عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
دوش اشگم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشگ ریزان ناله را چون میکشید
گاه اشگش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید
ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشگر از بهر شبیخون میکشید
دید آن چشم بلابین دمبدم
تا گریبان جامه در خون میکشید
آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید
غمزه‌اش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد
هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش
درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
منت پذیرم از مژهٔ سیل‌بار خویش
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
نه بر هرخان و خاقان میبرم رشگ
نه بر هر میر و سلطان میبرم رشگ
نه دارم چشم بر گنجور و دستور
نه بر گنج فراوان میبرم رشگ
نه می‌اندیشم از دوزخ به یک جو
نه بر فردوس و رضوان میبرم رشگ
نه بر هر باغ و بستان می‌نهم دل
نه بر هر قصر و ایوان میبرم رشگ
ز من چرخ کهن بستد جوانی
بر آن ایام و دوران میبرم رشگ
چو رنج دیگرم بر پیری افزود
به حال هرکسی زان میبرم رشگ
چو دردم میشود افزون در آن حال
بر آن کو میدهد جان میبرم رشگ
عبید از درد می‌نالد شب و روز
بر آن کو یافت درمان میبرم رشگ
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم
با خبر نیست که مادر غم او بی‌خبریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است
این خیالست که ما از سر او درگذریم
با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم
جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که مانده‌ام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
رفتم از خطهٔ شیراز و به جان در خطرم
وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل
زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش
گاه چون غنچهٔ دلتنگ گریبان بدرم
من از این شهر اگر برشکنم در شکنم
من از این کوی اگر برگذرم درگذرم
بی‌خود و بی‌دل و بی‌یار برون از شیراز
«میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم»
قوت دست ندارم چو عنان میگیرم
«خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم»
این چنین زار که امروز منم در غم عشق
قول ناصح نکند چاره و پند پدرم
ای عبید این سفری نیست که من میخواهم
میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در حسرت بر عمر گذشته
بنای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم
دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد
به آه و ناله کنون دل نهاده‌ام چکنم
قضا قضای خدایست هرچه بادا باد
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - در شکایت از قرض گوید
مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض
هریک به کار و باری و من مبتلای قرض
قرض خدا و قرض خلایق به گردنم
آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض
خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد
فکر از برای خرج کنم یا برای قرض
از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین
وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض
در شهر قرض دارم واندر محله قرض
در کوچه قرض دارم واندر سرای قرض
از صبح تا به شام در اندیشه مانده‌ام
تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض
مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق
خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض
عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت
از بس که خواستم ز در هر گدای قرض
گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا
مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض
خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش
هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - در حقیقت احوال خود گوید
بیش از این از ملک هر سالی مرا
خرده‌ای از هر کناری آمدی
در وثاقم نان خشک و تره‌ای
در میان بودی چو یاری آمدی
گه گهی هم باده حاضر میشدی
گر ندیمی یا نگاری آمدی
نیست در دستم کنون از خشک و تر
زآنچه وقتی در کناری آمدی
غیر من در خانه‌ام چیزی نماند
هم نماندی گر به کاری آمدی
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
این شمع که شب در انجمن می‌خندد
ماند بگلی که در چمن می‌خندد
هر شب که به بالین من آید تا روز
میسوزد و بر گریهٔ من می‌خندد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
تا ساخته شخص من و پرداخته‌اند
در زیر لگد کوب غم انداخته‌اند
گوئی من زرد روی دلسوخته را
چون شمع برای سوختن ساخته‌اند
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
زین گونه که این شمع روان می‌سوزد
گوئی ز فراق دوستان می‌سوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشتهٔ جان می‌سوزد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر
آید به دلم زخم ز جائی دیگر
بر درد سری کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائی دیگر
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
ای بر دل هرکس ز تو آزار دگر
بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر
رفتی به سفر عظیم نیکو کردی
آن روز مبادا که تو یک بار دگر
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن
وز دست ستم سیلی هر دون خوردن
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۶ - غزل
دلم زین بیش غوغا برنتابد
سرم زین بیش سودا برنتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که آن دیوانه یغما برنتابد
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا برنتابد
ز چشمم هر شبی مژگان براند
چنان سیلی که دریا برنتابد
بیا امشب مگو فردا که این کار
دگر امروز و فردا برنتابد
سر اندر پایت اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از ما برنتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا برنتابد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۷ - واقف شدن معشوق از حال عاشق
در آن شبهای تار از بیقراری
چو بسیاری بنالیدم بزاری
مگر کز آه من سرو گلندام
صدائی گوش کرد از گوشهٔ بام
بر آن نالیدن من رحمت آورد
خرامان رو به نزدیکان خود کرد
یکی را زان پریرویان طناز
حکایت باز میپرسید در راز
که این مسکین سودائی کدامست
کز این دردسرش سودای خامست
ز کوی ما کرا می‌جوید آخر
به گرد ما چرا می‌پوید آخر
که کردش اینچنین بیخواب و آرام
کدامین دانه افکندش در این دام
که زینسان بیخور و بیخواب کردش
که از غم دیدهٔ پر خوناب کردش
کدامین غمزه زد بر جان او تیر
که با نخجیربانش کرد نخجیر
کدامین سیل بگرفتش گذرگاه
کدامین شوخ چشمش برد از راه
جوابش داد کین دل داده از دست
به کوی ما درآید هر شبی مست
گهی در خاک غلطد همچو مستان
گهی سجده برد چون بت پرستان
کسی زو نشنود جز ناله آواز
ز شیدائی نگوید با کسی راز
درین دردش کسی فریادرس نیست
به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست
همه وقتی در این شب‌های تاری
گهی نالد گهی گرید بزاری
به شب با اختران دمساز گردد
چو روز آید دگر ره باز گردد
مدام از دیده خون بر چهره راند
کسی احوال این مسکین نداند
به خنده گفت کین خام اوفتادست
همانا نو در این دام اوفتادست
دگر عاشق بدین زاری نباشد
بدین خواری و غمخواری نباشد
بغایت تند میسوزد چراغش
خلل کرده است پنداری دماغش
چنین شوریده، سامان دیر یابد
چنین بیمار، درمان دیر یابد
بدین سان کوی ما، او را نشاید
چنین دیوانه را زنجیر باید
کجا یابد کلید این بستگی را
که سازد مرهم این دلخستگی را
که جوید با چنین کس آشنائی
شکستش را که سازد مومیائی
گمان بردی دلی ناموس کردی
بر این آسوده دل افسوس کردی
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۶ - در زوال وصال و شب فراق
من اندر عیش و بختم در کمین بود
چه شاید کرد چون طالع چنین بود
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت
از آن خوش زندگانی دورم انداخت
ز هر سو دشمنانم را خبر شد
حدیث ما به هر جائی سمر شد
جهانی را از آن آگاه کردند
ز وصلش دست ما کوتاه کردند
چو خصمان را از این معنی خبر شد
حکایت بعد از این نوع دگر شد
در این معنی بسی تقریر کردند
به آخر دست این تدبیر کردند
که اینجا بودنش کاری است دشوار
بباید رفتنش زین ملک ناچار
بر این اندیشه یکسر دل نهادند
بر او زین قصه رمزی برگشادند
چو بشنید این سخن خورشید خوبان
ز رفتن شد تنش چون بید لرزان
گل اندامم درون پردهٔ راز
چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز
نفیر و ناله و شیون برآورد
خروش از جان مرد و زن برآورد
فغان بر گنبد گردان رسانید
صدای ناله بر کیوان رسانید
ز هر نوعی بسی در رفع کوشید
غریمش هر سخن کو گفت نشنید
کز اینجا طاقت دوری ندارم
چنین از عقل دستوری ندارم
به پشت بادپائی بر نشاندش
ز آب دیده در آذر نشاندش
براهش با پری همداستان کرد
پریوارش ز چشم من نهان کرد