عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۸
آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود
کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگیختم غباری و آزردمش به جان
خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود
از غصهٔ درشتی خود با سگان او
خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من
بهتر که او براندم از آستان خود
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دایم به زود رنجی او داشتم گمان
کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود
شک نیست محتشم که به این جرم می‌کنند
ما را سگان یار برون از میان خود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۹
دل می‌شود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود
امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود
اشکی که می‌دارم نهان از غیرت اندر چشم‌تر
که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود
گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را
از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده
کش پرده از هم می‌درد گر قطره‌ای افزون شود
من خود نمی‌گویم به کس رازی که دارم پاس آن
اما اگر گوید کسی در بزم او صد خون شود
خواهم نوشتن نامه‌ای اما نمی‌دانم چسان
خواهد درید آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود
شرح جراحتهای غم هرگه نویسد محتشم
خون ریزد از مژگان قلم روی زمین گلگون شود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۳
منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی
ز دهر می‌کند امسال غالبا بی‌خم
به زخم ناوک او چون شوم شهید کنید
شهید ناوک شاطر جلال تاریخم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۹
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم
گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت می‌برم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت می‌برم
گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی
از اره غیرت روان پای روانت می‌برم
شرح غم من محتشم زین پیش می‌گفتی به او
گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۰
چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
به چشم دور بین مثل شب دیجور می‌بینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور می‌بینم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۲
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامن‌فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۴
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
میشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قیامت خون‌فشان مژگان من
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۷
دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این
زبانم کوته از نامش نمی‌گردد چه نام است این
گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش
نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این
به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که
به کام آن که جان می‌یابد از مرگم چه کام است این
تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر
که می‌سوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این
یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان
فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این
بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان
که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این
ز حالات دگرگون محتشم می‌ریزد از کلکت
گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
گر بهم می‌زدم امشب مژهٔ پر نم را
آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را
سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم
که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را
آن پری چهره مگر دست بدارد از جور
ورنه بر باد دهد خاک بنی‌آدم را
ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند
قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را
بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من
دور دارم ز رخت دیدهٔ نامحرم را
باددر بزم غمم نشه‌ای از درد نصیب
که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را
خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده
ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا
من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای می‌کشم
امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را
که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز
که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند
زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش
ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست
چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش
بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان
ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را
به سرعت می‌برند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون
به صحرا می‌برد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری
که باز از گریه‌ام درخنده دارد نوشخندی را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم
دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
نمی‌گفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد
به درد بی‌کسی در کنج محنت دردمندی را
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی
بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
می‌رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است
وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید
کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که می‌رسد ز درونم به چشم تر
سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او
شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم
پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد
هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل
مانا به شعله‌های درخشان آتش است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است
آن که بی‌زنجیر در بند است فریاد من است
آن که می‌گردد مدام از دور باش خشم و کین
دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است
ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن
طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است
دادن از روی زمین خاک بنی‌آدم به باد
کمترین بازیچهٔ طفل پریزاد من است
در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک
گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است
آن که پای مرغ دل می‌بندد از روی هوا
طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است
انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم
همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است
می‌تواند کرد با او آن چه با من کرده است
عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست
دیده‌ای کان سست عهد امروز روشن کرده است
کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان
شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است
یک جهت تا دیده‌ام با غیر آن بی‌درد را
غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است
مردهٔ ما راهنوز از اختلاط اوست عار
کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آن که در تمکین حسن
خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است
محتشم رخش ترقی بین که آن رعنا سوار
آهوی شیرافکنش را روبه افکن کرده است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست
و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام
بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست
عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست
هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست
می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو
دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب
کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر
این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت
آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک
زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه‌ام پیمانهٔ عشرت شکست
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست
هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر
گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا
از تجلی جمالت دگری پیدا نیست
نور حق ز آینهٔ روی تو دایم پیداست
این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست
پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز
طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق
که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست
شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد
مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست