عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
حسن کی در دل چون سنگ نماید خود را؟
باده در شیشه بیرنگ نماید خود را
عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
این شرر در جگر سنگ نماید خود را
در شب تار کند جلوه دیگر آتش
چهره زیر خط شبرنگ نماید خود را
تکیه بر دوستی چرخ مکن کاین مکار
به تو یکرنگ ز نیرنگ نماید خود را
زود باشد که زند غوطه به خون چون طاوس
خودنمایی که به صد رنگ نماید خود را
سنگ دندان پریشان سخنان است وقار
وای بر آن که سبک سنگ نماید خود را
شود از بخت سیه، جوهر ذاتی ظاهر
جوهر تیغ اگر از زنگ نماید خود را
عندلیبی که شد از نغمه شناسان نومید
به چه امید به آهنگ نماید خود را؟
خون کند در دل صیاد ز پرکاری ها
آهوی وحشی اگر لنگ نماید خود را
صائب آن حسن به سامان که نگنجد به خیال
چه قدر در نظر تنگ نماید خود را؟
باده در شیشه بیرنگ نماید خود را
عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
این شرر در جگر سنگ نماید خود را
در شب تار کند جلوه دیگر آتش
چهره زیر خط شبرنگ نماید خود را
تکیه بر دوستی چرخ مکن کاین مکار
به تو یکرنگ ز نیرنگ نماید خود را
زود باشد که زند غوطه به خون چون طاوس
خودنمایی که به صد رنگ نماید خود را
سنگ دندان پریشان سخنان است وقار
وای بر آن که سبک سنگ نماید خود را
شود از بخت سیه، جوهر ذاتی ظاهر
جوهر تیغ اگر از زنگ نماید خود را
عندلیبی که شد از نغمه شناسان نومید
به چه امید به آهنگ نماید خود را؟
خون کند در دل صیاد ز پرکاری ها
آهوی وحشی اگر لنگ نماید خود را
صائب آن حسن به سامان که نگنجد به خیال
چه قدر در نظر تنگ نماید خود را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
از نظر کرد نهان خط رخ آن مهوش را
پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را
چون برآید نفس از سوختگان در بزمی
که نمک سرمه آواز شود آتش را؟
زاهد خشک برآورد مرا از مشرب
چون سفالی که کند جذب، می بی غش را
آه در سینه من محنت پیری نگذاشت
که کمان دل تهی از تیر کند ترکش را
خصم سرکش شود از راه تحمل مغلوب
خاک خاموش به از آب کند آتش را
پرده تیرگی دل نشود رخت سفید
چه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟
در شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
نبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشق
چون خس و خار شود بند زبان آتش را؟
بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زور
به چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟
هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائب
نتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را
چون برآید نفس از سوختگان در بزمی
که نمک سرمه آواز شود آتش را؟
زاهد خشک برآورد مرا از مشرب
چون سفالی که کند جذب، می بی غش را
آه در سینه من محنت پیری نگذاشت
که کمان دل تهی از تیر کند ترکش را
خصم سرکش شود از راه تحمل مغلوب
خاک خاموش به از آب کند آتش را
پرده تیرگی دل نشود رخت سفید
چه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟
در شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
نبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشق
چون خس و خار شود بند زبان آتش را؟
بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زور
به چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟
هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائب
نتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
تا به حدی است لطافت رخ پرتابش را
که عرق داغ کند لاله سیرابش را
تا به دامان قیامت نشود چشمش خشک
یک نظر هر که ببیند گل سیرابش را
وحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزال
می توان یافت گرفته است رگ خوابش را
گر فتد راه به دریای دلم طوفان را
حلقه گوش کند حلقه گردابش را
کعبه و بتکده بی جلوه مستانه یار
آسیایی است که انداخته اند آبش را
جوهر آن مژه صائب زره زیر قباست
این چنین ساده مبین تیغ سیه تابش را
که عرق داغ کند لاله سیرابش را
تا به دامان قیامت نشود چشمش خشک
یک نظر هر که ببیند گل سیرابش را
وحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزال
می توان یافت گرفته است رگ خوابش را
گر فتد راه به دریای دلم طوفان را
حلقه گوش کند حلقه گردابش را
کعبه و بتکده بی جلوه مستانه یار
آسیایی است که انداخته اند آبش را
جوهر آن مژه صائب زره زیر قباست
این چنین ساده مبین تیغ سیه تابش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
نفس سوخته روشنگر جان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بیخودی گرد ملال از دل من می شوید
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پی برداشتنم
هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پیر کند
همت پیر مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه
آه تیری است که دایم به کمان است مرا
می کند سلسله عمر ابد را کوتاه
گرهی چند که در رشته جان است مرا
در سفر عادت سیلاب بهاران دارم
سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خریداری درد تو به جان بی تابم
ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا
نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار
که ز آسیب خزان خط امان است مرا
آب از دیده خورشید گشاید صائب
در دل آیینه عذاری که نهان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بیخودی گرد ملال از دل من می شوید
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پی برداشتنم
هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پیر کند
همت پیر مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه
آه تیری است که دایم به کمان است مرا
می کند سلسله عمر ابد را کوتاه
گرهی چند که در رشته جان است مرا
در سفر عادت سیلاب بهاران دارم
سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خریداری درد تو به جان بی تابم
ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا
نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار
که ز آسیب خزان خط امان است مرا
آب از دیده خورشید گشاید صائب
در دل آیینه عذاری که نهان است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا
سبزه نیمرسی تشنه خون است مرا
چشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!
که به آن تنگ دهن راهنمون است مرا
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
کاسه هر چند که چون لاله نگون است مرا
بود اگر قافله سالار غزالان مجنون
این زمان توشه کش دشت جنون است مرا
گر کنی خون به دل من همه عمر کم است
تیغ مژگان تو گر تشنه خون است مرا
بس که خون در دل ازین دوست نمایان دارم
دیدن دشمن خونخوار، شگون است مرا
به زبان گر نکنم شکر ترا، معذورم
بار احسان تو از برگ فزون است مرا
نکنم با گل بی خار، مبدل صائب
خارخاری که ازان گل به درون است مرا
سبزه نیمرسی تشنه خون است مرا
چشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!
که به آن تنگ دهن راهنمون است مرا
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
کاسه هر چند که چون لاله نگون است مرا
بود اگر قافله سالار غزالان مجنون
این زمان توشه کش دشت جنون است مرا
گر کنی خون به دل من همه عمر کم است
تیغ مژگان تو گر تشنه خون است مرا
بس که خون در دل ازین دوست نمایان دارم
دیدن دشمن خونخوار، شگون است مرا
به زبان گر نکنم شکر ترا، معذورم
بار احسان تو از برگ فزون است مرا
نکنم با گل بی خار، مبدل صائب
خارخاری که ازان گل به درون است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
چون خم از کوی مغان پای سفر نیست مرا
گر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مرا
خاکساری است مرا روشنی دیده و دل
شکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مرا
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کبک مستم، غمی از کوه و کمر نیست مرا
می توان کرد به تسلیم شکر حنظل را
نتوان تلخ نشستن که شکر نیست مرا
چون سپر، موجه شمشیر به هم پیوسته است
در مصافی که به جز سینه سپر نیست مرا
از قبول نظر عشق شود عیب هنر
ورنه جز بی هنری هیچ هنر نیست مرا
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
هیچ دربار به جز برگ سفر نیست مرا
چه حضورست که در پرده غم صائب نیست؟
با غم عشق تمنای دگر نیست مرا
گر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مرا
خاکساری است مرا روشنی دیده و دل
شکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مرا
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کبک مستم، غمی از کوه و کمر نیست مرا
می توان کرد به تسلیم شکر حنظل را
نتوان تلخ نشستن که شکر نیست مرا
چون سپر، موجه شمشیر به هم پیوسته است
در مصافی که به جز سینه سپر نیست مرا
از قبول نظر عشق شود عیب هنر
ورنه جز بی هنری هیچ هنر نیست مرا
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
هیچ دربار به جز برگ سفر نیست مرا
چه حضورست که در پرده غم صائب نیست؟
با غم عشق تمنای دگر نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
نخل قد تو هم آغوش بلا کرد مرا
هوس زلف تو همدست صبا کرد مرا
خاک در دیده مقراض جدایی بادا!
که ازان حاشیه بزم جدا کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آیینه نما کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
(چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند، فراق تو جدا کرد مرا)
(داشتم شکوه ز ایران، به تلافی گردون
در فرامشکده هند رها کرد مرا)
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب؟
غنچه خسبی، گره بند قبا کرد مرا
هوس زلف تو همدست صبا کرد مرا
خاک در دیده مقراض جدایی بادا!
که ازان حاشیه بزم جدا کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آیینه نما کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
(چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند، فراق تو جدا کرد مرا)
(داشتم شکوه ز ایران، به تلافی گردون
در فرامشکده هند رها کرد مرا)
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب؟
غنچه خسبی، گره بند قبا کرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
برسانید به خاک قدم یار مرا
که رسانید به جان این دل بیمار مرا
وقت نازک تر ازان موی میان گردیده است
می کنی رحمی اگر بر دل افگار مرا
زخمی غیرت خارم، ز چمن بیزارم
می گزد خنده گل بیشتر از خارمرا
عقده در کار من از غنچه دهان دگرست
ناخن گل نگشاید گره از کار مرا
شکوه از کوتهی بخت، گل بی دردی است
می رسد نیش ز خار سر دیوار مرا
گوهر قدر خود و قیمت من می شکنی
مبر ای چرخ فرومایه به بازار مرا
به سلم خاک مرا پیر مغان خشت زده است
که برون می برد از خانه خمار مرا؟
آنقدر صائب از اوضاع جهان دلگیرم
که غم از دل نبرد خنده دلدار مرا
که رسانید به جان این دل بیمار مرا
وقت نازک تر ازان موی میان گردیده است
می کنی رحمی اگر بر دل افگار مرا
زخمی غیرت خارم، ز چمن بیزارم
می گزد خنده گل بیشتر از خارمرا
عقده در کار من از غنچه دهان دگرست
ناخن گل نگشاید گره از کار مرا
شکوه از کوتهی بخت، گل بی دردی است
می رسد نیش ز خار سر دیوار مرا
گوهر قدر خود و قیمت من می شکنی
مبر ای چرخ فرومایه به بازار مرا
به سلم خاک مرا پیر مغان خشت زده است
که برون می برد از خانه خمار مرا؟
آنقدر صائب از اوضاع جهان دلگیرم
که غم از دل نبرد خنده دلدار مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
می کند گرم طلب شعله آواز مرا
می شود زمزمه بال و پر پرواز مرا
سرمه خامشی من بود از تنهایی
می شود ناله دو بالا ز هم آواز مرا
آنقدر تنگدل از نقش پر و بال خودم
که مه عید بود چنگل شهباز مرا
می کند مست مرا ناله مرغان چمن
بود از نغمه رنگین می شیراز مرا
منم آن دایره بی سر و پا چون گردون
که خبر نیست ز انجام و ز آغاز مرا
نتراود ز لبم چون لب پیمانه سخن
نشود بی خبری پرده در راز مرا
بار منت به دل روشن شمع است گران
بیشتر دست حمایت گزد از گاز مرا
زده ام مهر خموشی به لب خود صائب
نیست پروا ز سخن چینی غماز مرا
می شود زمزمه بال و پر پرواز مرا
سرمه خامشی من بود از تنهایی
می شود ناله دو بالا ز هم آواز مرا
آنقدر تنگدل از نقش پر و بال خودم
که مه عید بود چنگل شهباز مرا
می کند مست مرا ناله مرغان چمن
بود از نغمه رنگین می شیراز مرا
منم آن دایره بی سر و پا چون گردون
که خبر نیست ز انجام و ز آغاز مرا
نتراود ز لبم چون لب پیمانه سخن
نشود بی خبری پرده در راز مرا
بار منت به دل روشن شمع است گران
بیشتر دست حمایت گزد از گاز مرا
زده ام مهر خموشی به لب خود صائب
نیست پروا ز سخن چینی غماز مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
می کشم تهمت سجاده تزویر از خلق
گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است
عارضی نیست چو خم سینه پر جوش مرا
بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
قدرم این بس که ز خاطر نروم پش نظر
من که باشم که نسازند فراموش مرا؟
شد ز بیداری من صبح قیامت نومید
برد از بس که تماشای تو از هوش مرا
تا سبوی که درین میکده بر جا مانده است؟
که ردا هر نفسی می فتد از دوش مرا
چشم من واله موی قلم نقاش است
نفریبد به خط و خال، بناگوش مرا
تا درین باغ چو گل چشم گشودم صائب
می رود عمر به خمیازه آغوش مرا
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
می کشم تهمت سجاده تزویر از خلق
گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است
عارضی نیست چو خم سینه پر جوش مرا
بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
قدرم این بس که ز خاطر نروم پش نظر
من که باشم که نسازند فراموش مرا؟
شد ز بیداری من صبح قیامت نومید
برد از بس که تماشای تو از هوش مرا
تا سبوی که درین میکده بر جا مانده است؟
که ردا هر نفسی می فتد از دوش مرا
چشم من واله موی قلم نقاش است
نفریبد به خط و خال، بناگوش مرا
تا درین باغ چو گل چشم گشودم صائب
می رود عمر به خمیازه آغوش مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
وصل و هجرست یکی چشم و دل حیران را
که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان
که جدا می کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خویش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بیدار مساعد روزی
صائب آن نیست فراموش کند یاران را
که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان
که جدا می کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خویش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بیدار مساعد روزی
صائب آن نیست فراموش کند یاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
مژه مانع نشود اشک سبک جولان را
دامن بحر به فرمان نبود مرجان را
سرکشی لازم حسن است در ایام وصال
کعبه در موسم حج جمع کند دامان را
رخنه برق، هم از ابر به هم می آید
گریه هموار کند زخم لب خندان را
چین به پیشانی چون آینه خویش مزن
تنگ بر طوطی خوش حرف مکن میدان را
آنچه بر روی من از سکه سیلی رفته است
به زر قلب، بدل چون نکنم اخوان را؟
میزبانی که بدآموز تکلف باشد
می کند زود گران بر دل خود مهمان را
حکمت خشک اگر راهنما می گردید
غوطه در بحر نمی داد فلک یونان را
می کشد بیش ستم هر که به ایمان علم است
که به سبابه رسد زخم فزون دندان را
طشتش از بام محال است نیفتد صائب
هر که بر خاک چو خورشید کشد دامان را
دامن بحر به فرمان نبود مرجان را
سرکشی لازم حسن است در ایام وصال
کعبه در موسم حج جمع کند دامان را
رخنه برق، هم از ابر به هم می آید
گریه هموار کند زخم لب خندان را
چین به پیشانی چون آینه خویش مزن
تنگ بر طوطی خوش حرف مکن میدان را
آنچه بر روی من از سکه سیلی رفته است
به زر قلب، بدل چون نکنم اخوان را؟
میزبانی که بدآموز تکلف باشد
می کند زود گران بر دل خود مهمان را
حکمت خشک اگر راهنما می گردید
غوطه در بحر نمی داد فلک یونان را
می کشد بیش ستم هر که به ایمان علم است
که به سبابه رسد زخم فزون دندان را
طشتش از بام محال است نیفتد صائب
هر که بر خاک چو خورشید کشد دامان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
نیست آسودگی از سیر و سفر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
توشه از پاره دل، راحله دارد از شوق
نیست حاجت به سرانجام سفر مجنون را
سر آزاده به اسباب نمی پردازد
موی ژولیده بود بالش پر مجنون را
تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ
موجه ریگ روان است کمر مجنون را
چشم آهوست سیاهی به سیاهی بلدش
نیست در کار دلیلی به سفر مجنون را
نیست صاحب نظران را ز نظر بند گزیر
نگذارند غزالان ز نظر مجنون را
تاج شاهان جهان گر ز زر و سیم بود
از مه و مهر بود افسر زر مجنون را
می خورد گرد عبث محمل لیلی در دشت
نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را
تو که از شیشه دلانی حذر از سختی کن
که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را
خبر از خرده راز دل لیلی دارد
گر چه از هر دو جهان نیست خبر مجنون را
عرض گوهر مده ای خواجه که فارغ دارد
دل پر آبله از گنج گهر مجنون را
گر در آن زلف ندیدی دل بی تاب مرا
در سیه خانه لیلی بنگر مجنون را
گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد
هست در پرده تماشای دگر مجنون را
می شود تار سیه خیمه لیلی صائب
مد آهی که برآید ز جگر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
توشه از پاره دل، راحله دارد از شوق
نیست حاجت به سرانجام سفر مجنون را
سر آزاده به اسباب نمی پردازد
موی ژولیده بود بالش پر مجنون را
تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ
موجه ریگ روان است کمر مجنون را
چشم آهوست سیاهی به سیاهی بلدش
نیست در کار دلیلی به سفر مجنون را
نیست صاحب نظران را ز نظر بند گزیر
نگذارند غزالان ز نظر مجنون را
تاج شاهان جهان گر ز زر و سیم بود
از مه و مهر بود افسر زر مجنون را
می خورد گرد عبث محمل لیلی در دشت
نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را
تو که از شیشه دلانی حذر از سختی کن
که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را
خبر از خرده راز دل لیلی دارد
گر چه از هر دو جهان نیست خبر مجنون را
عرض گوهر مده ای خواجه که فارغ دارد
دل پر آبله از گنج گهر مجنون را
گر در آن زلف ندیدی دل بی تاب مرا
در سیه خانه لیلی بنگر مجنون را
گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد
هست در پرده تماشای دگر مجنون را
می شود تار سیه خیمه لیلی صائب
مد آهی که برآید ز جگر مجنون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
تندی خوی ضرورست سخن آیین را
که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را
بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند
چه شناسند قماش سخن رنگین را
برد و بر طاق فراموشی جاوید گذاشت
تیشه صافدلم آینه شیرین را
کیست از عهده این وام سبکبار شود؟
گر نبخشد به کسی دختر رز کابین را
دست در دامن می زن که رسانید به چرخ
نسبت سلسله تاک، سر پروین را
عشق اندیشه ندارد ز نگهبانی عقل
دزد خاموش کند شمع سر بالین را
دل صائب چه غم از نیش ملامت دارد؟
نیست اندیشه ای از خار، کف گلچین را
که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را
بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند
چه شناسند قماش سخن رنگین را
برد و بر طاق فراموشی جاوید گذاشت
تیشه صافدلم آینه شیرین را
کیست از عهده این وام سبکبار شود؟
گر نبخشد به کسی دختر رز کابین را
دست در دامن می زن که رسانید به چرخ
نسبت سلسله تاک، سر پروین را
عشق اندیشه ندارد ز نگهبانی عقل
دزد خاموش کند شمع سر بالین را
دل صائب چه غم از نیش ملامت دارد؟
نیست اندیشه ای از خار، کف گلچین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نیست از برق خطر مزرعه سوخته را
خامسوزان هوس، لایق این داغ نیند
جز به عشاق منما آن رخ افروخته را
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می شناسد دل من بوی دل سوخته را
شعله در سوختن از زمزمه ای خالی نیست
مطرب از خانه بود عاشق دلسوخته را
حسن از عاشق محجوب نگردد غافل
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
برق در خرمن ارباب محبت افتد
صائب از دل چو برآرد نفس سوخته را
نیست از برق خطر مزرعه سوخته را
خامسوزان هوس، لایق این داغ نیند
جز به عشاق منما آن رخ افروخته را
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می شناسد دل من بوی دل سوخته را
شعله در سوختن از زمزمه ای خالی نیست
مطرب از خانه بود عاشق دلسوخته را
حسن از عاشق محجوب نگردد غافل
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
برق در خرمن ارباب محبت افتد
صائب از دل چو برآرد نفس سوخته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
گریه از دل نبرد کلفت روحانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟
زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده قربانی را
آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را
نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟
زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده قربانی را
آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را
نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
تا به کی در ته زنگار بود خنجر ما؟
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر ما؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
فارغ از داغ بود سینه غم پرور ما
نیست امروز به جمعیت ما سوخته ای
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم
بر مراد دگران سیر کند اختر ما
می زند شورش ما هر دو جهان را بر هم
نشود کوه غم یار اگر لنگر ما
جگر سوخته ماست نهانخانه عشق
آتش طور بود در ته خاکستر ما
دشمن از صحبت ما کامروا می خیزد
نیست چون شمع درین انجمن از ما سر ما
آرزو در دل غم دیده ما آه شود
رگ خامی برد از عود برون مجمر ما
از پریخانه چین باج ستاند فانوس
ریخت تا در قدم شمع تو بال و پر ما
گریه شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشه خود گر شکند بر سر ما
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر ما؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
فارغ از داغ بود سینه غم پرور ما
نیست امروز به جمعیت ما سوخته ای
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم
بر مراد دگران سیر کند اختر ما
می زند شورش ما هر دو جهان را بر هم
نشود کوه غم یار اگر لنگر ما
جگر سوخته ماست نهانخانه عشق
آتش طور بود در ته خاکستر ما
دشمن از صحبت ما کامروا می خیزد
نیست چون شمع درین انجمن از ما سر ما
آرزو در دل غم دیده ما آه شود
رگ خامی برد از عود برون مجمر ما
از پریخانه چین باج ستاند فانوس
ریخت تا در قدم شمع تو بال و پر ما
گریه شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشه خود گر شکند بر سر ما