عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
مو نمی گنجد میان ما و یار
عشق در جانست و جانان در کنار
رند و قلاشیم ای زاهد برو
لا ابالی ایم ساقی می بیار
عاشق و مستیم و با رندان حریف
عاقل هشیار را با ما چه کار
ذوق عاشق تا به کی جوئی ز عقل
روی گل را چند می خاری به خار
خود چه داند عقل ذوق عاشقی
خود که باشد او و چون او صدهزار
در سرم سودا و جام می به دست
بر یمینم عشق و ساقی بر یسار
درد دل دارم اگر نالم بسوز
ناله ام بشنو ولی معذور دار
در هزار آئینه بنماید یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید دردمند و درد خوار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
من سودازده با عشق درافتادم باز
دل به دست سر زلف صنمی دادم باز
آستان در او قبلهٔ حاجات من است
روی خود بر در آن میکده بنهادم باز
کار رندان جهان بسته نماند دیگر
چون من مست در میکده بگشادم باز
می خورم جام غم انجام به شادی ساقی
غم ندارم ز کس و عاشق و دلشادم باز
هست بنیاد من از عاشقی و میخواری
رفته ام بر سر آن قصه و بنیادم باز
نکنم عیب اگر توبه شکستم دیگر
یافتم آب حیاتی و در افتادم باز
بندهٔ بندگی سید سرمستانم
از چنین بندگئی بندهٔ آزادم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
در میخانه را گشادم باز
داد رندان تمام دادم باز
با حریفان نشسته ام سرمست
بزم شاهانه ای نهادم باز
در خرابات مست و رندانه
فارغ البال اوفتادم باز
غم عشقش که شادی جانست
شاد بادا که کرد شادم باز
دفتر کاینات می خواندم
شد به عشقش همه ز یادم باز
من چو شاگرد می پرستانم
در همه کار اوستادم باز
بندهٔ سید خراباتم
بر همه عاشقان زیادم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
عاشق و مست و رندم و جانباز
در میخانه را گشادم باز
الصلا ای حریف میخواران
قدمی نه بیا و خود در باز
شاهد غیب و ساقی عشقیم
مطربا ساز عشق ما بنواز
برو ای عقل حیله را بگذار
تو و زهد و نماز و ما و نیاز
در خرابات رند او باشیم
دعوت ما چه می کنی بنماز
محرم راز خلوت جانیم
یک زمان خانه را به ما پرداز
سید ما به عشق بندهٔ ماست
اوست محمود و نعمةالله ایاز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
شاهبازی درآمد از در باز
خیز و در پای او تو سر در باز
برو ای عقل چون درآمد عشق
خانهٔ خویشتن به او پرداز
دل به میخانه می کشد دیگر
مرغ جان می کند روان پرواز
جام جم خوش بود به ما همدم
نی و نائی به همدگر دمساز
ساز و سازنده هر دو می باید
ورنه بی ساز کی نوازد ساز
هست رازی میان دیده و دل
می کند فاش غمزهٔ غماز
سیدم دل ببرد از همه کس
لیک دل را گذاشت در شیراز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
رنج عشقی کشیده ام که مپرس
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
در طریقی که نیست پایانش
بر و بحری بریده ام که مپرس
دیده ام صورتی که دیده ندید
معنئی را شنیده ام که مپرس
گفته ام نکته ای تو را که مگو
خط به حرفی کشیده ام که مپرس
بلبل مست گلشن عشقم
ز آشیانی پریده ام که مپرس
عاشق و رند و لاابالی وار
ازجهانی رسیده ام که مپرس
بندهٔ وا فروختم به بها
سیدی را خریده ایم که مپرس
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
جام می را به نوش و خوش می‌باش
نوش و نوش و خموش و خوش می‌باش
همچو خم شرابخانه به ذوق
خود به خود خوش بجوش و خوش می‌باش
خلعتی نو اگر به تو نرسد
باش با کهنه پوش و خوش می‌باش
چه کنی هوش مست باش مدام
بگذر از عقل و هوش و خوش می‌باش
عاشقانه سبوی می می‌کش
همچو رندان به دوش و خوش می‌باش
بزم عشق است و عاشقان سر‌مست
خوش بیا می بنوش و خوش می‌باش
در ره عاشقی چو سید ما
عاشقانه بکوش و خوش می‌باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل به دلبر گذار و خوش می باش
آن یکی در هزار خوش می بین
یک به یک می شمار و خوش می باش
گرچه با عاشقی و سرمستی
فارغی از خمار و خوش می باش
در خرابات عشق رندانه
با می خوشگوار خوش می باش
بنظر می نگار نقش و نگار
با خیال نگار خوش می باش
عاشقانه در آ به مجلس ما
دمی با ما برآر خوش می باش
جام می نوش شادی سید
از کسی غم مدار خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
گر فسرده نیستی گر ما نه باش
عاقلی ور عاشقی دیوانه باش
آشنائی گر کنی با عاشقان
عاشقانه از خود بیگانه باش
عشق بحر بیکران است ای پسر
گر به دریا می روی مردانه باش
زاهد مغرور و کُنج صومعه
تو مقیم گوشهٔ میخانه باش
عشق دریا صورت تو چون صدف
معنیش چون طالب دردانه باش
شمع عشقش صورتی در ما فکند
ذوق اگر داری بیا پروانه باش
تن رها کن جان به جانانه می سپار
نعمت الله را بجو جانانه باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
ای دل ار عاشقی بیا خوش باش
رو چو ما صادقی بیا خوش باش
خوش بلائیست عشق بالایش
جان فدا کن درین بلا خوش باش
همه کس خوش بود به ساز و سزا
تو بساز و به ناسزا خوش باش
از غم دی و غصهٔ فردا
بگذر امروز و حالیا خوش باش
جان به باد هوا سپار ای دل
به هوایش در آن هوا خوش باش
خوش عزیز است عمر و می گذرد
مگذارش مرو بیا خوش باش
خوش بود گفتهٔ خوش سید
خوش بخوان راست در نوا خوش باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
در میکده مست و رند و قلاش
همصحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یا بد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
عاقل چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندهٔ سیدم که دایم
مست است و حریف و رند و اوباش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
در نظر نقش خیالش بسته ام
خوش نشسته نور او بر جای خویش
کنج میخانه بود مأوای ما
جنت المأوای ما مأوای خویش
آبروی عالمی از ما بود
نه ز جوی غیر از دریای خویش
شمع عشقش آتشی خوش برفروخت
سوختم ازعشق سر تا پای خویش
هر که او سودای عشقش می کند
می کند سر در سر سودای خویش
نور چشم نعمت الله دیده ام
روشنست از نور مه سیمای خویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش
بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش
چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او
به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش
دلم گنجینهٔ عشق است و نقدگنج او در وی
اگر گنج خوشی جوئی بجو در کنج ویرانش
اگر در مجلس رندان زمانی فرصتی یابی
ز ذوق این شعر مستانه درآن مجلس فروخوانش
اگر زاهد ز مخموری نخواهد نعمت الله را
به جان جملهٔ رندان که می خواهند رندانش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
عشق آمد و جام می به دستش
جانم به فدای چشم مستش
برخواست بلا و فتنه بنشست
از قد بلند و زلف پستش
بنشست به تخت دل چو شاهی
یا رب چه خوشست این نشستش
صد توبه به یک کرشمه شکست
سرمستی چشم می پرستش
ای عقل برو که عشق سرمست
عهد من و توبه هم شکستش
در مذهب عشق هیچ بد نیست
نیک است هر آنچه عشق هستش
رندیم و حریف نعمت الله
سر بر قدم و به دست دستش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
چه خوشحالی که می یابم جمالش
چه خوش خوابی که می بینیم خیالش
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که تا بینی به چشم من جمالش
برای حسن او فالی گرفتم
برآمد سورهٔ طه بفالش
مثالش می نماید جام باده
نظر کن در مثال بی مثالش
خراباتست و ما مست و خرابیم
نخواهد بود عقل اینجا مجالش
دلم در بحر عشقش غرقه گردید
ندانم تا چه شد بیچاره حالش
حلالش باد جان من حلالش
می وحدت به شادی نعمت الله
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
وش مطربیست عشقش بنواخت باز سازش
آسوده جان عشاق از ساز دلنوازش
خواهی که بازیابی رمزی ز راز معشوق
می باش عاشقانه با محرمان رازش
جانی که نو نیاز است جانان به جان گدازد
یا رب که آفرین باد بر جان نو نیازش
ساقی به صاف درمان ما را علاج می کن
باز آ به دُرد دردش خوش خوش دوا بسازش
آن یار نازنینم زارم گذاشت بازم
شکرانه جان ببازم گرآورند بازش
جام جم است عالم پر می ز خم وحدت
نوشم می حقیقت از ساغر مجازش
ذوقیست عاشقان را با جان نعمت الله
ذوق خوشی طلب کن از جان پاکبازش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
عشق او در جان روان می دارمش
جان چنین خوشتر چنان می دارمش
مهر او روشن تر است از نور چشم
گرچه از مردم نهان می دارمش
گنج عشقی دارم اندر کنج دل
لیک بی نام و نشان می دارمش
یک عروس بکر دارم در ضمیر
از برای عاشقان می دارمش
دردسر می داد عقل بوالفضول
از بر خود بر کران می دارمش
سید از داد و ستد آزاد شد
فارغ از سود و زیان می دارمش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دُرد دردش دردخواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش