عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
از خرابات می رسم سرمست
فارغ از نیست ایمنم از هست
عین ما را به عین ما بیند
هرکه در بحر ما به ما پیوست
ننگ و نام نکو به دست آورد
آنکه از ننگ و نام خود وارست
دست من تا گرفت دست نگار
وه چه دستان که می کند زان دست
مرغ جانم برای دانهٔ خال
شده در دام زلف او پابست
عهد بستیم با سر زلفش
ما بر آنیم گرچه او بشکست
از سر کاینات برخیزد
هر که با سیدم دمی بنشست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
لب را بنهاد بر لب ما
موئی به دونیم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست شاهد سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
سریر سلطنت عشق بر سر دار است
از آن سبب سر این دار جای سردار است
به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار
اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
چه غم دارم چو یارم غمگسار است
حریف جام و ساقی یار غار است
بتی دارم که با من در میان است
دلارامی که دایم در کنار است
به دور چشم مست می فروشش
مرا با غیر می خوردن چه کار است
دل من بارگاه پادشاه است
تن من پرده ، جانم پرده دار است
دو لحظه در یکی صورت نباشم
ولی معنی همیشه برقرار است
یکی رو دارم و آئینه بسیار
یکی ذات و صفاتم صدهزار است
غنیمت دان حضور نعمت الله
که چون عمر عزیزت بر گذار است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است
چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است
رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست
یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است
از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد
نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است
روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار
روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است
عاقلان راگفتگوی و عاشقان را های و هو
گفتگو بگذار ما را های و هوئی دیگر است
پردهٔ دیده به آب چشم خود ما شسته ایم
پاک بازانیم و ما را شست و شوئی دیگر است
دیگران از طوع سید زلفها بربسته اند
نعمة الله راز خون عشق طوعی دیگر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
سر درین راه عشق دردسر است
بگذر از سر که کار معتبر است
سر موئی حجاب اگر باقی است
بتراشش چه جای ریش و سرست
سر بنه زیر پا و دستش گیر
گر تو را میل تاج یا کمر است
نفسی صحبتش غنیمت دان
زانکه عمر عزیز در گذر است
زاهدان دیگرند و ما دیگر
حالت ما و ذوق ما دگر است
عاشقی کو ز ما خبر دارد
از خود و کاینات بی خبر است
نظری کن ببین به دیدهٔ ما
نعمت الله چو نور در نظر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
عشق او در جان هوائی دیگر است
درد دل ما را دوائی دیگر است
کشتهٔ عشقیم و زنده جاودان
جان ما را خونبهائی دیگر است
خلوت ما گوشهٔ میخانه است
جای ما خلوتسرائی دیگر است
ما ز ما فانی شده باقی به او
این فنائی و بقائی دیگر است
بینوایان را نوا دادیم از او
بینوایان را نوائی دیگر است
جام پاکی پر ز می بستان بنوش
جام ما گیتی نمائی دیگر است
نعمت الله تا گدای کوی او است
نزد شاهان پادشاهی دیگر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
ای عاشقان ای عاشقان ما را بیانی دیگر است
ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است
ای بلبلان ای بلبلان ما را نوا خوشتر بود
زیرا که این گلزار ما از بوستانی دیگر است
ای خسروشیرین سخن ای یوسف گل پیرهن
ای طوطی شکرشکن ما را زبانی دیگر است
یاری که اندرکار دل جان داد در بازار دل
همچون دل صاحبدلان زنده به جانی دیگر است
خورشیدجمشید فلک بر آسمان چارم است
مهر منیر عاشقان بر آسمانی دیگر است
تا عین عشقش دیده ام مهرش به جان بگزیده ام
در آشکارا و نهان ما را عیانی دیگر است
اقلیم دل شد ملک جان شهر تن آید این جهان
کون و مکان عاشقان در لامکانی دیگر است
رند و در میخانه ها صوفی و کنج صومعه
مارا سریر سلطنت برآستانی دیگر است
سیدمرا جانان بود هم دردو هم درمان بود
جانم فدای جان او کو از جهانی دیگر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
نور رویش آفتابی دیگر است
سایهٔ او ماهتابی دیگر است
زلف او درتاب رفت از دست دل
تاب او را پیچ و تابی دیگر است
گفتمش جان و دل جانان توئی
گفت آری این جوابی دیگر است
نقش می بندم خیالش را به خواب
خوش بود این خواب خوابی دیگر است
جرعهٔ جام شراب ما بنوش
تا بدانی کاین شرابی دیگر است
ای که می گوئی حجاب من نماند
این نماندن هم حجابی دیگر است
جام پر آبست نزد ما حباب
جام ما آب و حبابی دیگر است
سید ما تا غلام عشق اوست
در جهان عالیجنابی دیگر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است
یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای
ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است
جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است
نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است
نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
نالهٔ دلسوز ما از ساز بلبل خوشتر است
زخم خار جور او از مرهم گل خوشتر است
راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم
ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است
مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی
جام دُرد درد او از ساغر می خوشتر است
عود جان در مجمر دل می نهم بر آتشی
گرمی دلسوز عاشق از قرنفل خوشتر است
مجلس عشقست و ما سرمست و سید در نظر
درچنین گلشن نوای ما ز بلبل خوشتر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
در محبت جان اگر بازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوشست
یار کرمانی اگر بازی خوش است
دلبر سرمست شیرازی خوشست
رند سر مستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش پردازی خوشست
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوشست
ساز ما را ذوق خوشتر می دهند
ساز ما با عشق پردازی خوشست
عشق سلطان است و تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوشست
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگذاری خوشست
در طریق عاشقی چون عاشقان
هرچه داری جمله دربازی خوشست
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوشست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
عشق جانان در میان جان خوشست
راز دلدار از جهان پنهان خوش است
درد بی درمان او درمان ما
در دلم این درد بی درمان خوش است
حال سودائی زلف یار من
همچو زلفش می برد سامان خوش است
عشق و گنجی و دل ویرانه ای
آن چنان گنجی در این ویران خوشست
جرعهٔ دُردی درد عشق او
جان ما را دادهٔ جان آن خوش است
حال دل با عشق دلبر خوش بود
جان ما پیوسته با جانان خوش است
نعمت الله مست و جام می به دست
جاودان در بزم سرمستان خوش است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
در سراپردهٔ جان خلوت جانانه خوشست
آن چنان گنج خوشی در دل ویرانه خوشست
رند سرمست بجو زاهد مخمور بمان
عاقلی را چه کنی عاشق دیوانه خوشست
جنتی را که در او دوست نیابی سهل است
یار اگر دست دهد گوشهٔ میخانه خوشست
گفتهٔ عاشق سرمست بخوان از مستان
زانکه در مجلس ما گفتهٔ مستانه خوشست
قدمی نه نفسی گفتهٔ ما را دریاب
بی تکلف بر ما صحبت رندانه خوشست
هر که درویش بود میل به شاهی نکند
دل درویش به آن همت شاهانه خوشست
نعمة الله به دست آر که سرمست خوشی است
زانکه این سید مستانهٔ مردانه خوشست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
این خوشست و آن خوشست و این و آن با هم خوشست
جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست
این همه جام مرصع پر ز می داریم ما
با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست
عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما
گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوشست
خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم
زانکه میگویند جام پادشه با جم خوشست
گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما
زخم تیغ عشق او داریم و بی مرهم خوش است
چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات
این چنین نور خوشی در دیدهٔ عالم خوش است
مجلس عشقست و سید مست و رندان در حضور
جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
بیا که جان و دلم در هوای درویش است
بیا که شاه جهانی گدای درویش است
به خاک پای فقیران و جان سر حلقه
که سرمهٔ نظرم خاک پای درویش است
در آن مقام که روح القدس ندارد بار
در آ که گوشهٔ خلوت سرای درویش است
صدای نغمهٔ عاشق و ذوق مجلس ما
نمونه ای ز حضور و نوای درویش است
به یاد ساقی باقی بنوش دُردی درد
که جام دُردی دردش دوای درویش است
اگرچه عاشق درویش با دل ریشم
ولی خوشم چو بلا از برای درویش است
سماع و مطرب ذوق است و صحبت درویش
ترنم نفس جانفزای درویش است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
آفتاب خوشی هویدا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
جو به جو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
یک مسمی هزار اسما گشت
غیر دلبر نیافت این دل ما
گرچه در جستجو به هرجا گشت
در خرابات می کند دستان
هرکه در عشق بی سر و پا گشت
او که عالم مسخر او بود
خود بیامد مسخر ما گشت
رند مستی نیافت همچون ما
طالب ارچه به زیر و بالا گشت
عقل می گشت گرد میخانه
دید مستی ما ز در واگشت
نعمت الله چون ظهوری کرد
صورت و معنئی مهیا گشت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
عالم از نور او منور شد
هرچه آید به چشم ما نور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظر است و منظور است
رند مستی که ذوق ما دارد
خوشتر از زاهدی که مخمور است
احولی گر یکی دو می بیند
هیچ منعش مکن که معذور است
آفتاب است بر همه تابان
تو گمان می بری که مستور است
جام گیتی نما سید ماست
در همه کاینات مشهور است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از عاشقی بسی دور است
ذوق مستی طلب کن از مستان
چه کنی همدمی که مخمور است
زاهد ار حال ما نمی داند
هیچ او را مگو که معذور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظری که منظور است
آفتاب جمال او بنمود
لاجرم عالمی پر از نور است
گنج ویرانه ای است این دل ما
لیکن از گنج عشق معمور است
دیگران گر به عقل معروفند
نعمت الله به عشق مشهور است