عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضا در مدح همو گوید
بنوش باده که فصل بهار میآید
نوید خرمی از روزگار میآید
ز ابر قطرهٔ آب حیات میبارد
ز باد نفخهٔ مشک تتار میآید
برای رونق بزم معاشران لاله
گرفته جام می خوشگوار میآید
میان باغ به صد لب شکوفه میخندد
که سبزه میدمد و گل به بار میآید
دماغ شیفتگان را به جوش میرد
خروش مرغ که از مرغزار میآید
هزار پیرهن از شوق میکند پاره
به گوش غنچه چو بانک هزار میآید
به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری
گشاده پنجه باری شکار میآید
به هر کجا که رود مرده زنده گرداند
نسیم کز طرف جویبار میآید
کنون چو غنچه و گل هرکجا که زندهدلیست
به زیر سایهٔ بید و چنار میآید
کنار آب و کنار بتان غنیمت دان
کنون که موسم بوس و کنار میآید
غلام دولت آنم که مست سوی چمن
گرفته دست بتی چون نگار میآید
به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف
به بزم شاه جهان با نثار میآید
جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه
به سوی درگه او بندهوار میآید
خدایگان سلاطین که دولت او را
مدد ز حضرت پروردگار میآید
شهیکه مژدهٔ اقبال و کامرانی او
ز اوج طارم نیلی حصار میآید
فلک خزاین جنات آستانهٔ تو
کجا سپهر برین در شمار میآید
به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم
ز زخم تیغ تو در زینهار میآید
ز باد نیزهٔ آتش نهیب چون آبت
عدوی سوخته دل خاکسار میآید
به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح
پذیرهاش ز یمین و یسار میآید
خجسته سایهٔ چتر جهانگشای ترا
ز همنشینی خورشید عار میآید
به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش
ز نام رستم و اسفندیار میآید
ز گفتههای کسان عرض میکنم بیتی
که عرض کردنش اینجا به کار میآید
ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولتت از روزگار میآید
هزار سال بمان کامران که دولت تو
بدانچه رای کنی کامکار میآید
نوید خرمی از روزگار میآید
ز ابر قطرهٔ آب حیات میبارد
ز باد نفخهٔ مشک تتار میآید
برای رونق بزم معاشران لاله
گرفته جام می خوشگوار میآید
میان باغ به صد لب شکوفه میخندد
که سبزه میدمد و گل به بار میآید
دماغ شیفتگان را به جوش میرد
خروش مرغ که از مرغزار میآید
هزار پیرهن از شوق میکند پاره
به گوش غنچه چو بانک هزار میآید
به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری
گشاده پنجه باری شکار میآید
به هر کجا که رود مرده زنده گرداند
نسیم کز طرف جویبار میآید
کنون چو غنچه و گل هرکجا که زندهدلیست
به زیر سایهٔ بید و چنار میآید
کنار آب و کنار بتان غنیمت دان
کنون که موسم بوس و کنار میآید
غلام دولت آنم که مست سوی چمن
گرفته دست بتی چون نگار میآید
به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف
به بزم شاه جهان با نثار میآید
جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه
به سوی درگه او بندهوار میآید
خدایگان سلاطین که دولت او را
مدد ز حضرت پروردگار میآید
شهیکه مژدهٔ اقبال و کامرانی او
ز اوج طارم نیلی حصار میآید
فلک خزاین جنات آستانهٔ تو
کجا سپهر برین در شمار میآید
به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم
ز زخم تیغ تو در زینهار میآید
ز باد نیزهٔ آتش نهیب چون آبت
عدوی سوخته دل خاکسار میآید
به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح
پذیرهاش ز یمین و یسار میآید
خجسته سایهٔ چتر جهانگشای ترا
ز همنشینی خورشید عار میآید
به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش
ز نام رستم و اسفندیار میآید
ز گفتههای کسان عرض میکنم بیتی
که عرض کردنش اینجا به کار میآید
ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولتت از روزگار میآید
هزار سال بمان کامران که دولت تو
بدانچه رای کنی کامکار میآید
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - صفت زنان مطربهٔ هندی
شد زن مطرب به نوا پروری
انجمنی پر ز مه و مشتری
غمزه زنانی همه مردم فریب
سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب
چاه زنخ روشن و صافی چو ماه
روی نما گشته چو آبی به چاه
پرده برانداخته چون آفتاب
کرده به یک غمزه جهانی خراب
روئی چو خورشید بر افروخته
جان کسان زاتش خود سوخته
ز ابروی خم پشت کمان ساخته
تیر مژه نیم کش انداخته
ناوکشان چون شده بیرون زکیش
دیده سپر کرده سیاهی خویش
رشته در بسته برد از دو سوی
چون قطرات عرق از گرد روی
سی مه یک روزه فگنده به گوش
حلقه مگو یک مه سی روزه گوش
از کف خود آئینهٔ بنهاده پیش
دیده رخ خود به کف دست خویش
موئی میان سرشان فرق جوی
شکل هلال آمده بیفرق موی
جعد که پیچیده به پا در خرام
ماهی ساق آمده در پای دام
بر زمین افگنده چو گیسوی خویش
رفته ره خویش هم از موی خویش
قامتشان سرو دلی راستین
پر ز گل از ساعدشان آستین
یافته از نغمه گلوشان خراش
صورت خراشیدهشان جان خراش
سینه بسی خستهٔ و دل کرده ریش
هر نفس از تیزی آوازه خویش
قامتشان بود به پا کوفتن
گیسوی مشکین به زمین روفتن
رقص کنان چون بزمین پا زدند
در حق ناهید لگدها زدند
از روش جنبش دستان شان
مجلسیان هر همه حیران شان
هر که در آن شعبده هشیار بود
مست، نه از می، که ز دیدار بود
انجمنی پر ز مه و مشتری
غمزه زنانی همه مردم فریب
سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب
چاه زنخ روشن و صافی چو ماه
روی نما گشته چو آبی به چاه
پرده برانداخته چون آفتاب
کرده به یک غمزه جهانی خراب
روئی چو خورشید بر افروخته
جان کسان زاتش خود سوخته
ز ابروی خم پشت کمان ساخته
تیر مژه نیم کش انداخته
ناوکشان چون شده بیرون زکیش
دیده سپر کرده سیاهی خویش
رشته در بسته برد از دو سوی
چون قطرات عرق از گرد روی
سی مه یک روزه فگنده به گوش
حلقه مگو یک مه سی روزه گوش
از کف خود آئینهٔ بنهاده پیش
دیده رخ خود به کف دست خویش
موئی میان سرشان فرق جوی
شکل هلال آمده بیفرق موی
جعد که پیچیده به پا در خرام
ماهی ساق آمده در پای دام
بر زمین افگنده چو گیسوی خویش
رفته ره خویش هم از موی خویش
قامتشان سرو دلی راستین
پر ز گل از ساعدشان آستین
یافته از نغمه گلوشان خراش
صورت خراشیدهشان جان خراش
سینه بسی خستهٔ و دل کرده ریش
هر نفس از تیزی آوازه خویش
قامتشان بود به پا کوفتن
گیسوی مشکین به زمین روفتن
رقص کنان چون بزمین پا زدند
در حق ناهید لگدها زدند
از روش جنبش دستان شان
مجلسیان هر همه حیران شان
هر که در آن شعبده هشیار بود
مست، نه از می، که ز دیدار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۹۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۲۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۹۶
ای شمع رخ تو مطلع نور
زین حسن و جمال چشم بددور
با پرتو عارض توخورشید
چون شمع درآفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
مانندهٔ آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
ور زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم ت در زمانه
یک خانهٔ دل نماند معمور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بردر تست
ازدرگه خود مکن ورا دور
زین حسن و جمال چشم بددور
با پرتو عارض توخورشید
چون شمع درآفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
مانندهٔ آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
ور زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم ت در زمانه
یک خانهٔ دل نماند معمور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بردر تست
ازدرگه خود مکن ورا دور
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۸۵
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۱
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۲
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
دی بدان رستهٔ صرافان من بر در تیم
پسری دیدم تابندهتر از در یتیم
زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه
بینظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم
با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان
کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم
رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار
کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم
گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم
گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟
گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم
هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم
دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد
او چنان میر و منش راست بمانند ندیم
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم
گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر
گفت: خواهی شش بگشای در کیسهٔ سیم
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست
کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من
جفتهای دیدم آراسته با هر چه نعیم
سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان
تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر
و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم
گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید
کرده آن نقرهٔ سیمینش به الماس دو نیم
پارهای بردم از این روغن ابلیس به کار
الف خویش نهان کردم در حلقهٔ میم
او به زیر من چون کبک که در چنگل باز
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم
پسری دیدم تابندهتر از در یتیم
زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه
بینظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم
با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان
کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم
رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار
کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم
گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم
گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟
گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم
هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم
دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد
او چنان میر و منش راست بمانند ندیم
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم
گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر
گفت: خواهی شش بگشای در کیسهٔ سیم
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست
کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من
جفتهای دیدم آراسته با هر چه نعیم
سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان
تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر
و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم
گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید
کرده آن نقرهٔ سیمینش به الماس دو نیم
پارهای بردم از این روغن ابلیس به کار
الف خویش نهان کردم در حلقهٔ میم
او به زیر من چون کبک که در چنگل باز
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - در تعریض بر پندار رازی
زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز میرسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگمشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز میرسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگمشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - در طلب شراب
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲۹