرب ما
هر جا که بود زاهد خشکی قفس ماست
زنار رگ خامی ما چون رگ سنگ است
خورشید کباب ثمر دیررس ماست
از بی ادبی نعمت آن حسن خداداد
درمانده تدبیر دل بوالهوس ماست
صائب صله ای چشم نداریم ز خوبان
انصافی ازین سنگدلان ملتمس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
خمخانه افلاک تهی ساخته ماست
دیری است که این میکده پرداخته ماست
آن گوهر نایاب که در بحر نگنجد
در سینه غواص نفس باخته ماست
سیلاب خس و خار وجودست جهان را
رازی که نهان در دل بگداخته ماست
یک سرو به آزادی ما نیست درین باغ
از صبح ازل این علم افراخته ماست
بس چشمه که از دیده خورشید گشاید
نوری که در آیینه پرداخته ماست
با همت ما روی زمین دامن خالی است
برداشته نه فلک انداخته ماست
رنگینی دارست ز بیباکی منصور
رعنایی سرو از نظر فاخته ماست
صبحی که ازو شور در آفاق فتاده است
فردی ز بیاض نفس باخته ماست
هر چند کسی نیست به افتادگی ما
از چرخ مگویید، که انداخته ماست
صائب که بر او نغمه طرازی است مسلم
خون در دلش از ناله بگداخته ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
گر زندگی خضر بود نقش بر آب است
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
بیداری این طایفه خمیازه آب است
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سایل
بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است!
در مشرب ما خاک نشینان قناعت
در آب رگ تلخی اگر هست گلاب است
در چشم گرانخواب، کتاب است کم از خشت
در دیده بیداردلان خشت کتاب است
مستی که ز خونابه دلهاست شرابش
دود دل ما در نظرش دود کباب است
زان در نظر خلق عزیزست، که گوهر
قانع شده از بحر به یک قطره آب است
آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت
هر شسته عذاری به نظر عالم آب است
هر چند که در خانه ز آب است خرابی
در دیده ما خانه بی آب خراب است
چون ریگ روان نرم روان مانده نگردند
وامانده کسی راهنوردان ز شتاب است
صائب به اثر زنده ز مرده است نکوتر
دستی که عطایی نکند پای به خواب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
جمعیت جسم از نفس پا به رکاب است
شیرازه مجموعه ما موج سراب است
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
این هستی ده روزه ما در چه حساب است؟
این هستی پوچی که تو دلبسته آنی
موقوف به یک چشم زدن همچو حباب است
از قطره اشکش جگر سنگ شود داغ
هر دل که ازان حسن گلوسوز کباب است
سیری ز تماشا نبود اهل نظر را
دریای گهر پر ز تهی چشم حباب است
حسنش شده در بردن دل گرم عنانتر
هر چند که از حلقه خط پا به رکاب است
ناشستگی من بود از سر به هوایی
چون سرو، مرا پای به گل در لب آب است
امید من از نامه نوشتن نکشد دست
هر چند که مکتوب مرا جنگ جواب است
از مردم خاموش طلب سر حقیقت
کاین کوزه سربسته پر از باده ناب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
در پاس نفس می گذرد عمر عزیزش
هر سوخته جانی که دلش همدم غیب است
هر کس کهخبر می دهد از راز حقیقت
زنهار مکن گوش که نامحرم غیب است
این زخم که از تیغ قضا بر جگر ماست
موقوف به روی دلی از مرهم غیب است
در چشم سیه خانه نشینان شهادت
دیدار بتان روزنه عالم غیب است
یک مو خبر از راز دهان تو ندارد
صائب که دلش آینه عالم غیب است
روشنگر آیینه دلها دم غیب است
میراب جگرسوختگان شبنم غیب است
شیرازه مجموعه دلهای پریشان
تاری ز سر زلف خم اندر خم غیب است
فیضی که دهد همچو مسیحا به نفس جان
در پرده عصمتکده مریم غیب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
واعظ نه ترا پایه گفتار بلندست
آواز تو از گنبد دستار بلندست
در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست
مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست
یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
این هستی باطل چو شرر محض نمودست
یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار
مینای تهی بیخبر از ذوق سجودست
خامی است امید ثمر از نخل تمنا
بگذار که این هیزم تر مایه دودست
زخمی که نه ناسور بود رخنه مرگ است
داغی که ندارد نمکی چشم حسودست
از بید جز افتادگی و عجز مجویید
مجنون خدا را همه دم کار سجودست
افسردگی عشق ز افسردگی ماست
هنگامه مجمر خنک از خامی عودست
مردان خدا فارغ از اندیشه چرخند
رخسار زنان لایق این خال کبودست
صائب ثمر عشق من از آینه رویان
چون طوطی از آیینه همین گفت و شنودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
ما صافدلان را چه غم از گرد و غبارست؟
زنگار بر آیینه ما جوش بهارست
یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم
بر کشتی ما حلقه گرداب حصارست
چشمی که فروغ از دل بیدار ندارد
شمعی است که شایسته بالین مزارست
چشم بد خورشید مرا بس که گزیده است
پیشانی صبحم به نظر سینه مارست
چون کام صدف قطره ربایی فن من نیست
چون موج، کمند طلبم بحر شکارست
بلبل شده مشغول به پرداز پر و بال
غافل که شکرخنده گل برق سوارست
در آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟
گر عشق نه بر توسن افلاک سوارست
بگسل ز جهان، ز اطلس افلاک گذر کن
سد ره سوزن، گره آخر تارست
در سینه پر ناوک صائب نفس گرم
برقی است که پنهان شده در بوته خارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
پیچیدن سر از دو جهان افسر عشق است
برخاستن از جان، علم لشکر عشق است
گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است
خواری و غریبی پدر و مادر عشق است
گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق
از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است
تنها نگرفته است همین روی زمین را
چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است
سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟
جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است
حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد
آتش بود آن آب که در گوهر عشق است
بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است
چون نار کند شق دل مینای فلک را
این باده پر زور که در ساغر عشق است
از عشق بود هر که رسیده است به جایی
پرواز کمالات به بال و پر عشق است
شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب
زان است که نیشکر بوم و بر عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
دل در نظر مردم فرزانه بزرگ است
طفلان چه شناسند که دیوانه بزرگ است
چون اشک، فکندن ز نظر هر دو جهان را
سهل است، اگر همت مردانه بزرگ است
از بی ادبان کعبه گل می گذراند
با دل به ادب باش که این خانه بزرگ است
با وسعت مشرب چه بود کوه غم عشق؟
در حوصله تنگ تو این دانه بزرگ است
دارد صدف از سینه هر قطره دلتنگ
هر چند که آن گوهر یکدانه بزرگ است
در ذره به حشمت نگرد دیده عارف
هر خرد درین گوشه میخانه بزرگ است
در پله میزان نظر، سنگ کمش نیست
چون کعبه به چشمی که صنمخانه بزرگ است
خون در خور پیمانه دهد ساقی دوران
مغرور نگردی که ترا خانه بزرگ است
در پایه خود هیچ کسی خرد نباشد
تا جغد بود ساکن ویرانه بزرگ است
بر توست فلک ها ز پریشان سفری تنگ
خود را چو کنی جمع تو، این خانه بزرگ است
در کعبه و بتخانه ز گفتار دلاویز
هر جا که رود صائب فرزانه بزرگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
خورشید ترا از خط شبرنگ وبال است
چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است
از خنجر سیراب نترسد جگر ما
هر چند که می صاف بود مفت سفال است
هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن میل که آن تخم وبال است
در سلسله آبله دست توان یافت
امروز درین دایره آبی که حلال است
موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است
از بس که گرفتار گرفتاری خویشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است
بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
صائب سخن غنچه نشکفته همین است
جمعیت دل در گره سخت ملال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
روشندل و دلبستگی تن چه خیال است؟
خورشید و نظربازی روزن چه خیال است؟
در رشته جان تا ز تعلق گرهی هست
بیرون شدن از چشمه سوزن چه خیال است؟
چون رنگ می از درد نگردیده مصفا
از شیشه افلاک گذشتن چه خیال است؟
بی علم و عمل راه سلامت نتوان رفت
بی بال و پر از دام پریدن چه خیال است؟
خورشید تهیدست ازان انجمن آمد
دست من و آن گوشه دامن چه خیال است؟
چون عشق به پیراهن یوسف نکند رحم
در پرده ناموس نشستن چه خیال است؟
جایی که فلک یک نفس آرام ندارد
در دامن خود پای شکستن چه خیال است؟
تا دور چو نعلین نسازی دو جهان را
صائب سفر وادی ایمن چه خیال است؟