عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
نیست یک گوهر سیراب به اندازه موج
چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟
عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند
بحر را کم نشود سلسله تازه موج
نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم
بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج
از حوادث دل غافل سبک از جای رود
کف بی مغز بود محمل جمازه موج
گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش
دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج
دل چه داند که چه شورست درین قلمز چشم
نرسیده است به گوش صدف آوازه موج
آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب
تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج
چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟
عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند
بحر را کم نشود سلسله تازه موج
نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم
بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج
از حوادث دل غافل سبک از جای رود
کف بی مغز بود محمل جمازه موج
گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش
دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج
دل چه داند که چه شورست درین قلمز چشم
نرسیده است به گوش صدف آوازه موج
آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب
تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
تا به کی همچون سگان گیرد ترا در خواب، صبح؟
چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبح
شیر مست فیض شو از جوی شیر روشنش
تا نگشته است از شفق چون دامن قصاب صبح
در وصال از عاشق صادق نمی داند اثر
چون شکر در شیر، گردد محو در مهتاب صبح
گر نداری زنده شب را از گرانخوابی چو شمع
سبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح
چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبح
شیر مست فیض شو از جوی شیر روشنش
تا نگشته است از شفق چون دامن قصاب صبح
در وصال از عاشق صادق نمی داند اثر
چون شکر در شیر، گردد محو در مهتاب صبح
گر نداری زنده شب را از گرانخوابی چو شمع
سبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح
رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح
سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست
در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح
بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را
عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح
من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟
عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح
صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام
خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح
رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح
سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست
در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح
بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را
عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح
من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟
عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح
صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام
خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبح
چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح
دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچید
بی اثر نیست فغان های شب و زاری صبح
نیست امید سحر عاشق دلسوخته را
شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح
پیشتر زن که شود آتش خورشید بلند
بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح
صورت حشر که در پرده غیب است نهان
می توان دید در آیینه بیداری صبح
همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی
صائب از دست مده دامن بیداری صبح
چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح
دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچید
بی اثر نیست فغان های شب و زاری صبح
نیست امید سحر عاشق دلسوخته را
شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح
پیشتر زن که شود آتش خورشید بلند
بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح
صورت حشر که در پرده غیب است نهان
می توان دید در آیینه بیداری صبح
همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی
صائب از دست مده دامن بیداری صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
مستمع را کام ناگردیده از دشنام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان
کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ
نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور
تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ
دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را
صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ
حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست
هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ
گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ
بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب
می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ
جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی
نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ
در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار
خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ
فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال
بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ
طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب
هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ
بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین
گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ
پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟
کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ
کار من سهل است ای بی رحم بر خود رحم کن
چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟
در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟
گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟
تا توان از شربت دینار شیرین ساختن
از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ
هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات
می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان
کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ
نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور
تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ
دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را
صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ
حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست
هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ
گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ
بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب
می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ
جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی
نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ
در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار
خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ
فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال
بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ
طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب
هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ
بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین
گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ
پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟
کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ
کار من سهل است ای بی رحم بر خود رحم کن
چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟
در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟
گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟
تا توان از شربت دینار شیرین ساختن
از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ
هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات
می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
اگر دو هفته بود چهره گلستان سرخ
مدام از می لعلی است روی جانان سرخ
جهانیان همه گردن کشیده اند از دور
شود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخ
نشان صافی شست است این که چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ
ز خون بی گنهان است آنقدر سیراب
که دست می شود از دامنش چو مرجان سرخ
اگر حجاب سمندر شود، که می سوزد
چنین شود اگر از می عذار جانان سرخ
چه خون که در دلم از آرزوی بوسه کند
در آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخ
سهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد
ز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخ
ز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوش
که خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخ
نظر سیاه به آب حیات کی سازد؟
شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخ
ز جویبار حیاتش نرست شاخ گلی
به خون هر که نگردید تیر جانان سرخ
سیاه خانه این دشت، داغ لاله شود
اگر چنین شود از اشک من بیابان سرخ
کدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟
که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخ
کند کباب به خون ناکشیده آهو را
ز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخ
به سر به راهی ما زلف یار می نازد
شود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخ
می دو آتشه را نشأه دگر باشد
خوش آن زمان که لب یار گردد از پان سرخ
چراغ دل ز جگرگوشه می شود روشن
بود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخ
شکار لاغرم، این می کشد مرا که مباد
ز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخ
ز شرم بی اثریهاست اشک من رنگین
که از تپانچه بود چهره یتیمان سرخ
مخور ز چهره گلگون گل، فریب جمال
که در مقام جلال است رخت شاهان سرخ
فزود دامن صحرا جنون مجنون را
که گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخ
جواب آن غزل طالب است این صائب
کز اوست روی سخن گستران ایران سرخ
مدام از می لعلی است روی جانان سرخ
جهانیان همه گردن کشیده اند از دور
شود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخ
نشان صافی شست است این که چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ
ز خون بی گنهان است آنقدر سیراب
که دست می شود از دامنش چو مرجان سرخ
اگر حجاب سمندر شود، که می سوزد
چنین شود اگر از می عذار جانان سرخ
چه خون که در دلم از آرزوی بوسه کند
در آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخ
سهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد
ز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخ
ز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوش
که خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخ
نظر سیاه به آب حیات کی سازد؟
شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخ
ز جویبار حیاتش نرست شاخ گلی
به خون هر که نگردید تیر جانان سرخ
سیاه خانه این دشت، داغ لاله شود
اگر چنین شود از اشک من بیابان سرخ
کدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟
که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخ
کند کباب به خون ناکشیده آهو را
ز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخ
به سر به راهی ما زلف یار می نازد
شود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخ
می دو آتشه را نشأه دگر باشد
خوش آن زمان که لب یار گردد از پان سرخ
چراغ دل ز جگرگوشه می شود روشن
بود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخ
شکار لاغرم، این می کشد مرا که مباد
ز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخ
ز شرم بی اثریهاست اشک من رنگین
که از تپانچه بود چهره یتیمان سرخ
مخور ز چهره گلگون گل، فریب جمال
که در مقام جلال است رخت شاهان سرخ
فزود دامن صحرا جنون مجنون را
که گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخ
جواب آن غزل طالب است این صائب
کز اوست روی سخن گستران ایران سرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
مکن ز باده لعلی لب چو مرجان سرخ
ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ
ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم
که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ
مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر
که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ
به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین
ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ
نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش
نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ
زرست مایه خوشحالی و برومندی
که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ
گرفته دل نبود هر که را بود مغزی
که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ
به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ
به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد
مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ
گلی که از سفر خویش چیده ام این است
که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ
ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد
که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ
بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب
به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ
خیال سیب زنخدان یار می گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ
سموم را نفس انگشت زینهار شود
ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ
به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس
ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟
سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب
که از خیال غربت است روی دیوان سرخ
چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟
که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ
سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند
ز شقه علم ماست روی میدان سرخ
سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی
که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ
ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ
ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم
که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ
مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر
که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ
به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین
ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ
نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش
نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ
زرست مایه خوشحالی و برومندی
که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ
گرفته دل نبود هر که را بود مغزی
که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ
به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ
به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد
مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ
گلی که از سفر خویش چیده ام این است
که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ
ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد
که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ
بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب
به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ
خیال سیب زنخدان یار می گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ
سموم را نفس انگشت زینهار شود
ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ
به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس
ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟
سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب
که از خیال غربت است روی دیوان سرخ
چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟
که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ
سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند
ز شقه علم ماست روی میدان سرخ
سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی
که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
شد زسر گردانی من بس که حیران گردباد
کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد
چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد
می برد آوارگی زود از بیابان گردباد
ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد
نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی
می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی
تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد
بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک
گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد
تیره بختی می کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد
دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام
می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد
تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان
راست می سازد نفس را در بیابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچید خار
نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند
می شود فواره خون در بیابان گردباد
می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب
برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من
می شود انگشت زنهار بیابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟
من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ
گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد
چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد
می برد آوارگی زود از بیابان گردباد
ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد
نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی
می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی
تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد
بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک
گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد
تیره بختی می کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد
دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام
می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد
تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان
راست می سازد نفس را در بیابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچید خار
نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند
می شود فواره خون در بیابان گردباد
می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب
برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من
می شود انگشت زنهار بیابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟
من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ
گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد
پرده دریا درد موجی که بی پروا فتاد
عشق بی پروا دماغ خانه آرایی نداشت
این گره در کار دریا از حباب ما فتاد
صبر نتوانست پیچیدن عنان راز عشق
این شرر آخر برون از سینه خارا فتاد
چاره جوییهای غمخواران مرا بیچاره کرد
این گره در کار من از سوزن عیسی فتاد
روی گرم لاله و آغوش گل زندان اوست
هر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد
در جهان ساده لوحی رهبری در کاری نیست
خضر شد هر کس که در دامان این صحرا فتاد
می کند در سنگ خارا داغ تنهایی اثر
بیستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتاد
سالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نیست
عمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاد
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
پرده دریا درد موجی که بی پروا فتاد
عشق بی پروا دماغ خانه آرایی نداشت
این گره در کار دریا از حباب ما فتاد
صبر نتوانست پیچیدن عنان راز عشق
این شرر آخر برون از سینه خارا فتاد
چاره جوییهای غمخواران مرا بیچاره کرد
این گره در کار من از سوزن عیسی فتاد
روی گرم لاله و آغوش گل زندان اوست
هر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد
در جهان ساده لوحی رهبری در کاری نیست
خضر شد هر کس که در دامان این صحرا فتاد
می کند در سنگ خارا داغ تنهایی اثر
بیستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتاد
سالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نیست
عمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاد
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
ترک جانان چون توان از تیغ بی زنهار داد؟
پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار داد
چون مرا می سوختی آخر به داغ دور باش
چون سپند اول نبایستی به محفل بار داد
بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل است
بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد
از دم گرم توکل می شود صاحب چراغ
هر که پشت خویش چون محراب بر دیوار داد
شکوه مغرور ما بر خامشی آورد زور
هر قدر ما را سپهر سنگدل آزار داد
آن که می بخشد به خون مرده صائب زندگی
می تواند بخت ما را دیده بیدار داد
پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار داد
چون مرا می سوختی آخر به داغ دور باش
چون سپند اول نبایستی به محفل بار داد
بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل است
بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد
از دم گرم توکل می شود صاحب چراغ
هر که پشت خویش چون محراب بر دیوار داد
شکوه مغرور ما بر خامشی آورد زور
هر قدر ما را سپهر سنگدل آزار داد
آن که می بخشد به خون مرده صائب زندگی
می تواند بخت ما را دیده بیدار داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
حسن خواهد رفت و داغت بر جگر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد
از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد
ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد
چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد
شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد
نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد
رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد
ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد
تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد
از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد
ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد
چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد
شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد
نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد
رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد
ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد
تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد
از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد
اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد
خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد
منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد
تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد
یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد
از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد
اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد
خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد
منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد
تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد
یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
مرگ عاشق بی شمار آن سیمبر دارد به یاد
رشته بسیار این عقد گهر دارد به یاد
با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما
یک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یاد
قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر
سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد
هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان
چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد
با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت
کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد
بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند
کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد
عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق
بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد
دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را
بیستون پر لاله خونین جگر دارد به یاد
تشنه از موج سراب افزون درین دامان داشت
صائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
رشته بسیار این عقد گهر دارد به یاد
با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما
یک جهان پروانه بی بال و پر دارد به یاد
قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر
سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد
هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان
چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد
با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت
کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد
بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند
کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد
عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق
بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد
دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را
بیستون پر لاله خونین جگر دارد به یاد
تشنه از موج سراب افزون درین دامان داشت
صائب این سرچشمه روشن گهر دارد به یاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۲
دل عبث چندین تقدیر الهی می تپد
می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد
ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد
نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن
عارفان را دل به اسرار الهی می تپد
برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد
چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون
ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد
تحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفو
جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد
می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد
ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست
بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد
نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن
عارفان را دل به اسرار الهی می تپد
برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید
رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد
چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق
کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد
بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد
پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون
ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد
تحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفو
جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟
باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد
شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد
کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟
در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست
این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد
پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ
راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد
دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است
زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد
شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را
کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟
سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید
تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد
هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب
به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد
باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد
شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد
کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟
در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست
این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد
پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ
راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد
دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است
زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد
شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را
کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟
سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید
تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد
هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب
به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
زلف مشکین را چرا آن نازپرور می برد؟
بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟
هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد
همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد
ما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایم
روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟
در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما
تلخی بادام ما را شور محشر می برد
از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد
عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است
جامه بر بالایم از بال سمندر می برد
من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار
ناف صفرای مرا گردون به شکر می برد
هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است
می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد
بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟
هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد
همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد
ما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایم
روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟
در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما
تلخی بادام ما را شور محشر می برد
از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد
عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است
جامه بر بالایم از بال سمندر می برد
من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار
ناف صفرای مرا گردون به شکر می برد
هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است
می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
عشق اول ناتوانان را به منزل می برد
خار و خس را زودتر دریا به ساحل می برد
نیست سامان تماشا صفحه ننوشته را
چهره خوبان نوخط بیشتر دل می برد
بر هدف دستی ندارد تیر، بی زور کمان
همت پیران جوانان را به منزل می برد
صبر اگر یک دم عنانداری کند پروانه را
بیقراری شمع را بیرون ز محفل می برد
سبز از زهر ندامت می شود صائب پرش
هر که چون طوطی سخن بیرون زمحفل می برد
خار و خس را زودتر دریا به ساحل می برد
نیست سامان تماشا صفحه ننوشته را
چهره خوبان نوخط بیشتر دل می برد
بر هدف دستی ندارد تیر، بی زور کمان
همت پیران جوانان را به منزل می برد
صبر اگر یک دم عنانداری کند پروانه را
بیقراری شمع را بیرون ز محفل می برد
سبز از زهر ندامت می شود صائب پرش
هر که چون طوطی سخن بیرون زمحفل می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
وسعت مشرب زدل اندیشه فردا نبرد
این غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد
کی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبرد
کیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟
شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرد
از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام
سنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبرد
یک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او
از سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرد
از چراغان خلوت گورش شود تاریکتر
هر که زیر خاک با خود دیده بینا نبرد
دل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
از گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبرد
عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست
مشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد
این غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد
کی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبرد
کیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟
شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرد
از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام
سنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبرد
یک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او
از سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرد
از چراغان خلوت گورش شود تاریکتر
هر که زیر خاک با خود دیده بینا نبرد
دل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
از گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبرد
عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست
مشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد