عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
غارت صبر از دلم آن آتشین رو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۹
عشق او جا در دل دیوانه خالی می کند
روشنایی جای خود در خانه خالی می کند
در دل هر کس که مهمان می شود عشق فضول
خانه را اول ز صاحب خانه خالی می کند
عشق بر می دارد از دل بار کلفت حسن را
دامن اطفال را دیوانه خالی می کند
گریه بر خاک شهید خویش کردن عار نیست
شمع دل بر تربت پروانه خالی می کند
گر نباشد زهر چشم آن نگاه آشنا
خانه دل را که از بیگانه خالی می کند؟
در هوای آن لب میگون، لب مخمور من
هر نفس آغوش چون پیمانه خالی می کند
بر سریر خم مربع می نشیند همچو خشت
هر که قالب را درین میخانه خالی می کند
گریه خواهد کرد صائب محرم بزمش مرا
سیل جای خویش در کاشانه خالی می کند
روشنایی جای خود در خانه خالی می کند
در دل هر کس که مهمان می شود عشق فضول
خانه را اول ز صاحب خانه خالی می کند
عشق بر می دارد از دل بار کلفت حسن را
دامن اطفال را دیوانه خالی می کند
گریه بر خاک شهید خویش کردن عار نیست
شمع دل بر تربت پروانه خالی می کند
گر نباشد زهر چشم آن نگاه آشنا
خانه دل را که از بیگانه خالی می کند؟
در هوای آن لب میگون، لب مخمور من
هر نفس آغوش چون پیمانه خالی می کند
بر سریر خم مربع می نشیند همچو خشت
هر که قالب را درین میخانه خالی می کند
گریه خواهد کرد صائب محرم بزمش مرا
سیل جای خویش در کاشانه خالی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
تا خدنگ غمزه بال و پر فشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
هر که خار آرزو در دیده دل بشکند
بی تردد پای در دامان منزل بشکند
از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست
سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند
با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد
آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند
از مروت نیست حرف سخت با عاشق زدن
سنگدل آن کس که بال مرغ بسمل بشکند
هر که بیش از ظرف می بخشد به ارباب سؤال
کاسه در یوزه را بر فرق سایل بشکند
دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست
شوخی لیلی مگر دامان محمل بشکند
سنگ گردد شیشه چون راجع به اصل خویش شد
دل زعصیان سخت چون گردید مشکل بشکند
خویش را بشکن، که برگردد به دریا زودتر
موج را بر یکدگر چندان که ساحل بشکند
به که از سر گیرد احرام حریم کعبه را
راهرو را زیر پا گر خار غافل بشکند
تشنه دریا به هر موجی تسلی کی شود؟
کی خمار من به آب تیغ قاتل بشکند؟
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است
می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه این فرد باطل بشکند
بی تردد پای در دامان منزل بشکند
از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست
سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند
با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد
آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند
از مروت نیست حرف سخت با عاشق زدن
سنگدل آن کس که بال مرغ بسمل بشکند
هر که بیش از ظرف می بخشد به ارباب سؤال
کاسه در یوزه را بر فرق سایل بشکند
دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست
شوخی لیلی مگر دامان محمل بشکند
سنگ گردد شیشه چون راجع به اصل خویش شد
دل زعصیان سخت چون گردید مشکل بشکند
خویش را بشکن، که برگردد به دریا زودتر
موج را بر یکدگر چندان که ساحل بشکند
به که از سر گیرد احرام حریم کعبه را
راهرو را زیر پا گر خار غافل بشکند
تشنه دریا به هر موجی تسلی کی شود؟
کی خمار من به آب تیغ قاتل بشکند؟
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است
می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه این فرد باطل بشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو نواسنجی که در مغز جهان شور افکند؟
پنبه مغز از سر مینای ما دور افکند
گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام
نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند
خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است
ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند
راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است
خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند
غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو
کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند
تیره بختی شعله ادراک را سازد خموش
از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند
از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی
چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند
دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار
لرزه بر پروانه من شمع کافور افکند
با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند
از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش
وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند
پنبه مغز از سر مینای ما دور افکند
گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام
نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند
خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است
ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند
راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است
خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند
غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو
کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند
تیره بختی شعله ادراک را سازد خموش
از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند
از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی
چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند
دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار
لرزه بر پروانه من شمع کافور افکند
با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند
از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش
وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکند
رعشه چون آب روانش بر رگ جان افکند
عشق بالا دست هر کس را که برگیرد زخاک
آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
بادبان چون پرده بر رخسار طوفان افکند؟
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند
هر که را شرم کرم در زیر دامان پرورد
در دل شب سایلان را زر به دامان افکند
هر که اینجا جمع سازد خویش را، فردای حشر
خویش را چون قطره در دریای غفران افکند
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند
بر ضعیفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند
من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خضر
خویش را دانسته در چاه زنخدان افکند
رعشه چون آب روانش بر رگ جان افکند
عشق بالا دست هر کس را که برگیرد زخاک
آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
بادبان چون پرده بر رخسار طوفان افکند؟
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند
هر که را شرم کرم در زیر دامان پرورد
در دل شب سایلان را زر به دامان افکند
هر که اینجا جمع سازد خویش را، فردای حشر
خویش را چون قطره در دریای غفران افکند
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند
بر ضعیفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند
من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خضر
خویش را دانسته در چاه زنخدان افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
خنده چون زان غنچه مستور می گردد بلند
از جگرگاه بدخشان شور می گردد بلند
دیگران را سرمه شب گرچه مهر خامشی است
ناله ما در شب دیجور می گردد بلند
دور گردان را به دریا رهنمایی می کند
دست ما گاهی اگر از دور می گردد بلند
بهر عبرت مردم آزاران عالم را بس است
آتشی کز خانه زنبور می گردد بلند
هست تا آیینه ای روشن درین عبرت سرا
از سر خاک سکندر نور می گردد بلند
عشق شورانگیز در هر جا نمک پاشی کند
از دل صد پاره ما شور می گردد بلند
اختیاری نیست در گفتار حق حلاج را
ناله زین پشت کمان بی زور می گردد بلند
کاسه چوبین گدارا ناله افسوس نیست
این صدا از کاسه فغفور می گردد بلند
شعله آواز بلبل می شود صائب خموش
ناله ما گر به این دستور می گردد بلند
از جگرگاه بدخشان شور می گردد بلند
دیگران را سرمه شب گرچه مهر خامشی است
ناله ما در شب دیجور می گردد بلند
دور گردان را به دریا رهنمایی می کند
دست ما گاهی اگر از دور می گردد بلند
بهر عبرت مردم آزاران عالم را بس است
آتشی کز خانه زنبور می گردد بلند
هست تا آیینه ای روشن درین عبرت سرا
از سر خاک سکندر نور می گردد بلند
عشق شورانگیز در هر جا نمک پاشی کند
از دل صد پاره ما شور می گردد بلند
اختیاری نیست در گفتار حق حلاج را
ناله زین پشت کمان بی زور می گردد بلند
کاسه چوبین گدارا ناله افسوس نیست
این صدا از کاسه فغفور می گردد بلند
شعله آواز بلبل می شود صائب خموش
ناله ما گر به این دستور می گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
خام دستانی که پشت پا به دنیا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند
رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند
می کنند آماده اول در جگر جای خراش
دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند
یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش
خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند
در گداز انتظار روز محشر نیستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند
خیمه خود تا گرانباران به صحرا می زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند
عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق
پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نیزه بالا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند
رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند
می کنند آماده اول در جگر جای خراش
دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند
یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش
خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند
در گداز انتظار روز محشر نیستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند
خیمه خود تا گرانباران به صحرا می زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند
عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق
پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نیزه بالا می زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
با دهان تلخ، ناکامی که خرسندش کنند
تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند
هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پیوندش کنند
بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود
تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است
وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر
چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند
برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید
از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بی نیاز از لاله دامان الوندش کنند
تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند
هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پیوندش کنند
بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود
تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است
وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر
چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند
برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید
از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بی نیاز از لاله دامان الوندش کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۷
هر کجا خوبان چراغ دلبری بر می کنند
شمع را پروانه، آتش را سمندر می کنند
عشق را با ناتوانان التفات دیگرست
فربه انصافان شکار صید لاغر می کنند
آه ازین خورشید رخساران که از تردامنی
از گریبان دگر هر صبح سر برمی کنند
غافلان را عمر در امروز و فردا می رود
عارفان امروز را فردای محشر می کنند
نامه پردازان در ایام فراق دوستان
با کدامین دست و دل یارب قلم سر می کنند
در زمین پاک خرسندی قناعت پیشگان
خاک می لیسند و استغنا به شکر می کنند
هوشیاران را غم ایام می سازد زبون
درد نوشان زود غم را خاک بر سر می کنند
پخته شو تا روز محشر ایمن از دوزخ شوی
ورنه عود خام را در کار مجمر می کنند
صحبت دریادلان صائب بهار رحمت است
موم را در یک نفس این قوم عنبر می کنند
شمع را پروانه، آتش را سمندر می کنند
عشق را با ناتوانان التفات دیگرست
فربه انصافان شکار صید لاغر می کنند
آه ازین خورشید رخساران که از تردامنی
از گریبان دگر هر صبح سر برمی کنند
غافلان را عمر در امروز و فردا می رود
عارفان امروز را فردای محشر می کنند
نامه پردازان در ایام فراق دوستان
با کدامین دست و دل یارب قلم سر می کنند
در زمین پاک خرسندی قناعت پیشگان
خاک می لیسند و استغنا به شکر می کنند
هوشیاران را غم ایام می سازد زبون
درد نوشان زود غم را خاک بر سر می کنند
پخته شو تا روز محشر ایمن از دوزخ شوی
ورنه عود خام را در کار مجمر می کنند
صحبت دریادلان صائب بهار رحمت است
موم را در یک نفس این قوم عنبر می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
رهنوردانی که چون خورشید تنها می روند
از زمین پست بر اوج ثریا می روند
روح مجنون را زتنهایی برون می آورند
عاشقان از شهر اگر گاهی به صحرا می روند
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند
چون کمان در خانه خویشند هر جا می روند
موج را سر رشته می گردد به دریا منتهی
راههای مختلف آخر به یک جا می روند
دامن مادر به آغوش پدر بگزیده اند
طفل طبعانی که از دنبال دنیا می روند
خانه پردازان چو سیلاب از جهان آب و گل
بی توقف راست تا آغوش دریا می روند
رهروان را چشم شور صبح می سازد خنک
زین سبب این راه را مردان به شبها می روند
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستند
اهل وحشت گر به زیر بال عنقا می روند
فارغ از همراه گردد هر که خود را جمع ساخت
مردم آشفته، با همراه تنها می روند
چون زبان شانه از فیض خموشی اهل دل
در رگ و در ریشه زلف چلیپا می روند
آرزوی خام، عالم را بیابان مرگ کرد
همچنان خامان به دنبال تمنا می روند
تن پرستانی که صائب از خودی نگریختند
زیر دیوارند اگر بیرون زدنیا می روند
از زمین پست بر اوج ثریا می روند
روح مجنون را زتنهایی برون می آورند
عاشقان از شهر اگر گاهی به صحرا می روند
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند
چون کمان در خانه خویشند هر جا می روند
موج را سر رشته می گردد به دریا منتهی
راههای مختلف آخر به یک جا می روند
دامن مادر به آغوش پدر بگزیده اند
طفل طبعانی که از دنبال دنیا می روند
خانه پردازان چو سیلاب از جهان آب و گل
بی توقف راست تا آغوش دریا می روند
رهروان را چشم شور صبح می سازد خنک
زین سبب این راه را مردان به شبها می روند
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستند
اهل وحشت گر به زیر بال عنقا می روند
فارغ از همراه گردد هر که خود را جمع ساخت
مردم آشفته، با همراه تنها می روند
چون زبان شانه از فیض خموشی اهل دل
در رگ و در ریشه زلف چلیپا می روند
آرزوی خام، عالم را بیابان مرگ کرد
همچنان خامان به دنبال تمنا می روند
تن پرستانی که صائب از خودی نگریختند
زیر دیوارند اگر بیرون زدنیا می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
کی به کوشش عاقلان را نشأه سودا دهند؟
عشق تشریفی بود کز عالم بالا دهند
عارفان چون دل به آن یکتای بی همتا دهند
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهند
دست در دامان همت زن که گوهر می شود
قطره آبی اگر از عالم بالا دهند
هر که چون پیکان زبان او بود با دل یکی
راست کیشان چون خدنگش بر سر خود جا دهند
آتش دوزخ زننگ ما نهان در سنگ شد
نامه ما را مگر فردا به دست ما دهند
پایه عزت بلندی گیرد از افتادگی
از قلم چون حرفی افتد در کنارش جا دهند
مستی غفلت عنان صائب زدست ما ربود
چون عنان اختیار ما به دست ما دهند؟
عشق تشریفی بود کز عالم بالا دهند
عارفان چون دل به آن یکتای بی همتا دهند
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهند
دست در دامان همت زن که گوهر می شود
قطره آبی اگر از عالم بالا دهند
هر که چون پیکان زبان او بود با دل یکی
راست کیشان چون خدنگش بر سر خود جا دهند
آتش دوزخ زننگ ما نهان در سنگ شد
نامه ما را مگر فردا به دست ما دهند
پایه عزت بلندی گیرد از افتادگی
از قلم چون حرفی افتد در کنارش جا دهند
مستی غفلت عنان صائب زدست ما ربود
چون عنان اختیار ما به دست ما دهند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
در گذر از گفتگو تا ساغر هوشت دهند
جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند
سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین
تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پاره دل را چو عود خام بر آتش گذار
تا پریزاد سخن را سر به آغوشت دهند
تا نگردد خانه زنبور، دل از زخم نیش
نیست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند
لنگر تمکین این بزم است بیهوشی ترا
می روی بیرون ازین محفل اگر هوشت دهند
بر تو از گوش گران این وحشت آبادست خوش
زود در فریاد می آیی اگر گوشت دهند
چون نجوشی در خم گردون ز روی اختیار
جوش بیتابی مزن صائب اگر جوشت دهند
جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند
سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین
تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پاره دل را چو عود خام بر آتش گذار
تا پریزاد سخن را سر به آغوشت دهند
تا نگردد خانه زنبور، دل از زخم نیش
نیست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند
لنگر تمکین این بزم است بیهوشی ترا
می روی بیرون ازین محفل اگر هوشت دهند
بر تو از گوش گران این وحشت آبادست خوش
زود در فریاد می آیی اگر گوشت دهند
چون نجوشی در خم گردون ز روی اختیار
جوش بیتابی مزن صائب اگر جوشت دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
گر چنین خوبان صلای جام الفت می دهند
بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند
حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ
چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟
طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست
لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند
دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست
روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند
از برای عاقلان نزل بلا آماده اند
غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند
خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش
در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند
عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند
آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند
صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند
سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند
بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند
حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ
چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟
طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست
لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند
دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست
روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند
از برای عاقلان نزل بلا آماده اند
غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند
خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش
در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند
عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند
آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند
صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند
سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ای خط بیرحم ازان عارض دمیدن زود بود
آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود
کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو
خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود
زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی
بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود
دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است
ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود
چشم او را فرصت نظاره می بایست داد
نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود
داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر
چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود
با دل صدپاره عشاق چندین کار داشت
شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود
بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است
چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود
از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید
حلقه انصاف در گوشش کشیدن زود بود
بر سر آن غمزه خونخوار در عین غرور
چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود
در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند
خال او را در پناه خط خزیدن زود بود
خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون
ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود
آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود
کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو
خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود
زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی
بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود
دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است
ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود
چشم او را فرصت نظاره می بایست داد
نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود
داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر
چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود
با دل صدپاره عشاق چندین کار داشت
شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود
بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است
چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود
از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید
حلقه انصاف در گوشش کشیدن زود بود
بر سر آن غمزه خونخوار در عین غرور
چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود
در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند
خال او را در پناه خط خزیدن زود بود
خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون
ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ذوق خاموشی مرا روزی که دامنگیر بود
گرد را هم سرمه سای ناله زنجیر بود
این زمان منزل پرستم، ورنه چندی پیش ازین
نقش پای خضر در چشمم دهان شیر بود
دست معمار فلک را کوتهی پیچیده داشت
تا دل ویرانه من قابل تعمیر بود
زهر چشم عشق هر پیمانه خونم که داد
چون به رغبت نوش کردم کاسه پر شیر بود
عشق آتشدست تا در پیکر من خانه داشت
سینه من گرمتر از خوابگاه شیر بود
تخته مشق حوادث نیست صائب این زمان
سینه او چون هدف دایم نشان تیر بود
گرد را هم سرمه سای ناله زنجیر بود
این زمان منزل پرستم، ورنه چندی پیش ازین
نقش پای خضر در چشمم دهان شیر بود
دست معمار فلک را کوتهی پیچیده داشت
تا دل ویرانه من قابل تعمیر بود
زهر چشم عشق هر پیمانه خونم که داد
چون به رغبت نوش کردم کاسه پر شیر بود
عشق آتشدست تا در پیکر من خانه داشت
سینه من گرمتر از خوابگاه شیر بود
تخته مشق حوادث نیست صائب این زمان
سینه او چون هدف دایم نشان تیر بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
در کنار دایه حسن او جهان افروز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۹
پایه نظم بلند از علم کمتر چون بود؟
علم موزون کم چرا از علم ناموزون بود؟
گردبادش جلوه انگشت زنهاری کند
دامن دشتی که گرم از سینه مجنون بود
کنج عزلت کرد مستغنی مرا از احتیاج
خم لباس و خانه و گلزار افلاطون بود
نیست ممکن نخل احسانی کند نشو و نما
تا به مغز خاک پنهان ریشه قارون بود
گر ببندد محتسب میخانه را در، گو ببند
ساقی و نقل و شراب ما لب میگون بود
می شود هم پله قارون به اندک فرصتی
دوش هر کس زیر بار منت گردون بود
جوش گل سازد خروش بلبلان صائب زیاد
عشق روزافزون شود چون حسن روزافزون بود
علم موزون کم چرا از علم ناموزون بود؟
گردبادش جلوه انگشت زنهاری کند
دامن دشتی که گرم از سینه مجنون بود
کنج عزلت کرد مستغنی مرا از احتیاج
خم لباس و خانه و گلزار افلاطون بود
نیست ممکن نخل احسانی کند نشو و نما
تا به مغز خاک پنهان ریشه قارون بود
گر ببندد محتسب میخانه را در، گو ببند
ساقی و نقل و شراب ما لب میگون بود
می شود هم پله قارون به اندک فرصتی
دوش هر کس زیر بار منت گردون بود
جوش گل سازد خروش بلبلان صائب زیاد
عشق روزافزون شود چون حسن روزافزون بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود
تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت
ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود
تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت
ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود