عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۶
در خرابات عشق سرمستم
از ازل بود تا ابد هستم
این سعادت نگر که دستم داد
کمری بر میان او بستم
بر لبم لب نهاد بوسه زدم
جان به جانان به ذوق پیوستم
بر در میفروش رندانه
با حریفان خویش بنشستم
چشم سرمست او چو می نگرم
زان نظر همچو چشم او مستم
عقل مخمور دردسر می داد
شکر گویم که رفت و وارستم
نعمت الله رسید مستانه
ساغر می نهاد بر دستم
از ازل بود تا ابد هستم
این سعادت نگر که دستم داد
کمری بر میان او بستم
بر لبم لب نهاد بوسه زدم
جان به جانان به ذوق پیوستم
بر در میفروش رندانه
با حریفان خویش بنشستم
چشم سرمست او چو می نگرم
زان نظر همچو چشم او مستم
عقل مخمور دردسر می داد
شکر گویم که رفت و وارستم
نعمت الله رسید مستانه
ساغر می نهاد بر دستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
مدتی در به در به جان گشتم
گرد میخانهٔ جهان گشتم
میر میخانه خدمتش کردم
هم به فرمان او روان گشتم
در خرابات عشق رندانه
ساقی بزم عاشقان گشتم
نام من شد نشانهٔ عالم
گرچه بی نام و بی نشان گشتم
چون محب حباب او بودم
نیک محبوب این و آن گشتم
جان به جانان خویش بسپردم
زندهٔ ملک جاودان گشتم
موج بودم ولی شدم دریا
این چنین بودم آن چنان گشتم
عقل سرمایه بود شد بر باد
فارغ از سود و از زیان گشتم
گنج در کنج دل طلب کردم
واقف از گنج بیکران گشتم
پادشه خوش مرا کنار گرفت
چون کمر گرد آن میان گشتم
بنده ام بندگی او کردم
سید جمله سیدان گشتم
گرد میخانهٔ جهان گشتم
میر میخانه خدمتش کردم
هم به فرمان او روان گشتم
در خرابات عشق رندانه
ساقی بزم عاشقان گشتم
نام من شد نشانهٔ عالم
گرچه بی نام و بی نشان گشتم
چون محب حباب او بودم
نیک محبوب این و آن گشتم
جان به جانان خویش بسپردم
زندهٔ ملک جاودان گشتم
موج بودم ولی شدم دریا
این چنین بودم آن چنان گشتم
عقل سرمایه بود شد بر باد
فارغ از سود و از زیان گشتم
گنج در کنج دل طلب کردم
واقف از گنج بیکران گشتم
پادشه خوش مرا کنار گرفت
چون کمر گرد آن میان گشتم
بنده ام بندگی او کردم
سید جمله سیدان گشتم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
می عشقش به کام می نوشم
دُرد دردش تمام می نوشم
در خرابات عشق مست و خراب
باده ای با قوام می نوشم
نوش جانم که باده ایست حلال
نه شراب حرام می نوشم
عاشقانه حریف خمارم
صبح تا شام جام می نوشم
شادی روی ساقی وحدت
ساغر می مدام می نوشم
رندم و می پرست و مستانه
دم به دم می بکام می نوشم
سید بزم باده نوشانم
گرچه می با غلام می نوشم
دُرد دردش تمام می نوشم
در خرابات عشق مست و خراب
باده ای با قوام می نوشم
نوش جانم که باده ایست حلال
نه شراب حرام می نوشم
عاشقانه حریف خمارم
صبح تا شام جام می نوشم
شادی روی ساقی وحدت
ساغر می مدام می نوشم
رندم و می پرست و مستانه
دم به دم می بکام می نوشم
سید بزم باده نوشانم
گرچه می با غلام می نوشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
منم که جام می ذوالجلال می نوشم
همیشه بادهٔ عشق جمال می نوشم
مدام همدم جام شراب عشق ویم
می محبت او بر کمال می نوشم
چو من ز روز ازل مست ورند و قلاشم
عجب مدار که می لایزال می نوشم
بنوش دُردی دردش که نوش جانت باد
که من به عشق چو آب زلال می نوشم
هزار ساغر می نوش می کنم به دمی
هنوز می طلبم بی ملال می نوشم
خیال ماضی و مستقبلم نمی باشد
ز جام عشق می ذوق حال می نوشم
مدام ساقی سرمست نعمت اللهم
به شادی رخ او می حلال می نوشم
همیشه بادهٔ عشق جمال می نوشم
مدام همدم جام شراب عشق ویم
می محبت او بر کمال می نوشم
چو من ز روز ازل مست ورند و قلاشم
عجب مدار که می لایزال می نوشم
بنوش دُردی دردش که نوش جانت باد
که من به عشق چو آب زلال می نوشم
هزار ساغر می نوش می کنم به دمی
هنوز می طلبم بی ملال می نوشم
خیال ماضی و مستقبلم نمی باشد
ز جام عشق می ذوق حال می نوشم
مدام ساقی سرمست نعمت اللهم
به شادی رخ او می حلال می نوشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
سر کویت به همه ملک جهان نفروشم
خود جهان چیست غمت را به جهان نفروشم
من که سودا زدهٔ زلف پریشان توام
یک سر موی تو هرگز به دو کان نفروشم
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
زر چه باشد برو ای خواجه به جان نفروشم
دُردی درد تو جانا نفروشم به دوا
جرعهٔ می به همه کون و مکان نفروشم
جان و دل دادم و عشق تو خریدم به بها
بهر سودش نخریدم به زیان نفروشم
نقدی از گنج غم عشق تو در دل دارم
این چنین نقد به صد گنج روان نفروشم
سید کوی خرابات و حریف عشقم
گوشهٔ مملکت خود به جهان نفروشم
خود جهان چیست غمت را به جهان نفروشم
من که سودا زدهٔ زلف پریشان توام
یک سر موی تو هرگز به دو کان نفروشم
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
زر چه باشد برو ای خواجه به جان نفروشم
دُردی درد تو جانا نفروشم به دوا
جرعهٔ می به همه کون و مکان نفروشم
جان و دل دادم و عشق تو خریدم به بها
بهر سودش نخریدم به زیان نفروشم
نقدی از گنج غم عشق تو در دل دارم
این چنین نقد به صد گنج روان نفروشم
سید کوی خرابات و حریف عشقم
گوشهٔ مملکت خود به جهان نفروشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
از جام وحدت سرخوشم هر دم مئی درمی کشم
هر دم مئی درمی کشم از جام وحدت سرخوشم
ساقی مست مهوشم خوشوقت می دارد مرا
خوشوقت می دارد مرا ساقی مست مهوشم
هر دم او ترگل قاردشم فانظر بحالی یا حبیب
فانظر بحالی یا حبیب هر دم او ترگل قاردشم
شاهد گرفته در کشم چون شاهدان معشوق را
چون شاهدان معشوق را شاهد گرفته در کشم
در میکده دُردی کشم رندانه با سید حریف
رندانه با سید حریف در میکده دُردی کشم
هر دم مئی درمی کشم از جام وحدت سرخوشم
ساقی مست مهوشم خوشوقت می دارد مرا
خوشوقت می دارد مرا ساقی مست مهوشم
هر دم او ترگل قاردشم فانظر بحالی یا حبیب
فانظر بحالی یا حبیب هر دم او ترگل قاردشم
شاهد گرفته در کشم چون شاهدان معشوق را
چون شاهدان معشوق را شاهد گرفته در کشم
در میکده دُردی کشم رندانه با سید حریف
رندانه با سید حریف در میکده دُردی کشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
منم که عاشق دیدار یار خود باشم
منم که والهٔ زلف نگار خود باشم
منم که سیدم و بندهٔ خداوندم
منم که دانه و دام شکار خود باشم
منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین
منم که میر خود و پرده دار خود باشم
به هر کنار که باشم از این میان به یقین
چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم
به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت
به کنج دل روم و یار غار خود باشم
چرا جفا کشم از هر کسی درین غربت
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
به غیر عشق مرا نیست کاری و باری
از آن مدام پی کار و بار خود باشم
از آنکه عاشق و معشوق نعمةاللهم
به گرد کار خود و کردگار خود باشم
منم که والهٔ زلف نگار خود باشم
منم که سیدم و بندهٔ خداوندم
منم که دانه و دام شکار خود باشم
منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین
منم که میر خود و پرده دار خود باشم
به هر کنار که باشم از این میان به یقین
چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم
به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت
به کنج دل روم و یار غار خود باشم
چرا جفا کشم از هر کسی درین غربت
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
به غیر عشق مرا نیست کاری و باری
از آن مدام پی کار و بار خود باشم
از آنکه عاشق و معشوق نعمةاللهم
به گرد کار خود و کردگار خود باشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
علم توحید نیک می دانم
خوش به ذوق این کتاب می خوانم
دو نگویم نه مشرکم حاشا
من یکی گویم و مسلمانم
می عشقش به ذوق می نوشم
رندم و ترک باده نتوانم
گاه در جمع و فارغ از هجرم
گاه چون زلف بت پرستانم
در همه حال با خدای خودم
نه غلط می کنم که خود آنم
مظهر اسم اعظم اویم
حافظ حرف حرف قرآنم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم باده نوشانم
خوش به ذوق این کتاب می خوانم
دو نگویم نه مشرکم حاشا
من یکی گویم و مسلمانم
می عشقش به ذوق می نوشم
رندم و ترک باده نتوانم
گاه در جمع و فارغ از هجرم
گاه چون زلف بت پرستانم
در همه حال با خدای خودم
نه غلط می کنم که خود آنم
مظهر اسم اعظم اویم
حافظ حرف حرف قرآنم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم باده نوشانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
من به جان دوستدار رندانم
عاشق روی باده نوشانم
به جز از عاشقی و می خواری
هیچ کار دگر نمی دانم
نوبتی توبه کردم از باده
مدتی شد کز آن پشیمانم
شعر مستانه ای همی گویم
غزلی عاشقانه می خوانم
دُرد دردش مدام می نوشم
یار و همدرد دردمندانم
بندهٔ حضرت خداوندم
پادشاه هزار سلطانم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم می پرستانم
عاشق روی باده نوشانم
به جز از عاشقی و می خواری
هیچ کار دگر نمی دانم
نوبتی توبه کردم از باده
مدتی شد کز آن پشیمانم
شعر مستانه ای همی گویم
غزلی عاشقانه می خوانم
دُرد دردش مدام می نوشم
یار و همدرد دردمندانم
بندهٔ حضرت خداوندم
پادشاه هزار سلطانم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم می پرستانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
مطرب خوش نوای رندانم
ساقی بزم باده نوشانم
سخن عاشقان اگر خواهی
بشنو از من که خوش همی خوانم
جام بر دست و مست و لایعقل
گرد رندان مدام گردانم
بزم عشق است مجلس دائم
روز و شب عاشق حریفانم
ساغر دُرد درد می نوشم
به از این خود دوا نمی دانم
صورتم موج و معنیم بحر است
ظاهراً این و باطناً آنم
می کشم خوان پادشاهانه
نعمت الله رسید مهمانم
ساقی بزم باده نوشانم
سخن عاشقان اگر خواهی
بشنو از من که خوش همی خوانم
جام بر دست و مست و لایعقل
گرد رندان مدام گردانم
بزم عشق است مجلس دائم
روز و شب عاشق حریفانم
ساغر دُرد درد می نوشم
به از این خود دوا نمی دانم
صورتم موج و معنیم بحر است
ظاهراً این و باطناً آنم
می کشم خوان پادشاهانه
نعمت الله رسید مهمانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم
برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم
شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم
من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم
چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم
برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم
شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم
من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم
چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم
زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم
برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم
به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم
ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم
هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صدخانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانهٔ رندان نتوانم
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صدخانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانهٔ رندان نتوانم
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم
بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود
بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می ازدست زمانی
جان است رها کردن آسان نتوانم
گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت
دردیست مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
بودن نفسی بی می و مستان نتوانم
در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید
نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم
یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم
بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود
بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می ازدست زمانی
جان است رها کردن آسان نتوانم
گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت
دردیست مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
بودن نفسی بی می و مستان نتوانم
در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید
نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
دولت وصل یار می بینم
کام دل در کنار می بینم
همه روشن به نور او نگرم
گر یکی ور هزار می بینم
آنکه از چشم مردمست نهان
روشن و آشکار می بینم
هر خیالی که نقش می بندم
نور روی نگار می بینم
خانهٔ دل که رفته ام از غیر
خلوت یار غار می بینم
این عجایب که دید یا که شنید
که یکی بیشمار می بینم
نعمت الله را چو می نگری
از نبی یادگار می بینم
کام دل در کنار می بینم
همه روشن به نور او نگرم
گر یکی ور هزار می بینم
آنکه از چشم مردمست نهان
روشن و آشکار می بینم
هر خیالی که نقش می بندم
نور روی نگار می بینم
خانهٔ دل که رفته ام از غیر
خلوت یار غار می بینم
این عجایب که دید یا که شنید
که یکی بیشمار می بینم
نعمت الله را چو می نگری
از نبی یادگار می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
به عشق چشم بیمارت دلم بیمار می بینم
ولی از نوش سیراب لبت تیمار می بینم
همیشه چشم سرمست تو را مخمور می یابم
ولی در عین سرمستی خوش و هشیار می بینم
لب لعلت چو می بوسم حدیثی باز می گویم
از آن طوطی نطق خود شکر گفتار می بینم
نهال سرو بالای تو را بر دیده بنشانم
چه نخلست اینکه چشم خویش برخوردار می بینم
به عالم هر کجا حسن رخ خوبی که می باشد
خیال عکس خورشید جمال یار می بینم
ببین بی روی جانانه چه باشد حال جان و دل
چو بی گل خاطر بلبل چنین افکار می بینم
چو سید صوفی صافی که باشد ساکن خلوت
ز عشقت بر سر بازار شسته زار می بینم
ولی از نوش سیراب لبت تیمار می بینم
همیشه چشم سرمست تو را مخمور می یابم
ولی در عین سرمستی خوش و هشیار می بینم
لب لعلت چو می بوسم حدیثی باز می گویم
از آن طوطی نطق خود شکر گفتار می بینم
نهال سرو بالای تو را بر دیده بنشانم
چه نخلست اینکه چشم خویش برخوردار می بینم
به عالم هر کجا حسن رخ خوبی که می باشد
خیال عکس خورشید جمال یار می بینم
ببین بی روی جانانه چه باشد حال جان و دل
چو بی گل خاطر بلبل چنین افکار می بینم
چو سید صوفی صافی که باشد ساکن خلوت
ز عشقت بر سر بازار شسته زار می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
نقش عالم خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می دارم
حسن او بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می بینم
صورت ذوالجلال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم چو مظهر عشقند
همه را بر کمال می بینم
ساغر باده ای که می نوشم
عین آب زلال می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
از سر ذوق و حال می بینم
آینه پیش دیده می دارم
حسن او بی مثال می بینم
ترک رندی و عاشقی کردن
از دل خود محال می بینم
نعمت الله را چو می بینم
صورت ذوالجلال می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
یار خود را به ناز می بینم
جان خود را نیاز می بینم
دوش در خواب دیده ام او را
خوش خیالی که باز می بینم
زلف او می کشم به هر سوئی
نیک عمری دراز می بینم
طاق ابروی اوست محرابم
روی خود در نماز می بینم
محرم راز خاص سلطانی
بنده ای چون ایاز می بینم
سید ما کنون به دولت عشق
بر همه سرفراز می بینم
نعمت الله به رندی و مستی
عاشق پاکباز می بینم
جان خود را نیاز می بینم
دوش در خواب دیده ام او را
خوش خیالی که باز می بینم
زلف او می کشم به هر سوئی
نیک عمری دراز می بینم
طاق ابروی اوست محرابم
روی خود در نماز می بینم
محرم راز خاص سلطانی
بنده ای چون ایاز می بینم
سید ما کنون به دولت عشق
بر همه سرفراز می بینم
نعمت الله به رندی و مستی
عاشق پاکباز می بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
چشم مستت به خواب می بینم
لعبتی بی نقاب می بینم
جام گیتی نما گرفته به دست
خوش حبابی بر آب می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
روی او بی حجاب می بینم
آینه پیش دیده می آرم
رند و مستی خراب می بینم
تو به روز آفتاب بینی و من
روز و شب آفتاب می بینم
ساغر می مدام می بخشم
همه خیر و ثواب می بینم
سیدم از خطا چو معصوم است
هرچه بینم صواب می بینم
لعبتی بی نقاب می بینم
جام گیتی نما گرفته به دست
خوش حبابی بر آب می بینم
نور چشمست و در نظر دارم
روی او بی حجاب می بینم
آینه پیش دیده می آرم
رند و مستی خراب می بینم
تو به روز آفتاب بینی و من
روز و شب آفتاب می بینم
ساغر می مدام می بخشم
همه خیر و ثواب می بینم
سیدم از خطا چو معصوم است
هرچه بینم صواب می بینم