عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵۹
ته که خورشید اوج دلربایی
چنین بیرحم و سنگین دل چرایی
به اول آنهمه مهر و محبت
به آخر راه و رسم بی وفایی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۶۱
ته که نوشم نه‌ای نیشم چرایی
ته که یارم نه‌ای پیشم چرایی
ته که مرهم نه‌ای بر داغ ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۶۵
مو احوالم خرابه گر تو جویی
جگر بندم کبابه گر تو جویی
ته که رفتی و یار نو گرفتی
قیامت هم حسابه گر تو جویی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۷
در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست
صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست
یاران مدد نمودند در صلح غیر با او
اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست
حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم
جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست
آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است
ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست
بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را
آنگه ببین به نامت این سکه آن که زد کیست
جز من که غیرتم کرد راضی به دوری تو
آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کیست
این وصل بی‌بها را من می‌دهم به هجران
یاران کسی که دارد بر محتشم حسد کیست
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۹
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم
گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت می‌برم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت می‌برم
گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی
از اره غیرت روان پای روانت می‌برم
شرح غم من محتشم زین پیش می‌گفتی به او
گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۰
چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
به چشم دور بین مثل شب دیجور می‌بینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور می‌بینم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۴
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
میشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قیامت خون‌فشان مژگان من
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۷
دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این
زبانم کوته از نامش نمی‌گردد چه نام است این
گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش
نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این
به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که
به کام آن که جان می‌یابد از مرگم چه کام است این
تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر
که می‌سوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این
یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان
فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این
بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان
که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این
ز حالات دگرگون محتشم می‌ریزد از کلکت
گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است
وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید
کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که می‌رسد ز درونم به چشم تر
سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او
شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم
پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد
هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل
مانا به شعله‌های درخشان آتش است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است
آن که بی‌زنجیر در بند است فریاد من است
آن که می‌گردد مدام از دور باش خشم و کین
دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است
ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن
طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است
دادن از روی زمین خاک بنی‌آدم به باد
کمترین بازیچهٔ طفل پریزاد من است
در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک
گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است
آن که پای مرغ دل می‌بندد از روی هوا
طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است
انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم
همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت
یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد
کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید
دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که می‌رود
آن بی‌وفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو
صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز
کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح
دلت مباد به تیر دعای من مجروح
عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ
ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح
شکست شیشهٔ دل در کفش که می‌خواهد
به شیشه ریزه آزار پای من مجروح
ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز
ز خار گلی داغهای من مجروح
جراحت دل ریشم ازین قیاس کنید
که هست صد دل بی‌غم برای من مجروح
دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت
درون هم از دل الماس سای من مجروح
شد از دم تو مسیحا نفس دل مرده
دواپذیر و دل بی‌دوای من مجروح
خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست
ز ما سوا نشد و ماسوای من مجروح
نماند محتشم از دوستان دلی که نشد
ز سوز گریه بر های‌های من مجروح
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد
هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد
باد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم
ور نمی‌خواهی تو بر خورداریم آن هم مباد
بی‌خدنگت یاددارم صد جراحت بر جگر
هیچ کس را این جراحتهای بی‌مرهم مباد
گر ز حرمانش ندارم زندگی بر خود حرام
مرغ روحم در حریم حرمتش محرم مباد
روز وصل دلبران گر شد نصیب دیگران
سایهٔ شبهای هجرت از سرما کم مباد
گفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان
گفت هر عاشق که دردی دارد او را غم مباد
گر نباشد محتشم خوش‌دل به دور خط دوست
از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد
خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد
جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل
خاری به پای بیهوده گردش خلیده باد
تن هم نمی‌کشد ز رهت پا بگفت من
کز سر کشی به دار سیاست کشیده باد
تو قبلهٔ رقیبی و من در سجود تو
کز بار مرگ پشت امیدم خمیده باد
با آن که می‌بری همه دم نام مدعی
نام تو می‌برم که زبانم بریده باد
با آن که غیر دامن وصلت گرفته است
من زنده‌ام که جیب حیاتم دریده باد
گر مرغ روحم محتشم از باغ روی تو
دل برندارد از چمن تن پریده باد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد
ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد
تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر
غیرت میان ما به جدائی قرار داد
من خود خراب از می حرمان شدم رقیب
داد طرب به مجلس آن میگسار داد
من بار راه هجر کشیدم جهان
او غیر را به بارگه وصل بار داد
من کلفت خمار کشیدم بناخوشی
او غیر را ز وصل می خوش گوار داد
آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز
صد انتظار داد ازین انتظار داد
گو محتشم به خواب عدم رو که دیگری
پاس درش بدیدهٔ شب زنده‌دار داد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
بی‌وفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه
آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی
آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی
آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را می‌نمودی خوش حریف
خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش می‌کردی دلا دعوی بیزاری یار
امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد
این که می‌گفتی پشیمانم ز قتل محتشم
از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد
پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد
ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان
نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد
سخن‌چین عقده‌ای در کار ما افکنده پنداری
که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد
ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر
ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد
سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی
که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمین آمد
ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان
شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد
تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه
بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آن مه که صورتش ز مقابل نمی‌رود
از دیده گرچه می‌رود از دل نمی‌رود
زور کمند جذبه من بین که ناقه‌اش
بسیار دست و پا زد و محمل نمی‌رود
حاضر کنید توسن او کز سرشک من
ره پر گلست و ناقه درین گل نمی‌رود
طور من آن یگانه نمی‌آورد به یاد
تا با رفیق تو دو سه منزل نمی‌رود
مجنون صفت رمیده ز شهرم دل آنچنان
کش می‌کشند اگر به سلاسل نمی‌رود
تیغ اجل سزاست تن کاهل مرا
کاندر قفای آن بت قاتل نمی‌رود
در بحر عشق محتشم از جان طمع ببر
کاین زورق شکسته به ساحل نمی‌رود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
با وجود آن که پیوند آن پری از من برید
گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید
من نخواهم داشت دست از حلقهٔ فتراک او
گر سرم خواهد به جور آن ترک صید افکن برید
من به مهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر
گر برم نام وفا باید زبان من برید
خلعت عشاق را می‌داد خیاط ازل
بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید
در رهش افروخت اقبال از گیاه تر چراغ
در شب تار آن که راه وادی ایمن برید
کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست
گر توانستی زبان طعنهٔ دشمن برید
محتشم را از غم خود دید گریان پیش او
گفت می‌باید ازین رسوای تر دامن برید