عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۱
ای دل به چه غم خوردنت آمد پیشه
وز مرگ چه ترسی، چو درخت از تیشه
گر زانکه به ناخوشی برندت زینجا
خوش باش که رستی ز هزار اندیشه
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۵
رندی باید، ز شهر خود تاخته‌ای
بنیاد وجود خود برانداخته‌ای
زین نادره‌ای، سوخته‌ای، ساخته‌ای
و آنگه به دمی هر دو جهان باخته‌ای
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
این نیست جهان جان که پنداشته ای
وین نیست ره وصل که برداشته ای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
در منزل توست، لیک انباشته ای
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
گر دریابی که از کجا آمده‌ای
وز بهر چه وز بهر چرا آمده‌ای
گر بشناسی، به اصل خود بازرسی
ور نه چو بهایم به چرا آمده‌ای
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
ای عین بقاء در چه بقایی که نه‌ای؟
در جای نه‌ای؟ کدام جائی که نه‌ای؟
ای ذات تو از جا و جهت مستغنی
آخر تو کجانی؟ و کجائی که نه‌ای؟
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
ای صوفی صافی که خدا می‌طلبی
او جای ندارد، ز کجا می‌طلبی؟
گر زانکه شناسی اش چرا می خواهی
ور زانکه ندانی اش که را می‌طلبی؟
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
از معدن خویش اگر جدا افتادی
آخر بنگر که خود کجا افتادی
در خانهٔ خود خدای را گم کردی
زان در ره خانهٔ خدا افتادی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴
گر حاکم صد شهر و ولایت گردی
ور در هنر و فضل به غایت گردی
گر فاسق مطلقی و گر زاهد خشک
روزی دو سه بگذرد حکایت گردی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
تا کی پی اسباب و تنعم گردی؟
تا چند دَرِ سرای مردم گردی؟
در دایرهٔ وجود تو دایره ای ست
زین دایره گر برون روی گم گردی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۷
یک ذره ز فقر اگر به صحرا بودی
نه کافر و نه گبر و نه ترسا بودی
گر دیدهٔ جهل خلق بینا بودی
این رشته که سر دو تاست، یک تا بودی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
در جستن جام جم ز کوته نظری
هر لحظه گمانی نه به تحقیق بری
رو دیده به دست آر که هر ذرهٔ خاک
جامی‌ست جهان نما، چون در نگری
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
در راه طلب اگر تو نیکو باشی
فرماندهٔ این سرای نه توی باشی
اول قدم آن است که او را طلبی
واخر قدم آن است که خود او باشی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۱
رفتم به سر تربت محمود غنی
گفتم که چه برده ای ز دنیای دنی؟
گفتا که دو گز زمین و ده گز کرباس
تو نیز همین بری، اگر صد چو منی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲
ای آن که خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی، انسانی
با توست هر آنچه می نمایی، آنی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴
ای نفس گذشت عمر در حیرانی
خود سیر نمی شوی ز بی سامانی
نه لذت زندگی خود می یابی
نه راحت مردگی تن می‌دانی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۵
گر با تو فلک بدی سگالد، چه کنی؟
ور سوخته‌ای از تو بنالد، چه کنی؟
ور غم زده‌ای شبی به انگشت دعا
اقبال تو را گوش بمالد، چه کنی؟
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹
تا دیدهٔ دل ز دیده‌ها نگشایی
هرگز ندهند دیده‌ها بینایی
امروز از این شراب جامی در کش
مسکین تو که در امید پس فردایی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
ای نسخهٔ نامهٔ الاهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
از خود بطلب، هر آن چه خواهی که تویی
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب
نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب
ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت
خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب
تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست
نتوان داشت در او جان و روان را به فریب
گر چه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک
شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب
گر چه از جان به شکوه است و به نیرو هر تن
جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب
دیدهٔ جان خرد است و روشش اندیشه
ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب
چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور
پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب
بی گمان باش خردمند که در راه یقین
خردت راست رود با تو گمانت به وُریب
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟
ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن
گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن
از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن
گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن
کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن
گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن
رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن
در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟
کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن