عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
ز باده حالت فرزانه می توان دانست
حریف را به دو پیمانه می توان دانست
فروغ حسن درین انجمن نمی ماند
ز بیقراری پروانه می توان دانست
خراب حالی من ترجمان عشق بس است
که زور سیل ز ویرانه می توان دانست
بلند همتی ساقیان میکده را
ز طاق ابروی مردانه می توان دانست
عیار چهره چون آفتاب ساقی را
ز جوش سینه میخانه می توان دانست
حضور گوشه نشینان کنج عزلت را
ز بستن در کاشانه می توان دانست
زبان شکوه بود حاصل برومندی
ز خوشه بستن هر دانه می توان دانست
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
ره برون شد ازین خانه می توان دانست
ز برگریز پر و بال شوق می ریزد
بهار شورش دیوانه می توان دانست
رسیده اند ز پرسش به کعبه راهروان
به جستجو ره میخانه می توان دانست
تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست
درازی شب از افسانه می توان دانست
قماش حسن گلوسوز شمع را صائب
ز جانفشانی پروانه می توان دانست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
مپوش چشم ز رخسار همچو جنت دوست
که نور چشم فزاید صفای طلعت دوست
به سیم قلب خریده است ماه کنعان را
کسی که هر دو جهان را دهد به قیمت دوست
نهال عمر ابد با کمال رعنایی
گل پیاده نماید، نظر به قامت دوست
ازان به خاک برابر نموده ام خود را
که خاکسار نوازست ابر رحمت دوست
کمر به خدمت من بسته اند عالمیان
ازان زمان که کمربسته ام به خدمت دوست
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
شبی که زنده ندارند در محبت دوست
چرا ز دامن صحرا به حی روم صائب؟
مرا که نیست چو مجنون دماغ صحبت دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
هزار بار درآیم اگر به خانه دوست
به کوچه غلط اندازدم بهانه دوست
چنین که شوق مرا بیقرار ساخته است
عجب که دل بنشیند مرا به خانه دوست
فسانه ای است که افسانه خواب می آرد
به چشم خواب نمک می زند فسانه دوست
ز باده طبع ستم دوست مهربان نشود
ز آب، رنگ نبازد گل بهانه دوست
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که بوسه ای بربایم ز آستانه دوست
به خال، چشم سیه ساختم ندانستم
که دام مکر نهفته است زیر دانه دوست
تلاش بیهده ای می کند سر خورشید
فتاده است بلند، آستان خانه دوست
به صبر خویش مکن تکیه از غرور که طور
سپندوار به رقص آمد از ترانه دوست
به چشم همت سرشار چون دو دست تهی است
متاع هر دو جهان در قمارخانه دوست
مرا به خاک در دوست آشنایی نیست
به آشنایی دل می روم به خانه دوست
ز شغل عشق چه اندیشه می کنی صائب؟
خمار صبح ندارد می شبانه دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
ز عشق در اگر نور آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست
حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست
چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست
عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست
همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست
چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست
شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست
ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
سیاه مستی چشم از شرابخانه کیست؟
عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟
ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟
غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟
چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟
خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟
ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس
زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟
می صبوح که در جام صبح ریخته است؟
سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟
بهار نسخه آن پنجه نگارین است
خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
نوای مرغ چمن حلقه برون درست
جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟
اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد
گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟
نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد
دل رمیده ما در هوای دانه کیست
ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم
که این همای سعادت در آشیانه کیست
چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟
حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
به دلنشینی صحرای عشق صحرا نیست
سیاه خیمه این دشت جز سویدا نیست
اگر چه زهره شیرست آب وادی عشق
ز ازدحام جگرتشنگان در او جا نیست
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب
فلک حریف زبردستی مدارا نیست
صدف ز خنده ابر بهار گوهر یافت
گهر نتیجه دهد خنده ای که بیجا نیست
چه حاجت است به دامن چو آتش است بلند؟
جنون کامل ما را هوای صحرا نیست
به چشم هر که در آن روی آتشین محوست
بهشت تفرقه خاطر تماشا نیست
محبت پدری گر چه هست دامنگیر
حریف جذبه مردانه زلیخا نیست
کدام شبنم گستاخ در نظر بازی است؟
که رنگ عصمت گلهای باغ بر جا نیست
به طرف دامن خورشید بسته ام دامن
مرا چو سایه ز پست و بلند پروا نیست
به ناخدای توکل سپرده ام خود را
مرا تردد خاطر ز موج دریا نیست
میی که خشت ز خم برنداشت کم زورست
زبون عقل بود عاشقی که رسوا نیست
کدام صبر و چه طاقت، کدام عقل و چه هوش؟
به عالمی که منم، که پای بر جا نیست
در آشیانه سیمرغ همت صائب
نشان لکه پیسی ز زال دنیا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
ز تنگدستی شکر، نی مرا غم نیست
که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست
به مجلسی که در او داروگیر منعی است
اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست
ز چشم شور تماشاییان هراسانم
وگرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست
یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا
ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست
گداختم جگر خویش را به آتش گل
هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست
شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست
وگرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست
جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال
وگرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست
اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟
ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است
بنای دوستی روزگار محکم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
زمین چو ریگ روان است بر جناح سفر
در او فشردن پای ثبات ممکن نیست
به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای
ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست
ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد
وگرنه سیری از آب حیات ممکن نیست
ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب
به چوب بستن دست نبات ممکن نیست
به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند
به دوستان، عدم التفات ممکن نیست
چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟
ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست
مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه
به مهر خال رساندن برات ممکن نیست
مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب
که از کمند خدایی نجات ممکن نیست
خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست
به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست
بلاست عاشقی نوخطان چار ابرو
ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟
چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست
گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست
ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باریکی میان تو نیست
غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر
وگرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعیف مرا تاق امتحان تو نیست
نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی
به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست
ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری
که سرو و سون آزاد در زمان تو نیست
همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سری که در قدم خاک آستان تو نیست
بناز بر نفس آتشین خود صائب
که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست
یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست
درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست
هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست
غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست
سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست
مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست
در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست
مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست
تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست
سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست
اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست
ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست
درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست
منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
ملامت از دل بیباک من فغان برداشت
ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت
چو بار طرح گرانم همان به میزانش
اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت
مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای
نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت
کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟
که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت
نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر
تمتعی که دل از خط دلستان برداشت
به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است
که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت
اگر کریم بزرگی کند به جای خودست
ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت
خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است
مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟
ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود
چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت
چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟
که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۴
ز ناله گر دل بی برگ ما نوا می داشت
چو غنچه از گره خود گرهگشا می داشت
خبر ز عشق ندارد دل فسرده من
وگرنه آتش سوزنده زیر پا می داشت
هزار قافله هر دم ز خود سفر می کرد
اگر ز خویش سفرکرده نقش پا می داشت
به گرد چشم تو خواب غرور کی می گشت؟
شکست شیشه دلها اگر صدا می داشت
کجاست صائب آتش نفس، که وقت مرا
همیشه خوش به سخنهای آشنا می داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
به این نشاط که دل سر به تیغ یار گذاشت
کدام تشنه لب خود به جویبار گذاشت؟
جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟
ستمگری که ترا دست در نگار گذاشت
به یک دو بوسه کز آن سنگدل طلب کردم
حقوق خدمت صد ساله برکنار گذاشت؟
چنان فریفته حسن این چمن شده ام
که دست رد نتوانم به هیچ خار گذاشت
ز عجز، قدرت کارش تمام صورت بست
مصوری که شبیه تو نیمکار گذاشت
کجا به سایه بال هما کند اقبال؟
کسی که دامن دولت به اختیار گذاشت
نداشت عرصه میدان بیقراری من
که کوه صبر مرا عشق برقرار گذاشت
فسان تیزی رفتار گشت سنگ رهش
سبکروی که مرا دست زیر بار گذاشت
ز سخت رویی دشمن نمی شود مغلوب
مبارزی که به دشمن ره فرار گذاشت
گرفت روزن خورشید را به دود چراغ
سیه دلی که ترا خال بر عذار گذاشت
به جلوه ای که درین بحر کرد ابر بهار
هزار دانه گوهر به یادگار گذاشت
وفا به وعده ناکرده می کند صائب
همان که دیده ما را در انتظار گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت
چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت
عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس
که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت
فریب چشم پریشان نگاه او مخورید
که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست
خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت
ز گل مدار امید وفا که دست ازوست
که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت
قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد
سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت
عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟
که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت
ز سختی دل سنگین خویش در عجبم
که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت
نبود جوهر مردانگی زلیخا را
وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟
به درد من نتوان برد ره که دست مسیح
هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت
مشو مقید موج سراب این عالم
که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت
ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد
کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت
مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون
ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت
ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک
هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت
مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست
که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت
ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب
مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
ز بوی زلف تو باغ آنچنان معطر گشت
که خاک مشک تر و داغ لاله عنبر گشت
ز شرم سبزه خط تو، طوطی خوش حرف
چو مغز پسته نهان در میان شکر گشت
دگر به حال جگرتشنگان که پردازد؟
که خط پشت لبت پرده دار کوثر گشت
ز طوق فاختگان نام سرو حلقه کنند
در آن چمن که نهال تو سایه گستر گشت
توان ز وقت خوش نقطه دهان تو یافت
که آفتاب جمال تو ذره پرور گشت
کناره گیر ز مردم، صفای وقت ببین
که قطره گوشه گرفت از محیط، گوهر دشت
زبان تیغ ز سنگ فسان دراز شود
ز بردباری من آسمان ستمگر گشت
مرا به دفتر بال هما فریب مده
که در خرابه نم این رساله ابتر گشت
به هر چه می رسد از رزق، سازگاری کن
که هر که ساخت به سد رمق، سکندر گشت
چه چاشنی به سخن داد خامه صائب؟
که قند در نظر طوطیان مکرر گشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
ز دیده رفت و قرار از دل شکیبا رفت
شکست در جگرم سوزن و مسیحا رفت
ز داغ سینه، سیاهی فتاد و می سوزم
که نقش خیمه لیلی ز روی صحرا رفت
ز خارزار تعلق کشیده دامن رو
که بحث بر سر یک سوزن مسیحا رفت
گلی نچید ز دام فریب طره او
میان بال فشانان ستم به عنقا رفت
مشو مقید همراه، اگر چه توفیق است
که از جریده روی کار مهر بالا رفت
در آن زمان که بریدند دست، مدعیان
ز تیغ بازی غیرت چه بر زلیخا رفت
به هوش باش که از هرزه خندی آخر کار
میان مجلس می آبروی مینا رفت
کباب عصمت بزم شراب او گردم!
که رنگ می نتواند برون ز مینا رفت
مگر ز فیض ازل یافتی نظر صائب؟
که هر که زمزمه ات را شنید از جا رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت
نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت
به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟
چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفت
خیال لعل تو از دل کجا رود، هیهات
نمی توان نمک سوده از کباب گرفت
خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد را دل ازین خانه خراب گرفت
ز بس که بوی تو در مغز پیچیده است
توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت
مگر عذار ترا شد زمان خط نزدیک؟
که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفت
کدام ساعت سنگین، دو چشم بخت مرا
درین زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟
گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگ
وگرنه لعل ز خورشید آب و تاب گرفت
به جرعه ای دل گرم مرا کسی ننواخت
اگر چه روی زمین را به آفتاب گرفت
عیار غفلت ازین بیشتر نمی باشد
که آفتاب قیامت مرا به خواب گرفت
به روی مهر جهانتاب، ماه نو را دید
کسی که وقت سواری ترا رکاب گرفت
ز عشق کار جهان باز می شود صائب
خوشا کسی که توسل به آن جناب گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت
دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت
ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب
که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت
ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم
به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت
یکی هزار شد امید، خاکساران را
ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت
قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد
چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت
دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد
چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت
مگر به اشک ندامت سفید نامه شود
رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت
من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟
که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت
عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است
که رخت خوش به دود دل کباب گرفت
به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات
ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت
ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب
اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
ز روی گرم تو خورشید حشر نور گرفت
قیامت از لب چون پسته تو شور گرفت
نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت
کلیم دست به رخسار شمع طور گرفت
دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند
گلوی شیشه چو با ساعد بلور گرفت
چنان شکستگی دل ز پا فکند مرا
که نقش، پهلویم از نقش پای مور گرفت
ز آشیانه خفاش، دل سیه تر بود
رخ تو خانه چشم مرا به نور گرفت
دلی که داشتم از جان خود عزیزترش
کمان ابروی او از کفم به زور گرفت
نمی شوند ز نان سیر، دست چرخ مگر
خمیر مایه خلق از گل تنور گرفت!
ز چاه کلک من آید گهر برون صائب
چنان که طوفان جوش از دل تنور گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
شب گذشته دل از زلف پر شکن می گفت
غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت
گهر چو کرد وداع صدف عزیز شود
عزیز مصر به یعقوب این سخن می گفت
اگر پیاله سراپا دهن نمی گردید
که حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟
ازان خموش به کنجی نشسته بودم دوش
که شرح حال مرا شمع انجمن می گفت
هلال واری ازان سینه دید و رفت از دست
گلی که روز وز شب از چاک پیرهن می گفت
همیشه آه هوادار لاله رویان بود
نسیم تا نفس آخر از چمن می گفت
چو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشت
هزار نکته رنگین به یک دهن می گفت