عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دروغ شیوه طبع یگانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
شرر فشانی، کار زبانه ما نیست
تلاش مسند عزت برون در بگذار
صف نعال در آیینه خانه ما نیست
غنیمت است درین روزگار کم فرصت
که خضر مانع آب شبانه ما نیست
به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش
به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست
به سینه دل صد چاک دست رد مگذار
اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست
برو گل این زر خود در کنار آتش ریز
که خونبهای خس آشیانه ما نیست
به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد
فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست
چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟
سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
خراب چشم تو اندیشه عتابش نیست
که می پرست غم از تلخی شرابش نیست
بیاض گردن او در کتابخانه حسن
سفینه ای است که حاجت به انتخابش نیست
گلی است چهره خندان آن بهار امید
که زیر پوست رگ تلخی گلابش نیست
عجب که نامه امید من رسد به جواب
که گر به کوه رسد ناله ام، جوابش نیست
به چشم جوهریان رشته ای است بی گوهر
ز عشق او رگ جانی که پیچ و تابش نیست
بنای طاقت اگر کوه بیستون شده است
حریف جلوه ناز گران رکابش نیست
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که هر گلی که ز کاغذ بود گلابش نیست
نداده اند ترا چشم خرده بین، ورنه
کدام نقطه که در سینه صد کتابش نیست؟
چراغ شهرت پروانه عالم افروزست
وگرنه کیست که او داغ یا کبابش نیست؟
ز روی خلق کجا شرم می کند صائب
سیه دلی که ز کردار خود حجابش نیست
که می پرست غم از تلخی شرابش نیست
بیاض گردن او در کتابخانه حسن
سفینه ای است که حاجت به انتخابش نیست
گلی است چهره خندان آن بهار امید
که زیر پوست رگ تلخی گلابش نیست
عجب که نامه امید من رسد به جواب
که گر به کوه رسد ناله ام، جوابش نیست
به چشم جوهریان رشته ای است بی گوهر
ز عشق او رگ جانی که پیچ و تابش نیست
بنای طاقت اگر کوه بیستون شده است
حریف جلوه ناز گران رکابش نیست
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که هر گلی که ز کاغذ بود گلابش نیست
نداده اند ترا چشم خرده بین، ورنه
کدام نقطه که در سینه صد کتابش نیست؟
چراغ شهرت پروانه عالم افروزست
وگرنه کیست که او داغ یا کبابش نیست؟
ز روی خلق کجا شرم می کند صائب
سیه دلی که ز کردار خود حجابش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
به می طرف شدن آیین هوشیاران نیست
به قلب شعله زدن کار نی سواران نیست
به روز ابر، زر مطربان به باده دهید
که هیچ نغمه تر چون صدای باران نیست
عجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرد
دلی که سوخته آتشین عذاران نیست
به بیقراری دل وا شده است دیده ما
سپند در نظر ما ز بیقراران نیست
چو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟
درین زمانه که گردی ز خاکساران نیست
سخن به بال هوادار اوج می گیرد
وگرنه ناله قمری کم از هزاران نیست
همیشه ابرتری هست در نظر صائب
خرابه دل ما بی هوای باران نیست
به قلب شعله زدن کار نی سواران نیست
به روز ابر، زر مطربان به باده دهید
که هیچ نغمه تر چون صدای باران نیست
عجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرد
دلی که سوخته آتشین عذاران نیست
به بیقراری دل وا شده است دیده ما
سپند در نظر ما ز بیقراران نیست
چو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟
درین زمانه که گردی ز خاکساران نیست
سخن به بال هوادار اوج می گیرد
وگرنه ناله قمری کم از هزاران نیست
همیشه ابرتری هست در نظر صائب
خرابه دل ما بی هوای باران نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست
ز بی غمی نبود رنگ روی من بر جای
ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست
ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید
هنوز دانه امید را دمیدن نیست
قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه
که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست
سخن به خاک نیفتد ز طعن بدگهران
که آبروی گهر را غم چکیدن نیست
تپیدن دل سیاره می کند فریاد
که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست
نفس برای رمیدن ذخیره می سازد
وگرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست
به روی من چمن آرا عبث دری بسته است
مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست
ز نامه صلح به طومار آه کن صائب
که نامه الف آه را دریدن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
می دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست
که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست
به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست
میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست
به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست
مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست
قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست
به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
ستاره سوخته عشق را پناهی نیست
در آفتاب قیامت گریزگاهی نیست
به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست
دل رمیده من وحشی بیابانی است
که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست
اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست
فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست
شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست
چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست
در آفتاب قیامت گریزگاهی نیست
به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست
دل رمیده من وحشی بیابانی است
که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست
اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست
فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست
شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست
چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست
فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست
نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست
برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست
چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست
فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست
نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست
برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست
چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشت
مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت
نخست پیر خرابات چون قلم قط زد
برات روزی ما بر لب پیاله نوشت
به آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟
که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشت
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
هزار بوسه سیراب می توان کردن
لب پیاله گر افتد به دست ما لب کشت
مرا که واله آن چاک سینه ام صائب
کجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟
مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت
نخست پیر خرابات چون قلم قط زد
برات روزی ما بر لب پیاله نوشت
به آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟
که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشت
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
هزار بوسه سیراب می توان کردن
لب پیاله گر افتد به دست ما لب کشت
مرا که واله آن چاک سینه ام صائب
کجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
هزار حیف که دوران خط یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
کنون که از کمر کوه موج لاله گذشت
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش
چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت
چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان
که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح پروری دارد
که می توان ز صلاح هزارساله گذشت
نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من
اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت
سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری
که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب
کدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش
چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت
چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان
که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح پروری دارد
که می توان ز صلاح هزارساله گذشت
نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من
اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت
سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری
که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب
کدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
فغان که گرد سر او نمی توانم گشت
چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت
همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم
اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت
ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست
ز دور در نظر او او نمی توانم گشت
مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است
که گرد بام و در او نمی توانم گشت
ازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب
که غافل از خبر او نمی توانم گشت
چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت
همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم
اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت
ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست
ز دور در نظر او او نمی توانم گشت
مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است
که گرد بام و در او نمی توانم گشت
ازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب
که غافل از خبر او نمی توانم گشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
ز زخم تیغ زبان هوش من بلندی یافت
ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت
نفس به سینه صبح سخن گره شده بود
چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت
ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت
درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو
ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت
به شیشه خانه افلاک می زند خود را
چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت
مرا ز دیده بندگان مکن بیرون
که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت
ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار
ز مستی دگران هوش من بلندی یافت
هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود
دمی که از لب خاموش من بلندی یافت
نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود
ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت
یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم
ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت
ز هر زمین که غباری بلند شد صائب
به قصد آینه هوش من بلندی یافت
ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت
نفس به سینه صبح سخن گره شده بود
چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت
ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت
درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو
ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت
به شیشه خانه افلاک می زند خود را
چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت
مرا ز دیده بندگان مکن بیرون
که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت
ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار
ز مستی دگران هوش من بلندی یافت
هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود
دمی که از لب خاموش من بلندی یافت
نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود
ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت
یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم
ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت
ز هر زمین که غباری بلند شد صائب
به قصد آینه هوش من بلندی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
اگر ز دیده ام ای سروناز خواهی رفت
چگونه از دلم ای دلنواز خواهی رفت؟
به نور عاریه، ای ماه نو چه می بالی؟
که در دو هفته به خرج گداز خواهی رفت
میان مسجد و میخانه هیچ فرقی نیست
به این حضور اگر در نماز خواهی رفت
گذشت عمر تو در فکر چاره جوییها
ز چاره کی به در چاره ساز خواهی رفت؟
نرفت شانه به صد پا ز زلف یار برون
تو چون به این ره دور و دراز خواهی رفت؟
ز حسن عاقبت مرگ اگر شوی آگاه
نفس گداخته اش پیشواز خواهی رفت
چنین که واله طفلان ز سادگی شده ای
به خرج ابجد عشق مجاز خواهی رفت
رسید عمر به انجام، تا به کی صائب
نفس گسسته به دنبال آز خواهی رفت؟
چگونه از دلم ای دلنواز خواهی رفت؟
به نور عاریه، ای ماه نو چه می بالی؟
که در دو هفته به خرج گداز خواهی رفت
میان مسجد و میخانه هیچ فرقی نیست
به این حضور اگر در نماز خواهی رفت
گذشت عمر تو در فکر چاره جوییها
ز چاره کی به در چاره ساز خواهی رفت؟
نرفت شانه به صد پا ز زلف یار برون
تو چون به این ره دور و دراز خواهی رفت؟
ز حسن عاقبت مرگ اگر شوی آگاه
نفس گداخته اش پیشواز خواهی رفت
چنین که واله طفلان ز سادگی شده ای
به خرج ابجد عشق مجاز خواهی رفت
رسید عمر به انجام، تا به کی صائب
نفس گسسته به دنبال آز خواهی رفت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفت
ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت
چگونه بی لب او عیش من شود شیرین؟
که از جدایی گل تلخی از گلاب نرفت
همیشه در ته دل بود ازو شکایت من
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
ستاره که درین خاکدان بلندی یافت؟
که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت
که داد در سر خود جای، باد نخوت را؟
که دست خالی ازین بحر چون حباب نرفت
چنین که من به دم تیغ می روم به شتاب
ز کوه، سی به دریا این شتاب نرفت
نهشت گریه ما را به روی کار آید
چه ظلمها که ز آتش بر این کباب نرفت
چها نمی کشم از وعده سبکسیرش
خوشا کسی که پی جلوه سراب نرفت
خوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراب
به سیر کوی خرابات بی کتاب نرفت
ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت
چگونه بی لب او عیش من شود شیرین؟
که از جدایی گل تلخی از گلاب نرفت
همیشه در ته دل بود ازو شکایت من
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
ستاره که درین خاکدان بلندی یافت؟
که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت
که داد در سر خود جای، باد نخوت را؟
که دست خالی ازین بحر چون حباب نرفت
چنین که من به دم تیغ می روم به شتاب
ز کوه، سی به دریا این شتاب نرفت
نهشت گریه ما را به روی کار آید
چه ظلمها که ز آتش بر این کباب نرفت
چها نمی کشم از وعده سبکسیرش
خوشا کسی که پی جلوه سراب نرفت
خوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراب
به سیر کوی خرابات بی کتاب نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
زمانه را گل روی تو در بهار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمین دشمن دانا بلای ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هوای گلشن فردوس بی غبار بود
چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست
به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت
قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی
چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت
سفید گشتن چشم است صبح امیدش
ترا کسی که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست
چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست
که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت
به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر
ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت
به روی آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت
بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
کمین دشمن دانا بلای ناگاه است
جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت
هوای گلشن فردوس بی غبار بود
چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟
تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست
به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت
قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی
چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت
سفید گشتن چشم است صبح امیدش
ترا کسی که سر راه انتظار گرفت
عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست
چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟
مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست
که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت
به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر
ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت
به روی آب بود نقش بر جناح سفر
قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟
کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟
چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خطش عنان تصرف ز دست خال گرفت
به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت
چه حسن بود که از پرده تا برون آمد
جهان به زیر سراپرده جمال گرفت
ز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟
نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفت
عجب که آتش دوزخ به گرد من گردد
که آتشم به دل از تاب انفعال گرفت
دو چشم روشن خود باخت در تماشایش
ز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفت
به یک پیاله مرا عالم دگر سازید
کز این جهان مکرر مرا ملال گرفت
هما گداخت چنان ز استخوان سوخته ام
کز سایه را نتواند به زیر بال گرفت
غزل نبود به این رتبه هیچ گه صائب
نوای عشق در ایام من کمال گرفت
به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت
چه حسن بود که از پرده تا برون آمد
جهان به زیر سراپرده جمال گرفت
ز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟
نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفت
عجب که آتش دوزخ به گرد من گردد
که آتشم به دل از تاب انفعال گرفت
دو چشم روشن خود باخت در تماشایش
ز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفت
به یک پیاله مرا عالم دگر سازید
کز این جهان مکرر مرا ملال گرفت
هما گداخت چنان ز استخوان سوخته ام
کز سایه را نتواند به زیر بال گرفت
غزل نبود به این رتبه هیچ گه صائب
نوای عشق در ایام من کمال گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع
رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت
خاکستری است گریه آتش عنان من
در پرده های دیده من بس که خواب سوخت
شد زرد خط سبز ازان روی آتشین
چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت
هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما
کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت
نگذاشت آب در جگرم آه آتشین
در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت
چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت
فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار
چون لاله در پیاله من این شراب سوخت
سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت
از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد
صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع
رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت
خاکستری است گریه آتش عنان من
در پرده های دیده من بس که خواب سوخت
شد زرد خط سبز ازان روی آتشین
چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت
هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما
کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت
نگذاشت آب در جگرم آه آتشین
در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت
چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت
فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار
چون لاله در پیاله من این شراب سوخت
سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت
از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد
صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت